رمان
❤️
دیگر کافیست، هر چه داد و بیداد کردی کافیست. هر چه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم کافیست. نمی دانم چه عکس العملی نشان می دهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی. دست هایم را مشت می کنم و لب هایم را روی هم فشار می دهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج می شود و من همه را مثل ضبط صوت جمع می کنم تا چند برابرش را تحویلت دهم. لب هایم می لرزد و اشک به روی گونه هایم می لغزد.
– تو به خاطر تحریک احساسات من حاضری پا بذاری روی غیرتم؟
این جمله ات می شود شلیک آخر به منی که انبوهی از باروتم. سرم را بالا می گیرم و زل می زنم به چشمانت. دست سالمم را بالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت می گیرم.
– تو! تو غیرت داری؟ غیرت داشتی که الآن دست من این جوری نبود. آره آره گیرم که من زدم زیر همه چیز. زدم زیر قول و حرفای طی شده… تو چی؟ تو هم به خاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگی؟
چشم هایت گرد و گردتر می شوند. من درحالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه می دهم:
تو هنوز نفهمیدی، بخوای نخوای من زنتم، شرعاً و قانوناً. شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست. تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمی برنت چه برسه مرز برای جنگ. می فهمی؟ من زنتم. زنت. ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزی میری، اما قرار نذاشتیم که همدیگه رو له کنیم، زیر پا بذاریم تا بالا بریم! تو که پسر پیغمبری… آسید آسید از دهن رفیقات نمی افته. تو که شاگرد اول حوزه ای… ببینم حقی که از من به گردنته رو می دونی؟ اون دنیا می خوای بگی حرف زدیم؟ چه جالب!
چهره ات هر لحظه سرخ تر می شود. صدایت می لرزد و بین حرفم می پری.
– بس کن! بسه!
– نه چرا؟ چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم. هر چی شد بازم مثل احمقا دوسِت داشتم. مگه نگفتی بگو؟ مگه عربده نکشیدی بگو، توضیح بده اینا همه اش توضیحه. اگر بعد از اتفاق دست من همه چیو می سپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که می گفت همه چی تمومه. حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی. ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم. بچه بازی کردم… نتونستی بیای دنبالم… نشد! اگر جلوشو نمی گرفتم الآن سینتو جلو نمی دادی و بهم تهمت نمی زدی. حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی… آره تو. اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت پارک و لباس الان منه؟ تو که درس دین خوندی نمی فهمی تهمت گناه کبیره ست؟ آره. باشه می گم حق با توست.
باز می گویی: گفتم بس کن.
– نه. گوش کن. آره کارای پارک برای این بود که حرصت رو در بیارم، اما این جا… فکر کردم تویی. چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست. حالا چی؟ بازم حرف داری؟ بازم می خوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات می کوبم.
– می دونی؟ می دونی تو خیلی بدی. خیلی. از خدا می خوام آرزوی اون جنگ و دفاع رو به دلت بذاره.
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی با دست زخمی ام به سینه ات می کوبم.
– نه! من… من خیلی دیوونه ام. یه احمقم که هنوز میگم دوسِت دارم… آره لعنتی دوسِت دارم… اون دعامو پس می گیرم. برو… باید بری! تقصیر خودم بود… خودم از اول قبول کردم.
احساس می کنم تنت درحال لرزیدن است. سرم را بالا می گیرم. گریه می کنی. شدیدتر از من. لب هایت را روی هم فشار می دهی و شانه هایت تکان می خورد. می خواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام می افتد.
– ببین چی کار کردی ریحان!
بازویم را می گیری و به دنبال خودت می کشی. به دستم نگاه می کنم. خون از لا به لای باند روی فرش می ریزد. از هال که بیرون می رویم هر دویمان خشکمان می زند. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک می ریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده.
– داداش تو چی کار کردی!؟
پس تمام این مدت حرف هایمان شنونده های دیگری هم داشته! همه چیز فاش شد، اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد می شوی و به سمت طبقه بالا می دوی. چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می آیی.
چفیه را روی سرم می اندازی و گره می زنی شلوار را دستم می دهی.
– پات کن.
به سختی خم می شوم و شلوار را می پوشم. سویی شرت را خودت تنم می کنی. از درد لب پایینم را گاز می گیرم. مادرت با گریه می گوید: علی کارِت دارم.
– باشه برای بعد مادر… همه چیز رو خودم توضیح می دم. فعلاً باید ببرمش بیمارستان.
اینها را همین طور که به هال می روی و چادرم را می آوری، می گویی. با نگرانی نگاهم می کنی.
– سرت کن تا موتور رو بیرون می برم.
فاطمه ازهمان بالا می گوید.
– با ماشین ببر خُب. هوا…
حرفش را نیمه قطع می کنی.
– این جوری زودتر می رسیم.
به حیاط می دوی و من همان طور که به سختی کش چادرم را روی چفیه می کشم نگاهی به مادرت می کنم که گوشه ای ایستاده و تماشا می کند.
– ریحانه! اینایی که با دعوا می گفتید راست بود؟
سرم رابه نشانه تأسف تکان میدهم و بابغض به حی
پرستار برای بار آخر دستم را چک می کند و می گوید: شانس آوردید. بخیه ها خیلی باز نشده بودن… نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرُم، می تونید برید.
پرستار این را می گوید و اتاق را ترک می کند. بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری. حس می کنم زیادی تند رفته ام. زیادی غیرت را به رُخت کشیده ام. هر چه هست، سبک شده ام. شاید به خاطر گریه و مشت هایم بود. روی صندلی، کنار تخت می نشینی و دستت را روی دست سالمم می گذاری. با تعجب نگاهت می کنم. آهسته می پرسی: چند روزه؟ چند روزه که…
لرزش بیشتری به صدایت می دود.
– چند روزه که زنمی؟
آرام جواب می دهم: بیست و هفت روز.
لبخند تلخی می زنی.
– دیدی اشتباه گفتی. بیست و نه روزه.
بهت زده نگاهت می کنم. از من دقیق تر حساب روزها را داری!
– ازمن دقیق تری!
نگاهت را به دستم می دوزی. بغضت را فرو می بری.
– فکرکنم مجبور شیم دستت رو سه باره بخیه بزنیم.
فهمیدم که می خواهی از زیر حرف دَر بروی، اما من مصمم بودم برای این که بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من.
– نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیق تری؟ فکرمی کردم که حساب روزها برات مهم نیست.
لبخند تلخی می زنی و به چشمانم خیره می شوی.
– می دونستی که خیلی لجبازی؟ خانوم کله شق من!
این جمله ات همه ی تنم را سست می کند. “خانوم من!”
ادامه می دهی: می خوای بدونی چرا؟
با چشمانم التماس می کنم که بگویی.
– شاید داشتم می شمردم ببینم کی از دستت راحت می شم.
و پشت بندش مسخره می خندی. از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست می گویی. برای همین بی اراده بغض به گلویم می دود.
– آره. حدس می زدم. جز این چی می تونه باشه؟
رویم را به سمت پنجره برمی گردانم و بغضم را رها می کنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس می شود. دستت را سمت صورتم می آوری. چانه ام را می گیری و رویم را سمت خودت برمی گردانی.
– میشه بس کنی؟ زجر می دی با اشکات ریحانه.
باورم نمی شد. توعلی اکبر منی؟ نگاهت می کنم و خشکم می زند. قطرات براق خون آهسته از بینی ات پایین می آید و روی پیراهنت می چکد. به مِن و مِن می افتم.
– ع…علی… علی اکبر… خون!
و با ترس اشاره می کنم به صورتت. دستت را از زیر چانه ام بر می داری و بینی ات را می گیری.
– چیزی نیست. چیزی نیست.
بلند می شوی و از اتاق بیرون می روی. با نگرانی روی تخت می نشینم.
*
موتورت را داخل حیاط هُل می دهی و من کنارت آهسته وارد حیاط می شوم.
– علی؛ مطمئنی که خوبی؟
– آره. از بی خوابیه که این جوری شدم. دیشب تا صبح کتاب می خوندم.
با نگرانی نگاهت می کنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان می دهم. زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده. چشم هایش ازغصه قرمز شده. مُچ دستم را می گیری. خم می شوی و کنار گوشم به حالت زمزمه می گویی.
– من هرچی که گفتم تأیید می کنی. باشه؟
– باشه.
فرصت بحث نیست و من می دانم به حد کافی خودت دلواپسی. آرام وارد راهرو می شوی و بعد هم هال. یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی. زهرا خانوم لبخندی ساختگی به من می زند و می گوید: سلام عزیزم. حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟
دستم را بالا می گیرم و نشانش می دهم.
– چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
@chaadorihhaaa
:
چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را می گیرد.
– بیا بشین کنار من.
و اشاره می کند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش می نشینم و تو ایستاده ای در انتظار سؤالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد. زهرا خانوم دستم را می گیرد و به چشمانم زل می زند.
– ریحانه مادر! دق کردم تا برگردید. چند تا سؤال ازت می پرسم. نترس و راستشو بگو.
سعی می کنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و با خنده می گویم: وا مامان! از چی بترسم، قربونت بشم؟
چشم های تیره اش را اشک پر می کند.
– به من دروغ نگو همین.
دلم برایش کباب می شود.
– من دروغ نمی گم.
– چیزایی که گفتید. چیزایی که… این که علی می خواد بره، درسته؟
از استرس دست هایم یخ زده. می ترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون می کشم. آب دهانم را قورت می دهم.
– بله. می خواد بره.
تو چند قدم جلو می آیی و می پری وسط حرف من.
– ببین مادر من. بذار من بهت…
زهرا خانوم عصبی نگاهت می کند.
– لازم نکرده. اون قدر که لازم بود از زبون خودت شنیدم.
رویش را سمتم برمی گرداند و دوباره می پرسد: تو هم قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. اشک روی گونه هایش می لغزد.
– گفتی توی حرفات قول و قرار… چه قول و قراری با هم گذاشتید مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم درسینه محکم می کوبد.
– ما… ما… هیچ قول و قراری… فقط… فقط روز خواستگاری… روز…
تو باز هم بین حرف می پری و با استرس بلند می گویی: چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه؟
– علی! یک بار دیگه چیزی بگی خودت می دونی.
با این که همه ی تنم می لرزد و از آخرش می ترسم، دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش می کنم.
– مامان جون! چیزی نیست راست می گه. روزخواستگاری…علی اکبر… گفت که دوست داره بره و با این شرط … با این شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم. همین.
– همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن… اینا چی؟
گیج شده ام و نمی دانم چه بگویم که به دادم می رسی.
– مادرمن! بذار اینو من بگم. من فقط نمی خواستم وابسته بشیم. همین.
زهرا خانوم از جا بلند می شود و با چند قدم بلند به طرفت می آید.
– همین؟ همین؟ بچه مردم رو دق بدی که همین؟ مطمئنی راضیه؟ با این وضعی که براش درست کردی؟ چقدر راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقتی که با تو عقد کرده نصف شده. این بچه اگر چیزی گفت درسته. کسی که می خواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانواده اش باشه. نه این که دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن. فکر کردی چون پسرمی، چشمم رو می بندم و می زنم به مادر شوهر بازی؟
از جایم بلند می شوم و سمتتان می آیم. زهرا خانوم به شدت عصبی است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمی گویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت می گذارم: مامان ترو خدا آروم باشید. چیزی نیست. دست من ربطی به علیy اکبر نداره. من… من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه.
مادرت بر می گردد و با همان حال گریه می گوید: دختر مگه با بچه داری حرف می زنی؟ عزیزدلم؛ من مگه می ذارم باز هم اذیتت کنه. این قضیه باید به پدر ومادرت گفته بشه. بین بزرگترها باید حل بشه. مگه میشه همین باشه؟
– آره مامان به خدا همینه. علی نمی خواست وابسته ش بشم. به فکر من بود. می خواست وقتی می ره بتونم راحت دل بکنم.
به دستم اشاره می کند و با تندی جواب می دهد: آره دارم می بینم چقدر به فکرته.
– هست. هست به خدا. فقط… فقط… تا امشب فکر می کرد روشش درسته. حالا درست می شه. دعوا بین همه ی زن و شوهرها هست قربونت بشم.
تو دست هایت را از پشت دور مادرت حلقه می کنی.
– مادر عزیزم! تو اگر این قدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام. حق با شماست اشتباه من بود. این قدر به خودت فشار نیار، سکته می کنی خدایی نکرده.
نگاهت می کنم. باورم نمی شود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته، اما نمی دانم چه رازی در چشمان غمگینت موج می زند که همه چیز را از یاد می برم. چیزی که به من می گوید مقصر تو نیستی و من اشتباه می کنم.
زهرا خانوم دست هایت را کنار می زند و از هال خارج می شود. بدون این که بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب آهسته می پرسم: همیشه این قدر زود قانع می شن؟
– قانع نشد. یه کم آروم شد. می ره فکر کنه. عادتشه. سخت ترین بحث ها با مامان سرجمع ده دقیقه ست، بعدش ساکت می شه و می ره توی فکر.
– خب پس خیلی هم سخت نبود.
– باید صبر کنیم نتیجه ی فکرشو بگه.
– حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن.
لبخند معنا داری می زنی. پیراهنت را چنگ می زنی و بخش روی سینه اش را جلو می کشی.
– آره. من برم لباسمو عوض کنم. بدجور خونی شده.
ادامه دارد …
@chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
*زخمیان عشق *:
خواهش بیسیمچی غواصان لشکر امام حسین(ع) اصفهان از فرماندهاش در عملیات کربلای ۴
جوانی بود رعنا و رشید. بسیار خوش چهره و خوش سیما با موهای طلایی و چشم آبی و پوست سفید. اصلا یک شخصیت ویژه و متفاوتی داشت. حسن شب قبل از حرکت مان به من گفت: (به شوخی به من میگفت اوستا) «اوستا میشه من یه خواهشی از شما بکنم؟»
با قیافهام خودنمایی کردم
گفت: «من واقعیتش این است که مشکلی دارم. قبل از آمدن به جبهه، زیاد دنبال لباس و تیپ و غیره و جلوی آینه بودم برای ظاهرم. خواهشم این است که اگر من شهید شدم، شما مقداری از خون من را به بدنم بمالید. چون احساس میکنم که با این قیافه خودنمایی کردهام، باید کفارهای بدهم!» این حرف خودش است نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!
حسن گفت: «من از شما میخواهم از این خونم به موهایم بمال که من روز قیامت، خوب محشور بشم».
راوی: حاج مهدی مظاهری فرمانده بیسیمچی شهید حسن فاتحی
نشر معارف شهدا در ایتا
@chaadorihhaaa
به سید علی بگویید انقدر طلب مرگ نکند ...
فرج نزدیک است ....
🌸🌸🌸🌸
#رهبری
@chaadorihhaaa
قالَ عَلِىٌّ عليه السلام: أبغَضُ الخَلائِقِ إلَى اللّه ِ المُغتابُ.
حضرت على عليه السلام فرمود: منفورترين مخلوقات نزد خدا غيبت كننده است.
#چالش
#غیبت
❕❕❕❕❕
@chaadorihhaaa