#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_سوم🌈
خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری
شدم که کنار بزارم؟؟ من به
خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم…
حالا اگه به خاطر لج با اون
چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود…؟ منو
عاشق کنی و بکشونی سمت
خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود… من که داشتم یه
گوشه زندگیمو میکردم،
منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد
رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا
موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا …
ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم،
همش یاد اونم… یاد لا اله
الا الله گفتناش، یاد حرفاش، یاد اون گریه ی توی سجده نمازش ، میخوام
فراموشش کنم ولی، هیچی…
…
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی
جواب سمانه رو هم نمی دادم
و شماره همشونو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون
پسره می انداخت .تا اینکه یه
روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد…
-سلام…ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم…حتما بیا…(زهرا )
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه
اومد
-ریحانه حتما بیا… ماجرا مرگ و زندگیه…! اگه نیای به خدا میسپارمت
نمیدونستم برم یانه… مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم
که باز داغ دلم تازه بشه؟! ولی
اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی
زشتشونه نه من… اصلا برم
که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی دونم…
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند
مدت اصلا نتونسته بودم
فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای
اون روز رو مرور کردم… صدبار
مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته
بودم. اصلا نمیفهمیدم چجوری
دارم میرم، انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد
دفتر شدم دیدم فقط زهرا
نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_چهارم 🌈
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه
گردن
-چی شده زهرا؟!
-ریحانه …ریحانه…
-چی شده؟؟
-کجایی تو دختر؟!
-چی شده مگه حالا؟!
-سید…
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه،
ولی نشد… همش ناراحت
بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی
نمی شد، می گفت شاید
دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه…
-الان مگه نیستن؟!
-این نامه رو بخون…محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت…
میخواست حلالش کنی
-کجا رفتن مگه؟؟
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند
روز هست برنگشته به مقر،
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین
فرصت بهت بدم که حلالش کنی
-یعنی مگه امکان داره که ایشون…
-هر چیزی ممکنه ریحانه
-گریه بهم امان نمیداد… آاخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده…
-داداش محمد ؟!
-اره… داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی…
ریحانه تو بعضی چیزها رو بد
متوجه شدی
-چیا رو مثلا؟!
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم
ازدواج کنیم، ولی تو فکر
کردی ما…
از شدت گریه هیچی نمیدیم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم… فقط صدا
اخرین التماس سید برای
موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش… من
چی فکر میکردم و چی شده
بود. از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه
هام اطرافیان نگاهم
میکردن. ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه… رفتم اطاقم ونامه رو اروم
باز کردم، دلم نمیومد
بخونمش، بغضم نمیزاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم …
به نام خدای مهدی
سلام ریحانه خانم
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا
میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود.
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم. مخصوصا حالا که
منظور اون روزم رو بد متوجه
شدید.
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید
بلکه من هم عاشقتون بودم
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم
همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب
تر نشسته بودم و گریه هاتون
رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن
وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا
کردم
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمی گذاشت بیانش کنم
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم
و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد
حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی می کردم… حق بدهید اگر هم صحبتتان نمی
شدم
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه
ریحانه خانم
اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه
همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن
همه یه چشمی منتظرشون بود، همه قلب مادرها و همسراشون بودن
۴۱
پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم
آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم
ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما….
اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید
و دنبال خوشبختی خودتون
باشید.
سرتون رودرد نمیارم
مواظب خودتون باشید
حلالم کنید…
یا علی
#رمان #رمان_مذهبی
https://abzarek.ir/service-p/msg/117226
نظرات،انتقادات،پیشنهادات خود را در مورد رمان#چند_دقیقه_دلت_را_ارام_کن دراین لینک ارسال فرمایید
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
قرارِهر صٌبحمون.…(:💔🦋
بخونیمدعآیفرجرآ؟✨📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُ
وَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃
https://eitaa.com/chadoraneh113
#تباهیات
شھدااصرارداشتنهرچھزودتردربھترینحالت
خداروملاقاتڪنن
براۍدنیاذرهاۍارزشقائلنبودن!
ماتــٰازمیخاییمسعۍڪنیمگنــاهنڪنیم . .!
چقدرعقبیم . .(:
@chadoraneh113
آیا می دانید "حیا" چیست ؟🤔
حیا آن است که :↓
وقتی در هنگام ضرورت بیرون می روید🚶♀
چشمان خود را به پایین بدوزید🙃
حیا آن است که :↓
وقتی در هنگام ضرورت با نامحرم سخن گفتید🗣
صدای خود را نازک نکنید🤭
حیا آن است که :↓
-در جلو نامحرمان نخندید😶
حیا آن است که باحجاب باشیم.🌷🌷🌷
@chadoraneh113
#تلنگࢪ
خودتو گول نزن❗️
اینجا فضای مجازیه
جایی که شیطون فعالیت میکنه☹️
نگید من حواسم هست هیچی نمیشه
شیطون اروم اروم کارشو پیش میبره و توام اگه حواست پرت باشه اروم اروم گول شیطون میخوری🤨
اگه تو یه سری گروه های چت بی فایده هستی همین الان از گروه بیا بیرون😶
اگه درگیر روابط با نامحرم شدی
همین الان رابطتتو قطع کن
با اینکارت شیطونو از خودت نا امید میکنی و خدارو خوشحال😍😍
@chadoraneh113
🌸مژده بر اهل خرد
🎊باز به تن جان آمد
🌸حجت یازدهم
🎉رحمت رحمان آمد
🌸خلف پاک
🎊نبی زادهٔ زهرای بتول
🌸از گلستان علی
🎉 نو گل خندان آمد
🎊 میلادباسعادت #امام_حسن_عسکری (ع) مبارک باد 🎊
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۳ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 14 November 2021
قمری: الأحد، 8 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام حسن عسکری علیه السلام، 232ه-ق
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (بنابرروایتی)
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️26 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️34 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️54 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️64 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#سیده_بانو
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾•
بھتࢪینهدیہبهامامالزمان"؏ـج"
ترڪگناهاست!
حاضر؎بهامامزمانتهدیه بدی؟(:
#بدون_تعارف🚫