🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتپنجاهوپنج
واااے خدایا کمکم کـݧ
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد
درد شدیدے تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد
باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود
بہ اطرافم نگاه کردم
علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـݧ دوتا دستش گذاشتہ بود
سرشو آورد بالا چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودے؟منو میخواستے گول بزنے؟اونجا چرا؟ میخواے دوباره حالت بد بشہ؟ مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟
الکے خندیدم و گفتم:اوووو چہ خبرتہ علے؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازموݧ و اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام
بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیروݧ
رفتم سمت دستشویے تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و
صورتمو شستم
وضو گرفتم و رفتم تو اتاق جانماز علے و خودم و پهـݧ کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم
علے نمازو شروع کرد
اللہ اکبر
با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت :اشک از چشمام جارے شد
بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید ...
بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
علے ؟
جانم ؟
ببخشید
بابت چے؟
تو ببخش حالا
باشہ چشم
دستے بہ سرم کشید و گفت:اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے؟
اوهووم
اے بابا فراموشکارم شدم میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ ؟
سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمے کردم و گفتم:با چادر مشکے چے؟
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت :عشق علے
حالا هم برو بخواب
بخوابم؟دیگہ الاݧ هوا روشـݧ میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم
قوووول؟
قول
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتپنجاهوشش
ساعت ۱۱بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم
ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود
گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم :الو
الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر؟
بلہ ماماݧ جاݧ خوبم خونہ ے علی اینام
تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟
ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد
باشہ مواظب خودت باش بہ همہ سلام برسوݧ
چشم خدافظ
پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم
علے جاݧ؟پاشو ساعت یازده
پاشو کلے کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت:یکم دیگہ بخوابم باشہ
پتو رو از سرش کشیدم إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟
خندیدم و گفتم دستشویے
بالشت و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تهدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیروݧ
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟
خندیدم و گفتم دستشویے
بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیروݧ
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما
پوووفے کردم و گفتم:ببیـݧ علے مـݧ از دلت خبر دارم میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـݧ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اوݧ راه باایـݧ کارات مـݧ بیشتر اذیت میشم
پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت
از جاش بلند شد و رفت سمت کمد درشو باز کردو یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظام
ے داخلش بود
و آورد بیروݧ
ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم
خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل هارو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم
علے ماماݧ اینا میدونـݧ؟
آره ولے اونا خیالشوݧ راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
حرفشو قطع کردم
اردلاݧ چے؟اونم میدونہ؟
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم و گفتم:پس فقط مـݧ نمیدونستم؟؟
چیزے نگفت
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد پاشو ناهار بریم بیروݧ
قبول نکردم
امروز خودم برات غذا درست میکنم..
https://harfeto.timefriend.net/16583204051821
نظر،درخواست یا پیشنهادی درباره رمان"عاشقانه دومدافع" داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید..
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #رمانعاشقانہدومدافع #پارتپنجاهوشش ساعت ۱۱بود باصداے گوشیم از خواب بی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتپنجاهوهشــت
بغضم گرفته بود ولی حالا وقتش نبود
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے
دیره پاشو
لبخندے از روے
رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ وآروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت :فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم.
نگاهموݧ بهم گره خورد دیگہ طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد
بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـݧ ایـݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود
سرمو بلند کردم علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدوسرشو تکوݧ داد
ماماݧ اینا پاییـݧ بودݧ
روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم
اومد کنارم خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستیم
سرمو گذاشتم رو پاش
علے ؟
جاݧ علے؟
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء
خوشحالم کہ همسرم همنفسم مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم همنفسم خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم
علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره؟اصلا اوݧ دنیا هم
حرفشو قطع کردم سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم:برمیگردے دیگہ؟
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ
اشکام سرازیر شد دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم
سرمو گرفت پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شا اللہ
اشکام رو پاک کرد و گفت:فقط یادت باشہ خانم مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره بگم پشیموݧ شدم بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ...
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو روی سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم
دستشو محکم گرفتہ بودم از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشون داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم
علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه ! به اصرار خودت !...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتپنجاهوهفـت
امروز خودم برات غذا درست میکنم
پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے؟حالت خوبہ؟
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنوݧ
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟
ݧ الاݧ میخواستم پاشم بزارم شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جاݧ
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
ݧ اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ
بااصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد.
خوب قورمہ سبزے بزارم؟
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم.کجا میخواد بره؟
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
إم إم هیچ جا ماماݧ
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ؟؟حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمہ رو رسوند .با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زنداداش اینجایے تو؟
بہ سلام خانم ساعت خواب؟
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ
با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم تا آماده شدنش یکے دوساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا وارد اتاق علے شدم و درو بستم
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود
لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم
کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و وقتے کہ اومد بیدار شم.
با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم
علے بود
اسماء تنها اومدے بالا ؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام؟
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش :بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ نه
قرار شد بابا با ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خوانواده ے تو چے؟
خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام
راضے بودم اما ݧ ازتہ دل جوابے ندادم غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود
با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت:اسماء دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس مامانم آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد
دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
علے پرسید:إ پس ماماݧ کو؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ
ساعت ۵بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم:خوبے داداش زهرا خوبہ ؟
الحمدوللہ
داداش میدونے کہ علے امروز داره میره میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟
گفتم اسماء جاݧ
گفتے؟!
آره خواهر ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
ساعت بہ سرعت میگذشت
باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸ طاقتم کم تر و کم تر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷و ربع بود علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم ونگاه کردم زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود
لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم
ساعت ۷ونیم شد
علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتپنجاهونــہ
آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ
همہ چشم ها سمت مـݧ بود همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده
بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم
روپاهام بند نبودم کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد همہ ے نگاه ها سمت مـا بود
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم وقلبم بہ تپش افتاد
چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد
هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلاݧ سوار ماشیـݧ شد
کاسہ ے آب دستم بود علے براے خداحافظےاومد جلو
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد
لبخندے زد و گفت :اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش
بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے؟
کار داشتم کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد
چیزے نگفتم
دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت :دوست دارم اسماء خانم
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت
با هر سختے کہ بود صداش کردم
علے
بہ سرعت برگشت.جان علے؟
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام
چند دیقہ سکوت کرد و گفت:باشہ عزیزم
کاسہ رو دادم دستش بہ سرعت چادرمشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم
زهرا هم با ما اومد
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم
نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم:علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کردو گفت :مگہ نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم:ݧ شبیہ علے مـݧ بودے
بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت :ایـݧ دیگہ چرا آوردے؟؟؟
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے
سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟
یکمے فکر کردو گفت:بہ ماه نگاه کـݧ
سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم
علےوتند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بے بلا
بقیہ راه بہ سکوت گذشت
بالاخره وقت خداحافظے بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کردݧ و رفتـݧ داخل ماشیـݧ
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے برگردیا مـݧ منتظرم
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
دلم ریخت
دستشو گرفتم:علے ،جوݧ اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت :چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جاݧ مـݧ برم؟
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم :برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم عقب عقب رفت دستشو گذاشتم رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم
مـݧ هم زیر لب گفتم:مـݧ بیشتر
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد
با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم
"در رفتن جان از بدن، گویند هرنوعی سخن
من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود"
وارد فرودگاه شد در پشت سرش بستہ شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد
سعے کردم خودمو کنترل کنم کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـݧ کاسہ هم ازدستم افتاد و شکست
بغضم ترکید و اشکهام جارے شد زهراو اردلاݧ بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شدݧ و اومدݧ سمتم
اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے دادمیزد
خوبے؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــݧ و سوار ماشیـنم کردݧ
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم
اومدنے با علے اومده بودم حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلاݧ و زهرا باهام حرف میزدݧ جواب نمیدادم
تا اسم کهف اومد سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلاݧ؟
هیچے میگم میخواے بریم کهف؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتشصتودو
وارد کهف شدم هیچ کسے نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ ے قبل با علے نشستہ بودیم نشستم
قلبم کمے آروم شد اصلا مگہ پیشہ بہ شهدا پناه ببرے و کمکت نکنـݧ؟
دیگہ اشک نمیریختم احساس خوبے داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم:خدایا هر چے صلاحہ هموݧ بشہ بہ مـݧ کمک کـݧ و صبر بده
حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود
مـݧ اسماء اے کہ انقد علے و دوست داشت خودش با دست هاے خودش راهیش کردو الاݧ از خدا صبر و صلاحشو میخواد!
روزها همینطورے پشت سر هم میگذشت
حوصلہ ے هیچ کارے و نداشتم اکثراخونہ بودم حتے پنج شنبہ ها هم نمیرفتم بهشت زهرا
هرچند روز یکبار علے زنگ میزد بهم اما خیلے کوتاه حرف میزد و قطع میکرد
روز هایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره بےوحوصلہ بودم
هرشب راس ساعت ۱۰روبروے پنجره میشستم و بہ ماه نگاه میکردم.
مطمعـݧ بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ و دلش برام تنگ شده
با صداے گوشیم از خواب بیدار شدم
دستم رو از پتو آوردم بیروݧ و دنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشے قطع شد
از ترس اینکہ نکنہ علے بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم
با چشماے نیمہ بازم قفل گوشے و باز کردم مریم بود
پووو فے کردم و دوباره روے تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم گوشیم دوباره زنگ خورد
با بے حوصلگے برش داشتم و جواب دادم
الو...
الو سلام دختر کجایے تو؟چرا دانشگاه نمیاے؟
علیک سلام حال و حوصلہ ندارم مریم
وا ینے چے مثل ایـݧ افسرده ها نشستے تو خونہ
خوب حالا ... کارم داشتے ؟
آره اسماء میخوام ببینمت باهات حرف بزنم
راجب چے
راجب محسنے ازم خواستگارےکرده
خندیدم و گفتم:محسنے؟خوب تو چے گفتے؟
هیچے چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدشم سریع ازش دور شدم
علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ
خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یہ خواستگار برات اومده اونم پروندیش
خندیدو گفت:واقعا کہ ... حالا کے ببینمت ؟
دیگہ واسہ چے میخواے ببینیم؟تو کہ پروندیش
ݧ یہ کار دیگہ اے دارم حالا اگہ مزاحمم بگو
من کہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے
إ اسماء
شوخے کردم بابا بعد از ظهر بیا خونموݧ دیگہ هم زنگ نزݧ میخوام بخوابم
پروووو باشہ پس فعلا
فعلا
گوشے رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد
فکرکردم مریم کلے فوشش دادم
بدوݧ اینکہ بہ صفحہ ے گوشے نگاه کنم جواب دادم
بلہ؟؟مگہ نگفتم دیگہ زنگ نزݧ؟
صداے یہ مرد بود رو صفحہ ے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم
خدا بگم چیکارت نکنہ مریم
دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم بلہ بفرمایید؟
سلام خوب هستید آبجے
بعد از ازدواجم با علے بهم میگفت آبجے از لحـݧ آبجے گفتنش خندم گرفت
ممنوݧ شما خوب هستید ؟
الحمدللہ ببخشید میخواستم راجب یہ موضوعے باهاتوݧ حرف بزنم
خواهش میکنم بفرمایید؟
ݧ اینطور ے کہ نمیشہ شما کے وقت دارید ببینمتوݧ
آخہ...
حرفمو قطع کردو گفت :علے بهم گفت بیام و ازتوݧ کمک بگیرم
اسم علے رو کہ آورد لبخند رو لبم نشست
بهتوݧ اطلاع میدم فعلا خداحافط
خداحافظ
چند دیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد
ایندفعہ با دقت بہ صفحہ ے گوشے نگاه کردم با دیدݧ صفر هاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علے سریع جواب دادم
الو سلام
الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟
ݧ عزیزم بیدار بودم
چہ خبر؟
سلامتے تو چہ خبر کے میاے؟
إ اسماء تو باز اینو گفتے؟دوهفتہ هم نیست کہ اومدم
إ خوب دلم تنگ شده
منم دلم تنگ شده حالا بزار چیزیو کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم
با ناراحتے گفتم :خوب بگو
محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟
آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکــݧ
باشہ چشم
مـݧ دیگہ باید برم کارے ندارے؟
ݧ مواظب خودت باش
چشم خداحافظ
خداحافظ
با حرص گوشے و قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیموݧ شدم.
حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ
دیگہ خوابم پرید لبخندے زدم و از جام بلند شدم اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چوݧ اردلاݧ فردا باز میخواست بره سوریہ
براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیروݧ حرف بزنم
یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و باهم روبروشوݧ میکنم
کارهاے عقب افتادمو یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم و هموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار با علے براے حرف زدݧ قرار گذاشتیم ،براے ساعت ۴قرار گذاشتم
بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک و فرستادم و گفتم ساعت۵اونجا باشہ
لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیروݧ
ماشیـݧ علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت
سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم
روے نیمکت نشستم و منتظر موندم
مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵دیقہ بود شمارشو گرفتم جواب نمیداد
ساعت نزدیک ۵بود اگہ با محسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد
ساعت ۵شد دیگه از اومدݧ مریم ناامید شدم و منتظر محسنے شدم
سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتشصتوسـہ
مریم همراه با محسنے در حالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن
باتعجب بلند شدم و نگاهشون کردم مریم سریع پرید تو بغلم و گفت:تولدت مبارک اسماء جونم
آخ امروز تولدم بود و مـن کاملا فراموش کرده بودم یک لحظہ یاد علے افتادم اولیـن سال تولدم بود و علے پیشم نبود اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم
لبخند تلخے زدم و تشکر کردم
خنده رو لبهاے مریم ماسید
محسنے اومد جلو سریع گفت :سلام آبجے علے بہ مـن زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چون خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم
مات و مبهوت نگاهشون میکردم
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے
مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت:چتہ تو آدم ندیدے؟دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے
خندیدم و گفتم خوب آخہ شوکہ شدم خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ واقعا نمیدونم چے باید بگم
چیزے نمیخواد بگے بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ
روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع۲۲سالگیم نگاه گردم از نبودن علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟
کیکو میمالید رو صورتم؟در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره فقط لطفا منم توش باشم اذیتم میکردو نمیزاشت شمع و فوت کنم؟آهے کشیدم و بغضمو قورت داد
زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــن باش مـن منتظرشم"
شمع و فوت کردم و کیکو بریدم
مریم مث ایـن بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پاییـن میپرید
محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشون نکنم
مریم اومد کنارم نشست:خووووب حالا دیگہ نوبت کادوهاست
إ وا مریم جان همیـنم کافے بود کادو دیگہ چرا
وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها چشماتو ببند
حالا باز کـن یہ ادکلـن تو جعبہ کہ با پاپیون قرمز تزئیـن شده بود
گونشو بوسیدم گفتم واااااے مرسے مریم جان
محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت:ببخشید دیگہ آبجے مـن بلد نیستم کادو بگیرم سلیقہ ے مریم خانومہ امیدوارم خوشتوݧ بیاد
کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقا قشنگ بود
از محسنے تشکر کردم کیک و خوردیم و آماده ے رفتـن شدیم از جام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم:بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتوݧ قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتون
از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم
اصلا دلم نمیخواست بازش کنم
توراه مریم زد بہ بازومو گفت:نمیخواے بازش کنے ندید پدید؟
ابروهامو بہ نشونہ ے ن دادم بالا و گفتم:ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید.:نه بابا اسماء جدیہ
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟
هر چے صب گفتم :واقعیت بود
خوب؟؟میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟؟
محسنے و چیکار کنیم؟
نمیدونم وایسا
رو کردم بہ محسنے و گفتم :آقاے محسنے خیلے ممنون بابت امروز واقعا خوشحالم کردید شما دیگہ تشیف ببرید ما خودموݧ میریم
پسر چشم و دل پاکے بود ولے اونقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الان مظلوم شده بود
سرشو آورد بالا و گفت:
نه خواهش میکنم وظیفم بود ماشیـن هست میرسونمتون
ن دیگہ مزاحمتون نمیشیم
ن چہ مزاحمتے مسیرمہ خودم هم باهاتون کار دارم
آخہ مـن با مریم کار دارم
آهاݧ خوب ایرادے نداره مـن اینجا ها کار دارم شما کارتون تموم شد بہ مـن زنگ بزنید بیام
بعد هم ازمون دور شد
بہ نیمکتے کہ نزدیکمون بود اشاره کردم مریم بیا بریم اونجا بشینیم
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟
إم ...إم چطورے بگم؟؟میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ
مـن وحید و دوست دارم
خندیدم و گفتم: منظورت محسنے دیگہ؟
خب پس مبارکہ
آره اما یہ مشکلے هست ایـن وسط
چہ مشکلے؟
خوانوادم
چطور ؟اونا مخالفـن؟؟
نه اونا بہ نظر مـن احترام میزارݧ اما...
اما چے؟؟؟
اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ از بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و سامان مال همـن اما ن مـن سامانو میخوام ن اون منو روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد
اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت ایـن حرفایے کہ زدے و بهش بگید
نمیشہ
میشہ تو بہ خدا توکل کـن
اووم اسماء یہ چیز دیگہ ام هست
دیگہ چے؟
بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟؟ن ظاهرمون شبیہ همہ نه اعتقاداتموݧ اون خیلے اعتقاداتش قویہ
مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟؟خیلیم خوبے
مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـن چے بگم
هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اوݧ بنده خدا زنگ بزنم بیاد
زنگ بزن!...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانھدومدافع
#پارتشصتوچہــار
حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید؟
واے بسختے
اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پاییـݧ بود همہ چیم خودش حساب کرد
اخے الهے
گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم
۵دقیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد
اے بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شمارو نداره آبجے
مریم بلند شدو گفت :
خوب مـݧ دیگہ برم دیرم شده
محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتوݧ
نه اخہ زحمت میشہ
نه چه زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ
خندم گرفتہ بود
سرمو تکوݧ دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم
مریم و اول رسوندیم
بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ
اولش یکم تتہ پتہ کرد
إم چطوری بگم
راستش
یکم سختہ
حرفشو قطع کردم خوب بزارید مـݧ کمکتوݧ کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید؟
إ بلہ از کجا فهمیدید؟
خوب دیگہ
راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم
دم علے آقا هم گرم راستش آبجے خانم سعادتے یا هموݧ مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـن جواب منفے دادݧ دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید؟
بلہ حتما دیگہ چے؟؟
دیگہ ایـݧ کہ مـن کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید،مـن...مـن... واقا بہ ایشوݧ علاقہ دارم اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود
خندیدم و گفتم : باشہ چشم هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ...واقا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم.عروسیتوݧ حتما جبراݧ میکنم.ممنوݧ شما لطف دارید بابت امروز هم باز ممنوݧ .
هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیروݧ .جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد.با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردمراهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگراݧ شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلاݧ .کلید چراغو زدم باصداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد واااااے ݧ یہ تولد دیگہ همہ بودݧ حتے خوانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ تولد تولد تولدت مبارک ...باتعجب بہ جمعشوݧ نگاه میکردم کہ اردلاݧ هولم داد سمت مبل و نشوندهمہ اومدݧ بغلم کردݧ و تولدمو تبریک گفتـݧ.لبخندے نمایشے رو لبم داشتم و ازشوݧ تشکر کردم.
راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم.واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو خیلے بیشتر احساس کردمدوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم.زماݧ خیلے دیر میگذشت .بالاخره بعد از بریدݧ کیک و باز کردݧ کادو ها خستگی رو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم .نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم ،چیزے تا ساعت ۱۰نمونده بود .جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم .انگار داشتم جعبہ ے مهمات و جابہ جا میکردم آروم درشو باز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.آرامش خاصے بهم دست داد نا خدا گاه لبخندے رو صورتم نشست .گل هارو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلاکہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگیـݧ هاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود خیلے خوشگل بود گردبند و انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم . چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذبرش داشتم و بازش کردم یہ نامہ بود
به نام خدا سلام اسماء عزیزم منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے خیلے دوست دارم خانمم مطمعـݧ باش هر لحظہ بیادتم مواظب خودت باش قربانت علے بغضم گرفت و اشکام جارے شد .ساعت ۱۰بود طبق معمول هرشب،بہ ماه خیره شده بودم چهره ےوعلے و واسہ خودم تجسم میکردم ،اینکہ داره چیکار میکنہ و ب چے فکر میکنہ ولے مطمعـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہانقدر خستہ بودم کہ تو هموݧ حالت خوابم بردچند وقت گذشت مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند.
یک ماه از رفتـݧ علے میگذشت اردلاݧ هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتـݧ علے تدارکات عروسے رو بچینیمدوره ے علے ۴۵روزه بود ۱۵روز تا اومدنش مونده بود .خیلے خوشحال بودم براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام و خریدݧ جهزیہ
دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونموݧ نظر بده خونمون با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدݧ حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے اصلا هرچیزے کہ اسم علے همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم با ذوق سلیقہ ے خاصے یسرے از وسایل وخریدم از جلوے مزوݧ هاے لباس عروس رد میشدم
https://harfeto.timefriend.net/16583204051821
نظر،درخواست یا پیشنهادی درباره رمان"عاشقانه دومدافع" داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید..
هدایت شده از 🍂 آرامشکده 🍂
رفقا اگه به ۲۰۲ نفر برسیم چالش میذارم و به دو نفر پرداختی میدم😍
پس زودتر زیادمون کنید🌱
#همسایه_غیرهمسایه_فور
هرکی تا وقتی ۲۰۲ تا بشیم پیامو پاک نکنه تقدیمی میدم💛
هدایت شده از واهِب ؛
👱♂پسر: سلام
🧕دختر: سلام !!
👱♂پسر : خوبین؟
🧕دختر : ممنون!!
👱♂پسر: اجازه آشنایی میدید؟
🧕دختر : خیر
👱♂پسر : چرا؟
🧕دختر : چون گوشی تحت کنترل هست
👱♂پسر : کنترل کی؟
🧕دختر : خدا
💎 أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
آیا او ندانست که خدا میبیند؟
سوره علق آیه ۱۴
✍#رهایی_از_روابط_حرام
May 11
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
وَ خب؛ رُفَـقـٰا فَـࢪدـٰا مــٰآهِ مُـحَّـࢪَمِـه . . .💔'
مــٰاهم کــٰانــٰالـو سیــٰاه پـوش کَـࢪدیـم . .!🖤
هدایت شده از شیب↜الخضیب...❥
همسایه ها ۸ تا فرشته موندگار بفرستید برای ما تا ماهم رند بشیم🌱😍
#همسایه ها فور
#گلهای_خال_خالی
سلام رفقا
ظهرتون بخیر☀️
میدونین که امشب شب اول محرم آقاست دیگه💔🖤
خب
ببین دوست من بیا تو این ماه کارایی کنیم که بعدا جلوی آقا روسفید باشیم👌🏻
میخوایم تو همین کانال ۵۴۲نفرمون
ی محفل امامحسینی داشته باشیم
دوستان احتمالا میدونین که چلهمحرم چقدر ثواب داره دیگه...حالا من ازت ی چیزی میخوام🤝
بیا تو این چهل روز از یکم محرم تا اربعین حسینی از همین امشب بعد از نماز مغرب و عشا یا نیمهشبها بعد از هیئت دعای توسل رو بخونی،توسل کن به همون امامی که صاحب این ماهاست🥺 که یکی از گرههای زندگیت باز بشه.....💔
یکی از زیارتعای مخصوص محرم زیارت عاشورا هست🤲🏽
و اینکه بیاین از فردا شنبه،که روز اول محرمه هرروز تا قبل از غروب خورشید زیارت عاشورا رو هم بخونیم و چله دعایتوسل و زیارت عاشورا بگیرین
اون امامی که داری براش چله میگیری قطعا حواسش به زندگیت هست دوست من...💚
#ماه_محرم
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلِ بیتاب اومده...💔
چشم پراز آب اومده🥺
اومده ماه عزا🏴🖤
لشکر ارباب اومده...؛
🏴 اعمال روز اول #ماه_محرم
💠 روزه گرفتن
💠 خواندن دو رکعت نماز و پس از آن خواندن این دعا:
🔸 اللَّهُمَّ أَنْتَ الْإِلَهُ الْقَدِيمُ وَ هَذِهِ سَنَةٌ جَدِيدَةٌ فَأَسْأَلُكَ فِيهَا الْعِصْمَةَ مِنَ الشَّيْطَانِ وَ الْقُوَّةَ عَلَى هَذِهِ النَّفْسِ الْأَمَّارَةِ بِالسُّوءِ وَ الاشْتِغَالَ بِمَا يُقَرِّبُنِي إِلَيْكَ يَا كَرِيمُ يَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ يَا عِمَادَ مَنْ لا عِمَادَ لَهُ يَا ذَخِيرَةَ مَنْ لا ذَخِيرَةَ لَهُ يَا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ يَا غِيَاثَ مَنْ لا غِيَاثَ لَهُ يَا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ يَا كَنْزَ مَنْ لا كَنْزَ لَهُ يَا حَسَنَ الْبَلاءِ يَا عَظِيمَ الرَّجَاءِ يَا عِزَّ الضُّعَفَاءِ يَا مُنْقِذَ الْغَرْقَى يَا مُنْجِيَ الْهَلْكَى يَا مُنْعِمُ يَا مُجْمِلُ يَا مُفْضِلُ يَا مُحْسِنُ، أَنْتَ الَّذِي سَجَدَ لَكَ سَوَادُ اللَّيْلِ وَ نُورُ النَّهَارِ وَ ضَوْءُ الْقَمَرِ وَ شُعَاعُ الشَّمْسِ وَ دَوِيُّ الْمَاءِ وَ حَفِيفُ الشَّجَرِ يَا اللَّهُ لا شَرِيكَ لَكَ اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا خَيْرا مِمَّا يَظُنُّونَ وَ اغْفِرْ لَنَا مَا لا يَعْلَمُونَ وَ لا تُؤَاخِذْنَا بِمَا يَقُولُونَ حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلا أُولُوا الْأَلْبَابِ رَبَّنَا لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
📚 مفاتیح الجنان
🏴 اعمال شب اول ماه #محرم
💠 احياي اين شب
💠 نيايش و دعا
💠 خواندن صد ركعت نماز
💠 خواندن دو ركعت نماز در ركعت اول سوره حمد و سوره انعام و در ركعت دوم سوره حمد و سوره يس
💠 خواندن دو ركعت نماز در هر ركعت سوره حمد و يازده بار سوره توحيد
👈 در فضيلت اين نماز چنين آمده است:
✨«خواندن اين نماز و روزه داشتن روزش موجب امنيّت است و كسي كه اين عمل را انجام دهد، گويا تمام سال بر كار نيك مداومت داشته است.»
📚 مصباح المتهجد، ص 783
بحارالانوار، ج 98، ص 324
وسائل الشيعه، ج 5، ص 294
#ماه_محرم
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
سلام رفقا ظهرتون بخیر☀️ میدونین که امشب شب اول محرم آقاست دیگه💔🖤 خب ببین دوست من بیا تو این ماه کا
دوستان عزیز ازتون میخوام این پیام رو برای بقیه کانالها یا در کانال خودتون ارسال کنید تا همه در این کار کوچک اما بزرگ سهیم باشیم🌿
(کپی از پیام موردی نداره)
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #رمانعاشقانھدومدافع #پارتشصتوچہــار حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟
یادتہ قول دادے برگردے؟؟
یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
من بدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟
چطورے طاقت بیارم؟؟
علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشومـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم چرا سرت شکستہ؟؟
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟
دستاتو کے ازم گرفت؟؟
علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردےعلے رفتے ؟؟
رفتے پیش خانوم زینب؟؟
نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم بگو ما طاقت دورے از همو نداریم
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راهیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتشصتوپنـج
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ.
احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشق تر از منو علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود.بہ قول علے خدا عشق مارو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء ما اوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے تو از حورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد اخم کردناشم دوست داشتم واے کہ چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم :ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم چند وقتے کہ نبود خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودمحالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ شروع کردم بہ درس خوندݧ و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم تو ایـݧ مدت چند بار زنگ زد یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم از دانشگاه برگشتم خونہ بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم خستگے رو تو تمام تنم احساس میکردبا شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش در مرز حلب..یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم اما نمیشد کہ نمیشد قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت با هموݧ لباس هاے نظامیش و بکشم ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدمیک روز بہ اومدنش مونده بود اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶روز پیش بود تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنماتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برمخریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدموقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزمفضاے اتاقو بوے گل یاس برداشتہ بود پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شدو عطر گلهارو بیشتر تو فضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میدهلبخند عمیقے روے لبام نشست ساعت ۱۰بود و دیدار آخر مـݧ ماه و آخریـݧ شب نبودݧ علےروبروے پنجره نشستم هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم.باوخودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگمباروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابمتو فکر فرداو اومدݧ علے و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم بردنزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم فقط اسم علے رو میبردمبابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم یدفعہ بہ خودم اومدم ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بودماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم صداے اذاݧ تو خونہ پخش شدبلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟حتما علےگوشے و سریع جواب دادم...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتآخـــࢪ
گوشے و سریع جواب دادم!!!
الو؟
الو سلام بفرمایید
سلام خوبے اسماء ؟؟
اردلانم. سلام داداش ممنونم شما خوبید؟؟
چرا صداتوݧ گرفتہ؟
هیچے یکم سرماخوردم زنگ زدم بگم مـݧ با
علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهراݧ إ شما هم میاید؟
الاݧ کجایید؟؟
آره ایندفعہ زودتر برمیگردم الاݧ دمشقیم علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟علے نمیتونہ حرف بزنہ فعلا مــݧ باید برم خدافظ مواظب خودتوݧ باشید خدافظ پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت ساعت۶بود یک ساعتے خوابیدم وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردمپشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردملبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش.اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علی اینا میاݧ اونجا گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردمالاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم
ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردن
ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟
الاݧ اونا میرسـن
ماماݧ کہ حرفے نزدبابا برگشت سمتم لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم:چیزے شده بابا؟ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااباسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علی اینا بعد از یک ربع رسیدم ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم در خونہ باز بودپس اومده بودݧ یہ عالمہ کفش جلوے در بودزیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم الاݧ علے ناراحت میشه وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردن اردلاݧ اومد جلو ریشهاش بلند شده بود چهرش خیلے خستہ بود دوییدم سمتشو بغلش کردم سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد اتاقشہ؟
آره
بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده و صورتش مث اردلاݧ سوختہ رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد یہ صداهایے شنیدم درو باز کردم پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردن فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم :
علے کو؟؟
علی؟؟؟
گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش کم کم داشتم میفهمیدم چے شده خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیرون ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم آروم خوابیده بود و اطرافش پراز گل یاس بود کنارش نشستم و تکونش دادم:
علے؟؟
پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم قول میدم إ علے پاشو دیگہ قهر میکنما چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟لبات چرا کبوده؟؟مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟دستے بہ ریشهاش کشیدم نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم تو فقط پاشوبیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟ عیبے نداره پاشوپیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟
قهرے باهام بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما وسایل خونمونو هم خریدم باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ الاݧ اشکام جارے میشہ ها تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینےعلے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبودکم کم بہ خودم اومدچشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت رفتے پیش مصطفے؟؟
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟؟؟
پاشوقرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟
تو بہ مـݧ قول دادےمحکم چند بار زدم تو صورتم من دارم خواب میبینم هنوز از خواب بیدار نشدم...
سرم و گذاشتم رو پاهاش: بے معرفت یادتہ قبل
ببرن میبینی علے اومدن ببرنت الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم علے وقت خداحافظیہ بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم...
قرارمان به برگشتنت بود...به دوباره دیدنت...اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای...بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت.
.یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدمولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.حضورش و همیشہ احساس میکنم....خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
من عاشق لبخندهایت بودم وحالاباخنده های زخمیات دل میبری ازمن عاشق ترینم! من کجاوحضرت زینب؟!حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن!
نویسنده: خانم علے آبادے
#پــایــان🙂💔