#به_نام_خدای_مهدی
*#قلبم_برای_تــو*
🔮#قسمت_بیست_و_پنجم
سلام آقامیلاد😢کجایی؟!
-چی شده؟!صبح که بهم خبردادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم..دکترا چی میگن؟؟
-نمیدونم..دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم..شما میاید؟!
-آره آره...حتما..با مادر مریم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم.
-سلام...بفرمایین؟!/-همراهای مریم فلاحی/-بله بله/چه نسبتی دارین؟!/-ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم..
-خیلی خوشبختم..بفرمایین بنشینیدکه مادر گفت: -آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین😢من نصف عمر شدم.😕
-نگران نباشید.
-دخترم چشه؟!😕/-خیلی خب..روراست میگم..ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه درصد کمی از قلبشون کار میکنه
-یا صاحب الزمان😢😢
-نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید..دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم..نمیدونستم چی باید بگم..چیکار باید کنم..از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و بافریاد گفتم: چرازودترکاری نکردین😠چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر اقدام کنیم😠
/-میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده😕فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد😔
-به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر../
-آقای دکترماچیکاربایدکنیم؟!
-فقط دعا..دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه..
-اگه بکشه و پیدا نشه چی😯
-با دارو میشه مدتی سر کرد ولی..
-آقای دکتر با من روراست باشید..پای زندگی و آیندم در میونه..
-شما عقد هم کردید؟/-نه هنوز..ولی قراربودچندروزدیگه😔
-ببین پسرم..تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته..اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه..
-اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم..
-شاید چند سال..چند ماه...شاید چند هفته..شاید چند روز..
همه چی بستگی به شما داره..به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه..از اتاق دکتر بیرون اومدم.گیج بودم.هیچ جا رو درست نمیدیدم..از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کرد که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند..اشکام نمیزاشت پیشش برم😢آروم اومدم تو حیاط
بیمارستان..نمیفهمیدم چیکار میکنم..فقط راه میرفتم..چند ساعتی رو تو حیاط بودم.سردرد داشت دیوونم میکرد.پشت فرمون نشستم..چشمام باز و بسته میشد..یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و..😯
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
#قسمت_بیست_و_پنجم🌈
فقط یک قدم مونده بودتابه خواستمون برسیم ولی همه چیزروخراب کرد.ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش روگرفتم بعدازچندتابوق بلاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست ارومم کنه..
_بااین کارتون چی رومی خواستیدثابت کنید؟شماکه می دونستیداوناهیچ وقت راضی نمیشن پس چراهمچین حرفی زدید؟!.
_علیک سلام خوب هستید؟.پوزخندی زدم وگفتم:_خیلی خوبم!ممنون ازاحوالپرسیتون!چرابازیم دادید؟الان احساس رضایت می کنید؟!.
_این چه حرفیه.من همچین جسارتی نمی کنم.مابه زمان احتیاج داریم
_من یاشما؟چون میریدسوریه خودتون روکنارکشیدید؟لابدمیگید من که تلاشم روکردم قسمت نبود!ناامیدم کردید!.گوشی روباحرص رومبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود.
مامانم که حسابی سرکیف بودومدام ازسیدتعریف می کرد امابابام بابدبینی می گفت:_ساده ای طرف خیلی زرنگه گلاره وثروتمون روباهم می خواد!! ولی مهم اینه که تموم شد ونفس راحت می کشم.
وقتی میشنیدم بیشترداغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود.
به جز حال وروز من همه چیز سرجای خودش برگشت دیگه نمی تونستم توخونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام روعوض کردم و رفتم پایین،مامانم تلوزیون نگاه می کرد._این وقت شب کجامیری؟!. توحال خودم نبودم اصلانفهمیدم چه جوابی دادم .
رفتم سمت پارکینگ،دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوزدودل بودم این تصادف لعنتی ازذهنم پاک نمیشد ولی بایدترس روکنارمیذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دورکنم نفس حبس شده ام روآزادکردم وبه خودم گفتم:_تومی تونی!.
اولش می خواستم برم خونه عمواینا، اماوقتی که ترسم از رانندگی ریخت فکردیگه ای به ذهنم رسید!!مسیرروعوض کردم....
#رمان_مذهبی #رمان