eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
دستام میلرزیدحالم خیلی بد بود بابا دعوام میکردمیدونستم😓 حال رانندگی نداشتم 🚘 ولی هرجوری بود رسیدم خونه🏡 خیس عرق بودم خوب تقصیر خودم بود _سلام _علیکم السلام 😡 نگار بابا جان شما یه خبر نمیدی به ما نمیگی مانگران میشیم😫دلمون هزار جا رفت _بابا غلط کردم😓 ببخشید بابا دعوا نمیکرد اما باهام قهر میکرد _ازاین به بعد دیگه دیر نکن دخترم من تو دارم به تو گفتم با حجب و حیا باش محبوب خدا باش حجابتو رعایت کن مارو هم جلو بی بی سربلند کن به حرفم گوش نکردی این قلبی که شکسته درست نمیشه😔 _اه بابا همچی رو ربط میدی به حجاب از پله ها دویدم رفتم اتاقم اه چرا انقدر گیرمیده 😣 من چرا دست اینا افتادم☹️ قدرمو نمیدونن گرفتم خوابیدم😴قدر دنیا خسته شده بودم تاصبح راحت خوابیدم باصدای گوشی بلند شدم _بله؟ _الو سلام خانم امینی😊 _به جا نیاوردم😒 _عرفانم دیگه😉 _ امرتون😒 _اختیار داری خوشگل خانومیم 😘میخواستم ببینم میشه باهات دوست شم لحن حرف زدنش فرق کرد😳😨سعی کردم به خودم مسلط شم _امتحانی بله ولی برا چند روز امتحانی فقط☝️ _آ قربون خانوم خوشگله باشه نمیدونم چرا گفتم بله دوست داشتم پسرا رواذیت کنم😀 امتحانش ضرر نداره😉رفتم پایین مامان بابا نبودن دو دقیقه ای حاضر شدم برم دانشگاه خوب اول رژ پررنگ که همه دهنشون باز بمونه😌💄انگشتر💍یه شلوار لی پاره پاره👖 کفش پاشنه ده سانتی👠 عینک آفتابی🕶 کیف خوشگل صورتی👛😋 و در آخر یه لباس تنگ که خیلی کوتاه بود👗 حالا سوار ماشین شدم پامو گذاشتم رو گاز خیلی ام چسبید بلاخر رسیدم عرفان جلو راهمو گرفت _سلام خانوممممم چه ناناز😍 _میشه خواهش کنم انقدر ضایه نکنی😉 باهم برگشتنی رفتیم خونش🏠کلی خوش گذشت 💕🌸ــــــــــ یک ماه بعد ـــــــــــ🌸💕 _بله؟ _سلام نگار خانم دوست عرفانم میاین بریم خونه عرفان _صبر کن الان میام به مامان بابا گفتم میرم خونه ساناز رسیدیم دوستش اومد داخل خونه @chadooriyam کپی پیگرد الهی دارد
✨✨✨✨ بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه علــت تعجــب پســردایی را فهمیــدم. بســتگان مامان همه مـذهبی بودنـد و هیچگـاه بـدون پوشـش جلـوي نـامحرم ظـاهر نمـی شـدند . البتـه مـادرم بـه لطــف وصــلت بــا خانــدان حــامی از ایــن قاعــده مســتثنی بــود. خجالــت زده و بــا ســرعت روســر یم را سرم کردم. - ببخشید حواسم نبود! علیرضا بدون حرفی سینی چاي را روي میز جلوي من گذاشت و گفت: - عذر می خوام تنهاتون می ذارم، باید برم جایی کار دارم، شما راحت باشید. رفت و من به چاي خوش رنگی که در سینی نقره اي زن دایی جاي گرفته بود خیره ماندم. **** بــدنم را کشــیدم و بــا رخــوت از تخــت بلنــد شــدم . بــا گیجــی نگــاهی بــه اتــاق انــداختم . هرچــه مــی گذشـت هوشــیارتر مــی شــدم و عمــق فاجعــه را بیشـتر درك مـی کــردم. بـا کــف دســت راســتم رو ي گونه ام زدم. بلند به خودم نهیب زدم: - خاك تو سرت کنن سهیلا، از همه جا باید توي اتاق این پسرِ از هوش می رفتی!! وقتی علیرضا رفـت، از آنجـا یی کـه فضـولیم گـل کـرده بـود تمـام خانـه اي را کـه با یـد چنـد صـباحی در آن زنــدگی مــی کــردم را جســتجو کــرده بــودم و البتــه مهمتــر ین قســمت فضــولیم اتــاق پســردایی دکتــرم بــود. و بعــد از زور خســتگی همــین جــا خــوابم بــرده بــود ! از خــودم عصــبانی شــدم، از وقتــی آمـده بـودم خـراب کـاري پشـت خـراب کـاري! حتمـاً فکـر مـی کـرد دخترعمـه اش یـه تختـه اش کـم است!! با باز شدن آهسته در، افکارم بهم خورد. زن دایــی نــرگس بــه آرامــی ســرش را از لاي در وارد اتــاق کــرد . بــا دیــدن مــن کــه مثــل تنــدیس اسکار سیخ وسط اتاق ایستاده بودم، متعجب لبخندي زد و گفت: - سلام عزیزم بالاخره بیدار شدي؟! شرمگین لبخندي زدم و گفتم: - بله همین الان! زن دایــی کــاملاً وارد اتــاق شــد دســتانش را بــراي بــه آغــوش کشــیدنم از هــم بــاز کــرد و بــا لحــن شوخی گفت: - بپر اینجا! بــه طــرفش رفــتم و خــودم را درآغــوش گــرمش انــداختم . ســال هــا بــود دلتنــگ یــک آغــوش گــرم بودم. حس خوبی داشتم کـه قابـل توصـیف نبـود . آن لحظـه دلـم بـراي دیـدن مـادرم پـر مـی کشـید. بـا آنکــه مــادرم همیشــه حریمــی بــین مــن و خــودش برقرارکــرده بــود و مــن هیچگــاه نتوانســتم از مرزهاي آن عبور کـنم امـا د لـم بـراي آن قـانون هـاي نانوشـته و سـختگیرانـه کـه بـین مـادر و دختـر بسته شده بود تنگ بود. یادآوریش بهانه اي براي سرازیر شدن اشکهایم شد. **** @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
💖💐💕🔆💕💐💖 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_سوم ساعت ۱۲
💖💐💕🔆💕💐💖 📚داستان واقعی و بسیار جذاب یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم همه جور تیپ تو بچه ها بود روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁 دبیر زیست وارد کلاس شد اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی اسم منو ک خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل فاطمه سادات :😳😳 من :😡😡😡😡 هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره همسرشم طلبه اس بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁 نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست . . کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•
در آرزوی دو رکعت✌️ نماز خوب‼️ : 📖روایت هست که خداوند از هرکسی "دو رکعت نماز قبول کند"بهشت بر او واجب می شود..👌🏻 🔗سال 42 وقتی که حضرت (ره)رو دستگیر کردن و از قم به تهران داشتن می آوردنشون,🔅 بین راه فرمودن: آقایان مامور بایستید!🤚🏻 میخوام رو بخونم, گفتن نمیشه,⛔️ فرمود بذارید وضو بگیرم تو ماشین🚘 نمازمیخونم‼️ _ازقم به تهران هم که میای پشت به قبله میشه_ گفتن نمیشه,☝️ امام فرمودن: پس حد اقل صبرکنید تیمم بکنم و نماز بخونم تو ماشین, اذان صبح شده✅ 🌑 شما سر نماز شب ما رو دستگیر کردید. گفتن نمیشه,❌ 👈🏻امام می فرماید بهشون گفتم خب یه دقیقه در ماشینو باز کنید من دست بزنم رو خاک، پیاده هم نمیشم همینجور تیمم میکنم نماز میخونم, 💢بهم نگاه کردن گفتن خب حالا طوری نیست وای می ایستیم دیگه.😊 🔅امام اونجوری تیمم کردن و پشت به قبله (رو به تهران)دو رکعت نماز خوندن.👏🏻 ⭕️بعد حضرت امام می فرماید:"شاید اون دو رکعتی که خدا می خواهد از بنده ی ناچیز خود روح الله قبول کند و به خاطر آن را ببخشد و او را مقبول درگاه خودش قرار دهد، همان دو رکعت باشد....👌🏻 🔅چرا؟ 💯"چون به دل آدم نمی چسبه" ♻️و اونجوری که ظاهرا نماز خوب نشده❕ وقتی نچسبید به دلت با یه میگی خدایا اون نماز، نماز نبود خودت قبولش کن..🙏🏻 🕋خداهم اینقدر صدای اینجوری رو خوشش میاد... صدای نازک شده رو خدا دوست داره....👈🏻 اما ما فکر میکنیم که حتما باید به دلمون بچسبه تا قبول بشه‼️ نه عزیزم!نماز باید به دل خدا بچسبه نه به دل تو!😉 🕋خدایا نماز های در به داغون ما رو مقبول درگاه خودت قرار بده...🙏🏻 ... .... @chadooriyam
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🕊 شهيد داود گيلاني سال 1345 در تهران چشم به جهان گشود، خانواده اش در سال 1365 از صفائيه تهران به روستاي قمصر يكي از روستاهاي باقرشهر نقل مكان كرد. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي خود را در همان شهر به پايان رساند و مدرك ديپلمش را از دبيرستان شهيد مدرس دريافت كرد و به خاطر شرايطي كه در آن زمان در كشور به وجود آمده بود و دشمنان به مرز و بوم ايران حمله كرده بودند بر حسب احساس وظيفه شرعي و ديني به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد. بخش اول Join🌷 @chadooriyam