~•✨🌹•~
#دلانه💞✨
گـفتم:
بعضے کارا بعضے حرفا بدجور
دلِ آدم رو آشوݕ میکنہ…
گـفت:مثـلِ چـی؟!
گـفتم :
مـثلِ اینکہ میدونی دلم براټ بیقراره و
کـاری نمـےکنی...
eitaa.com/chadooriyam
#یه_حرف_قشنگ 😍
مـادربزرگ میگفت:
خدا نگاه میکنه ببینه تو بـٰا بندههـٰاش چه جورے تـا میکنے تـا همون جورے بـاهـات تا کنه...
خوب #تا کنیم...
eitaa.com/chadooriyam
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پنجاه_و_یکم آقاي افخمی گفت: - همه آدمها توي زندگیشون اشتباه می کنن شما نب
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_دو
- اون نوازشها از روي هوس بود نه عشق، تو براي من با همه فرق داري!
- من اینقدر برات بی ارزش بودم که نتونستی فقط چند ماه روي اون غریزه لعنتیت پا بذاري.
- تو حال خودم نبودم، نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم.
- اون شـب مسـت بـودي نفهمیـدي چـه غلطـی مـی کنـی، روزهـاي بعـد چـی؟ خـودت گفتـی چنـد بـار دیگه هم ادامه اش دادي؟!
- اشتباه کردم. هر جور بخواي جبران می کنم.
- هرچی من بخوام؟
- آره هر شرطی بذاري قبول می کنم.
- دست از سرم بردار، قصـه مـن و تـو همـون زمـان کـه مـن رو تـو بـدبختی هـام تنهـا گذاشـتی و رفتـی دنبال هوست تموم شد.
آمــاده حرکــت شــدم کــه بــا دسـتها ي لــرزانش بــازویم راگرفــت و مــن را بــه ســمت خــودش کشــید.
خشمگین نگاهم کرد. از فرط عصبانیت سرخ شده بود، با غیض گفت:
- آدمی که عاشقه، معشوقش را همون جوري که هست قبول داره با هر عیب و نقصی!
بــازویم را بــا خشــم از دســتش بیــرون کشــیدم و خیــره نگــاهش کــردم، پوزخنــد تمســخرآم یزي زدم و گفتم:
- توجیـه خـوبی بـراي کثافتکـاري و هـرزه گریـه، پـس اگـه مـنم کارای تورو بکنم تو نباید ایرادي بگیري، چون عاشقمی و باید کارهاي غلطم را بپذیري؟!
چنـان سـیلی محکمـی بـه صـورتم زد کـه پوسـتم گزگـز کـرد و اشـکم سـرازیر شـد بـا کـیفم بـه سـینه اش کوبیدم.
- تو حق نداري روي من دست بلند کنی. دیگه نمی خوام ببینمت.
در حـالی کـه دسـتم را روي گونـه ام گذاشـته بـودم و گریـه مـی کـردم بـه سـمت انتهـاي سـالن رفـتم که با صداي بلند داد زد:
- ایـن یعنـی جــدایی دیگـه؟! آبــروت پـیش دوســتات رفتـه بـدبخت، همــه فکـر مــیکـنن مــا بـا هــم نامزدیم!
حرصـم گرفـت. از اولـش هـم حـدس زدم نمایشـی کـه جلـوي بقیـه راه انـداخت فقـط بـه ایـن خـاطر بود که همکلاسیهایم فکرکنند من نامزد بهزاد هستم و من نتوانم جلوي جمع زیرش بزنم.
با خشم گفتم:
- کدوم بـی آبرویـی ؟ مـا بـدلیل عـدم تفـاهم از هـم جـدا شـدیم همـین، مـی خـوام صـد سـال بـی آبـرو باشم اما یک ساعت هم با تو زندگی نکنم!
- نظــرت در مــورد خونــواده داییــتم همینــه؟ اونجــا کــه دیگــه دانشــگاه نیســت، هــر روز چشــمت بــه چشمشـون مـی افتـه، اون هـم خونـواده مـذهبی و سـنتی داییـت کـه ایـن مسـائل براشـون خیلـی مهمـه!
می تونم یـه روز خـودم رو، خونـه دا یـی جونـت مهمـون کـنم و یـه قصـه پـر سـو ز و گـداز از بـی وفـا یی و سـنگدلی خـواهرزاده اش، براشـون سـرهم کـنم، مـثلاً بهشـون بگـم کـه تـو دور از چشـم اونـا بـا مـن نـامزد شـده بـود ي امـا بعـد از یـه مـدتی از مـن دل زده مـی شـی و نامزدیـت رو بهـم مـی زنـی! نگـران مـدرك و شـاهدم نبـاش ! همـش بـا پـول حـل مـی شـه، ورقـه ز یبـاي مالکیـت صـیغه را مـی شـه تنهـا بـا صد هزار تومن کمی بالا و پایین جعل کرد! البته این بهترین و آبرودارترین راه ممکنه!
- بی خود زحمت نکش، اونا می دونن تو سابقاً نامزد من بودي!
- باشــه قبــول، یــه جــور دیگــه داســتان رو مــی ســازیم، یــه روز زنــگ خونــه داییــت رو مــی زنــن،
پسـردایی مـی ره در رو بـاز مـی کنـه یـه پسـتچی یـک بسـته مهـر و مـوم شـده رو تحویـل ایشـون مـیده و مــیره پســردایی بــا کنجکــاوي بســته رو بــاز مــی کنــه، قیافـه اش بــا دیــدن کلــی عکــس مبتــذل
دخترعمه اش و یـک پسـر غریبـه بایـد خیلـی دیـدنی باشـه ! بـازم بگـم سـهیلا؟ تـو مـی دونـی ایـن کـارا از من برمیاد!
با نابـاوري نگـاهش کـردم، آب دهـانم خشـک شـده بـود مغـزم از کـار افتـاده بـود، این مـرد ي کـه رو به رویم ایستاده بود و این حرفها را می زد آیا واقعاً زمانی نامزد من بود؟ من عاشق او بودم؟!
نباید نشان می دادم تهدیدش کارساز شده و مرا ترسانده با شجاعت ساختگی گفتم:
- به همین خیال باش اونا باور نمی کنن!
- از کجــا مــی دونــی؟ بــا توجــه بــه آزادي کــه تــوي خونــه شـما وجــود داشــته و اونــا هــم ازش مطلــع
بودند باورش کار مشکلی نیست!
واقعاً ترسیده بودم با استیصال گفتم:
- تو همچین کاري نمیکنی!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بهزاد با لحن آرامتري که از خیانت دقایق پیش خبري نبود گفت:
- من دوست دارم و براي بدست آوردنت هر کاري می کنم!
نـزدیکم شـد و بـه چشـمانم خیـره شـد. نـوع نگـاهش رنـگ دیگـري گرفتـه بـود. چشـمانش غصـه دار شده بود.
- باورم کن!
بغض کردم و با صدایی لرزان گفتم:
- بهزاد این عشق یک طرفه راه بجایی نداره ما به بن بست می رسیم!
- یک طرفه نیست من می دونم تو هنوزم دوستم داري وگرنه تا حالا ازدواج میکردي؟!
نمی دانم چه کاري درست بـود . از طرفـی خیـانتی کـه بـه مـن کـرده بـود و
در بـی خبـري تـرکم کـرده بـود را نمـی تونسـتم بـه راحتـی بپـذیرم. از طرفـی وقتـی مـی دیـدم اینگونـه عاجزانـه بـه هـر دري مـیزند تـا رضـایتم را بـرا ي ازدواج جلـب کنـد و حاضـر بـود بـه خـاطر مـن هـر شـرطی را قبـول کنـد، دلـم بــرایش مــی ســوخت. شــاید بــا یــه فرصــت دوبــاره، زنــدگی روي خوشــش را بــار دیگــر بــه مــن و او نشـان مـی داد. دلـم را بـه دریـا زدم دیـدن اشـکهاي ایـن مـرد مغـرور بـرایم خیلـی سـخت بـود بایـد کنارش می ماندم.
- باشه، یک بار دیگه بهت اعتماد می کنم.
با ذوقی کودکانه اي گفت:
- مرسی خانم خوشگل خودم. دیدي بـالاخره دلـت نـرم شـد . امشـب بـه مامـانم مـیگـم زنـگ بزنـه بـا داییت هماهنگ کنه.
- چرا این همه عجله من هنوز آمادگی ندارم. به دایی هنوز چیزي نگفتم.
- خب امروز که رفتی خونه بهشون بگو.
- بهـزاد مـن سـهیلاي چهـار سـال پـیش نیسـتم. هیچـی نـدارم جـز یـه حسـاب بـانکی کـه اون هـم از صدقه سر عمه فروغمه، خودمم و لباس تنم، دیگه هیچی ندارم.
- چـرا خـودت رو لـوس مـی کنـی، مـن از تـو جهزیـه و حسـاب بـانکی، ملـک و امـلاك خواسـتم؟ بابـام اینقــدر داره تــا آخــر عمــر در رفــاه کامــل زنــدگی کنــیم. مــن فقــط از تــو یــک دل عاشــق مــی خــوام.
خوب دیگه چه بهانه اي داري؟
- بهزاد قول میدي به من وفادار باشی؟
- به خدا همون دو سال پیش بهت وفادار بود اگه...
حرفهایش را ناتمام گذاشت.
- بریم شیرینی بخریم بین همکلاسی هات پخش کنیم!
- الان؟! به چه مناسبت؟
- به مناسبت جواب مثبت سهیلا جون به آقا بهزاد افروز!
- نه بهزاد! من خجالت می کشم بذار بعد از عقدمون، هنوز که اتفاقی نیافتاده.
- عزیزم من و تو از الان زن و شوهریم، حالا این ورا قنادي پیدا می شه؟
هرچه اصـرار کـردم بـی فایـده بـود . بهـزاد کـار خـودش را کـرد و شـیرینی گرفـت و بـا مـن بـه طـرف کـلاس راه افتـاد. بچــه هـا بـا دیـدن مــن و بهـزاد و شــیرینی در دسـتمان ســر و صـدا کردنــد و بـه مـا تبریک گفتند. امـا المیـرا بـا د یـدن مـا وارفـت و بهـت زده بـه مـا نگـاه کـرد . لبخنـد کـوچکی بـه او زدم اما او سرش را به حالت تأسف تکان داد و از کلاس خارج شد؛ به دنبالش دویدم.
- المیرا، المیرا جان کجا میري؟
- میرم خونه.
- کلاس داریم.
- حالم خوب نیست تنهام بذار.
سرعتم را بیشتر کردم و راهش را سد کردم.
- از من ناراحتی؟
با دلخوري نگاهم کرد و گفت:
- تو من ر و مسخره کردي سهیلا؟
- می دونم از دستم ناراحتی، اما بهزاد خیلی پشیمونه حاضره بخاطر من هر کاري بکنه.
- تو خودتم نمی دونی چی می خوایی.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
- من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون به من نیاز داره!
- تو چرا باید فداکاري کنی؟ پس خودت چی می شی؟
- منم دوستش دارم این علاقه دو طرفه اس. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم.
- ظاهراً همه حرفاتون را زدید و فقط اسم بچه تون را نذاشتین؟!
- المیرا می شه اینقدر نیش و کنایه نزنی؟
- نه نمی تونم! چون دلم بدجوري سوخته.
- تو بهترین دوست منی، باید از ازدواج من خیلی خوشحال باشی.
- دیگه نیستم. مـن نمـی تـونم بـا آدم دمـدمی مزاجـی مثـل تـو کـه هـر لحظـه یـک تصـمیم جدیـد مـیگیره دوست باشم.
- تو وضعیت من رو درك نمی کنی.
- راست می گی یادم نبود عاشق نیستم و نمی تونم تو رو درك کنم.
- المیرا، من...
- بسه سهیلا، تو با من بازي کردي.
- نه به خدا! مگه نشنیدي می گن لذت بخشش خیلی بیشتر از انتقامه.
چهره المیرا غمگین شد از عصبانیت چند لحظه قبل خبري نبود. با صداي گرفته اي گفت:
- سـهیلا تـو مـی خـوای یـک عمـر بـا این مـرد زنـدگی کنـی؟! بهـزاد یـک بـار امتحـانش را پـس داده،
این آدم مشکوکه تو حتـی نمـیدونـی ایـن مـدت تـو ي آمریکـا چیکـار مـی کـرده ! اگـه واقعـاً این قـدر عاشقته چرا زودتر برنگشته و دنبالت نیامده؟
- تو که می دونی به خاطر اون رسوایی مجبور شده بمونه!
- اصلاً من قبول کردم اون پشیمونه و می خواد یک مرد خانواده دوست باشه.
- خب پس مشکل کجاست؟
- تو خیلی وقتـه کـه عـوض شـدي سـهیلا، تـو دیگـه اون دختـر سـابق نیسـتی، زنـدگی در کنـار خـانواده داییت روي افکـار و عقایـدت تـأثیر گذاشـته، مگـه خـودت نمـی گفتـی دیگـه نمـی تـونی تـوي مهمـونی هــاي مخــتلط حضــور داشــته باشــی، جلــوي نــامحرم بایــد حجــاب رو رعایــت کنــی. بــه ســر و لباســت نگــاه کــن. مانتوهــاي مناســب مــی پوشــی موهـاي چتـري روي پیشــونیت نمــی ریــزي، مــدل زنــدگیت
عوض شده، سهیلا دیگه نمی تونی با مردي با ویژگی هاي بهزاد و خانواده اش کنار بیاي!
- بهزاد آدم متمدنیه به عقایدم احترام می ذاره و آزادي کامل به من می ده!
- مطمئنی؟
- البته!
- مگه تو نمی خواي یه زندگی پاك و سالم داشته باشی؟ همون طورکه خدا دوست داره!
- مسلماً همین طوره، تو که می دونی من مدتی سعی کردم به همین شیوه زندگی کنم.
- بـه نظـر تـو، تـوي خونــه اي کـه مشـروب، قمـار، رسـیور، اخــتلاط محـرم و نـامحرم وجـود داره مــیشه این مدلی زندگی کرد؟
- به طور حتم رفتار من روي کارهاي اونا هم تأثیر داره!
- و شـاید هــم بلعکــس رفتـار اونهــا رو ي تـو تـأثیر بگــذاره؟ فاصــله تـو و بهــزاد آنقــدر زیـاده کــه بـا عشق و علاقه این فاصله پر نمی شه مگر اینکه که تو هم بخواهی مدل اونها بشی!
- اما من زندگی جدیدم را همین جوري دوست دارم دیگه نمی خوام مثل گذشته زندگی کنم.
- با انتخاب بهزاد نمی شه، فکرات را خوب بکن و بهترین تصمیمت رو بگیر، خدانگهدار.
حرفهاي المیـرا افکـارم را مغشـوش کـرده بـود . واقعـاً خواسـته مـن چـه بـود؟ مثـل خـانواده دایـی اسـد زندگی کنم یا مثل خانواده عمو فرخ و بقیه؟ کدام زندگی بهتر بود؟
- چه عجب این خانم دست از موعظه برداشت.
با صداي بهزاد به طرفش برگشتم.
- تو کی اومدي اینجا؟
- همین الان، من دارم میرم سهیلا، باید یک سر به شرکت پدرم بزنم با من کاري نداري؟
- نه، همه پذیرایی شدن؟
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
#کمےتابهجت✨🌟
📢 #نماز_حاجت_روز_پنجشنبه
به توصیه آیتالله بهجت قدسسره
🔷آیتالله بهجت قدسسره اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکردند و میفرمودند: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهای برای او میرسید».
📃شیوه خواندن نماز از کتاب جمالالاسبوع سیدبنطاووس
چهار رکعت (دو نماز #دورکعتی)
1⃣ در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
3⃣ در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
4⃣ در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
5⃣ بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید
6⃣و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
7⃣ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
✅ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود کند کوه نابود میشود؛
نزول باران را بخواهد بهیقین باران نازل میشود؛
همانا هیچچیز مانع میان او و خداوند نیست؛
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند.
#وقت_نماز_طلوع_تا_غروب_آفتاب
برگرفته از کتاب #بهجت_الدعا، ص٣٨٠ـ٣٨١
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پنجاه_و_چهارم - من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون ب
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
- بله، چقدر هم خوش خوراك بـودن . تمـوم شـد . مـن دیگـه بایـد بـرم چنـد هفتـه ای کـه دنبـال خـانم بـودم و حسـابی از کـار و زنـدگی افتـادم. کـاراي شـرکت عقـب افتـاده و بابـا حسـابی شـاکی شـده! مـیخواي برسونمت؟
- نه کلاس دارم تو برو به سلامت.
- خیلی ماهی عزیزم. باي!
بهزاد رفـت و مـن کـه تـا بعـدازظهر کـلاس داشـتم مجبورشـدم بـدون حضـور المیـرا بـه کنجکـاو ي بـی پایان بچه ها در مورد بهزاد پاسخ بدهم.
در تمـام مسـیر دانشـگاه تـا خانـه دایـی بـا خـودم فکـر مـی کـردم. آیـا مـن واقعـاً عـوض شـده بـودم؟
نماز خواندنم یکی از همین تغییرات بود.
تنهـا 10 روزي بـود کـه نمـاز مـی خوانـدم. اوایـل بـرایم سـخت بـود امـا وقتـی علیرضـا کتـاب فلسـفه نماز را به من داد علاقه ام بیشتر شده بود و سعی داشتم حتماً نمازم را به جا بیاورم. آشـنایی بـا پیشـوایان دینـی هـم نقطـه عطفـی در زنـدگی ام بـود. کـه بـاز هـم پسـردایی بـا دادن چنـد کتـاب بـه مـن کمـک شـایانی بـه تغییـر افکـارم در مـورد آنهـا کـرد. از جملـه ایـن کتابهـا؛ نهـج البلاغـه کــه ســخنان امــام علــی بــود. و کتــاب مغــز متفکــر شــیعه کــه چنـدین دانشــمند غربــی دربــاره هــوش سرشار امام جعفـرصادق (ع) تـألیـف کـرده بودنـد . وقتـی اولین بـار کتـاب نهـج البلاغـه امـام علـی را خوانـدم از زیبــایی کلمــات ایشــان شــگفت زده شــدم و ســخنان بســیاري از بزرگــان و متفکــران غربــی را کپــی از سخنان آن امام دانستم. در نظـر خانواده هـایی ماننـد بهـزاد هـر چیـز کـه مـارك غـرب روي آن مـی خـورد نشـانه انتهـاي تمـدن و کلاس بود و هر چه کـه مربـوط بـه دین اسـلام و مسـلمانان بـود نشـانه عقـب مانـدگی بـود . در حـالی کــه در کتــاب مغــز متفکــر شــیعه بســیاري از نظریــات امــام صــادق(ع) دربــاره نــور، زمــان، ســتارها و بسیاري از چیزها بعدها پایه گذار بسیاري از اختراعات و ابداعات و نظریات شده بود.
وارد خانــه شــدم . زن دایــی پکــر و گرفتــه رو ي مبــل نشســته و بــه فکــر فــرو رفتــه بــود . چنــان در افکارش غرق بود که حتی متوجه حضورم نشد.
- سلام زن دایی جون!
با صداي من، زن دایی سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. به تلخی لبخند زد و گفت:
- سلام دخترم! کی اومدي؟
- همین الان، شما آن قدر تو فکر بودي که متوجه من نشدي!
آهی کشید و گفت:
- ببخشید حواسم نبود.
از رفتار زن دایی نگران شدم تاکنون او را تا این حد ناراحت ندیده بودم.
- چیزي شده زن دایی جون!
- نه مادر کمی بی حوصله ام.
براي اینکه او را سرحال بیاورم به شوخی گفتم:
- چند تا؟
- چی چند تا؟
- چند تا از کشتیاتون غرق شده؟
- ولم کن سهیلا حوصله ندارم!
بــراي اینکــه از مــاجرا ســر دربیــاورم بــه دنبــالش بــه آشــپزخانه رفــتم . امــا او آنقــدر دمــغ بــود کــه پشـیمان شـدم و تـرجیح دادم تنهـایش گذاشـته و بـه اتـاقم بـروم . تمـام مـدتی کـه در اتـاقم بـه سـرمیبردم به این فکر می کردم که چگونه مسئله خواستگاري بهزاد را با آنها در میان بگذارم.
تصمیم گرفتم به بهانـه کمـک بـه زن دایـی بـرا ي تهیـه شـام ابتـدا بـا او صـحبت کـنم . بـه همـین منظـور از اتـاقم خـارج شـدم هنـوز بـه پلـه ي اول نرسـیده بـودم کـه صـداي دایـی و علیرضـا و زن دایـی را کـه آهسته با یکدیگر مشغول گفت وگو بودند را شنیدم.
زن دایی:
- والا چی بگم آنقدر دست دست کردي که ازدواج کرد.
حدسم درست بود مونا ازدواج کرده بود. صداي گرفته علیرضا بلند شد:
- کی زنگ زدند؟
زن دایی:
- بعد از ظهر، قبل از اینکه سهیلا بیاد!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_ششم
علیرضا:
- یعنی تمومه؟
زن دایی:
- ایـن جـور کـه مـادره مـی گفـت؛ پسـرش بـا سـهیلا چنـد سـاعت قبـل صـحبت کـرده، سـهیلا موافقـه براي همین رضایت داده بیان خواستگاري!
با شنیدن اسمم از زبان زن دایی خشکم زد. آنها در مورد من صحبت می کردند.
علیرضا:
- یه روزِ راضی شده؟
زن دایی:
- نه، مثل اینکه خیلی وقته با هم حرف میزنن، امروز راضی شده!
دایی:
- سهیلا کار خوبی نکرده که به ما چیزي نگفته، حالا چرا اینقدر عجله دارن؟
زن دایی:
- پسرش عجله داره، دو سال قبـل کـه نـامزدیش بـا سـهیلا بـه هـم خـورده، ترسـیده مـی خـواد زودتـر عقد کنن.
دایی با گله گفت:
- چند ماه این دخترِ مثل دسته گل جلوي چشماته، می خواستی؛ زودتر می گفتی!
باورم نشد یعنی علیرضا از من خوشش می آمده؟ پس چرا رفتارهایش چیزي نشان نمی داد؟
علیرضا:
- من بهش علاقـه دارم امـا از احسـاس سـهیلا هیچـی نمـی دونـم . فکـر ... فکـر نمـیکـردم این جـوري بشه. اصلاً این پسرِ چطور سر و کله اش پیدا شد؟!
زن دایی:
- برم باهاش حرف بزنم؟ شاید اونم تو رو دوست داره از حیا چیزي بروز نمی ده؟
دایی:
- قســمت نیســت زن، دل ایــن دختــر هنــوز بــا اون پســرِ بــوده، د یـدي حلقــه اش هنــوز تــو انگشــتش بود!
علیرضا:
- می دونستم فاصله مـن و سـهیلا خیلـی زیـاده بـرا ي همـین هیچ وقـت پـا پـیش نذاشـتم . صـبر کـردم، مـی خواسـتم بـدونم اخلاق یـاتش چطوریـه، از نظـر فکـر و اعتقـاد بـه هـم مـی خـوریم یـا نـه، مـی تـونیم
بعـدها بـا هـم کنـار بیایم یـا نـه، در ثـانی دوسـت داشـتم ا ین علاقـه دو طرفـه باشـه و اون هـم بـه مـن علاقه پیـدا کنـه امـا نشـد . یعنـی مـن راهـش رو بلـد نبـودم، مـن مثـل پسـرا ي دیگـه نمـی تونسـتم ادا ي عاشق هـا را بـاز ي کـنم بـه جـا یی اینکـه اون رو بـه سـمت خـودم بکشـونم بـا حرفـام باعـث دلخـور یش می شدم می خواستم ابـرو را درسـت کـنم چشـم رو کـور مـی کـردم البتـه کسـی کـه بـا هـیچ زنـی جـز مــادرش برخــورد نداشــته باشــه بهتــر از ایــن هــم نمــی شــه، حــالا کــه بــه اون پســر علاقــه داره مــن مزاحم خوشـبختیش نمـیشـم امیــــ ... امیـدوارم. خوشـبخت بشـه شـما هـم هیچـی بهـش نگـین مــــ ...مـن...
علیرضا با صداي لرزانی. آشپزخانه را ترك کرد.
- اسد آقا برو با سهیلا حرف بزن!
دایی معترضانه گفت:
- بـرم چــی بگـم؟ بگــم پسـر مــن بـا ســی و دو سـال ســن خـودش عرضــه نداشـت بیــاد خواســتگاري باباش را فرستاد!
زن دایــی و دایــی هنــوز مشــغول صــحبت بودنــد . دیگــر تحمــل شــنیدن حرفهایشــان را نداشــتم و بــه اتاقم پناه بردم.
هنـوز در شـوك بـودم. بـاور نمـی کـردم چیزهـایی را کـه شـنیده بـودم. علیرضـا واقعـاً بـه مـن علاقـه داشت؟ اگر علیرضـا مـی فهمیـد از سـر دلسـوز ي بـا بهـزاد ازدواج مـی کـنم چـه مـی کـرد؟ ا ین وسـط
تکلیف مـن چـه بـود؟ مـن بـا کـدام یک خوشـبخت مـی شـدم؟ خواسـتگارانم؛ مردانـی از دو سـنخ کـاملاً متفـاوت بـا عقایـد و رفتارهـاي متضـاد بودنـد. بطـوري کـه از دیـد مـن آن دو حتـی سـر سـوزنی نمـی توانســتد درمســئله اي بــه توافــق برســند و بــا هــم کنــار بیاینــد. روحیــات مــن بــه کــدام یک نزدیکتــر بود؟
علیرضـایی کـه بـرایش احتـرام قائـل بـودم و مـی توانسـتم بـه راحتـی بـه او تکیـه کـنم یـا بهـزادي کـه دوستش داشتم اما مورد اعتمادم نبود.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
بهــزادي کــه ثروتمنــد بــود و مــیتوانســت بــه راحتــی زنــدگی پــر زرق و بــرق گذشــته ام را بــرا یم فـراهم کنـد؟ یـا علیرضـایی کـه بـا دسـت خـالی خـودش را بـه یکـی از بهتـرین درجـات علمـی رسـانده
بود و آینده ي درخشانی داشت اما در حال حاضر سرمایه اي نداشت.
سـکوت بـی سـابقه اي در سـر سـفره شـام بـه وجـود آمـده بـود . علیرضـا نبـود، دایـی و زن دایـی هـم کسل و بی حوصله تر از آن بودند که تمایلی به شکستن آن داشته باشند.
بــا بلنــد شـدن ناگهــانی صــداي زنــگ موبــایلم هــر دو نگاهشــان بــه مــن معطــوف شــد . شــماره بهــزاد روي صـفحه مـانیتور خـود نمـایی مـی کـرد جـرأت نداشـتم جـواب بـدهم. خجالـت مـی کشـیدم، حـس آدمــی را داشــتم کــه بــه عزیــزانش خیانــت کــرده اســت. بــا قطــع شــدن صــدا ي زنــگ نفــس راحتــی کشیدم.
دایی لبخند کوچکی زد و گفت:
- چرا جوابش را ندادي؟ بنده ي خدا زنگ زده صداي تو را بشنوه!
موبایلم را خاموش کردم نمی دانم چرا در آن لحظه تمایلی نداشتم با بهزاد حرف بزنم!
****
از خواب بلنـد شـدم از تشـنگی زیـاد گلـو یم مـی سـوخت . نگـاهی بـه پـارچ خـالی کـردم. بـا خسـتگی از تخت پایین آمـدم . بـا نبـود علیرضـا لزومـی نمـی دیـدم. لباسـها ي خـوابم را عـوض کـنم و بـا همانهـا بـه طبقــه پــایین و یــک راســت بــه آشــپزخانه رفــتم. خانــه در ســکوت مطلــق بــود . آشــپزخانه بــا لامــپ هـالوژنی سـبز رنگـی بـا نـور ضـعیفی روشـن بـود. بـه طـرف یخچـال رفـتم. امـا احسـاس کـردم فـرد دیگــري هــم در آشــپزخانه حضــور دارد . آب دهــانم را قــورت دادم و بــا تــرس بــه طــرف راهــرو ي کـوچکی کـه در انتهـاي آشـپزخانه قـرار داشـت رفـتم درکمـال تعجـب علیرضـا را دیـدم بـه شـوفاژ لـم داده و غرق در مطالعه بود.
نمی دانم کـی بـه خانـه بازگشـته بـود؟ ناگهـان متوجـه لباسـها ي نـاجورم شـدم . تـاپ سـفید بـا شـلوارك قرمــز ! لــبم را گــاز گــرفتم و تصــمیم گــرفتم قبـل از اینکـه متوجـه مـن شـود آنجـا را بـه آرامـی تـرك کـنم. امـا دیگـر دیـر شـده بـود چـون خیلـی
ناگهـا نی سـرش را بـالا کـرد و متوجـه حضـورم شـد دیگـر کـار از کـار گذشـته بـود. جیـغ کـوچکی زدم و گفتم:
- تو رو خدا چشماتون رو ببندین!
علیرضا که از این صحنه آنقدر گیج و شوکه شده بود دستپاچه گفت:
- چشم چشم چشم.
- خب حالا برید بیرون دیگه!
با چشمان بسته بلند شد و دستش را به دیوار گرفت با من من گفت:
- نمی تونم این جوري برم بیرون می شه راهنمایی کنید؟
- باشه من راهنمایتون می کنم!
- اول راســت بریــد نــه نــه اون جــا میــز... افتــادن صــندلی و متعاقــب آن ســر خــوردن علیرضــا و ولــو شــدنش کــف آشــپزخانه و البتــه شکســتن گلــدان کر یســتال روي میــز صــداي ناهنجــاري را تولیــد کرد.
- آخ...
با نگرانی گفتم:
- علیرضا خان طوریتون شد؟
بیچـاره چشــمانش هنــوز بسـته بـود ! هنــوز جـوابم را نــداده بــود کـه یکــی از چــراغ هـا روشــن شــد و سـپس زن دایـی سراسـیمه بـا چهـره خـواب آلـود و چشــمانی نیمـه بـاز بـه آشـپزخانه آمـد بـا د یــدن
علیرضا که کف آشپرخانه ولو شده بود چشمانش باز و هوشیار شد و با تعجب گفت:
- وا، مادر چرا این جوري شدي؟
قبــل اینکــه علیرضــا توضــیحی بدهــد، زن دایــی ســرش را بــالا آورد و تــازه متوجــه مــن بــا آن ســر و وضع شد! چشمانش از تعجب از حدقه بیرون زد با دستش روي گونه اش زد و گفت:
- خدا مرگم اینجا چه خبره؟
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨