eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
439 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
🔮داستان🔮 نـام خـدای مهـدی # *قلبم_برای_تو*❤ ششم از زبان مریم:بعد از چند جا و زیارت بالاخره وارد طلائیه شدیم از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم.وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت..هم حس و حالش هم منظرش...هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد. -زهرا:مریم بعضیا چه حال خوبی دارن -آره زهرا.بهشون غبطه میخورم😔 -و بعضیا هم چه بی شخصیتن 😑صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟! -کیا هستن ؟!😯 -همون سه نفر دیگه 😐من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا -حتما فک کردن پیک نیکه 😑 -به اینا غبطه نمیخوری؟!😂 -چرا😐🔮از زبان سهیل: روز دوم اردو شروع شدبعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلاییه حسن:داش سهیل داریم میریم معدن طلاها وحید: دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون😮 -اشکال نداره با بیل میکنیم 😂 -سهیل: حالا طلاهاش کجا هست؟!😉 -حسن : ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه 😂 وحید:یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن..حالا چه مرگشونه نمیدونم؟😐 -فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره😂 -شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم😀 -راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟؟این چادریا که همه شبیه همن 😁 -عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن😂 حسن :-نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سید مهدی بنی هاشمی رو ندیدین مگه شعر پعر میگه برا چادر؟!😃😃 وحید:اون که دیوونست...ولش کن 😀😂 -اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟! -فک کنم فرداش گم کنن😀مثلا میگن عاشق این بودم یا اینیکی؟!😯نه اون دیروزی چادرش براق تر بود 😂 -خلاصه عالمی دارن برا خودشونا😀 سهیل: بچه ها بریم پیش هم کاروانیا...زیاد دور نشیم -حسن: آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست😉 وحید: بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا -حسن:بدو بریم . -سلام اخوی حاجی 😀 -سلام برادر -حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا😆 -الان میدم به شما هم...بفرمایین -این چیه؟؟😯آرد نخودچیه؟!😟بخوریمش؟! -خاک طلائیه هست برادر.برای تبرک -این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه😑 به جای اینا دو تاکلوچه میدادی. -این خاک فرق داره برادر. -برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده.خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
نام خدای مهدی # *قلبم_برای_تو* هفدهم -ااااا..به سلامتی😊چی میگفتن که؟ -هیچی..دلش تنگ شده بود..در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان. -به به..پس خوش خبر بودن😊ان شاالله خوشبخت بشن؟ دختره کیه؟همکلاسیش بود؟! -نه گفت همبازیشه.. -همبازی؟!😯😨 -هم بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه.. -آها..😐..اره یه چیزتیی یادم میاد..اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه های همسایه تو حیاطشون بودن.. -خب حالا میلاد رو ولش..ندیدی معصومه چه خانمی شده ☺ -به سلامتی😐 -بی ذوق 😑..الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا بزنم..راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی -پس ای کاش اونجوری میموندم😐 -خدا نکنه..حرف اضافه نزن😑 -مادر جان بی خودی دلتون رو خوش نکنین..من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم -وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگه ای رو زیر سر داره؟! نکنه..؟!😉 -مادر😐😐 -دختره کیه..چه شکلیه؟؟😯 -لا اله الا الله😐 -خب حالا😑....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا ان شاالله بله برون میلاد میبینیش -ان شاالله😐//خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت..میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم😕شاید هنوز موقعش نشده..شایدم هیچوقت موقعش نشه😔مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از خودم😢 🔮از زبان مریم:اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم..رفتم عقب ماشین نشستم وآقامیلادگفت: -بفرماییدجلو بشینین مریم خانم😯 -ممنونم..فعلا عقب بشینم بهتره😊 -هر جور راحتین😕ولی اخه سختتونه تنهایی..آژانس نیست که عقب بشینین😀 -تنها نیستم که☺ -چطور؟ -الان مامانمم میاد☺ -مامانتون؟!😯 -بله دیگه آقا میلاد..هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن -درسته...هرچی شما بگین مریم خانم..ما سربازیم😊 چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شدیم و به سمت یکی از کافه های شهر حرکت کردیم.. اولین بار بود تو همچین کافی شاپ با کلاسی میرفتم😅 هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم..آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد😊 گاهی اوقات یادم میرفت باهم غریبه ایم و هنوز محرم نیستیم ☺ همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکتهای میلاد ته دلم قرص تر میشد 😊 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
عج # *قلبم_برای_تو* بیست و هشتم 🔮-راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت..ولی قول داده بود نیاد😕حالا چی گفت مگه؟! -مهم نیست دیگه..از میلاد خبری نشد؟! -نه..نیومد مگه امروز؟! -نه..به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا..😑 -نگران نباش..حتما باز شهرستانه برا کاراش -دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟ -شاید آنتن نمیده..راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها -گریه میکرد😯😯😕 -آره..خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم.. -واقعا گریه میکرد😯😕 -اره.. 🔮از زبان سهیل:بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم..حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم..ظاهرم داد میزد که یه چی شده..موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه..هر کاری میکردم خوابم نمیبرد..با خدا درد و دل میکردم تا صبح...خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود..😢بفهمه که آدم بیخودی نیستم..😢بفهمه واقعا عوض شدم😔نفهمیدم کی خوابم برد..خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن..بدو بدو رفتم پایین..انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم.در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن..تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:..به به آقا سهیل...و بغلم کردن...شوکه شده بودم پرسیدم شما؟!😯گفتن: حالا دیگه رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم دعوتت کنیم..شلمچه منتظرتیم..ببین رفیق..اگه هیشکی دوست نداشته باشه ما که هستیم😉بیا پیش خود ما..از خواب پریدم..قلبم تند تند میزد..یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دردمشون و بیرونم کردن از طلائیه😢 یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!😕 صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا..فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم.. اون عطر و بو وحسی که موقع حرف زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: -سلام... -سلام سهیل..چی شده؟! تفاقی افتاده😨😲 -نه حاجی..میخواستم بگم منم راهیان میاما. -لا اله الا الله..خو مرد حسابی میزاشتی صبح میگفتی دیگه... -الان مگه صبح نیست؟!😯 -عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره😩 -ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود//اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده😆 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄