🔮قسمت_هفتم
# *قلــــبـم_بـــراپای_تو*❤
به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم
مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود😁
صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم
-حسن: چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟
-سهیل: ها؟!هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده 😕دیشب یه خوابی دیدم -وحید: خیر باشه.حالا چی دیدی کلک؟😂
-سهیل : نمیدونم چجوری بگم😕اصن ولش
-حسن: بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی😑
-هیچی ...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در...
وحید: مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! 😂
-اگه گوش نمیدین نگم؟؟😐
حسن: وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه...
-وحید: خا بابا...تعریف کن😑
-من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن...لباس خاکی پوشیدن منتظر منن
-حسن:چی میگفتن؟؟
-عصبانی بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو دعوت میکنیم...کی تورو راه داده بیای اینجا؟!؟...حق نداری پات رو تو شلمچه بزاری 😕
-حسن:فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل😄
-وحید:نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟!😂
-سهیل:شما هم که همه چیو شوخی میگیرین😧
حسن:خب شوخی هست دیگه عزیز من...منم خواب میبینم هر شب بایه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها 😂
در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد بچه ها میخوایم بریم شلمچه...بدویید.تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد😨عرق سردی رو پیشونیم نشست😳با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم.تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن😪
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه یه صحرا پر از خاک.تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم
🙁
همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن
وحید: داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که 😀
حسن:فک کنم اثرات خاک دیروزه ها.پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی😂پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم...دلم خیلی شکسته بود😔رو کردم به بچه ها و گفتم:امروز میخوام به حرف ها راوی گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید.
اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی😆راوی داشت صحبت میکرد:اینجا شلمچه هست
اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن.
این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#این داستان_ادامه_دارد....
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🔮داستان🔮
#به_نام_خدای_مهدی
# *قلبم_برای_تو* ❤❤
#قسمت_نهم
وحید :-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂
-یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡.اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم.فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم...دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم 😕ازش راه خوب بودن رو بپرسم...راه رفیق شدن با شهدا...کنار اروند یه گوشه وایساده بود...اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم...قلبم داشت تند تند میزد..حس عجیبی بود...با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تاحالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم..اروم رفتم کنارش و گفتم:خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم...چادرش رو رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد😕دلم شکست ولی حق داره...یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم...سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس ظاهرت هم باید تغییر بدی😔اخرین روز سفر شد...تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم...برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچه ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود...
-بچه ها داش سهیلمون متحول شده 😂😂
-شایدم متاهل شده 😀😂😂😂
🔮از زبان مریم :روز آخر سفر بود...قرار بود بریم اروند کنار.وقتی رسیدیم یاد قصه هایی که از اروند شنیده بودم افتادم...اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت بیرون نیومدن...اینکه یه کوسه ی اینجا رو بعد سالها شکلر کردن و تو دلش پر از پلاک بود 😢😢زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔شهید گمنام سلاام.خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...انتظار داشتم زهرا باشه.ولی نه😯یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...خیلی ترسیدم...میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
#سید مهدی بنی هاشمی
#این داستان_ادامه_دارد.... #سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🔮داستان 🔮
#به_نام_خدای_مهدی
# *قلبم_برای_تو* ❤❤
🔮قسمت دهم.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔شهید گمنام سلاام..خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...انتظار داشتم زهرا باشه...ولی نه😯یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...خیلی ترسیدم...میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم
-چی شده مریم؟!
-ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست
-خب بگو شاید بتونم کاری کنم 😕
-اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن -خب؟!😯
-یکیشون تابال یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم
-خب حالا حرف حسابش چی بود؟!
-نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو 😐
-میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟!
-نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا
🔮از زبان سهیل:بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم...داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم.ظاهرم...رفیقام... اصلا همه چیم باید عوض بشه....😕به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم....از اینکه یه سری جوون هم سن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد...خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم...بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...حوصله دور دورهای بی هدف رو نداشتم...لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور...رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ نزنه...چند هفته دانشگاه نرفتم و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان...ولی بالاخره دل رو به دریا زدم...بعد چند هفته رفتم دانشگاه...برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله ها بودم که باز اون دختر رو دیدم 😕ارام و متین داشت از پله ها پایین میومد....با خودم گفتم برم جلو و بگم سو تفاهم شده...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#این داستان_ادامه_دارد....
# #سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج:
🔮داستان 🔮
#به_نام_خدای_مهدی
# *قلبم_برای_تو* ❤❤
🔮قسمت دهم.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔شهید گمنام سلاام..خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...انتظار داشتم زهرا باشه...ولی نه😯یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...خیلی ترسیدم...میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم
-چی شده مریم؟!
-ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست
-خب بگو شاید بتونم کاری کنم 😕
-اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن -خب؟!😯
-یکیشون تابال یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم
-خب حالا حرف حسابش چی بود؟!
-نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو 😐
-میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟!
-نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا
🔮از زبان سهیل:بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم...داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم.ظاهرم...رفیقام... اصلا همه چیم باید عوض بشه....😕به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم....از اینکه یه سری جوون هم سن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد...خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم...بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...حوصله دور دورهای بی هدف رو نداشتم...لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور...رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ نزنه...چند هفته دانشگاه نرفتم و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان...ولی بالاخره دل رو به دریا زدم...بعد چند هفته رفتم دانشگاه...برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله ها بودم که باز اون دختر رو دیدم 😕ارام و متین داشت از پله ها پایین میومد....با خودم گفتم برم جلو و بگم سو تفاهم شده...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#این داستان_ادامه_دارد....
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#این فیلم چند بار هم ببینید باز تازگی داره و هر بار اشک تو چشم حلقه میزنه و دل میلرزه...
🌹جواب تکان دهنده ی دختر ۷ ساله حافظ قرآن
🌱الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ🌱
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیام حاج حسین یکتا
در مورد انتخابات:
#این دفعه دعوا سر
# خیمه بقیة الله است
#معلوم نیست همه برسیم
#شب های قدر انقلاب
اسلامی است...
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝