🔮داستان🔮
#بـه نـام خـدای مهـدی
# *قلبم_برای_تو*❤
#قسمت ششم
از زبان مریم:بعد از چند جا و زیارت بالاخره وارد طلائیه شدیم از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم.وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت..هم حس و حالش هم منظرش...هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد. -زهرا:مریم بعضیا چه حال خوبی دارن -آره زهرا.بهشون غبطه میخورم😔
-و بعضیا هم چه بی شخصیتن 😑صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟!
-کیا هستن ؟!😯
-همون سه نفر دیگه 😐من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا -حتما فک کردن پیک نیکه 😑
-به اینا غبطه نمیخوری؟!😂
-چرا😐🔮از زبان سهیل:
روز دوم اردو شروع شدبعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلاییه
حسن:داش سهیل داریم میریم معدن طلاها
وحید: دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون😮
-اشکال نداره با بیل میکنیم 😂
-سهیل: حالا طلاهاش کجا هست؟!😉
-حسن : ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه 😂
وحید:یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن..حالا چه مرگشونه نمیدونم؟😐
-فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره😂
-شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم😀
-راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟؟این چادریا که همه شبیه همن 😁
-عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن😂
حسن :-نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سید مهدی بنی هاشمی رو ندیدین مگه شعر پعر میگه برا چادر؟!😃😃
وحید:اون که دیوونست...ولش کن 😀😂
-اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟!
-فک کنم فرداش گم کنن😀مثلا میگن عاشق این بودم یا اینیکی؟!😯نه اون دیروزی چادرش براق تر بود 😂
-خلاصه عالمی دارن برا خودشونا😀
سهیل: بچه ها بریم پیش هم کاروانیا...زیاد دور نشیم
-حسن: آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست😉
وحید: بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا
-حسن:بدو بریم .
-سلام اخوی حاجی 😀
-سلام برادر
-حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا😆
-الان میدم به شما هم...بفرمایین
-این چیه؟؟😯آرد نخودچیه؟!😟بخوریمش؟!
-خاک طلائیه هست برادر.برای تبرک
-این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه😑
به جای اینا دو تاکلوچه میدادی.
-این خاک فرق داره برادر.
-برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده.خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید
#سید_مهدی_بنی_هاشی
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#به نام خدای مهدی
# *قلبم_برای_تو*
#قسمت هفدهم
-ااااا..به سلامتی😊چی میگفتن که؟
-هیچی..دلش تنگ شده بود..در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان.
-به به..پس خوش خبر بودن😊ان شاالله خوشبخت بشن؟ دختره کیه؟همکلاسیش بود؟!
-نه گفت همبازیشه..
-همبازی؟!😯😨
-هم بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه..
-آها..😐..اره یه چیزتیی یادم میاد..اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه های همسایه تو حیاطشون بودن..
-خب حالا میلاد رو ولش..ندیدی معصومه چه خانمی شده ☺
-به سلامتی😐
-بی ذوق 😑..الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا بزنم..راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی
-پس ای کاش اونجوری میموندم😐
-خدا نکنه..حرف اضافه نزن😑
-مادر جان بی خودی دلتون رو خوش نکنین..من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم
-وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگه ای رو زیر سر داره؟! نکنه..؟!😉
-مادر😐😐
-دختره کیه..چه شکلیه؟؟😯
-لا اله الا الله😐
-خب حالا😑....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا ان شاالله بله برون میلاد میبینیش
-ان شاالله😐//خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت..میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم😕شاید هنوز موقعش نشده..شایدم هیچوقت موقعش نشه😔مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از خودم😢
🔮از زبان مریم:اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم..رفتم عقب ماشین نشستم وآقامیلادگفت:
-بفرماییدجلو بشینین مریم خانم😯
-ممنونم..فعلا عقب بشینم بهتره😊
-هر جور راحتین😕ولی اخه سختتونه تنهایی..آژانس نیست که عقب بشینین😀
-تنها نیستم که☺
-چطور؟
-الان مامانمم میاد☺
-مامانتون؟!😯
-بله دیگه آقا میلاد..هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن
-درسته...هرچی شما بگین مریم خانم..ما سربازیم😊
چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شدیم و به سمت یکی از کافه های شهر حرکت کردیم..
اولین بار بود تو همچین کافی شاپ با کلاسی میرفتم😅
هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم..آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد😊
گاهی اوقات یادم میرفت باهم غریبه ایم و هنوز محرم نیستیم ☺
همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکتهای میلاد ته دلم قرص تر میشد 😊
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#به_نام_خدای_مهدی عج
# *قلبم_برای_تو*
#قسمت بیست و هشتم
🔮-راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت..ولی قول داده بود نیاد😕حالا چی گفت مگه؟!
-مهم نیست دیگه..از میلاد خبری نشد؟!
-نه..نیومد مگه امروز؟!
-نه..به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا..😑
-نگران نباش..حتما باز شهرستانه برا کاراش
-دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟
-شاید آنتن نمیده..راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها
-گریه میکرد😯😯😕
-آره..خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم..
-واقعا گریه میکرد😯😕
-اره..
🔮از زبان سهیل:بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم..حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم..ظاهرم داد میزد که یه چی شده..موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه..هر کاری میکردم خوابم نمیبرد..با خدا درد و دل میکردم تا صبح...خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود..😢بفهمه که آدم بیخودی نیستم..😢بفهمه واقعا عوض شدم😔نفهمیدم کی خوابم برد..خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن..بدو بدو رفتم پایین..انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم.در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن..تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:..به به آقا سهیل...و بغلم کردن...شوکه شده بودم
پرسیدم شما؟!😯گفتن: حالا دیگه رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم دعوتت کنیم..شلمچه منتظرتیم..ببین رفیق..اگه هیشکی دوست نداشته باشه ما که هستیم😉بیا پیش خود ما..از خواب پریدم..قلبم تند تند میزد..یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دردمشون و بیرونم کردن از طلائیه😢
یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!😕
صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا..فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم..
اون عطر و بو وحسی که موقع حرف زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم...
4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود.
شماره فرمانده رو گرفتم: -سلام...
-سلام سهیل..چی شده؟! تفاقی افتاده😨😲
-نه حاجی..میخواستم بگم منم راهیان میاما.
-لا اله الا الله..خو مرد حسابی میزاشتی صبح میگفتی دیگه...
-الان مگه صبح نیست؟!😯
-عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره😩
-ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود//اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده😆
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄