eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
447 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
72 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان امشب و فردا شب پارت نداریم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡͜͡🍁 مایَقین‌داریم‌آن‌سُوےاُفق‌مَردےهَست مَـرداگرهَست‌بدآنیـدکِہ‌نـاوَردےهَست...シ!' 🧡¦⇠ 🍁¦⇠
♥️͜͡🌸 ˼بسمـ‌رب‌الحسین˹ ڪاش‌می‌بودم‌حسینم‌درشبِ‌یلدایِ‌سال ساڪن‌ڪرب‌وبلایت‌یڪ‌دقیقه‌بیشتر...ツ ♥️¦⇠ 🌸¦⇠
📅 امروز جمعه ☀️ 03 دی ماه 1400 شمسی 🌙 19 جمادی الاول 1443 قمری ❄️ 24 دسامبر 2021 میلادی ☀️ 🔸 درگذشت استاد "شيخ حبيب ‏اللَّه ذوالفنون" فقیه، حکیم، ریاضیدان و منجم(1326ش) 🔸 درگذشت "سيدمحمدصادق طباطبايی" از رجال مشروطه (1340ش) 🔸 عملیات کربلای چهار (1365ش) 🔸 روز ثبت احوال 🌙 🔸 درگذشت "جلال الدين سيوطي"، فقيه، محدث و لغت‏شناس بزرگ عرب(911 ق) 🔸 تولد آيت اللَّه "شيخ محمدقاسم اردوبادي" عالم و اديب ايراني در تبريز(1274 ق) ❄️ 🔸 تصویب قطعنامه ۱۰۱ شورای امنیت بر ضد اسرائیل (1953م)
هرکس تو را ندارد جز بی کسی چه دارد جز بی کسی چه دارد هرکس تو را ندارد
💛͜͡🌻 یا‌بن‌الحسنـ گَرچه‌مے‌دانَم‌نِمےآیے‌وَلے‌هَردَم‌زِشوق سوےِ‌دَر‌مے‌آیَم‌وهَرسو‌نِگاهے‌مے‌ڪُنَم 🖐🏻¦⇠ 🌻¦⇠
♥️͜͡🌿 حاصل‌عقل‌بُوَد‌عشق‌ وجنون‌میوه‌ی‌اوست هر‌که‌از‌عشق‌تو‌دیوانه‌نشد عاقل‌نیست! ♥️¦⇠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من سرم گرم گناه هست سرم داد بزن... 💔😭 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌
ای شه منتظر از منتظران چهره مپوش که دگر جان به لب از محنت هجران آمد همه گویند که مفتاح فرج صبر بود صبر نَتْوان که دگر عمر به پایان آمد
«🤍🕊» شھادت‌داستان‌ِماندِگاری‌آنانۍاست که‌دانستنددنیاجای‌ماندن‌نیست..!
🌸🦋 جهـانگیر‌ جعفـری نیا: ✋🏻پشتیبان 💕 باشید 🌺💧 ولایت فقیه 💚 همان رسول الله و ‌امامان معصوم است و ادامه دهندهٔ راه انبیای الهی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داد. ــ برو کنا زنت؛ اآلن خیلی بهت احتیاج داره. شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود. وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت. ــ مهیا کجاست؟! ــ خوابید! ــ حالش چطوره؟! ــ اصال خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم. شهاب به سمت اتاق رفت مریم، به سمت محسن رفت. ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟! محسن دستان مریم را، در دست گرفت و فشرد. ــ شهاب اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! االن اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم! ــ چشم! ــ چشمت بی بال خانم! شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد. ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی... ــ مهیا جان! عزیزم! مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست. ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی... شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد. ــ یکم آب بخور... ادامه دارد...
مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند. ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟! شهاب صورت رنگ پریده ی مهیا را نوازش کرد. ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم... مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود. ــ این چیه شهاب؟! شهاب خودش را لعنت کرد، که چرا دستانش را نشسته... ــ چیزی نیست عزیزم! و دستانش را جلو برد تا دستان مهیا را در دست بگیرد، ولی مهیا دستانش را عقب کشید. ــ شهاب، کجا بودی؟! چرا دستات خونیند؟! شهاب، حرفی نزد. مهیا با بغض گفت: ــ رفتی سراغش؟! رفتی سراغ مهران؟!... حرف بزن شهاب چرا رفتی؟!! مهیا، اشک هایش را با عصبانیت پاک کرد. ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بالیی سرت می آورد...! شهاب، مهیا را در آغوش کشید. ــ آروم باش عزیزم... ــ چطور آروم باشم؟! اگه بالیی سرت می آورد!! شهاب، بوسه ای روی سرش کاشت. ــ از من انتظار نداشته باش؛ کسی رو که با ناموسم، زنم، زندگیم! اینکار رو بکنه، به حال خودش بگذارم... تو، اآلن برای من باارزشترین اتفاق، و مهم ترین کس توی زندگیم هستی... نمیتونم ببینم، حتی بغض کنی، چه برسه که کسی اشکت رو دربیاره و اینقدر بترسوندت... پیراهن شهاب از اشک های مهیا، نمناک شده بود. مهیا احساس می کرد، یک تکیه گاه قوی دارد. ادامه دارد...
شهاب برای اینکه حال وهوای مهیا را عوض کند با خنده گفت: ــ بعدشم شوهرت رو دست کم گرفتی؟! ها؟! پاسدار و سرگرد مملکت رو، خیلی دست کم گرفتی!! مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد: ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم! شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد. ــ بفرما! مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد. ــ شرمنده! ولی خاله مهال، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم. شهاب دستش را دراز کرد. ــ گوشی رو بده بی زحمت. مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت. ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگران باشه. مهیا شماره ی مادرش را گرفت. ــ الو... ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟! ــ شرمنده مامان دستم بند بود. ــ مادر صدات گرفته؟! مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد. ــ آره... صدام گرفته مامان.. ــ مواظب خودت باش عزیزم! ــ چشم مامان! ــ به شهاب و مریم هم، سالم برسون. ــ باشه عزیزم! ــ خداحافظ عزیزم! ــ خداحافظ! شهاب، تلفن را از دست مهیا گرفت. صدای مریم از پشت در به گوش رسید. ــ بچه ها، بیاید شام! شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود. ــ بیا! بریم شام بخوریم. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛ و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت... ادامه دارد...
یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است. مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد. ــ حالت خوبه؟! ــ نه! سرم درد میکنه! مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت. ــ برو تو پایگاه، دراز بکش! مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت. ــ آخه االن وقت جلسه است؟! آدم بعد شام، میگیره میخوابه! باید بیایم جلسه این وقت شب؟! در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد. ــ مریم! آخه ساعت ۱۰ شب؛ وقت جلسه بود؟! مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند. ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم. مهیا به طرف صندلی رفت. ــ من باهات حرفی ندارم. ــ ولی من دارم. ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه... ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟! مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود. ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده! ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تالش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم. نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد. ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به... با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد. ادامه دارد...
ــ نرجس! سارا کارت داره برو... ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه! مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش باالتر نرود. ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو! مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد. ــ اینجا چه خبره؟! ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه. ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن. روبه نرجس گفت: ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟! ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه! مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد. " میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"... سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند. مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد. ــ مهیا! مهیا جان! روبه نرجس گفت: ــ اون لیوان آب رو بده! نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد. ــ توروخدا یکم بخور... رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور... دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند. ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟! مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند. مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت. ــ جانم؟! ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه! ــ چی شده مریم؟! ــ مهیا... حالش اصال خوب نیست! ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟! ــ شهاب بیا فقط!! تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد. ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما... نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد. ادامه دارد....
مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد. در زده شده... ــ یاالله... ــ بیا تو داداش شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سالمی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد. ــ مهیا چی شده؟! مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید. ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟! مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت. ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه... شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت. مهیا با دست لیوان را پس زد. ــ راستشو بهم بگو... ــ راست چی رو؟! مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت: ــ می خوای بری سوریه؟! شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود. ــ چرا جواب نمیدی پس؟!! شهاب عصبی گفت: ــ مریم من چی گفتم؟! چرا بهش خبر دادید!! مهیا، نگذاشت مریم جواب دهد: ــ پس راسته می خوای بری! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا