رمان
❤️
یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش می شود. تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و تو بُهت زده برمی گردی و نگاهم می کنی. نگاهت سراسر سؤال است که: “چرا این کار رو کردی!؟ آبروم رفت.”
دوستانت نزدیک می آیند و کم کم، پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازویت را محکم گرفته ام. نگاهت می لرزد… ازاشک؟ نمی دانم. فقط یک لحظه سرت را پایین می اندازی. دیگر کار از کار گذشته است. چیزی را دیده اند که نباید می دیدند. لب هایت و پشت بندش صدایت می لرزد.
– چیزی نیست. خانوممه.
لبخند پیروزی روی لب هایم می نشیند. موفق شدم.
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود، جلو می پرد: چی داداش؟ کِی زن گرفتی که ما بی خبریم؟
کلافه سعی می کنی عادی به نظر بیایی و می گویی: بعداً شیرینی شو می دم.
یکی می پراند: اگه زنته، چرا در می ری!؟
عصبی دنبال صدا می گردی و جواب می دهی: چون حوزه حرمت داره. نمی تونم بچسبم به خانومم که!
این را می گویی و مُچ دستم را محکم در دستت می گیری و به دنبال خودت می کشی.
جمعیت را شکافی می دهی و تقریباً به حالت دو از حوزه دور می شوی و من هم به دنبالت…
نگاه های سنگین را خیره به خودمان، احساس می کنم. به یک کوچه می رسیم، می ایستی و مرا داخل آن هُل می دهی و سمتم می آیی. خشم از نگاهت می بارد. می ترسم و چند قدم به عقب بر می دارم.
– خوب شد؟ راحت شدی؟ ممنون ازدسته گلت. البته این نه!(به دسته گلم اشاره می کنی) اون دسته گلی رو میگم که به آب دادی.
– مگه چی کار کردم؟
– هیچی!…دنبالم نیا. تا هوا تاریک نشده، بروخونه.
به تمسخرمی خندم.
– هه. مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟
جا می خوری. توقع این جواب را نداشتی.
– نه مهم نیست. هیچ وقت هم مهم نمیشه، هیچ وقت.
و به سرعت می دوی و از کوچه خارج می شوی.
دوستت دارم و تمام غرورم را خرج این رابطه می کنم. چون این احساس فرق دارد. بندی است که هر چه در آن بیشتر گره می خورم، آزاد تر می شوم. فقط نگرانم. نکند دیر شود. هشتاد و پنج روز بیشتر، فرصت برایم نمانده.
ادامه دارد…
❤️👇
@chaadorihhaaa
🍃💠
امام صادق(ع) مےفرماید:
کسے دستــش را درِ خانہ خدا بلند نمیےکند مگر اینکہ خدا خجالت مےکشد کہ دستِ او را خالے برگرداند
لذا بعد از دعا دستت را بہ سر و صورت بکش
چون این دست، دیگر آن دست قبلے نیست؛
یک چیــزے در آن هستـ 🎁😍
👤|استاد علیرضا پناهیان
#داروی_معنوی
🍃💠| @Chaadorihhaaa
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم....
🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,,
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨
✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️
⚜اِلهی
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱
🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆
🕯 @Chaadorihhaaa🕯
🍃🌸
••✾ #منبر_مجازے ✾••
[احتیاط واجب]
برخے از مردم برداشت ناقصے از احتیاط واجب دارند
و تصور مے کنند راهے جز عمل بہ احتیاط، وجود ندارد.
در حالے کہ وقتے مجتهد صریحاً فتوے ندارد بلکه مےگوید احتیاط آن است کہ فلان گونہ عمل شود،
این احتیاط را «احتیاط واجب» مے گویند و مقلّد یا باید بہ آن عمل کند
و یا بہ مجتهد دیگر کہ علم او از مجتهد اعلم کمتر و از مجتهدهاي دیگر بیشتر است، مراجعہ نماید.
بہ عنوان نمونہ:
آیت اللہ مکارم شيرازے تعلق خمس بہ هدیه را، احتیاط واجب مے دانند
بنابراین مقلّد بين عمل کردن بہ این احتیاط و یا رجوع بہ مجتهد دیگر، مختار است.
🍃🌸| @Chaadorihhaaa
منطق بعضیا اینجوریه که:👀💫
رهبرباید..
👈رئیس جمهور رو عزل کنه
👈مجلس رو منحل کنه
👈وضع اقتصادی رو سامون بده
👈وضع معیشتی رو درست کنه
ولی..
ولی در عین حال:
✔️دیکتاتور نباشه
✔️دخالت نکنه
✔️دست مسئولین رو نبنده
✔️به رای مردم احترام بزاره
مرسی واقعا که این همه بی منطق اید😕
وهمیشه تمامی تقصیر هارو گردن رهبر میندازید❗️
فقط میشه متاسف بود برای این عده..😶
#یکم_بفهمیم
#قضاوت بیجانکنیم و توقع بیجا نداشته باشیم وقتی از چیزی خبرنداریم🚫
#تلنگرانه
#رهبر
🍃💠| @Chaadorihhaaa
نام تو ورد زبان و عشق تو در دل ماست
کی شود با دیدن روی تو کامل شود این قصه ما
یا صاحب الزمان ادرکنی...❤️
@chaadorihhaaa
موهایم رامی بافم و با یک پاپیون صورتی، پشت سرم می بندم.
زهرا خانوم صدایم می کند.
– دخترم! بیا غذاتونو کشیدم، ببر بالا با علی توی اتاق بخور.
در آیینه برای بار آخر به خودم نگاه می کنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتی رنگ با گل های ریز سفید. چشم هایم برق می زند و لبخند موذیانه ای روی لب هایم نقش می بندد.
به آشپزخانه می دوم. سینی غذا را برمی دارم و با احتیاط از پله ها بالا می روم. دو هفته از عقدمان می گذرد. کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در می زنم. صدایت می آید.
– بفرمایید!
در را باز می کنم و با لبخند وارد می شوم.
با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو، برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.
– بفرمایید غذا آوردم.
– همون پایین می موندی. میومدم سرسفره می خوردیم؛ کنار خانواده.
– مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن می کشی و سکوت می کنی.
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم. خودم هم تکیه می دهم به تخت و دامنم را دورم پهن می کنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.
– نمی خوری؟
– این چه لباسیه پوشیدی!؟
– چی پوشیدم مگه؟
باز هم سکوت می کنی. سر به زیر، سمتم می آیی و مقابلم می نشینی. یک لحظه سرت را بلند می کنی و خیره می شوی به چشم هایم. چقدر نگاهت را دوست دارم.
– ریحان! این کارا چیه می کنی!؟
بالاخره اسمم را گفتی، آن هم بعد از چهارده روز.
– چی کار کردم؟
– داری می زنی زیر همه چی.
– زیرِ چی؟ تو می تونی بری.
– آره. می گی می تونی بری ولی کارات… می خوای نگهم داری، مثل پدرم.
– چه کاری آخه؟
– همین هایی که انجام می دی. من دنبال کارامم که برم. چرا سعی می کنی نگهم داری؟ هر دو می دونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون عاطفی بشه.
– چرا نشه!؟
عصبی می شوی.
– دارم سعی می کنم آروم بهت بفهمونم که کارهات غلطه ریحانه. من برات نمی مونم.
جمله ی آخرت در وجودم شکست. “تو برام نمی مونی.”
می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را می گیرم و سمت خودم می کشم. با بغض اسمت را می گویم که تعادلت را از دست می دهی و قبل از این که روی من بیافتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری.
– این چه کاریه آخه!
دستت را از دستم بیرون می کشی و با عصبانیت از اتاق بیرون می روی. می دانم مقاومتت سر ترسی است که از عاشقی داری. از جایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قند در دلم آب می شود، این که شب درخانه تان می مانم.
❤️👇
@chaadorihhaaa
همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موهایم را باز می کنم. احساس می کنم کسی پشت سرم می آید. سر می گردانم. تویی!
زهرا خانوم جلوی درِ اتاق تو ایستاده. ما را که می بیند لبخند می زند.
– یه مسواک زدن اینقدر طول داره!؟ جا انداختم توی اتاق، برید راحت بخوابید.
این را می گوید و بدون این که منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و از پله ها پایین می رود. نگاهت می کنم. شوکه به مادرت خیره شده ای. حتی خودم هم توقع این یکی را نداشتم. نفست را با تندی بیرون می دهی و به اتاق می روی. من هم پشت سرت وارد اتاق می شوم. به رختخواب ها نگاه می کنی و می گویی: بخواب!
– مگه شما نمی خوابی؟
– من؟!…تو بخواب.
سکوت می کنم و روی پتوهای تا شده می نشینم. بعد از مکث چند دقیقه ای، آهسته پنجره اتاقت را باز می کنی و به لبه چوبی اش تکیه می دهی. سر جایم دراز می کشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشم. چشم هایم روی دست ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را روشن کرده می لرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب می شود.
***
چشم هایم را باز می کنم. چند باری پلک می زنم و سعی می کنم به یاد بیاورم که کجا هستم. نگاهم می چرخد و دیوارها را رد می کند که به تو می رسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.
– خوابی؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!؟
آرام از جایم بلند می شوم. بی اراده به دامنم چنگ می زنم. شاید این تصور را دارم که اگر این کار را کنم سر و صدا نمی شود. با پنجه ی پا نزدیکت می شوم.
چشمهایت را بسته ای. آنقدر آرامی که لبخند می زنم. خم می شوم و پتویت را از روی زمین برمی دارم و با احتیاط رویت می اندازم. تکانی می خوری و دوباره آرام نفس می کشی. سمت صورتت خم می شوم. در دلم اضطراب می افتد و دست هایم شروع می کند به لرزیدن. نفسم به موهایت می خورد و چند تار را به وضوح تکان می دهد. کمی نزدیک تر می شوم و آب دهانم را بزور قورت می دهم. فقط چند سانت مانده. فکر بوسیدن ته ریشت، قلبم را به جنون می کشد. نگاهم خیره به چشم هایت می ماند. ازترس… ترس اینکه نکند بیدار شوی. صدایی در دلم نهیب می زند.
“ازچی می ترسی؟ بذار بیدار شه. تو زنشی.”
تو ماه بودی و بوسیدنت… نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد.
ادامه دارد…
@chaadorihhaaa
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم....
🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,,
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨
✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️
⚜اِلهی
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱
🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆
🕯 @Chaadorihhaaa🕯
🍃🌸
••✾ #منبر_مجازے ✾••
[کســے کہ از ازدواج عقب افتــاده اگر صبور باشــد و خودش رو از حــرام دور نگہ دارد چقدر پیــش خداوند عــزیز خواهد بود]
حضـــرت موسے از بچــگے خونہ فرعــون بزرگ شده بود وقتـــے از عقیده اش خبــردار شدن تهدیـدش کردن ؛ ســـوے شهر مـــدین فرار کرد...
بزرگتـــرین قـــدرت آن زمان دشمـــن حضرت موســـے بود 😨
از دســت فرعون و دار و دستہاش بہ مدین پنـاه آورد هیـــچے نداشت حتے اولـین بارش بود کہ بہ شــهر مدین مےرفـت...
بہ نظـــر شما چنین کسے میتـواند در عرض 24 ساعت اونم با آن وضعــییت ازدواج کــند...؟!
آنجا نہ کس و کارے داشت نہ چیـــزے داشت کہ بخـــورد حتـے پناهگاهے نـداشت و غریبـــ و آواره...
حضرت موسے رفت تک و تنها یہ گوشہ نشست دو تا دختر زیبا و با_
حــیا نیاز بہ کمک حضرت موســے داشتند کہ گوسفـندانشان را آب بدهــد...
حضـــرت موسے هم بـــدون اینکہ حتے بهشون یک نـــگاه بکند خییلے مردانـــہ بہ آنها کمک کرد فقط بہ خاطر خدا و بــدون هیچ منتــے... 😌
بعـــد از رفتن اونھا حضرت موسے دعــا کرد و فرمود؛ خدایا من بنـــده فقـــیر و گرســـنہ تو هستم در رحمـــتے بہ سویم باز کن.
دخــتر شعیب نبے وقتے برگــشت بہ خانہ نزد پدرش از مردانـگے و امانتـدارے و چشــم پاکے و نیرومـندے موسے تعریف کرد
حضــرت شعیب هم خیــلے زود دخترش را فرســتاد دنبال حضرت موســے و به او گفـــت پدرم دعوتت مےکند تا مـــزد سیراب کردن گوســفندانمان را بهتون بدهد...
وقتـــے شعیب نبے موسے را دید و شرح حال زندگے ایشان را شنید دریافت کہ ایــشان خیلے باحیا و قوی و جــوان رعنایے است و بہ او پیشنهاد کــرد کہ یکے از دختــرانش را بہ نکاحش در بیــاورد... 😇
حضرت مـــوسے گفت کہ من نہ سرپنـــاه دارم نی پولـــے دارم و نہ کــارے...
حضرت شـــعیب گفت کہ من بهت خانہ میدهــم و یکے از دخترانم را بہ عقــدت در مے آورم و تا 8 ســال دیگر برایم کار کن (چوپــانے) کن...
حضرت موسے اصـــلا بہ فکرش نمیرســید کہ در عرض 24 ساعــت صاحب همســرے خوب و خــانہ و کــار شود و حتے داماد بزرگــوارترین مرد آن زمانہ پیامبر شـعیب شود... 😍
در اوج نا امــیدی بود کہ خـــداوند زندگیش را عـــــوض کرد...
این داســـتان زیبا در ســـوره قصص آمـــده...
اگر خدا بخـــواهد در کمترین زمان زندگیت عـــوض خواهد شد...
نا امـــید نباشید فقط کافیـــست مثل موسے چشـــم پاک و امانتـــدار باشید آنوقت خداوند هم با بهتـــرین نعمتها و موقعیـــتها جوابتان را خواهـــد داد... 😌❤️
🍃🌸| @Chaadorihhaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبر
#شبهه
ببینید چطور سخنرانی هارو جابجا میکننو چیزی تحویل جامعه میدن که واقعیت نداره 😐
ادمین شبهه 👇
@OzaedO
@chaadorihhaaa
#شبهه
سلام مجدد ، بابت جوابی که در رابطه با این سوال داده شده شرمنده ایم چون اشتباه بوده ...
سوال :
چرا به طلبه های در حال تحصیل پول میدن؟
پاسخ:
طلبه هایی که در حال تحصیل هستند همانطور که گفته شد هیچ منبع مالی برای امرار معاش ندارند و از اونجایی که طلبه ها تمام عمرشون را قراره برای اسلام و در راه اسلام خرج کنند و هیچ نفعی از این درسی که در حال خوندنش هستند به طور شخصی نمی برند .
چونکه در راه در اسلام و برای اسلام کار میکنند و در واقع همه چیزششون رو بزای اسلام قراره بِدن
اسلام باید خرج اینا را بده .
که تو تمام ادوار تاریخ چه آن دوره که گرانی نبوده چه دورهای که گرونی هستش و حتی تو قحطی
این مقدار واقعاً کم و ناچیز بوده و اونها با این پول نمیتونن حتی یک زندگی متوسطی داشته باشند ، و چون فعالیت هایی که برای حوزه انجام میشه هیچ پول اضافی بهشون داده نمیشه ، نجبورن با همین مقدار کم زندگی کنن ...
حوزه و مراجع تقلید با اجازه از امام زمان و تشخیصی که خودشون میدن ، به طلبه هاحقوقی را میدهند که برای امرار معاش از آن استفاده بکند که مقدار ناچیزی هستش و اینکه همانطور که گفته شد تمام عمر شان قراره برای اسلام کار کند و هیچ منافع شخصی برای خودشان ندارند...
مثلا:
دانشجویان وقتی درس میخونن اگه پزشک باشن که مطب میزنه حقوق خودشو داره برای خودش ...
اگر وکیل باشه دوباره همینطور ...
بعضی وقت ها هم فعالیت های خارج از حوزه مثل فعالیت های فرهنگی یا جلسات مذهبی و یا یکسری فعالیتهای مذهبی زیر نظر موسسات خاصی کار میکند یا حالا در هر صورت شغلی خارج از حوزه دارند ، که میتونن از این راه ها درآمد کسب کنند .
یک چیز دیگه هم که وجود دارد به خاطر اینکه همه ما مسلمان هستیم ، خمسی که میدیم به تب از مسلمانها گرفته میشه که در راه اسلام خرج بشه ،
در واقع طلبه ها هم دارند را در راه اسلامی کار میکند و یک جورهایی میتونیم بگیم تمامی عمرشون در راه دین و اسلام دارد خرج میشه و باید بشه ، یعنی وظیفه شونه ...
و پولی که ما داریم به عنوان خمس می پردازیم در راه اسلام خرج میشه چون اینها هم در راه اسلام دارن کار میکنن...
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
شبهه هاتون رو به ادمین شبهه بفرستین 👇
@OzaedO
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@chaadorihhaaa
رمان
❤️
نفسهایم به شماره می افتد. فقط کمی دیگر مانده که ببوسمت. تکانی می خوری و چشم هایت را باز می کنی. قلبم به یک باره می ریزد. بُهت زده به صورتم خیره می شوی وسریع ازجایت بلند می شوی.
– چی کار می کردی!؟
مِن مِن می کنم.
– من….دا…داش…داشتم…چ…
می پری بین نفس های به شماره افتاده ام.
– می خواستم برم پایین بخوابم، گفتم مامان شک می کنه. تو آخه چرا!… نمی فهمم ریحانه این چه کاریه!؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟
از ترس تمام تنم می لرزد. دهانم قفل شده.
– آخه چرا!…چرا اذیت می کنی!؟
بغض به گلویم می دود و بی اراده یک قطره اشک، گونه ام را تر می کند.
– چون…چون دوستت دارم!
بغضم می ترکد و مثل ابر بهاری شروع می کنم به گریه کردن. خدایا من چِم شده؟ چرا اینقدر ضعیف شدم؟ یکدفعه مُچ دستم را می گیری و فشار می دهی.
– گریه نکن.
توجهی نمی کنم. بیشتر فشار می دهی.
– گفتم گریه نکن. اعصابم بهم می ریزه.
یک لحظه نگاهت می کنم.
– برات مهمه؟…اشک های من!؟
– درسته که دوستت ندارم… ولی آدمم. دل دارم. طاقت ندارم… حالا بس کن.
زیر لب تکرار می کنم.
– دوستم نداری…؟
و هجوم اشک ها هر لحظه بیشتر می شود.
– می شه بس کنی؟… صدات میره پایین.
دستم را از دستت بیرون می کشم.
– مهم نیست. بذار بشنون.
پشتم را به تو می کنم و روی تختت می نشینم. دست بردار نیستم. حالا می بینی! می خواهی جانم را بگیری هم، مهم نیست تا تهش هستم. می آیی سمتم که چند تقه به در می خورد.
– چه خبره!؟..علی! ریحان! چی شده؟
نگرانی را می شد از صدای فاطمه فهمید. هول می کنی، پشت در می روی و آرام می گویی.
– چیزی نیست… یکم ریحان سردرد داره.
– می خواید بیام تو؟
– نه. تو برو بخواب. من مراقبشم.
پوزخند می زنم و می گویم: آره. مراقبمی.
چپ چپ نگاهم می کنی.
فاطمه دوباره می گوید: باشه مزاحم نمیشم. فقط نگران شدم چون حس کردم ریحانه داره گریه می کنه… اگرچیزی شد حتماً صدام کن.
– باشه! شب خوش!
چند لحظه می گذرد و صدای بسته شدن درِ اتاق فاطمه شنیده می شود.
با کلافگی موهایت را چنگ می زنی. همانجا روی زمین می نشینی و به در تکیه می دهی.
***
چادرم را سر می کنم. به سرعت از پله ها پایین می دوم و مادرت را صدا می کنم.
– مامان زهرااا!… مامان زهرااا! آقاعلی اکبر کجاست!؟
زهرا خانوم از آشپزخانه جواب می دهد: اولاً سلام صبحت بخیر. دوماً همین الآن رفت حیاط موتورش رو برداره. می خواد بره حوزه.
به آشپزخانه سرک می کشم. گردنم را کج می کنم و با لحن لوس می گویم: آخ ببخشید سلام نکردم. حالا اجازه مرخصی هست؟
– کجا؟ بیا صبحونه بخور.
– نه دیگه کلاس دارم باید برم.
– خُب پس به علی بگو برسونتت.
– چشم مامان. فعلاً خدا حافظ.
و در دلم می خندم. اتفاقاً نقشه ی بعدیم همین است. به حیاط می دوم. فاطمه درحال شانه زدن موهایش است. مرا که می بیند می گوید: اِاِاِ کجا این وقت صبح!؟
– کلاس دارم.
– خُب صبر کن باهم بریم.
– نه دیگه می رسونن منو.
و لبخند پر رنگی می زنم.
– آهان. توی راه خوش بگذره.
فاطمه این را می گوید و چشمک می زند.
جلوی در می روم و به چپ و راست نگاه می کنم. میبینمت که داری موتورت را تا سر کوچه کنارت می کشی. لبخند می زنم و دنبالت می آیم…
ادامه دارد…
@chaadorihhaaa
رمان
❤️
همان طورکه با قدم های بلند سمتت می آیم، زیر لب ریز می خندم. می ایستی و سوار موتور می شوی. هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترک موتورت می پرم و دست هایم را روی شانه هایت می گذارم. شوکه می شوی و به جلو می پری. سرت را بر می گردانی و به من نگاه می کنی. سرم را کج می کنم و لبخند بزرگی تحویلت می دهم.
– سلام آقا! چرا نمی ری؟
– چی؟ با تو؟ کجا برم!؟
– اول خانومت رو برسون کلاس بعد خودت هم برو حوزه.
– برسونمت!؟
– آره. چی می شه خوب؟ تنها برم؟
– لطفاً پیاده شو. قبلشم بگو بازی بعدیت چیه؟
– چرا پیاده شم؟ یعنی تنها …
– آره تنها برو. این موقع صبح مگه کلاس داری؟
– بله.
پوزخندی می زنی.
– کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی؟
عصبی پیاده می شوم.
– نه! تصمیمم چیز دیگه ست علی اکبر!
این را می گویم و به حالت دو، ازت دور می شوم.
خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و می دوم. نفس هایم به شماره می افتد. نمی خواهم پشت سرم را نگاه کنم. گر چه می دانم دنبالم نمی آیی.
به یک کوچه باریک می رسم. وارد کوچه می شوم. به دیوار تکیه می دهم و ازعمق دل قطرات اشکم را رها می کنم. دست هایم را روی صورتم می گذارم. صدای هق هقم در کوچه می پیچد.
چند دقیقه ای به همان حال می گذرد که صدای مردی منو خطاب می کند:
– خانومی! چی شده؟ نبینم اشکاتو.
دستم را از روی صورتم برمی دارم. پلک هایم را از اشک پاک و به سمت صدا نگاه می کنم. پسرغریبه ای است با قد بلند و هیکلی درشت. با تیپ اسپرت که دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم می کند. جای زخمی عمیق هم روی صورتش هست.
– این وقت صبح؟ تنها!؟… قضیه چیه؟ ها!
و بعد چشمک می زند. گنگ نگاهش می کنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیکم می آید.
– خیلی بهت نمی خوره که چادری باشی!
این را می گوید و به سرم اشاره می کند. دستم را بی اراده بالا می برم. روسری ام عقب رفته و موهایم پیدا است. به سرعت روسری را جلو می کشم. برمی گردم از کوچه بیرون بروم که از پشت، کیفم را می گیرد و می کشد. ترس به جانم می افتد.
– آقا ول کن.
– ولت کنم که کجا بری، خوشگله؟
سعی می کنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم درسینه می کوبد. کیفم را می کشم اما او محکم نگهش می دارد.
نفس هایم هر لحظه از ترس تندتر می شود. دسته کیفم را می گیرم و محکم تر نگهش می دارم که او دست می اندازد به چادرم و مرا سمت خودش می کشد. کش چادرم پاره می شود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز می خورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه می افتد. نگاهش می کنم. لبخند کثیفش حالم را بهم می زند. پاهایم سست می شود و توان فرار ندارم. یک دستش را در جیبش می کند.
– کیفت رو بده به عمو.
و در ادامه جمله اش، چاقوی کوچکی از جیبش بیرون می آورد و با فاصله به سمتم می گیرد. دیگر تلاش بی فایده است. دسته کیفم را ول می کنم. با تمام توان، قصد دویدن می کنم که دستم به لبه ی چاقو گیر می کند و عمیق می برد. بی توجه به زخمم، با دست سالمم چادرم را روی سرم می کشم. نگهش می دارم و می دوم.
می دانم تعقیبم نمی کند چون به خواسته اش رسیده. همان طور که با قدم های بلند و سریع از کوچه دور می شوم به دستم نگاه می کنم که تقریباً تمام ساق تا مچم، عمیق بریده شده. تازه احساس درد می کنم. بعد از پنج دقیقه دویدن، پاهایم رو به سستی می رود. قلبم طوری می کوبد که هر لحظه احساس می کنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه می کنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده ی گاو را به دنبال می کشی! با دیدن خون و فکر به دستم ضعف غالبم می شود و قدم هایم کندتر می شود. دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه می دهم و خودم را به زور جلو می کشم. از بدشانسیم پرنده پر نمی زند. هیچ کس نیست تا کمکم کند. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یک لحظه چهره ی تو به ذهنم می دود.
” اگر تو منو رسونده بودی …الآن من…”
با حرص دندان هایم را روی هم فشار می دهم. حس می کنم از تو بدم می آید. یعنی ممکن است!؟
به کوچه تان می رسم. چشم هایم تار می شود. زانوهایم خم می شود. به زور خودم را نگه می دارم. چشم هایم را ریز می کنم.
از دور می بینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای. یعنی هنوز نرفتی! می خواهم صدایت کنم اما نفسم در گلو حبس می شود. خفگی به سینه ام چنگ می زند و با دو زانو روی زمین میفتم. می بینم که نگاهت سمت من می چرخد و یک دفعه صدای فریاد “یاحسینِ!” تو را می شنوم.
سمتم می دوی و من با چشم صدایت می کنم. به من می رسی و خودت را روی زمین می اندازی. گوش هایم درست نمی شنوند. کلماتت را گنگ و نیمه می شنوم.
– یا جد سادات!…ر…ریحانه…یا حسین…مامااااان…مااامااان…بیاااا..زنم…ز..زنمممم…
چشم هایم را روی صورتت حرکت می دهم. داری گریه می کنی!
حالی برای گفتن دیوان شعر نیست. یک مصرع و خلاصه؛ تو را دوست دارمت.
ادامه دارد..
#طنز_جبهه7⃣7⃣
💠 دندان مصنوعی
🔸شلمچه بودیم.از بس که #آتش🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید🚜 بزارید داخل سنگرها تا بریم🚶 مقّر».
🔹هوا داغ بود☀️ و #ترکش، کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، 🤕سوار آمبولانس🚑 شدیم و رفتیم.
🔸به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. 🌙از #آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. #یخچال نبود.🖱 گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا.
🔹دویدیم🏃 داخل #سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت.
دنبال #آب میگشتیم💧 که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد #پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.🍶
🔸انگار #یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».😊و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. میخورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر #پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی👱 پارچ رو کشید و چند #قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم.
🔹خلیلیان آخری بود.
تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»🤔😳
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا #دندونای_مصنوعی منه!😁 یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم #گناه دارن بزار بخورن!»😄
🔸هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم #داد زدیم:وای!.😱
از سنگر دویدیم🏃 بیرون. هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا...!
که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز #بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل #آبنبات.».😂
اصلاً فکر کنید #آب_انار خوردید.😀😂
@chaadorihhaaa