#طنز_جبهه
🌱درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
@chadoraneh113
هدایت شده از فانوس
3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گمــــــنامــــــ:
🍃🌸•°😅°•🌸🍃
#طنز_جبهہ😅
#بہسلامتےفرمانده :)
•° دستوربودهیچڪسبالاے۸۰ڪیلومتر سرعت،حقنداردرانندگےڪند!🚫
یڪشبداشتممےآمدم
ڪہیڪےڪنارجاده🛣،
دستتڪانداد👋🏼
نگہداشتم،سوارڪہشد،
گازدادموراهافتادم،🚗
من باسرعتمےراندموباهمحرفمےزديم!
گفت: مےگنفرماندهلشگرتون
دستوردادهتندنریدراستمیگن؟!🤔
گفتم:فرماندهگفتہ! 🙃
زدمدندهچهاروادامہدادم:
اینمبہسلامتےفرماندهباحالمان!🥰
مسیرمانتانزدیڪےواحدما، یڪےبود؛
پیادهڪہشد،
دیدمخیلےتحویلشمےگيرند!!😟
پرسيدم:
ڪےهستےتومگہ؟!🤔
گفت:
همونڪہبہافتخارشزدےدندهچهار...😱😂
#فرمانده_مہدے_باڪرے
#لبخندبزنبسیجے😉
+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست
•°|بِـســـۡــمِرَبِّمـــَــھۡدِےٓمـُۅ؏ـــُـۅدْ|°•
<🔔💛>
•
•
وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رو نرم کنه😒مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید😩:« ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!...»🙁
حالا بچه ها دیگه دورادور حواسشون به اون بود.👀
عباس یه دفعه دستاش پایین اومد.
رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.🚶🏻♂💦همه تعجب کردن.😳
عباس وضوگرفت و رفت به چادر.🚶🏻♂
دل فرمانده لرزید.💔
فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه.📿
آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می کردن به سمت چادر رفت. اما وقتی چادر رو کنار زد، دید👀 که عباس دراز کشیده و خوابیده،😴 تعجب کرد😳، صداش کرد: «هی عباس … خوابیدی؟😐 پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔
عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش رو بگیرم!»😶
فرمانده با چشمانی گرد شده گفت🙄: «حال کی یو؟»
عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده🔥از جا جهید و نعره زد😲: «حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟😕
چند ماهه نماز شب می خونم و دعا می کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم.😣 حالا که موقعش رسیده حالم ومی گیره و جا می مونم.😓
منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم.😴 فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد.😯😅 بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شون روگرفته بودن و سرخ و سفید می شدن.🤭😆 و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی.😁😅 یا الله آماده شو بریم.»🙂😉 عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا.☺️😍 الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»🙃 بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»😂😂🖐🏿
•
•
✉🔗͜͡📒¦↫ #طنز_جبههツ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ l」
#سیده_بانو
.
.
#طنز_جبهــه😂
دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی.
مثلا میگفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕
عصبی شده بودم🤨
گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩
دیدم بدم نميگن!
خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم
و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم.
قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰
گذاشتیمش روی دوش بچهها
و راه افتادیم.
گریه و زاری😭
یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄
یکی عربده میکشید😫
یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدن و چون از قضیه با خبر نبودن
واقعا گریه و شیون راه میانداختن!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶♂
جنازه رو بردیم داخل اتاق😁
این بندگان خدا كه فكر ميكردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈
در همین یکی از بچهها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫
این قرارمون نبود! 🤨
منم میخوام باهات بیام!»😫
بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا
از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتن!😰
ما هم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂
🔴 پشت میکروفون 🎤😂
#شب_جمعه همه گردانها توی حسینیه بزرگ شهرک دارخوین جمع و مشغول خواندن دعای کمیل بودند.
مداح با سوز و حال خاصی دعا می خواند و بچه ها حال خوشی داشتند.
در آن همهمه و گریه تقريباً وسط دعا بود که مداح بلند فریاد کشید: آی گنهکار کجای این مجلس نشسته ای…!؟
که یکدفعه تو اون تاریکی از وسط حسینیه یکی از رزمندههای شیطون فریاد کشید:
“ پشت میکروفوووون ”
حسینیه رفت رو هوا و تا آخر دعای کمیل ؛ با خنده تمام شد. 😂😂😂
#طنز_جبهه#اللہم_عجل_لولیڪ_الفࢪج🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
🌸جناب سرهنگ
اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود. بنده خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.
تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من…»
ـــ حرف زیادی نباشه! ببرید این قشمار(مسخره) را!
تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کت بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.
چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت! که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم: یوسف!
خندید و گفت: « به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم.» چشمان همه به اندازه یک نعلبکی گرد شد!
ـــ آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته. می خوره و می خوابه و زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه.
می گفت بالاخره با ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که سرهنگ است. و بعد از آن، کلی تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.
یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»
#طنز_جبهه 😂
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
#طنز_جبهہ
رفیقم مےگفت لب مرز یه
داعشۍ رو دستگیر ڪردیم👌
داعشۍ گفت تــا ساعت ۱۱ من
رو بُڪشید تـا نهار رو با رسول
خدا و اصحابش بخورم! 😂😂
اینام لـج ڪردن ساعـت ۱۴
ڪشتنش👊🏻😄
گفتـن: حالا برو ظرفاشون رو بشــور😂
#طنز_جبهه
یهبسیجی🧔🏻بود خیلی اهل معنویت و دعا📿🕌 بود .....😍
برای خودش یه قبری ⚰کنده بود شب ها می رفت تا صبح باخدا راز و نیاز می کرد😊
ماهم اهل شوخی بودیم.
یه شب مهتابی🌚سه،چهار نفر شدیم توی عقبه...😝
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش....
پشت خاکریز قبرش نشستیم.اون بنده ی خدا هم داشت با یا شور و حال خاصی
نافله ی شب می خوند😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال!😉
ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت.
گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اِکو بشه😂
بگو:اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود
و فکر می کرد براش ایه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت:اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت:چی بخونم؟؟|!|😂
رفیق ماهم با همون صدآی بلند و گیرا گفت:
بابا کرم بخووون😂
#طنز
#خنده_حلال
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
#طنز_جبهه
دوتا بچه بسیجی غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدن
گفتم: این کیه؟
گفتن: عراقی
گفتـم: چطوری اسیرش کردید؟
مےخندیدند😆
گفتن: از شب عملیـات پنهان شده بود
تشنگی فشار آورده بود با لباس بچههای خودمون آمده بود ایستگاه صلواتی و شربت گرفته بود
پول داده بود!
اینجوری لو رفته بود..
و هنوز مےخندیدن😂
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
╔══🦋✨🦋══╗
@chadoraneh113
╚══🦋✨🦋══╝