eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ گوشی رو برداشتم، پیج‌های دکوراسیون خونه رو آوردم تا نگاه کنم.. "ای بابااااا" "اینا خونه است یا قصر؟!" "خداوکیلی یک زن و شوهر حساب کنیم هم با دوتا بچه آخه این خونه به چه کارشون میاد؟!" "اونوقت برمی‌گردن به ما میگن پول هیئت رو بدید فقرا!" "مرد حسابی تو یک تیکه از وسایل خونَت رو بفروشی میتونی یک شخص رو نجات بدی از فقر" "من نمیگم آدم باید اصلا به خونه زندگیش رسیدگی نکنه و خونه‌اَش خیلی خیلی ساده باشه بلکه خونه آدم باید شیک،ساده،مرتب و امروزی باشه نه خیلی سطح پایین و نه دیگه قصر!!" چندتا وسیله تزئینی قشنگ دیدم و ذخیره کردم حتما درست کنم برا خونم.. البته الان که نمیشه دیگه بعد از ازدواجم ان‌شاءالله.. یهو به دلم افتاد که برا ناهار ظهر خودم غذا درست کنم؛بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه... مامانم گوشت و برنج از همون اول صبح گذاشته بیرون.. "خب هدیه خانم..!" "چی درست کنیم؟!" "خورشت سبزی؟!" "عاااااالیه..." "ولی من که بلد نیستم!" گوشیم رو درآوردم در لحظه جستجو زدم و از دستورپخت عکس گرفتم و یک آهنگ گذاشتم پیشبند رو بستم.. "شروع عملیات آشپزی" ــــــــــ نیمه‌ی پنهان من ای سر و سامان من.. بسته به زنجیر توست جان من جان... فرفر گیسوی تو خط خط آبروی تو می‌کشم سوی تو ماه من ماه من.. نیمه‌ی جان منی یار یار یار یار از دلم دل نکنی یار یار یار یار زیر و رو می‌شود این دل دل دل دل مژه بر هم بزنی یار یار یار یار ‌ (آهنگ یار حسین توکلی) ــــــــــ ‌ خب خورشتم که فقط باید جا بیفته؛ برنج هم که باید دَم بکشه سالاد هم درست کنم حله دیگه.. برگشتم برم سمت یخچال که مامانم رو تو قاب آشپزخونه با چهارتا چشم دیدم فهمیدم قضیه چیه و زدم زیر خنده... مامان: -باورم نمیشه،داری غذا درست میکنی؟! _دیر فهمیدی ماااادر،تموم شد رفت و در قابلمه‌ها رو باز کرد و نگاهی کرد و گفت: -می‌خواد قیامت بشه؟! زدم زیر خنده که مامان گفت: -از تو این کارها بعید هست! _مثلا دارم شوهر میکنم‌هااااا؛ حالا این‌ها رو بیخیال،می‌خوام سالادشیرازی درست کنم.. -آخه دختر با خورشت‌سبزی کی سالادشیرازی درست میکنه؟! _واقعا؟! -هعی،تازه می‌خواد شوهرم کنه..! _من درست می‌کنم، آخه سالادشیرازی دوست دارم -باشه،من که فعلا تو شوک هستم خنده‌کنان رفت بیرون از آشپزخونه؛ وسایل سالاد رو بیرون آوردم و شستم و گذاشتم رو میز.. ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ گوشی رو درآوردم و زنگ زدم به مهدیار؛ ـــــ ای حسین عشق منی ‌ حسین عشق منی، حسین عشق منی، حسین عشق منی ‌ ای حسین عشق منی ‌ (حسین عشق منی از کریمیان) ـــــ ‌ داشتم فیض می‌بردم از آهنگ پیشواز، که صداش پخش شد: -الو،سلام خانمم! "صداش،صداش،آخ صداااش" -الو هدیه‌جان پشت خطی؟! _سلام عزیزم،آره آره _مهدیارخااان! -قربونت رفیق،جااااان مهدیارخاااان! _رفیقمممم کجااااییی! _دقیقااااا کجاااااایییی! _کجااااییی تو بی‌من!! _تو بی‌من کجااااییی!! صدای خودش از پشت تلفن دیوونم می‌کرد: -من هم شیفتم دیونه -حیف دور و برم آدم هست نمی‌تونم با آهنگ جوابِت رو بدم.. سریع یه ایده رسید به ذهنم؛ _میگم همسرجان! -جانم دیونه‌خانم! _آهان،دلم تنگِت شد یهو گفتم زنگ بزنم -قربون دلت برم، بیکار شدم سریع میام پیشِت.. -باور کن دل من هم خیلی تنگِت شده؛ اصلا دوست دارم همش کنارم باشی -خدا به دادمون برسه زدم زیر خنده؛ خوشحال بودم که حس‌هامون دو طرفه بود _خب وقتِت‌ رو نمی‌گیرم عزیزم _مواظب خودت باش.. -تو بیشتر، -می‌سپارمت به حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) یاعلی‌مدد. _خداحافظ... سریع سالاد رو درست کردم؛ استعداد خاصی توی ساخت سالادشیرازی دارم از بَس ریز خُرد می‌کنم.. یک قابلمه کوچیک به همراه دوتا بشقاب و قاشق هم برداشتم و داخلش یکم برنج و خورشت گذاشتم با سالاد.. رفتم سمت اتاق که آماده بشم ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "یک عبای گشاد طوسی‌رنگ با روسری گلبهی‌رنگ پوشیدم" چادرم رو انداختم سرم، قابلمه رو هم برداشتم و خداحافظی کردم.. مامان: -کجا میری هدیه؟! _میرم یه جایی زود میام _مامان حواست باشه غذا نسوزه؛ من غذا میبرم با مهدیار می‌خورم شما بخورید.. دیگه منتظر نموندم چی جواب داد؛ سوار هاچ‌بک‌جون شدم و حرکت کردم سمت یار.. آنقدر ذوق داشتم که مهدیار دست پختم رو بخوره که اصلا نفهمیدم چه جوری رسیدم.. دم در بیمارستان زنگ زدم مهدیار که جواب داد: -نمی‌دونم امروز چه کار خوبی کردم که هدیه‌خانم هِی به ما زنگ میزنه! _واقعا خدا بهت لطف داره! -اون که آره،خوبی خانمم؟! _خوبم شکر _مهدیار من جلوی درب بیمارستان هستم؛ مرخصی نیم‌ساعتی می‌گیری بیای پایین؟! -جدی میگی؟! -چرا؟!اتفاقی افتاده؟! _نه نگران نباش؛ بیا شگفت‌انگیزانه دارم برات.. _خواهش می‌کنم -خب پنج دقیقه صبر کن تا بیام... _چشم.. قطع کردم؛ بعد از چنددقیقه مهدیار از درب سالن بیمارستان اومد بیرون.. "هیکل چهارشونش و قد بلندش توی اون پیراهن سفید پرستاری که یک گوشی پزشکی هم گردنش بود دلم رو تا آسمون‌ها برد" "از ته دلم قربون صدقه‌ای براش رفتم" نزدیک‌تر که شد قابلمه رو برداشتم و پیاده شدم؛ مهدیار: -همسر آمد،همسر با قابلمه آمد! _ناهار همسرپَز برات آوردم.. -خب پس،خداروشکر کنار بیمارستانیم اگر چیزی شد سریع بهمون رسیدگی میکنن زد زیر خنده که زدم رو شونش و گفتم: _از خدااات هم باشه، باید عادت کنی تا آخر عمر این غذا رو بخوری -چشمممممم، حالا بیار ببینم چی آوردی..! رفتم و روی جدول کنار بیمارستان نشستم و در قابلمه رو باز کردم.. مهدیار هم نشست کنارم ک نگاهی به غذا کرد و گفت: -قیافش که خوبه! _ای پسر بی‌ادب -چنگال رو گذاشتی ترامپ بیاره..؟! _ای‌وااای یادم رفته -خدا عاقبتمون رو به خیر کنه با این زن قاشق اول رو که خورد؛ چشمم رو دوختم به دهنش که ببینم نظرش چیه مهدیار: -واای هدیه عااااااالیه -فکر نمی‌کردم دستپختِت آنقدر خوب باشه..!! از ذوق تعریف کردنش پریدم بغلش و گفتم: _وااای ممنون -زشته هدیه‌جان، هزارتا آدم اینجاست و مجرد زیاد هست ازش جدا شدم، یک قاشق برداشتم و شروع کردیم با هم غذاخوردن نویسنده :
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ اون روز اومدم خونه و فردا هم کلا درگیر این بودم چی ببرم خونه‌ی خودم چون قرار بود فردای اون روز بریم خونه رو جمع کنیم ان‌شاءالله.. صبح با صدای رَسای ماشین نیسان بیدار شدم دو هزاریم افتاد که می‌خوان وسایل بار بزنن *-* لباس‌هام رو پوشیدم و پریدم بیرون؛ دوتا کارگر بودن و داشتن وسایل‌ها رو می‌گذاشتن پشت ماشین.. مهدیار هم بهم گفته بود که دیر میاد و شیفتِ؛ من هم کمک کردم تا وسایل‌ها رو بذارن پشت ماشین.. وسایل کوچک‌تر رو هم گذاشتم پشت ماشین بابام و با مامانم رفتیم که بریم خونه رو بچینیم ان‌شاءالله ^-^ مهدیه و لیلاخانوم هم اومده بودن؛ لیلا: -خب‌خب،شروع کنیم؟! _بسم الله،یاعلی‌مدد اول رفتیم اتاق‌ها رو موکت کردیم و دوتا فرش کوچیک هم انداختیم روش.. دوتا کارگرها کمک کردن سرویس خواب رو گذاشتیم تو اتاق خوابمون.. موکتمون آبی‌رنگ‌ و فرش‌ها رو هم سفیدآبی گرفته بودیم سرویس خواب هم چوبی سفید بود؛ یک تخت و دوتا کمد و یک میز آرایش با آینه بعد هم رفتیم اون یکی اتاق رو جمع کردیم.. تو کمد دیواری هم رخت‌خواب‌ها رو گذاشتیم؛ کامپیوتر مهدیار رو هم گذاشتیم تو اون یکی اتاق.. خیلی خلوت بود؛ ولی خب چه بهتر درستش می‌کردم برا اتاق عبادت (: رفتیم سراغ پذیرایی؛ موکت آبی رو انداختیم و بعد فرش ۱۲متری آبی رو انداختیم وسطش.. پشتی‌های سفید و آبی رو هم گذاشتیم دورتادورش؛ میز تلویزیون سفید چوبی رو هم گذاشتیم و تلوزیون رو هم وصل کردیم.. وسایل‌ها رو هم چیدیم تو کابینت‌ها؛ خاله لیلا هم رفت کلی وسایل خوردنی گذاشت تو یخچال.. ریزه وسایل‌ها رو هم گذاشتم داخل حمام و دستشویی.. مامان: -واااای مامان،از کمر افتادم.. -فقط مونده لباس‌هاتون که عصر اومدید به همراه وسایل تزئینی بیارید.. _چشم، واقعااا دستِتون دردنکنه لطف کردید💕 لیلا: -این چه حرفیه،وظیفمونه مادر مهدیه: -تک‌تک کارهایی که کردم از حلقتون می‌کشم بیرون خندیدم و گفتم: _بروووووو مهدیار اومد با یک عالمه غذا تو دستش _واااااااای کجایی ببینی از دست رفتیم! مهدیار: -سلام،توروخدا حلال کنید نبودم..! _نه بابا،این دوتا آقاپسر که بودن اصلا نگذاشتن وسیله سنگین بلند کنیم.. مهدیار رفت سمت دوتا کارگر جوان و بغلشون کرد و گفت: -این دوتا رفیق‌های خودم‌اَن، از افغان اومدن و اهل سنت هم هستن.. -براتون غذا گرفتم بریم که بخوریم.. سفره رو انداختم، و با همه‌ی خستگی شروع به خوردن کردیم.. مهدیار رو به دوتا پسر سنی گفت: -شما امیرالمؤمنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) رو هم قبول دارید؟! یکی از افغان‌ها با همون لهجه‌ی شیرینش گفت: -بله،ما علی را دوست داریم..{♡} ‌ نویسنده:
ادامه پارت گذاری🌸🌱
{♥️📿} • • 💥قبول دارید ما آدما موجودات عجیب و غریبی هستیم؟! 🔸 وقتی گناه میکنیم خیال میکنیم صرفا یه کاری کردیم که خدا ناراحت شده! حواسمون نیست که چه بلایی سر خودمون آوردیم😕💔 باور کن اگه همون لحظه باطن اون گناه و بلایی که با انجام دادنش سر خودمون میاریم رو بهمون نشون بدن تنمون میلرزه و دیگه تا ابد حتی فکرشم نمیکنیم میدونی مشکل بعضیا چیه؟ اینکه فقط به شیرینی کوتاه مدت گناه نگاه میکنن خنده داره‌بخدا،باور کن‌خیلی‌بچگانس اینجوری‌فکر‌کردن ادم یه درصدم نباید به اون لذت مسخره ی کوتاهش فکر کنه....چون اصلا به اون عواقبش نمی ارزه ادم پیش خودش میگه: لذتش که زود تموم میشه ولی اون باطن ترسناکی که بخاطرش به وجود میاد هیچوقت تموم نمیشه و اون دنیا توی قبر هزاران سال عذابم میده و اذیتم میکنه مگه دیونم بخاطر یه لذت کوتاه مدت هیولایی بوجود بیارم که اون دنیا دیگه ول کنم نیست😩 اصلا گور بابای همچین لذتی😖 این دیگه لذت نیست که یه نجاست پر از تاوانِ🤢🤮😒 باور کن ادم اگه یکم بهش فکر کنه ازش فراری🏃🏼‍♂ میشه و نصفشم کنن عمرا سمت همچین گناهایی نمیره پس هروقت فکر گناه اومد به تبعات وحشتناکی که با انجام دادنش در انتظارته فکر کن تا هوای نفست بترسه و خفه بشه🤐🔥❌ • • {📿♥️} ☜ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
مگر این چادری عهد قجر عشوه هم می فهمد؟ نیشخندی زد و گفت: مگر این معشوقه دلبری می داند مگر این چادری عهد قجر عشوه هم می فهمد؟ راز صید پسران می داند؟ با دو جمله بتواند بکند مست دلی؟ با نگاهی همه فرهاد کند؟همه مجنون بشوند؟ راه رفتن که کند منگ دل هر پسری هیچ می داند او؟ تو بگو اصلا نازی به صدایش باشد؟ چشمک پر هوسی می فهمد؟ جلوه ی تن، رخ زیبا و ادا ملتفت است؟ هیچ از لذت خندیدن و مستی داند؟ تاب گیسو بلد است؟ ♥ ♥ ♥ من همه ش زیر لبم خندیدم او چه داند تو چگونه دل ما را بردی؟ او چه داند که زن و گوهر هستی چه بود ؟ ♥ ♥ ♥ یاد دیدار نخستت بودم با همه سادگی و حجب و حیا می رفتی نه نگاهت به کسی نه زدی چشمک و نه خنده ی بی جا نه سخن نه تنت جلوه گر و عشوه کن مردی بود نه صدایت نازک به همین سادگی و زیبایی دل من را بردی؟ نه فقط من که خدا هم خندید هر فرشته به تو مبهوت شده هر ملک گرد تو می چرخید و بالهایش به تو خوش آمد گفت ♥ ♥ ♥ ماه بانو،عسل چادریم ای به قربان حیایت خانوم مرد اگر مرد بود لذت او عفت توست چلچراغ نفسش چادر توست. ای به قربان حجابت بانو این را خوب بدان همه ی عشق من از چادر توست. . . 🌱
◀بخون روشن شی▶ ◀چرا زنان مسلمان برای چادر، رنگ مشکی را انتخاب نموده‌اند؟ ◀رنگ مشکی معانی زیادی دارد. اگر به همه معانی و علت استفاده از رنگ مشکی در دیگر کشورها نظر بیفکنیم، دیگر تهمت غم و افسردگی به نمیدهیم. ◀رنگ مشکی رنگ اقتدار و بزرگی و برتری است ☜به همین دلیل در ورزش‌های رزمی کمربند مشکی به عنوان بالاترین درجه در نظر گرفته شده است. ◀رنگ مشکی رنگ دانایی است. ☜به همین دلیل جهت دانا نشان دادن قاضی‌ها و وکیل‌ها در جهان غرب همچنان از رنگ مشکی یا سورمه‌ای بسیار سیر که به مشکی می‌زند استفاده می‌شود. ☜لباس و کلاه فارغ‌التحصیل‌های بیشتر رشته‌ها نیز مشکی است. ◀رنگ مشکی رنگ تقدس است ☜به همین دلیل ردای کشیش‌ها، راهب‌ها و راهبه‌ها به رنگ مشکی است. ◀رنگ مشکی رنگ هیبت و عظمت است ☜به همین دلیل رنگ سنگ‌های کعبه و رنگ پرده آن مشکی‌انتخاب شده است تا عظمت آن بیشتر احساس‌شود. ◀رنگ مشکی رنگ نجابت و شرافت است. ☜و لذا یک زن مسلمان با استفاده از رنگ مشکی برای چادر و حجابِ برترِ خود، اقتدار خود دانایی خود تقدس خود هیبت و عظمت خود نجابت و شرافت خود را به همراه دارد♥ . . . . . اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌱
یادت نرود بانو!  هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری  گوشه ی چادرت را در دست بگیر و  آرام زیر لب بگو؛  "هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"  بانو تو فرشته ترین خلقت خدایی  گاهی آنقدر پاک که پلیدی چشمان ناپاک را نمی شناسی...  اما آن که تو را آفرید  از همه نسبت به تو مهربانتر و داناتر است  مراقب ارث مادری ات باش بانو!  بانو این همه جوان از جوانی شان گذشتند و جان دادند برای تو...  و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانی  همین و بس! 🌱
پسر گفت: حجابتو رعایت کن، دیدن زیباییهای تو منو به گناه میندازه!.. . دختر گفت: چشماتو درویش کن! مگه من باید به خاطر تو خودمو محدود کنم؟!... . پسر گفت: طبیعت من نگاه کردن و لذت بردن از زیباییهاست. دست خودم نیست... . دختر گفت: طبیعت منم نشون دادن زیباییهامه. دختر اگه جلوه گری نکنه که دختر نیست... . پسر گفت: خوب جلوه گریتو بذار برای شوهرت. این طوری منو هم به گناه نمیندازی... . دختر گفت: تو نگاه هوس آلودتو بذار برای همسرت. این طوری منو هم محدود نمی کنی... . پسر گفت: اگه همسر نداشتم چی؟ اگه نتونستم ازدواج کنم چی؟ اگه بعد از ازدواج تو خیابون چشمم به تو افتاد چی؟ مگه می تونم چشمامو ببندم؟ . دختر گفت: اگه منم نتونستم ازدواج کنم چی؟ برای کی جلوه گری کنم؟ . پسر گفت: خدا گفته خودتو بپوشونی. خدا گفته به صبر و نماز پناه ببری. خدا گفته با ایمان و عبادت فقط برای او جلوه گری کنی... . دختر گفت: خدا گفته تو هم چشماتو کنترل کنی. پیامبر گفته نگاه تو به من تیری زهر آلوده از طرف شیطان. گفته برای کنترل خودت روزه بگیری... . پسر گفت: اما باور کن با وجود جلوه گری تو کنترل نگاه برای من خیلی سخته. انصاف نیست که تو خودتو نپوشونی و از من انتظار داشته باشی نگات نکنم. دختر گفت: تو هم اگه نگاهتو کنترل نکنی پوشیدن این همه لباس برام خیلی سخته. انصاف نیست تو به من نگاه کنی و از من انتظار داشته باشی جلوه گری نکنم. . پسر گفت: اما اگه تو جلوه گری نکنی من دیگه دلیلی برای نگاه بهت ندارم... دختر گفت: تو هم اگه نگاه نکنی من دیگه دلیلی برای جلوه گری برات ندارم... . بهتر نیست که هر دو ، همدیگه رو درک کنیم؟ بهتر نیست که هر دو ، برای عفت عمومی تلاش کنیم؟ . . امـروز،شایـد سخـت و طاقت فرسا رنـگ سـیاه ، روزه ، تشـنگی ، گـرما فردا، شاید همین سیـاهی ها باشـد دلیلِ شـفاعـت زهــرا(س) ان شاءالله
با همان پاکی😇چادر که تو بر سر🍃داری میتوانی غم مهدی😔 ز تنش برداری دوره جنگ و جدال است⚔ وزمان ناپاک🌫است چادرت🌸 روی سرت هست تو سنگر داری☺️
میدونے؟😔 نہ چیو؟😭 آخہ نمیدونم چطور بگم سختہ😭 م...ی...د...و...ن...ی😭 وقتے مایہ ڪاری میڪنیم یاگناه میڪنیم😭 امام زمان مون مارومیبینہ گریہ میڪنہ😭💔 پس بیایدڪاری ڪنیم ڪہ دل آقامون رونشڪنیم 😔💔 _زمانم
‼️ مشترک گرامی، مهلت استفاده از یک ماه سرویس هدیه رحمت خاص مهمانی درون شبکه خداوندی دوشنبه دیگر به پایان می‌رسد و از این پس عبادات با نرخ عادی محاسبه خواهد شد. 📛 شیطان از غل و زنجیر آزاد می‌‌شود... ثواب خواندن یک آیه برابر همان آیه نه یک ختم قرآن. خواب یعنی خواب نه عبادت و نفس کشیدن یعنی نفس خواهد بود و نه تسبیح...؛ 💢 مشترک محترم فقط چند روز دیگر فرصت دارید...
استادم‌گفت: وابستہ‌خدا‌بشید گفتم: چجوری؟ گفت: چجورےوابستہ‌یہ‌نفرمیشۍ؟ گفتم: وقتے‌زیادباهاش‌حرف‌میزنم زیاد‌میرم‌،میام.. تویہ‌جملہ‌گفت: رفت‌وآمدتوبا خدا زیادڪن..🦋✨ ‌
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
ادامه پارت گذاری🌸🌱
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیار با تعجب گفت: -واقعا؟! افغان: -بله،ما علی را خیلی دوست داریم -ما حتی حسین و فاطمه را نیز دوست داریم.. مهدیار: -خب پس چرا قبولشون ندارید؟! افغان: -خب از بچگی به ما آموختند که منظور از "ولی" در خطبه‌ی‌قدیرِ پیامبراکرم(ص) "دوست" هست و پیامبر فقط گفتند "علی دوست من است" "راست می‌گفت؛ در عربی "ولی" دو معنی میده یعنی " دوست ، مولا " "سنی‌ها می‌گویند منظور "دوست" بوده ولی شیعه میگه منظور "مولا" بوده" مهدیار: -خب برادر من! امیرالمؤمنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) در محضر پیامبراکرم(ص) بزرگ شده و از بچگی با ایشون همراه بوده.. -همه می‌دونستند که پیامبراکرم(ص) و امیرالمومنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) دوست هستند.. -حالا پیامبر در اون گرما به کاروان‌هایی که رفته و میگه که برگردند‌ و به آنانی که هنوز نرسیدند هم میگه صبر می‌کنم تا برسید.. -و همه‌ی مردم رو جمع میکنه که فقط بگه "علی دوست من هست؟!" یعنی مردم نمی‌دونستند؟! -قطعا می‌خواسته بگه "مولا" هست، در این حد مهم.. *-* افغان: -من دیگر نمی‌دانم.. چقدر قشنگ مهدیار قانعش کرد که حرفی برای گفتن باقی نمونه.. سفره رو جمع کردم و با مهدیار رفتیم داخل آشپزخونه که یهو مهدیه اومد و گفت: -واقعا براتون متأسفم.. گفتم: _چــــــــرا؟! -چرا به این سُنی‌ها غذا دادید؟! -مگه حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) رو همین سُنی‌ها شهیده نکردن؟! -واقعا متأسفم.. مهدیار: -خواهر قشنگم! بالاتر از کلام خدا حرفی هست؟! مهدیه: -منظور..؟! مهدیار: -پس آیه‌ی اخوت چی میگه؟! - " سوره‌ی حجرات آیه‌ی ۱۰ می‌فرماید‌ " " مؤمنان برادر یکدیگرند" -اونا هم مؤمن هستن، چون قرآن و پیامبر رو قبول دارن.. پس ماها باید به کلام خدا اطاعت کنیم آخه برادریم مهدیه: -اهوم،این هم حرفیه؛ تاحالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.. تو افکارات خودش از آشپزخونه رفت بیرون؛ رو به مهدیار گفتم: _وااای مهدیار یعنی پس‌فردا باید بریم مشهد؟! -آره خانمم،ان‌شاءالله -چه زیارتی بشه این دیگه.. _بله دیگه، برو نماز شکر بخون که خدا سعادت داده بهت با من بری زیارت.. خندید و گفت: -سعادت رو که به شما داده.. _خیرشم.. -باشه بابا، حالا خودمونیم‌هاااا سلیقه هم بگی نگی داری -خونمون انگار استخره،همش رنگ آبی و سفید با مشت آروم زدم رو شونش؛ لوتیش رو پر کردم و گفتم: _هــــــــــــــــــــی مشتی! _دست کم گرفتی ما رو؟! اون هم کم نیاورد و لوتیش رو پر کرد و گفت: -چــــــــی؟! -من دست کم گرفتم؟! -نــــــــــه داداچ،خیالت تخت.. دوتایی زدیم زیر خنده؛ مامان لیلا اومد داخل آشپزخونه، خندید و گفت: -می‌بینم خوش می‌گذره مهدیار: -مگه با هدیه میشه بد بگذره؟! لیلا خندید: خب حالا تواَم ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ گوشیم دوباره زنگ خورد،جواب دادم: _مهدیارم..! _دارم میام،صبر بده لطفا.. -چـــــشـــــــم -لباس عقدِت یادت نره _چشمممممممم "قرار شده چون عروسی نمی‌گیریم، یه کلیپ فرمالیته داشته باشیم" گوشی رو قطع کردم؛ میگه چشم دوباره دودقیقه دیگه زنگ میزنه.. مامان: -هدیه‌جان..! -همه وسایل‌هات‌ رو برداشتی؟! _آره مامان نگران نباش.. چادرم رو انداختم رو سرم و رفتم پایین؛ مامان و بابا و لیلا و مهدیه هم با اسفند اومدن دم درب مهدیار: -حالا خوبه نمی‌خوای بری قندهار _ایییش.. بعد از خداحافظی مهدیار ماشین رو به حرکت درآورد و مامان آب رو پشت سَرِمون ریخت.. ‌ ‌ "و زندگی مشترک من و مهدیار شروع شد" "تا ظهر که فقط تعریف می‌کردیم" مهدیار: -خانمم! -خسته‌ای یکم بخواب.. راست می‌گفت؛ پوست‌های لواشک و قره‌قوروت‌هایی که خورده بودم تو راه رو انداختم داخل پلاستیک و گذاشتم پایین‌ پا زیر صندلی و تکیه دادم به پشتیِ صندلی و چشم‌هام رو بستم.. ‌ ‌ مهدیار: -خانمم! هدیه‌اَم! قشنگم! -پاشو،رسیدیم.. چشم‌هام رو باز کردم؛ _ساعت چندِ؟! -ساعت ۹ شب هست؛ بیا بریم داخل مسافرخونه،پاشو.. چادرم رو انداختم سرم و از ماشین پیاده شدم؛ چمدان‌ها رو مهدیار بعد از قفل‌کردن ماشین گرفت دستش تا بیاره‌.. موقعی که خواب بودم کارهای مسافرخونه رو کرده بوده کلید رو گرفتیم و با آسانسور رفتیم ( طبقه۴،اتاق۷۲ ) کلید رو انداختم و در باز شد؛ یه راهرو کوچیک که سمت چپ دستشویی و سمت راست حمام بود.. یکم که نگاه کردم؛ یک سالن با تخت دونفره و میزعسلی کنارش قرار داشت که یک پنجره‌ی بزرگ هم کنارش بود.. رفتم پرده رو کنار زدم؛ تو تاریکی شب گنبد زردِطلایی آقاامام‌رضا(علیه‌السلام) چشمک میزد.. چشم‌هام پر اشک شد و گونه‌هام خیس :(( چقدر دلم تنگ شده بود.. ‌ نویسنده:
رمـان پایاݩ یڪ عـــشــق💞 پارت نود ســـــہ
محرابی: رمـان پایاݩ یڪ عـــشــق💞 پارت نود ســـــہ عیدتون مبارک 🌷 عـیدےمابہ‌شمـا
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ دوباره شروع کردم ریشِش رو کشیدن چه حالی میداد،خندیدم.. مهدیار چشم‌هاش رو باز کرد: -عشق من آخر بگو با من چرا اینگونه‌ای؟! -ریش من را می‌کشی دختر مگر دیوانه‌ای؟! _نه بابا..؟! _شاعر هم که هستی؟! -دیگه دیگه _حالا بپر لبا‌س‌هات رو بپوش که باید بریم حرم پاشد رفت حموم؛ یه دوش چند دقیقه‌ای گرفت و اومد بیرون.. "عجب‌هااااا" "این پسرها هم چقدر زود دوش می‌گیرن..!" "مال من که کمتر از بیست دقیقه نمیشه" یک دست لباس، پیرهن چهارخونه سورمه‌ای و زرشکی با شلوار مشکی براش کنار گذاشتم.. خودم هم شلوار و مانتو مشکی با روسری و ساق زرشکی پوشیدم.. چادرم هم سرم کردم.. آقا تازه داره موهاش رو خشک میکنه؛ خیلی ریلکس لباس‌هاش رو پوشید.. ساعتش رو هم انداخت: -خب بریم..! _چرا اونقدر خوشگل کردی؟! _هاااان؟! برا کی؟! از تعجب چشم‌هاش چهارتا شد و گفت: -خودت لباس انتخاب کردی که!عجبااااا _حالا باشه،بریم دیگه.. اومدم دَر رو باز کنم دست‌هام رو گرفتم بالا و گفتم: _خدایا این مهدیار رو فقط به چشم من اونقدر خوشگل و خوشتیپ نشون بده و به چشم دیگران شکل قورباغه نشون بده..! _آمــــــــــیـــــــــــــن (خندیدم) مهدیار: -روم غیرت داری؟! -خوشمان آمد _هی!حالا خودت رو نگیر.. _چون کنار منی این حرف رو زدم.. _زیبایی تو خانُمِته.. -عمرااااا...! -خدایا اگر من رو شکل قورباغه نشون میدی؛ این رو هم شکل سوسک نشون بده لطفا! -آمیـــــــــــــــــــن(خندید) _خب حل شد دیگه فقط برا هم خوشگلیم پس بزن بریم.. -یاعلی‌مدد دست‌هام رو گرفت تو دستش، شروع کردیم به قدم‌زدن تا حرم.. گوشی رو درآوردم تا از دست‌هامون عکس بگیرم، مهدیار رو به سمتم گفت: -میخوای چیکار کنی؟! _می‌خوام استوری کنم..! -نه،نمی‌خواد.. _چرا؟! -شاید یکی شرایط ازدواج نداشته باشه، و با دیدن این عکس‌ها دلش بخواد و پاش به گناه باز بشه.. گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و گفتم: _می‌دونستی خیلی قشنگ قانع میکنی؟! -اگر دِلی بگی به دل طرف میشینه _حالا اگه بلد نبودی چی؟! -سوال رو با سوال می‌پرسم..! _چه جوری؟! -مثلا اگه پرسید چرا حجاب می‌کنید؟! -و اگه تو بلد نبودی بگو : "چرا حجاب نکنیم؟!" و "شما چرا بی‌حجابید؟!" -وقتی سوال رو با سوال جواب میدی گیج میشه و دیگه بحث ادامه پیدا نمیکنه.. _چه جالب ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ قدم‌قدم راه می‌رفتیم بدون اینکه حرفی بزنیم؛ فقط فکر می‌کردم؛حس می‌کردم، و از بودن در کنارش نهایت لذت رو می‌بردم.. جلوی درب حرم سلام رو دادیم و بعد وارد شدیم مهدیار از قسمت آقایان و من هم از قسمت بانوان وارد شدیم.. دوباره دست‌هام رو تو دست‌هاش قفل کرد؛ قدم‌قدم رفتیم که رسیدیم تو صحن انقلاب.. به گنبد خیره شدم؛ اشک‌هام همینجوری داشت گونه‌هام رو خیس می‌کرد "چقدر دلم برای مشهد تنگ شده بود" یه نگاه به مهدیار کردم؛ اشک‌های اون هم اَمونِش رو بریده بود و گونه‌هاش رو خیس می‌کرد.. مهدیار: -خیلی شلوغه، یک بار هم بریم کنار ضریح کفایت میکنه.. -وعده ساعت ۳ همینجا ان‌شاءالله -هدیه‌اَم! نگاه کن اگر دیدی خیلی شلوغه نرو جلو.. -یهویی دستت میخوره تو صورت کسی یا یکی رو هول میدی اینجوری امام‌رضا(علیه‌السلام) هم راضی نیست.. _باشه چشم؛ خیلی مراقب خودت باش.. -همچنین،خیلی هم دعام کن.. _قبول‌حق،یاعلی‌مدد‌ رفتم سمت ورودی خواهران؛ وارد شدم و کفش‌هام رو دادم کفش‌داری.. رفتم سمت ضریح؛ چشم‌هام به ضریح که خورد دیگه دست خودم نبود و شروع کردم با هق‌هق گریه‌کردن.. خیلی شلوغ بود و درست نبود برم جلو؛ همونجا کنار دیوار تکیه زدم و بغض یک سالم رو خالی کردم.. "امام‌رضا" "آخ که چقدر دلم تنگت بود" به ساعت نگاه کردم؛ ۰۰ : ۲ دوست داشتم سال‌ها همینجا گریه کنم ولی... :( چادرم رو مرتب کردم و رفتم کفش‌داری و کفش‌هام رو گرفتم و بعد هم رفتم همونجایی که قرار گذاشته بودیم.. مهدیار هنوز نیومده بود؛ کنار دیوار سجاده کوچیک جیبیم رو درآوردم و دورکعت نماز به نیت آقاامام‌زمان(عج) خوندم دو رکعت هم نماز شکر به جا آوردم مفاتیح رو از کیفم درآوردم و شروع کردم به خوندن دعاها.. مهدیار: -قبول باشه خـــــــانم _قبول حق،کی اومدی؟! -یک‌ربع ساعتی میشه.. -ولی خب یک‌ذره اون طرف‌تر وایساده بودم نگاهت می‌کردم.. "و چه حس خوبیه یکی نگاهت کنه و تو ندونی" _برای چی خب؟! _ترسیدی بِدُزدَنَم؟! -نـــه،داشتم بهت فکر می‌کردم.. -آخه چه کار خوبی انجام دادم که خدا دختری مثل تو رو گذاشت تو زندگیم.. _بیا بشین.. نشست کنارم،رو به سمتش گفتم: _مهدیار برام قرآن می‌خونی؟! بدون هیچ حرفی با لبخند قرآن رو ازم گرفت.. "صحفه‌ی ۴۴۰ سوره یـــــس" "آخ که چقدر من سوره‌ی یس رو دوست دارم" شروع به خوندن کرد؛ و من غرق در عشقی که من رو یاد خدا می‌انداخت مهدیار: -تموم شد،چطور بود؟! _عااالـــــــــــــی.. -حالا برام دعا کن، بگو هر چی دلش می‌خواد.. اونقدر لذت برده بودم که رو به سمت گنبد شدم و از ته دلم به امام‌رضا(علیه‌السلام) گفتم هر چی می‌خواد بده بهش.. شوخیم گل کرد و گفتم: _نکنه یه زن دیگه میخوای؟!هااا؟! _دعا کنم هَوو بیاد سرم؟! -نـــــه‌بابا من تو همین یکی هم موندم.. _همچین میگه تو همین یکی هم موندم، انگار ده‌ساله زندگی مشترک داریم ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ الان چند روز هست که مشهدیم؛ امروز هم قرارِ بریم حرم و بعدش از همونجا راه بیفتیم بریم شهرمون.. :(( مهدیار: -همه چی رو برداشتی؟! _آره خیالت تخت.. چمدان‌ها رو گذاشتیم پشت ماشین و رفتیم سمت حرم بعد از ورود به حرم، مهدیار تکیه داد به درب حرم و من کنارش مهدیار شروع کرد: "امام رضـــــا" "قربون کبوترات" "یه نگاهیم بکن به زیر پات" نگاه به گنبد کردم؛ دوست نداشتم از اینجا دل بکنم.. اشک‌هایی که جمع شده بود با صدای مهدیار قطره‌قطره ریخت رو گونه‌هام.. سوار ماشین شدیم،اونقدر حالم بد بود مهدیار هم مثل من حالش تعریفی نداشت.. "آخه مگه دل کندن آسون بود!!" یه جا ماشین رو زد کنار و رفت تا دوتا بستنی بگیره "قربونش برم،می‌خواد حالم رو خوب کنه" سوار شد؛ با دیدن سه‌تا بستنی زدم زیر خنده مهدیار: -خب چیه؟! -تو همیشه دوتا میخوری _پس چی؟! دوتاش رو گرفتم و شروع کردم به خوردن؛ مهدیار خنده‌کنان‌ گفت: -ای خداااا،من زن نگرفتم بلکه بچه گرفتم -تو کی باید بزرگ بشی؟! _مگه چیکار کردم؟! -خودت رو تو آینه نگاه کن! به آینه نگاه کردم؛ دماغم و دور لب‌هام کلا بستنی شده بودن خندم رو کنترل کردم و گفتم: _همش تقصیر بستنی‌هاست.. با گفتن این حرفم مهدیار که انگار منفجر شد از خنده _یعنی نمی‌رسیم خوووونه؟! _هــــــــــــــــا؟! -مثلا می‌خوای چیکار کنی؟! _اونوقت که یک هفته غذا درست نکردم مجبور بشی بری از بیرون بخری میگم بهت -باشه بابا.. ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ چند ماه گذشته؛ دو ماه باقی مانده به عید..🌱 ‌ مهدیار که مشغول پرستاری هست؛ من هم که درس‌هام رو مجازی می‌خونم چون به دانشگاه زیاد علاقه ندارم.. ولی خب دوتامون حلقه صالحین داریم فاطمه بالاخره ازدواج کرد، و نارنج هم تو راهی داره ان‌شاءالله ‌ زندگی به روال عادی می‌گذره؛ تو خونه چیز خاصی نداریم که شام بپزم برا مهدیار رفتم و یکی از سرویس طلاهام رو آوردم گذاشتم رو اپن تا مهدیار بفروشتش (: آخه بعد از اینکه ماه قبل ماشینمون رو عوض کردیم یکم قسط داریم که برعکس حقوقِ مهدیار هم این ماه ندادن.. یکم اوضاعمون خوب نیست؛ من هم باید یه کاری کنم دیگه.. به ساعت نگاه کردم،خب الان‌هاست که برسه.. رفتم لباس‌هام رو عوض کردم؛ یکم هم آرایش کردم و نشستم.. کلید درب انداخته شد؛ پریدم جلوی درب و گفتم: _ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام بر مرد زندگی بنده مهدیار در اوج خستگی‌هاش لبخندی زد: -ســـــــلــــام بر ملکه‌ی خونَم.. رفت سمت اتاق تا لباس‌هاش رو عوض کنه _نمیدونی که..! این خونه بدون تو اصلا شور و شوق نداره -باورت میشه وقتی تو رو می‌بینم، خستگی‌هام یادم میره؟! سفره رو پهن کردم؛ دست‌هاش رو شُست و اومد نشست سَرِ سفره بعد از خوردن غذا سرویس طلا رو دادم بهش.. مهدیار: -این چیه؟! _یکم از طلاهام هست، بفروش و قسط‌ها رو بده ان‌شاءالله مهدیار لبخندی زد و گفت: -ولی نمی‌تونم قبول کنم.. _مهدیار بچه‌بازی در نیار، قرار نیست همیشه وضعمون خوب باشه.. _خب شرایط بحرانی هم داریم، تو این شرایط‌ها هست که باید کنار هم باشیم _پس میری می‌فروشی همین که گفتم.. -قول میدم بعدا جفتش رو برات بخرم.. خندیدم و گفتم: ان شاءلله.. -همین کارها رو کردی که عاشقت شدم _زبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "صبح‌ها همیشه برای نماز شب بیدارم می‌کرد" "هیچ وقت من بیدار نمی‌شدم" "همیشه اون بیدار میشد و من رو هم بیدار می‌کرد" امشب هم حالم خیلی بد بود؛ فکر کنم سرما خورده بودم برای اولین‌بار این موقع بیدار شدم یه نگاه به ساعت کردم، ۳ صبح بود.. مهدیار رو تخت نبود،لابد رفته دستشویی بلند شدم برم آشپزخونه قرصی چیزی بخورم؛ از کنار دَرِ اتاق عبادت که رد شدم دیدم صدای هِق‌هِق گریه میاد.. ترسیدم،ولی خب کسی جز مهدیار نمی‌تونه باشه دَر رو باز کردم و رفتم داخل‌.. یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین‌ و شونه‌هاش لرزید.. من طاقت اشک‌های مهدیار رو نداشتم؛ رفتم سمتش، بغل و اشک‌هاش رو پاک کردم _مهدیار چیزی شده؟!چرا به من نمیگی؟! _مگه من زنت نیستم؟!بگو به من چیشده؟! _بخدا الان سکته میکنم..!! اشک‌هاش همین‌جوری داشت میومد؛ با همون صدای پر بغض گفت: -هدیه من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.. _چی رو؟! _بگوووو به من مهدیار.. -این دنیا رو،نمی‌تونم خستم از این دنیای فانی -دوست دارم برم :(( یک لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید؛ اشک‌های من هم شروع به ریختن کرد.. روبه‌روش نشستم و تکیه دادم به دیوار و سرم رو گذاشتم بین زانوهام.. مهدیار: -بخدا این دنیا دیگه ارزش نداره؛ ما داریم زندگی می‌کنیم و آقاامام‌زمان(عج) داره زجر میکشه.. "صدای هق‌هق خودم رفت بالا" -من چندین ساااالــــــــه نوکر امام‌زمان(عج) هستم ولی هنوز ندیدمشون.. //: -بخدااا سخته....💔 ‌ ــــــــــــــ ‌ شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است💔 لب تشنه اگر آب نبیند سخت است💔 ما ذاکر و تویی ارباب💔 ‌ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است💔 ‌ ــــــــــــــ ‌ اومد جلو؛دست‌هام رو گرفت تو دستش با چشم‌های خیسِش زل زد تو چشم‌هام و گفت: -هدیه می‌خوام برم..! -اگه تو راضی باشی و دعا کنی جور میشه میرم ان‌شاءالله -هدیه،خانمم باور کن سخته..! -دعا کن برم.. _کجــــا؟! -عراق،سوریه ان‌شاءالله ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیار خودش نفهمید؛ ولی من با همین حرف شاید سال‌ها پیر شدم.. رو به سمتش گفتم: _برم آب بیارم برات..! بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه؛ از تو یخچال آب رو برداشتم و ریختم داخل لیوان و سر کشیدم.. "وااااای خدایـــــــــــــــــا" "احساس می‌کنم بدنم یخ یخ هست" "سرم می‌خواد منفجر بشه" "قلبم،قلبم داره از جا کنده میشه" "ولی...! ولی هدیه...! تو دختری قوی هستی..! تو دختر حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) هستی..! دختر حضرت بودنت رو اینجا باید ثابت کنی ان‌شاءالله..! همسرت و فدایی دخترش کنی..! " یک لیوان آب برداشتم،رفتم کنار سجاده نشستم لیوان رو گرفتم‌ سمتش مهدیار: -ممنون _مهدیار..! حالا چرا این مدت به من نگفته بودی؟! -چون پرستارم می‌خوام به عنوان کادر درمان برم سوریه ان‌شاءالله -برا رزمنده‌ها اوضاع سوریه اصلا خوب نیست.. -وقتی اینجام سنگینم، بهت نگفتم چون می‌ترسیدم مخالفت کنی.. _ان‌شاءلله جور میشه بری.. _اگر جایی لازم بود من رو هم ببر تا رضایتشون رو بگیرم ولی خب رضایت اصلی رو حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) باید بِدَن‌.. -تو واااااقعااااا مشکلی نداری؟! _اگر راه داشت خودم هم فدای حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و اولادش می‌کردم (: -قول میدم جا نَمونی.. _اول خودت شهید بشو، بعد به فکر شهادت من باش -مَردِ و قولِش.. نماز شب و صبح رو خوندیم و رفتیم خوابیدیم؛ صبح چشم‌هام رو باز کردم،مهدیار نبود.. بلندم شدم صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپزخونه مثل همیشه سفره صبحونه انداخته بود یکم خوردم و زنگ زدم بهش.. شمارش رو خودش تو گوشیم ((شهید آینده)) سیو کرده ... _الو سلام خوبی..؟! -سلام بانوجان..! -تو خوب باشی ماهم خوبیم،جانم؟! _قربونت،می‌خوام برم خونه بابام اینا.. -باشه برو، فقط مواظب خودت باش.. ... ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم خونه بابام اینا؛ موضوع سوریه مهدیار رو اصلا به روم نیاوردم.. چند ساعت خونه مامان بودم که مهدیار زنگ زد: -خانمم..! -بدو بیا پارک جلویی تا بریم خونه.. _نمیای خونه مامان؟! -نه فعلا،زحمت نمیدم بدو بیا دلم تنگِت‌ شده‌ خب "پنج‌ کیلو‌ قند‌ آب شد تو دلم‌ " ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم پارک جلویی؛ همیشه عادت داشتم پایین رو نگاه کنم.. مهدیار هم همین‌جوری بود چند دورِ دارم تو پارک می‌چرخم، دیگه عصبی شدم و زنگ زدم بهش.. ‌ ... _مهدیار من رو گرفتی؟! _دو ساعته تو پارکم نیستی؟! -من هم دو ساعته تو پارک دارم راه میرم نیستی؟! "ای خداااا" _مهدیار ببین..! _بیا کنار سُرسُره‌ها،اونجا‌ وایسادم "چشمی" گفت و گوشی رو قطع کرد سرش پایینِ و من رو نمی‌بینه پسرِ "بالاخره اومد" _معلومه کجایی؟! -ببخشید خب -واااای دختر چه ُسرسُره‌هایی، الان خلوته،سوار بشم..؟! _پایه‌اَم *-* رفت و از سُرسُره‌ها می‌رفت بالا و میومد پایین؛ چند نفر اون طرف فکر می‌کردن مهدیار دیوونست من هم از حرکت‌هایی که می‌رفت دلم ضعف رفته بود گوشی رو درآوردم و از تمام لحظات فیلم گرفتم ^-^ مهدیار: -یعنی کی میشه بچه‌هامون رو بیاریم اینجا بازی! _اولا بچه‌هامون رو نــــــــــه بچمون رو دوماااا هم صبر کن من تو رو بزرگ کنم بعد به فکر بچه باش -ببین اهل‌سنت همه بالای پنج،شش‌تا بچه دارن؛ شیعه‌هام کلا جمعیتشون داره کم میشه..! -من نیت کردم به نیت ۱۴معصوم ۱۴تا بچه از تعجب خندیدم: _اونقدر حرف نزن،بیا بریم خونه.. _تو حالت خوب نیست پسر سوار ماشین شدیم و بسم‌الله.. ‌ نویسنده:
https://harfeto.timefriend.net/16501008813976 نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را در رابطه با رمان "پایان یک عــــشـــــق💕" با ما به اشتراک بگذارید 🙏🌱
هدایت شده از ریحانه بهشتے:)🖤!"
پرداخٺ ایتا داࢪیم براے ۲ فرشتہ😌💜!" مبلغ بالاسٺ🌸!" ۵ نفࢪ عضو ڪانال بشن و ۱۰۰ویو•🌸💛• ڪانال: ↬🌸🌿@mazhabyman