eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ✋ ببخشید چندوقت بودفعالیت نمیکردم امتحانات مستمرم بود والان هم خودتون میدونید امتحانات نوبت هستن ودرسام سنگین 😔😢
آخه‌نامرد.. چطور‌دلت‌اومد..🚶🏿‍♂💔
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
آخه‌نامرد.. چطور‌دلت‌اومد..🚶🏿‍♂💔
یکی‌باناموس‌خودت‌اینکارو‌میکرد‌چیکار‌میکردی🚶🏿‍♂💔 اصلا‌باشه.. خانومتو‌نه.. بعد‌توعم‌نمیتونستی‌کاری‌کنی.. چیکار‌میکردی‌ها‌چیکار‌میکردی..💔!؟
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
یکی‌باناموس‌خودت‌اینکارو‌میکرد‌چیکار‌میکردی🚶🏿‍♂💔 اصلا‌باشه.. خانومتو‌نه.. بعد‌توعم‌نمیتونستی‌کاری‌
جلـو‌چشـت‌خانوم‌خونتو‌میزد.. عشقتـو‌میزد.. همه‌دنیاتو‌میزد.. چیکار‌میکردی..🚶🏿‍♂💔؟ آخ‌‌حسـین.. آخ‌زینـب..🚶🏿‍♂💔
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
جلـو‌چشـت‌خانوم‌خونتو‌میزد.. عشقتـو‌میزد.. همه‌دنیاتو‌میزد.. چیکار‌میکردی..🚶🏿‍♂💔؟ آخ‌‌حسـین.. آخ‌زی
جلو‌چشات.. مادرتو‌میزدن‌چیکار‌میکردی..؟🚶🏿‍♂💔 آخ‌حسـن..🚶🏿‍♂💔 علی‌به‌زینب‌بگو‌مثل‌همیشه‌صبر‌داشته‌باشه..🚶🏿‍♂💔
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
جلو‌چشات.. مادرتو‌میزدن‌چیکار‌میکردی..؟🚶🏿‍♂💔 آخ‌حسـن..🚶🏿‍♂💔 علی‌به‌زینب‌بگو‌مثل‌همیشه‌صبر‌داشته‌با
علی.. علی‌خودتم‌گریه‌نکنیا..🚶🏿‍♂💔 علی‌بچه‌هارو‌‌بعد‌اون‌بالایی‌سپردم‌‌به‌خودتا..🚶🏿‍♂💔 علی‌به‌حسین‌بگو‌بیقراری‌نکنه..🚶🏿‍♂💔 علی.. علی‌به‌حسـن‌بگو‌گریه‌نکنه..🚶🏿‍♂💔
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
علی.. علی‌خودتم‌گریه‌نکنیا..🚶🏿‍♂💔 علی‌بچه‌هارو‌‌بعد‌اون‌بالایی‌سپردم‌‌به‌خودتا..🚶🏿‍♂💔 علی‌به‌حسین‌
علی.. علی‌به‌حسـن‌بگو‌گریه‌نکنه..🚶🏿‍♂💔 علی‌مواظب‌خودتون‌باشا..🚶🏿‍♂💔 ولی‌من‌از‌اون‌چھل‌نفر‌نمیگذرم..🚶🏿‍♂💔
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
آخ‌مـادر‌جان..🚶🏿‍♂💔 فاطمیھ‌نزدیکه.. نگرانم.. خیلی‌نگران..🚶🏿‍♂💔
میترسم‌ا‌ز‌اون‌خودمونیا‌نباشم.. نتونم‌بیام‌هیئتت..🚶🏿‍♂💔 نتونم‌برات‌اشک‌بریزم.. و‌بازهم.. پنـاه‌بر‌خدا..🚶🏿‍♂💔
https://abzarek.ir/service-p/msg/206304 نظرات، اعنتقادات خود را درمورد محفل در لینک بفرمایید☺️😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نزدیک به ایام فاطمیه ضرب دردو💔 پهلوی زهرای من😔 اخ بمیرم برای مادرم💔😓😥
@nokarikhoda میشه حمایت کنیییییید11 چشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 ۴۰ بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودند اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند. وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند. ـــ تختمو شکوندید مهیاـــ ساکت شو مریم شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند،مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد. ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی؟ شهین خانم خندید ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید. ـــ چشم خوشگلم. ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم. تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد. ـــ من می رم غذاها رو میارم نرجس که از اتاق خارج شد مهیا روبه مریم و سارا گفت ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد. مریم ـــ عفریته؟؟ ساراـــ نرجس دیگه،فدات مهیا حسمون مشترکه. مریم ـــ دخترا زشته. مهیاـــ جم کن بابا مریم مقدم. نرجس غذاها را آورد. نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود. دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند. ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم ـــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم؟ همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند. همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند. محمدآقا و شهاب هم آمدند و روی تختی که تو حیاط بود نشته اند. محمد آقاـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید. حاج خانم__قراره امشب هم بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن. محمد آقا ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم. ــــ شهین جونم بالاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش. ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم. مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گف. ــــ خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر؟ و چشمکی زد مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد. مهیا از جایش بلند شد شهین خانم به طرفش دوید ــــ وای چی شد؟ مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند ــــ وای سوختی مهیا؟ محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد ـــ دخترم حالت خوبه؟ مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید ــــ ول کن مانتومو پارش کردی. ـــ بده به فکرتم ـــ نمی خواد به فکرم باشی رو به بقیه گفت ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند... ادامه دارد...
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 ۴۱ محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند. شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد. ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم. ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده. ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون. ـــ باشه شهاب به سمت انباری رفت ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟ .ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم. ـــ منو زهرا هم میایم. مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ می خوای بیای؟؟ ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت. نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست. مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت ـــ بفرمایید ـــ خیلی ممنون داداش . ـــ خواهش میکنم ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟ ـــ دوست دارن بیان؟؟ ــــ آره ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن شبتون بخیر. ساراــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه ـــ معلومه که میچسبه،کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون. دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن. مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس ،پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند. با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد مهیا ــ به کجا خیره شدی؟ لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد... ادامه دارد....
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 ۴۲ با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد. ـــ هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی؟ مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ فدات بشم واسه نماز بیدارتون کردم مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید که بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مغنعه اش را سرش کرد. ــــ مریم دخترا کجان ؟ مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت ـــ اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن االان پایین دارن وضو میگیرن. مهیا با تعجب گفت ـــ زهرا پیششونه؟ ـــ آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود. به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد ــــ الله اڪبر الله اڪبر... نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیادست داد. مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت. مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد ـــ یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی؟ مریم خندید و بر سر مهیا کوبید ــــ پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم ___آخه الان وقت صبحونه است ؟ ـــ غر نزن... ادامه دارد....
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 ۴۳ مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند. هوا تاریک و سرد بود صبحانه را محمد آقا آش آورده بود. محمد آقا و شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند. مهیا در گوش زهرا گفت ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت. در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می کرد به طرف در خانه رفت. ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر؟ ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادند. ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست؟ به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه. محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد. تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشه ای به او گفت. مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد. مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی؟ ـــ سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد. به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی کرد بی اختیار مغنعه اش را جلو اورد و همه ی موهایش را به داخل فرستاد به خودش نگاه کرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت. ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد. ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه. مریم دستش را کشید ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت. مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود. ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... ـــ مریم بگو ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ. مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد ـــ باشه ـــ در مورد نرجس ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره. و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت. ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم. مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد. بالاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد... ادامه دارد...
🌻پایان پارتگذاری🌻
https://harfeto.timefriend.net/16376745507052 نظر،پیشنهاد یا درخواستی درمورد رمان داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°~💙🦋 دعا یعنی سراپا در هوایت منتظر ماندن فرج یعنی فقط در انتظار منتظر بودن... 💕
🌱 خدايـا...؛∞ بہ‌تو‌پناه‌مے‌آورم :)➣ از‌نفسے‌کہ‌سير‌نمےشود ! و از‌دانشے‌کہ‌سود‌نمے‌دهد ! از نمازےکہ‌بالانمے‌رود ! و ازدعايےکہ‌بہ‌اجابٺ‌نمےرسد ! |‌شهیدجواد‌حیدرےفرد‌|🌿♥️ ..🌱
چادر زهرا حکایت میکند از بی حجابی ها شکایت میکند روز محشر برزنان باحجاب حضرت زهراشفاعت میکند 🌺
میگن اقا وقتی لبخند میزنه بسیجی ها عاشق تر میشن😍🌻
《🌱💚》 🎀 وقٺے چادر سرٺ میکنے خــدا میگہ: ایݩ بنده ام چه قشنگ شده داره منو یاد فاطمه ام میندازه😍💕 فرشتہ ها نزارید ڪسے بد نگاهش کنہ ها🎗