eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
439 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 {۲۱ } آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند. ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید. همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد و محمد آقا چرخید. ـــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم. ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاا... مهیا خانم چقدر بزرگ شدن. مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد. شهین خانم روبه دخترش گفت : ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ؟ ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمشون بیمارستان اونجا دونستم. مهلا خانم با تعجب پرسید ـــ شما رسوندینش؟ ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش. مهیا زیر لب غرید ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... ادامه دارد...
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 {۲۲ } مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش ومادر پدرش زده نشد. با صدای در به خودش آمد __بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد. ـــ بیدارت کردم بابا؟ مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم. مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت ـــ بهتری بابا؟ ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه. ـــ اهوم ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای؟ مهیا سرش را پایین انداخت ـــ نمیدونم فڪ نڪنم. احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت. ـــ شبت بخیر دخترم ـــ شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد ـــ بابا؟ ـــ جانم ــ منم میام احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتید. شهاب چطور با او رفتار می کند... ادامه دارد....
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 {۲۳ } ___مهیا زودتر الان آژانس میرسه ــــ اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت. پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدند سر راه دست گلی خریدن. با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت. خسته نباشید ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون. ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی. پرستار چیزی رو تایپ کرد ـــ اتاق ۱37 ـــ خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در را زدن و وارد شدن. مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد. ـــ اوه اوه اوضاع خیطه. جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه. شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد. و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد. مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم ودخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد. ـــ مریم معرفی نمیکنی؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت. مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت. ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه؟ مهیا لبخندی زد خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم. به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم ـــ خوشبختم گلم ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟ ـــ من ۲۲سالمه گرافی میخونم. سارا با ذوق گفت ــــ وای مریم بدو بیا. مریم جعبه کیکو کنار گذاشت ـــ چی شده دختر ؟ ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه. مریم ذوق زده گفت ـــ واقعا کی هست؟ ـــ مهیا خانم گل،گرافیک میخونه ـــ جدی مهیا؟ ــــ آره ــــ حاج آقا؟ با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد. ـــ بله خانم مهدوی؟ ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه. ـــ جدی ڪی! ـــ مهیا خانم. به مهیا اشاره کرد. ادامه دارد....
رمان:《جانم میرود》 🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓ 🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋⛓🦋 {۲۴ } مهیا شوکه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد. دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود. مهیا لبخندی زد ـــ زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم. حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت. ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی! مهیا آروم روبه مریم گفت: ــــ برا چی این همه نگران بود؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه. ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه. اها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند. مهیا چسبید به دیوار ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی! همه مشغول صحبت بودند. که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن. مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت. ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل. همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد. ــــ خانم رضایی شما بمونید. مهیا چشمانش را بست و زیرلب غرید. لعنت بهت... ادامه دارد....
۸۵ صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت. با شنیدن فریاد شخصی ـــ مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود ـــ حالتون خوبه با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود،قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد. چشمانش را روی هم فشرد شهاب با نگرانی پرسید ـــ مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد. شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد. بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد. بطری آب را به سمتش گرفت ـــ بفرمایید مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد. ـــ برای شما هستن؟ مهیا لبانش را تر کرد ــــ نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی. شهاب سری تکون داد مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت ـــ خیلی ممنون آقا شهاب .رسیدنم بخیر با اجازه مهیا قدم برداشت که با حرف شهاب ایستاد. ـــ این اتفاق عادی نبود،شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید؟! ـــ نه همچین چیزی نیست آقا شهاب .خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود. مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت. قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد. سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت ـــ نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه این رفتارش شد. از عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت. ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی مهیا شماره مهران رو گرفت. ـــ ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی!؟ ــ اِ خانومم بد دهن نباش ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی. ـــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟ ـــ فقط تورو می خوانم ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن؟! نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزام. گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردر شدیدی گرفته بود ـــ شما گفتید که اینطور نیست. مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت. شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد ادامه دارد...
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• سر بچه شش ماهه باردار بودند که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرخ آباد کوچه ده پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند خانه مان نبش خیابان بود همه می‌دانستیم که قدم تو راهی خیلی بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم از آنجا به بعد خانه مستقل دست ما نبود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید درد زایمان سراغم آمد دو روز تمام درد کشیدن جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش برنمی‌آمد برای اولین بار بعد از ۵ زایمان طبیعی در خانه من را به مطب دکتر مهری برد آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب اودر لین یک احمد آباد بود من تا آن موقع خبر از دکتر دوا نداشتم حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می‌کردند و دکتری و دارویی تا روزی که وقتش میرسید جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی خانم مهری آمپول به من زد به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدن نزدیک اذان مغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم جعفر رفت و ایران را آورد در غروب یک شب گرم خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیب نکرد جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و هر کدامشان یک شکلات داد پسر بزرگ مهران بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت هر کدام از بچه ها به دنیا می آمدند جعفر یا مادرم به نوبت برای شان اسم انتخاب می کردند من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می‌کردم جعفر بابای بچه بود و حق پدری داشت از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دل خوش زندگی از من و بچه هایم بودیم نمی توانستند دل مادرم را بشکنند که خواهر و برادری نداشت من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته است نه به هایش را بغل کند. نویسنده✍ معصومه رامهرمزی🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• جعفر به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت تقریباً هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست حسابی نداشتیم جعفر اسم اول مرا مهران گذاشت به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت مادرم که طبعش را میدانست اسم پسر دوم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از نگیرند جعفر اسم دختر اول مرا مهری و مادرم اسم بعدی رامینا گذاشت جعفر اسم پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم آخرین دخترم را میترا گذاشت من خوب میگفتم و نبرد دخالتی نمی کردند همیشه سعی میکردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید تنها راه برای سازش آن ها گذشتن از حق خودم بود و بس این روش همیشه ادامه داشت کم کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت بارها به مادرم میگفت مادربزرگ اینم اس بود برای من انتخاب کردی اگر تو اون دنیا از شما بپرسند چرا من جا میترا گذاشتید چه جوابی میدی من دوست دارند اسم زینب باشه من می خوام مثل حضرت زینب باشم زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز روی سرم بود در همه سال‌هایی که در آبادان زندگی می کردیم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه های رسیدگی می‌کرد او مرد مهربان به خدا ترسی بود از ته دل دوست داشت بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم میرفتم بابام به مادرم میگفت کبرا تو خونه شوهرش مجبور هرچی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تو قوت بگیره شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخوای اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود بابام هر وقت که به خانه ما می‌آمد در میزد و پشت شمشادها قایم می شد در را که باز می کردیم می خندید از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد همیشه پول خرد در جیبهایش داشت به دخترها سکه میداد بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت مادرم به قولی که سالها قبل در نجف و بامداد بود عملکرد خانه اش را فروخت و مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام در کرد در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود ۳ هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادی ها خیلی از مردها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم میان نجف درد می شوند مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دور ائمه رفت تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم... نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• ناراحت اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب حال بدی داشتن افسرده شده بودم زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت با خوردن قرص ها به تهوع افتاد بابا سرا سینه خود را به بیمارستان شرکت نفت رساند دکتر معده زینب را شست و شو و او را در بخش کودکان بستری کرد آن روز هیچ وقت چنین اتفاقی برای بچه‌های من نیفتاده بود خوردن قرص های اعصاب اولین خطر بود زندگی زینب را تهدید کرد شش ماه بعد از این ماجرا زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد استخوان شده بود چشم ترس شده بودم یکی میخواست دخترم را از من بگیرد بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت مدیر پای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم قبل از تمام شدن ساعت ملاقات بالای گهواره است می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه میکردم از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت ت و خانه است خانه امید من و بچه هایم بود بابام مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید اتاق داشت و برای امرارمعاش سه اتاق را اجاره داد یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفت و یک بار بابای مهران ما را باشگاه شرکت نفت می برد.. نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت باشگاه سینما هم داشت بلیط سینمایی شدو ریال بود ماهی یکبار به سینما می رفتیم بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم هندی همیشه چادر سمی بوده و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم پیش من چادر سر نکردن گناه بزرگی بود بابای بچه های یک دختر عمه به نام بی بی جان داشت در منطقه شیک بریم زندگی میکرد شوهرش از کارمند شرکت نفت بود یکبار برای عید دیدنی به خانه آنها رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند تا سال بعد و عید بعد هیچ رفت و آمدی نداشتیم اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی کفش هایشان را درآوردند بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت لازم نیست کفش ها تون بیارید بچه ها با تعجب کفش هایشان را تا کردند و وارد خانه شدند آنها با کفش روی فرش ها و همه جایی قانه را می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود اولین باری که قرار بود آنها خانه ما بیایند جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها رفت و یکد ست میز و صندلی فلزی ارج خرید میگفت دختر عمه م خونواده ش عادت ندارند روی زمین بشینن تام و جری ها میز و صندلی را داشتیم ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان نسل قبل روی زمین می نشستیم شرکت نفت چادر سر نمی کرد دختر عمه جعفر حجاب نبود می خواستیم به خانه بی بی جان برویم جعفر به چادر من ایراد میگرفت چادرم را در بیاورم و مثل زنهای منطقه کارمندی بشوم آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم اگر یه ملیونم به من بدن چادرم را در نمی آورم فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه خودت تنها برو خونه دختر عمت جعفر با دیدن جدیت من را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.... نویسنده✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• چند سال برگ از تولد زینب خدا یک پسر به ما داد بحران اسمش و شهرام گذشت عاشق شهرام بودن اوسفیدو تپل بود خواهر هایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند تولد شهرام به خانه ای در ایستگاه ۶ فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم یک خانه شرکتی سه اتاق در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ در آن خانه واقعاً راحت بودیم بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدن من قبل از رسیدن به ۳۰ سالگی هستم هفت تا بچه داشتم عشق میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی میدیدم ۴ تا دختر باهم عروسک بازی می کنند کیف میکردم گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت میخوردم و پیش خودم میگفتم ای کاش فقط یک خواهر داشتم خواهری که مونس و همدم من شد مادرم چرخ خیاطی دستی داشت برای بچه ها لباس های راحت می گفت ی چهار تا دختر با یک رنگ سفید دوزی میکرد بعد که مهری خوش سلیقه بود پارچه انتخاب می‌کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می گفت خیلی به ما می‌رسید هر چند روز یکبار به بازار لین یک احمدآباد میرفت وزنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آورداو لر بختیاری بود و غیرت عجیب داشت بدون نوحه های لقمه از گلویش پایین نمیرفت جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آن را دست به من میداد باید برای دو هفته دخل وخرج خانه را می چرخاندم خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی میدادم آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان می افتد خدای نکرده آنها را فریب دهند و از راه به در کند برای همین همیشه در جیبشان پول می گذاشتم پس از یک هفته به خانه تمام میشد و من می ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم... نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی 🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... •°•فرزند ششم•°• مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت به مهران و زینب وابسته تر بود اولش بود و عزیزتر زینب هم که مثل من عاشق خدا پیغمبر بودم همیشه کنار مادرم می نشستم و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می کرد و لذت می برد قصه و حکایت های زیادی بلد بود خانه ما می‌آمد زینب دور و برش میچرخه و با دقت به حرف هایش گوش می کرد مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت ۵ بعد از ظهر برمی گردد پنجشنبه بود اثر کار می آمد در باغچه خانه گوجه و با میه و سبزی می کاشت زمستان و تابستان باغچه سرسبز بود سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت میکردیم خانه های شرکتی سیمانی بود و با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم شب ها در حیاط میخوابیدیم بعد از زهرا را توی حیاط می کرد و وزیر در را می گذرد خانه تا از لیوان آب میشد حیاط بود داشتیم و با فشار زیاد کوچه سرازیر میشد با این خانه خنک شد ما روی زمین زیر انداز می‌انداختیم و رختخواب پهن میکردیم نمی‌توانستیم خنک کنیم مرد بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم زمین را می توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم خانه های شرکتی دوتا شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و سیراب شرکتی که مخصوص شستشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود گیاهی که شیر آب شط را در حیاط باز می کردیم همراه آب گوش ماهی می آمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند بعد از ظهر ها هرکاری می کردم بچه ها بخوابند خوابشان می برد و تو چشم من گر می شد می رفتند توی آب حیاط بازی می کردند شهرام چهار ماهه بود که باباش رفت با یک تلویزیون قسطی خرید بیشتر از تلویزیون به کولر بیاری داریم تلویزیون که واجب نبود بابای مهربانم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرطی آبادان آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شوی تابستان راحت شدند که میشد کوچه ها غوغای بچه های قد و نیم قد بود خانواده ۷و۸ تا بچه داشت کوچه و خیابان محل بازی آنها بود ولی من به دختر ها اجازه نمیدادم برای بازی به کوچه بروند میگفتم خودتون چهارتا هستید بشینید و باهم بازی کنید داخل حیاط کنار باغچه می نشستند و خاله بازی می کردند از همه بزرگتر و برای مثل مادر بود دمپخت گوجه درست می کرد و با هم میخوردند ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند وسایل گران بخریم دخترها روی کاغذ شکل عروسک را می کشیدند و رنگش می گردد خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من ۴ تا دختر دارم بعضی وقت ها در رفت و آمدها زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند‌. نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی 🥀