چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان _مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_29
برای اینکه ارتفاع رو نبینم چشم بند رو کشیدم رو چشمام
خونمون طبقه چهارم بود
برای آخرین بار گفتم:مامان،بابا،فرید... و خدای مهربونم...منو ببخشین به خاطر اینکار بدم
قدم به قدم داشتم میرفتم جلو،چشمام هیچ جا رو نمیدید فکر کنم یکی دو قدم مونده بود که پرت بشم یه صدا دادی به گوشم رسید:خانوممممممممممم؟خانوممممممم حالتون خوبه؟داری خودتو میندازی پایین حواست هست...؟
با بی حوصلگی چشم بند رو کشیدم پایین..خدایا مگه کسی 12 شبم میاد بیرون؟
پایین رو نگاه کردم
ظاهرا یه روحانی بود...
فریاد زدم:برین کنار...مزاحمم نشین،میخوام خودمو پرت کنم پایین
صداش به گوشم رسید:خواهر من بی نوبت که نمیشه رفت..نوبت شما یه موقع دیگه ست
پوزخندی زدم و گفتم:شما به کارتون برسین...
-خواهرم شما چند لحظه تشریف بیاریین پایین
با تمسخر گفتم:باشه..الان میام
و یه قدم دیگه رفتم جلو تر
-به مادرم حضرت فاطمه (س)قسمت میدم....اینکارو نکن(و بعد پیش خودش فکر کرد:خدایا...قربونت برم...چرا هر وقت یکی میخواد یه گناهی بکنه منو مستقیم میبری اونجا؟)
طلبه:خواهرم، بیاین چند دقیقه باهم مذاکره کنیم
به تمسخر گفتم:نه حاجاقا،حرف زدن با نامحرم حرامه
-دختر از اسب شیطون بیا پایین
-من رو پشت بامم، اسب شیطون کجا بود..
دوباره یه قدم اومدم جلو..دقیقا لبه ی پرتگاه...داشتم با تمام وجودم گریه میکردم
-خواهرم
جیغ زدم:اینقدر به من نگو خواهرم
-خب...پس چی بگم؟
-مولایی هستم
بعد از چندلحظه سکوت گفتم:بیاین بالا،اما اگه نتونستید منو قانع کنین همونجا خودمو پرت میکنم
-باشه،قبول
-نمیترسید؟
جواب داد:نه
از خونه در رو براش باز کردم و اومدم بالا،چراغ رو روشن کردم
وضعیت خودم تعریف چندانی نداشت،یه صورتی که از شدت گریه سرخ شده بود،مقنعه ی نامرتب و موهامم بیرون
سریع حجاب گرفتم
اومد بالا،برای اولین بار چشم تو چشم شدیم
سید بود،اینو از عمامه ی مشکی ش فهمیدم
تقریبا 23 ساله ش بود و قد بلند
طلبه:سلام علیکم
با هق هق جواب دادم:س..لام،بفرمایید اینجا بشینید
با فاصله نشست
طلبه:میتونم ازتون بپرسم برای چی میخواستین خشم خدا رو برای خودتون بخرین؟
اشکام دوباره روان شد
-بله،اما...اما اگه بگم مسخرم میکنین
با اطمینان گفت:مطمئن باشین اینجور نیست
این مرد روحانی...عجیب آرامش داشت...سرش پایین بود و نورانیتی عجیب تو چهرش موج میزد
⏪ ادامه دارد..
eitaa.com/chadooriyam💓💫