«♥️🔗»
-
گفت..🌱
این خدایۍ ڪہ میگویۍ🕊
چرا مرا عذاب نمیڪند..؟!🧐
گفتم:
همین ڪہ لذت گفتگو و مناجات با
خودش را.. از تو گرفتـہ..
ڪافیست💔🌱
-
🍓⃟📕¦↝
#شهیده
https://eitaa.com/chadoraneh113
حرفڪاربردے🖇♥️
رفیق . . .
در"فضاےمجازۍ"
نبردسنگینشدھ
امروزههرڪسےیڪگوشۍدارد
مانندِڪسۍاسٺڪہسݪاحۍدردسٺدارھ
پسبایدبداندڪہچگونہازاینسلاحاستفاده
ڪند؛
وچہچیزۍراباآن"هدف"بگیرد(:🌼!. .
-تقواےمجازۍ🦋✨
✨|↫#تلنگرانهـ
#شهیده
https://eitaa.com/chadoraneh113
♥️⃟🌿
+یہوقـتنــگے
–منڪہپروندمخیلےسیاهـہ
ڪارماز #توبہ گذشتہها‼️
#توبــــه
مثلپاڪڪنمےمونہ
اشتبـاهاتترو #پاڪ مےکـنہ
فلذافقطبهفڪر #جبران باش...🙂✌️🏼
🌿|↫#حلھرفیق؟
🌸|↫#تلنگرانهـ
#شهیده
https://eitaa.com/chadoraneh113
رمان 💓همتای عشق💓
#پارت_2
#زهرا
یک هفته بعد...
با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم پتو رو کشیدم کش و قوسی به خودم دادم از تخت خواب بلند شدم رفتم رو شویی یه آبی به دست و صورتم زدم بعدش هم رفتم آشپز خانه پیش مامان:
من. سلام به مامان خوب و خوشگل خودم
مریم. سلام به روی ماهت
من. صبحانه چی داریم؟ محمد هنوز خوابه ؟
مریم. دارم املت درست می کنم بابات هم رفته نون بگیره ، آره خوابه برو برادرت هم بیدار کن
من. به روی چشم
مریم. چشمت بی بلا
من. ایشالا بریم کربلا
مریم. ایشالا
رفتم سمت اتاق محمد نرسیده یه فکری به سرم زد برگشتم آشپزخانه و از کابینت پارچ آب رو برداشتم و پارچ آب رو از شیر پر از آب کردم و دوباره رفتم اتاق محمد اول پتو رو از سرش کشیدم و گفتم :
من. محمد بلند شو
محمد. اممم..
من. میگم پاشو
محمد. اممم..
من. پا نمیشی دیگه؟ باشه خودت خواستی
آب رو ریختم رو سرش از خواب پرید و هاج و واج منو نگاه کرد مامانم از اون طرف اومد:
مریم. چیشده؟ چرا خیسی؟!
من. هیچی مامان جان آب ریختم روش تا دیگه تا لنگه ظهر نخوابه بسه دیگه پاشو مرد گنده
محمد گوشی اش رو برداشت و به ساعت نگاه کرد ساعت ۸:۱۰ بود با عصبانیت هر چه تمام تر از تختش بلند شد و دنبالم کرد بدو بدو خودم رو رسوندم به اتاقم و در رو بستم و قفل کردم محمد رسید به در کوبید به در و گفت:
محمد. بالاخره که میای بیرون اونوقت حسابت رو می رسم منم از خنده از خنده دل درد گرفته بودم ...
درسته محمد باهام سر سنگین بود ولی کاری به کارم نداشت صبحانه که تمام شد نگین از کلاسش اومد منو رسوند دانشگاه خودش هم رفت کلاس آموزش رانندگی آخه نگین مربی آموزش رانندگی بود رفتم دانشگاه در زدم و رفتم تو کلاس حامد اومده بود داشت به همه تسبیح کربلا می داد تا منو دید اومد سمتم یه تسبیح بهم داد و گفت:
حامد. سلام خوبی؟
من. سلام ممنون تو خوبی ؟
حامد. به خوبیت
من. رسیدن به خیر
حامد. ممنون ، چشات رو ببند
چشمام رو بستم:
حامد. باز کن
باز کردم یه گیره حجاب خوشگل بهم داد:
من. واییییی مرسی حامد چقدر قشنگه!
حامد. مبارک ات باشه
من. ممنون
حامد. چادرت رو مرتب کن
من.😂 باش
چادرم رو مرتب کردم که استاد اومد و کلاس شروع شد....
#ادامہ_دارد
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
رمان 💓همتای عشق💓 #پارت_2 #زهرا یک هفته بعد... با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم پتو رو کشیدم کش و ق
پارت دوم #رمان_همتای_عشق تقدیم نگاه گرم تون ☺️💜
┅ ادمین ها فعالیت😕
ببینید چقدر عضو ها کم شدن 😑