eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
422 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
78 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° . .(روایت اول کبری طالب نژاد مادرشهید). بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه می خواهد اسمش را عوض کرد من میترا نیستم اسم زینب با اسم جدید مصدوم کنید از زبان باباش و مادربزرگش به خاطر این که اسمش را میترا گذاشته بودند ناراحت بود من نه ماه بچه ها را به دل می کشیدم اما وقتی به دنیا می آمدند ساکت می نشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند اسم پسر اولم را جعفر انتخاب کرد و دومین و مادرم جعفر اسم های اصیل ایرانی را دوست داشت مادرم با اینکه حق انتخاب اسم بچه ها را داشت اما حواسش بود طوری انتخاب کند که خوشایند دامادش باشد زینب ششم فرزندم بود و وقتی به دنیا آمد مادرم اسمش را میترا گذاشت و خوب می دانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد شد اما بعد از انقلاب و جنگ دختران دیگر نمی خواست میترا باشد دوست داشت همه جوره بوس بیندازد و چیز دیگری بشود چیزی به اراده و خواست خودش نه به خاطر من جعفرنیا مادربزرگش اینطور شد که اسمش را عوض کرد اهل خانه گاهی زین به صدایش می کردند اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از زبانشان می‌افتد زینب برای اینکه تکلیف اسمش را هم برای همیشه روشن کند یک روز روزه گرفت و دوستان هم فکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد می‌خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود دو دوست دیگر زینب هم می‌خواستند اسمشان را عوض کنند برای افطار دخترها برنج و خورشت سبزی پختن همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم .. نویسنده🖋️ معصومه رامهرمزی🥀 🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° انگار که از روز اول اسمش از این بود همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانه ام بیاورم و اسم تک تک بچه هایم بوی کربلا بدهد اما اختیاری از خود من داشتم به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم من دم نمیزدم و حرف هایم را در دل من میریختم زینب کاری کرد که ما سالها آرزویش را داشتم با عشق از این صدا میکردن بلند صدایش می کردم تا اسمش در خانه بپیچد جعفر مادرم هم مثل بقیه تصمیمی خواسته او شدند بین اسم های اصیل ایرانی بقیه بچه ها اسم زینب بلند شد و روی همه آنها سایه انداخت زینب یک بار دیگر من را به کربلا گریزد من که نظر کربلای حسین بودم و همه هستیم را از داشتن اگر لطف و مرحمت امام حسین علیه السلام نبود مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن پدرش می‌ماند و کبرا پا به این دنیا نمی گذاشت... اما آنها بدقولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیومد زینب خیلی ناراحت شد به او گفتم مامان چرا ناراحتی خودت خودت نیت کن اسمت را عوض کنیم ما هم کنار مادر بزرگ به خواهر و برادر هم تو رو میدونن آنچه زینب سر سفره افطار به جای برنج و خورشت سبزی فقط نان و شیر خرما خورد گفت افطار امام علی چیزی بیشتر از بین بردن مک نبوده آنقدر محکم حرف می زد و به چیزی که می گفت اعتقاد داشت که دیگران را تسلیم خودش می کرد با اینکه غذای مفصل درست کرده بودند بدون ناراحتی کنار زینب نشستم و با او نان و شیر خوردم آن سبز زینب رو به تک تک اعضای خانواده کرد و گفت از امشب به بعد اسم من زینب از این به بعد به من میترا نگید مادرم رویش را بوسید و به او تبریک گفت شهلا و شهرام هم قول دادند زینب صداش کنم بعد از بعد از آن اگر بچه ها یا مادرم اشتباه او را میتراصدا می‌کردند زینب جواب نمیداد آنها هم مجبور می شدند اسم جدیدش را صدا کنند من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم نویسنده🖋️ معصومه رامهرمزی🥀 🍂🌼🍂
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^° •°•نظر کرده•°• من تنها فرزند مادرم بودم که با نذر و نیاز از امام حسین علیه السلام گرفت مادرم تاجماه اهل یکی از روستاهای شهرکرد بود قسمت این بود دربچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید چند سال از ازدواجش گذشت اما صاحب اولاد نشد به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ولی اثری نداشت وقتی از همه کس و همه جا ناامید شد به امام حسین علیه السلام توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کنددعایش برای مادر شدن مستجاب شد اما خیلی زود شوهرش را از دست داد من در شکمش بودند که پدرم از دنیا رفت بیچاره مادرم نمی دانست از بچه دار شدنش خوشحال باشد یا از دیده شدنش ناراحت زن جوانی بود و کسب و کار درستی نداشت سالها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد درویش قبلاً زن داشت با دو پسر هر دو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند زنش هم از قصه مرگ بچه هایش به روستای آب و اجدادی است که دور از آبادان بود برگشت نمی‌توانند در روی شنا باید بگویم او مرده خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد وقتی بچه بودم در خانه دو اتاقه شرکت نفت در جمشید آباد زندگی می‌کردیم و همیشه دهه اول محرم روضه داشتیم مادرم میگفت کبرا این مجلس مال توئه خودت برو مهمونات را دعوت کن من خیلی کوچیک بودم در خانه همسایه ها را می زدم و به آنها میگفتم روضه داریم مادرم دیوارها را سیاه پوش می کرد زن ها دور هم دایره می گرفتند و سینه می زدند به خاطر نظر مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدیم اودر همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست می‌کرد و به در و همسایه می داد همیشه دلهره سلام تیم را داشت و خیلی به من وابسته بود مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد اما خداوند بیشتر از یک عضلات به او نداد آن هم با نذر و نیاز... نویسنده🖋️ معصومه رامهرمزی🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^° •°•نظر کرده•°• من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین علیه السلام و حضرت زینب علیه السلام بودم زندگیم از پیش از تولد به آنها گره خورده بود انگار به دنیا آمدنم نفس کشیدنم همه به اسم حسین علیه السلام و کربلا بند بود پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم قاچاقی و بدون پاسپورت از راه شلمچه به کربلا رفتن مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد اما تا ۵ سالگی هم نتوانست نظرش را ادا کند او با اینکه دکتر جوابش کرده بود هنوز امید داشت بچه دار شود من را با خودش به کربلا برد تا از امام حسین علیه السلام بابت به وجود تنها فرزندش تشکر کند و ازاو اولاد دیگری بخواهد تمام آن سفر را به یاد دارم در طول سفر عبای عربی سرم بود شهر کربلا و حرم برایم قلبه نبود مثل این بود که به همه کس و کارم رسیده ام دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم توی شلوغی و جمعیت حرم خودم را رها کردم چند تا مرد داخل حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پا ی مردم افتادم و نزدیک است که خفه شوم بلند فریاد زد یا امام حسین من اومدم دوباره از تو حاجت بگیرم تو کبرا که خودت بخشیدی میخوای از من پس بگیری مرد های قران خوان بلند شدن و من را از زیر دست و پای جمعیت بیرون کشیدند بار دوم در ۹ سالگی همراه پدر و مادرم قانونی و با پاسپورت به کربلا رفتم آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت با این که در آبادان زندگی می کردیم و از راه شلمچه بصره میرفتیم اما امکانات کم بود مشکلات راه و سفر زیاد بیشتر سال هم هوا گرم بود در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم در دیش که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود در زیارت حضرت علی علیه السلام در دلش از او طلب مرگ کرد به حضرت علاقه زیادی داشت که دلش میخواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد بابام از نیت و آرزویش حرفی به من نزد مادرم شب در خواب دید که دوست دارید نورانی آمده‌اند بالای سر درویش و می خواهند او را ببرند مادرم حسابی خودش را زده و با گریه و التماس از آنها خواسته بود که درویش را نبرند درخواب گفته بود درویش جای پدر کبراست تورو خدا دوباره اون رو حتی من کنید آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابام از خواب پرید و رفت بالای سرش و صدایش زد نمک برا چی شده چرا این همه شلوغ می کنی چرا گریه می کنی مادرم وقتی از خواب بیدار شد خوابش را تعریف کرد و گفت من و کبرا توی دنیا جز تو کسی رو نداریم تو هم داری بمیری و مارو تنها بزاری بابام گفت ای دل غافل زن چه کردی چرا جلوی سی دارو گرفتی من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتشون بمونم چرا آنا را از برد آن من منصرف کردی حالا که جلوی موندنم تو نجف رو گرفتی باید به من قول بدی که بعد از مرگ هر جا که باشند من رو اینجا بیایید و تو زمین وادی السلام دفنم کنی خونه ابدی من باید کنار امام علی باشد مادرم که زن باغیرتی بود به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد در ۹ سالگی که به کربلا رفتم حال عجیبی داشتم خودم را روی گودال قتلگاه می‌انداختم آنجا بوی مشک و عنبر میداد آنقدر گریه میکردم که زوار تعجب می‌کردند مادرم فریاد میزد و میگفت کبرا از روی قتلگاه بلند شو سنی ها توی سرت می زنند اما من بلند نمیشدم دلم میخواست با امام حسین علیه السلام حرف بزنم بغلش کنم و بگویم که چقدر دوستش دارم....❤️ نویسنده🖋️ معصومه رامهرمزی🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^° •°•نظر کرده•°• مادرم من را از چهار سالگی برای یادگیری قرآن به مکتب‌خانه فرستاد بابام سواد نداشت اما از شنیدن قرآن لذت می‌برد برادری داشت که قران میخواند در رویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میکرد پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپر آباد بود یک آقای اصفهانی که از بد روزگار شیره ای بود و به ما قرآن یاد میداد پسر ها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبکی بود سر کلاس میگفت (الم تره.... مرغ و کره..) منظور از این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده های تانک برای یاد دادن قران می دهند از خانه های تان نانو کره و مرغ و هر چه در دستتان میرسد برای من بیاورید بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا آنقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند مدتی بعد ما از محله جمشیدآباد به محله احمدآباد لین یک اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر بابای بچه ها به خواستگاری نامد در همان خانه بودم ۱۴ سال و نیم داشتند که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر شش ماه منتظر ماند تا من به سن قانونی رسیدم و توانستیم عقد کنیم خدا وکیلی تا روز عقد جعفر را دیده بودم و نمی شناختمش او دو بار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاق دیگر بودم نشستن دختر در مجلس خواستگاری ایبار بود زمان ما عروسی اینطوری بود ندیده و نشناخته زن و شوهر می شدند چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم بعد از مدتی دهتر در ایستگاه ۶ آبادان در یک کواتر کارگری اتاقی اجاره کرد اوایل زندگی مادر شوهرم با ما زندگی می‌کرد جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند چند سال در اتاقهای اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند هر وقت حامله میشدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد می رفتم آنجا زایشگاه بچه هایم بود یک قابل خانگی به نام جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد جیران میان سر بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت خدا از همان یک دختر ۱۳ نوه به او داده بود بابای مهران حسابی به گیلان می رسید و هوای داشت بعد از فارغ شدن من کجاست بود مقداری خرس و پرت مثل قند و شکر و چایی و پارچه جیران هدیه میداد نویسنده🖋️ معصومه رامهرمزی🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• سر بچه شش ماهه باردار بودند که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرخ آباد کوچه ده پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند خانه مان نبش خیابان بود همه می‌دانستیم که قدم تو راهی خیلی بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم از آنجا به بعد خانه مستقل دست ما نبود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید درد زایمان سراغم آمد دو روز تمام درد کشیدن جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش برنمی‌آمد برای اولین بار بعد از ۵ زایمان طبیعی در خانه من را به مطب دکتر مهری برد آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب اودر لین یک احمد آباد بود من تا آن موقع خبر از دکتر دوا نداشتم حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می‌کردند و دکتری و دارویی تا روزی که وقتش میرسید جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی خانم مهری آمپول به من زد به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدن نزدیک اذان مغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم جعفر رفت و ایران را آورد در غروب یک شب گرم خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیب نکرد جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و هر کدامشان یک شکلات داد پسر بزرگ مهران بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت هر کدام از بچه ها به دنیا می آمدند جعفر یا مادرم به نوبت برای شان اسم انتخاب می کردند من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می‌کردم جعفر بابای بچه بود و حق پدری داشت از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دل خوش زندگی از من و بچه هایم بودیم نمی توانستند دل مادرم را بشکنند که خواهر و برادری نداشت من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته است نه به هایش را بغل کند. نویسنده✍ معصومه رامهرمزی🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• جعفر به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت تقریباً هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست حسابی نداشتیم جعفر اسم اول مرا مهران گذاشت به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت مادرم که طبعش را میدانست اسم پسر دوم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از نگیرند جعفر اسم دختر اول مرا مهری و مادرم اسم بعدی رامینا گذاشت جعفر اسم پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم آخرین دخترم را میترا گذاشت من خوب میگفتم و نبرد دخالتی نمی کردند همیشه سعی میکردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید تنها راه برای سازش آن ها گذشتن از حق خودم بود و بس این روش همیشه ادامه داشت کم کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت بارها به مادرم میگفت مادربزرگ اینم اس بود برای من انتخاب کردی اگر تو اون دنیا از شما بپرسند چرا من جا میترا گذاشتید چه جوابی میدی من دوست دارند اسم زینب باشه من می خوام مثل حضرت زینب باشم زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز روی سرم بود در همه سال‌هایی که در آبادان زندگی می کردیم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه های رسیدگی می‌کرد او مرد مهربان به خدا ترسی بود از ته دل دوست داشت بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم میرفتم بابام به مادرم میگفت کبرا تو خونه شوهرش مجبور هرچی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تو قوت بگیره شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخوای اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود بابام هر وقت که به خانه ما می‌آمد در میزد و پشت شمشادها قایم می شد در را که باز می کردیم می خندید از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد همیشه پول خرد در جیبهایش داشت به دخترها سکه میداد بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت مادرم به قولی که سالها قبل در نجف و بامداد بود عملکرد خانه اش را فروخت و مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام در کرد در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود ۳ هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادی ها خیلی از مردها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم میان نجف درد می شوند مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دور ائمه رفت تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم... نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• ناراحت اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب حال بدی داشتن افسرده شده بودم زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت با خوردن قرص ها به تهوع افتاد بابا سرا سینه خود را به بیمارستان شرکت نفت رساند دکتر معده زینب را شست و شو و او را در بخش کودکان بستری کرد آن روز هیچ وقت چنین اتفاقی برای بچه‌های من نیفتاده بود خوردن قرص های اعصاب اولین خطر بود زندگی زینب را تهدید کرد شش ماه بعد از این ماجرا زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد استخوان شده بود چشم ترس شده بودم یکی میخواست دخترم را از من بگیرد بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت مدیر پای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم قبل از تمام شدن ساعت ملاقات بالای گهواره است می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه میکردم از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت ت و خانه است خانه امید من و بچه هایم بود بابام مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید اتاق داشت و برای امرارمعاش سه اتاق را اجاره داد یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفت و یک بار بابای مهران ما را باشگاه شرکت نفت می برد.. نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت باشگاه سینما هم داشت بلیط سینمایی شدو ریال بود ماهی یکبار به سینما می رفتیم بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم هندی همیشه چادر سمی بوده و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم پیش من چادر سر نکردن گناه بزرگی بود بابای بچه های یک دختر عمه به نام بی بی جان داشت در منطقه شیک بریم زندگی میکرد شوهرش از کارمند شرکت نفت بود یکبار برای عید دیدنی به خانه آنها رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند تا سال بعد و عید بعد هیچ رفت و آمدی نداشتیم اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی کفش هایشان را درآوردند بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت لازم نیست کفش ها تون بیارید بچه ها با تعجب کفش هایشان را تا کردند و وارد خانه شدند آنها با کفش روی فرش ها و همه جایی قانه را می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود اولین باری که قرار بود آنها خانه ما بیایند جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها رفت و یکد ست میز و صندلی فلزی ارج خرید میگفت دختر عمه م خونواده ش عادت ندارند روی زمین بشینن تام و جری ها میز و صندلی را داشتیم ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان نسل قبل روی زمین می نشستیم شرکت نفت چادر سر نمی کرد دختر عمه جعفر حجاب نبود می خواستیم به خانه بی بی جان برویم جعفر به چادر من ایراد میگرفت چادرم را در بیاورم و مثل زنهای منطقه کارمندی بشوم آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم اگر یه ملیونم به من بدن چادرم را در نمی آورم فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه خودت تنها برو خونه دختر عمت جعفر با دیدن جدیت من را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.... نویسنده✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• چند سال برگ از تولد زینب خدا یک پسر به ما داد بحران اسمش و شهرام گذشت عاشق شهرام بودن اوسفیدو تپل بود خواهر هایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند تولد شهرام به خانه ای در ایستگاه ۶ فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم یک خانه شرکتی سه اتاق در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ در آن خانه واقعاً راحت بودیم بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدن من قبل از رسیدن به ۳۰ سالگی هستم هفت تا بچه داشتم عشق میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی میدیدم ۴ تا دختر باهم عروسک بازی می کنند کیف میکردم گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت میخوردم و پیش خودم میگفتم ای کاش فقط یک خواهر داشتم خواهری که مونس و همدم من شد مادرم چرخ خیاطی دستی داشت برای بچه ها لباس های راحت می گفت ی چهار تا دختر با یک رنگ سفید دوزی میکرد بعد که مهری خوش سلیقه بود پارچه انتخاب می‌کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می گفت خیلی به ما می‌رسید هر چند روز یکبار به بازار لین یک احمدآباد میرفت وزنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آورداو لر بختیاری بود و غیرت عجیب داشت بدون نوحه های لقمه از گلویش پایین نمیرفت جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آن را دست به من میداد باید برای دو هفته دخل وخرج خانه را می چرخاندم خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی میدادم آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان می افتد خدای نکرده آنها را فریب دهند و از راه به در کند برای همین همیشه در جیبشان پول می گذاشتم پس از یک هفته به خانه تمام میشد و من می ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم... نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی 🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... •°•فرزند ششم•°• مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت به مهران و زینب وابسته تر بود اولش بود و عزیزتر زینب هم که مثل من عاشق خدا پیغمبر بودم همیشه کنار مادرم می نشستم و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می کرد و لذت می برد قصه و حکایت های زیادی بلد بود خانه ما می‌آمد زینب دور و برش میچرخه و با دقت به حرف هایش گوش می کرد مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت ۵ بعد از ظهر برمی گردد پنجشنبه بود اثر کار می آمد در باغچه خانه گوجه و با میه و سبزی می کاشت زمستان و تابستان باغچه سرسبز بود سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت میکردیم خانه های شرکتی سیمانی بود و با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم شب ها در حیاط میخوابیدیم بعد از زهرا را توی حیاط می کرد و وزیر در را می گذرد خانه تا از لیوان آب میشد حیاط بود داشتیم و با فشار زیاد کوچه سرازیر میشد با این خانه خنک شد ما روی زمین زیر انداز می‌انداختیم و رختخواب پهن میکردیم نمی‌توانستیم خنک کنیم مرد بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم زمین را می توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم خانه های شرکتی دوتا شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و سیراب شرکتی که مخصوص شستشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود گیاهی که شیر آب شط را در حیاط باز می کردیم همراه آب گوش ماهی می آمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند بعد از ظهر ها هرکاری می کردم بچه ها بخوابند خوابشان می برد و تو چشم من گر می شد می رفتند توی آب حیاط بازی می کردند شهرام چهار ماهه بود که باباش رفت با یک تلویزیون قسطی خرید بیشتر از تلویزیون به کولر بیاری داریم تلویزیون که واجب نبود بابای مهربانم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرطی آبادان آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شوی تابستان راحت شدند که میشد کوچه ها غوغای بچه های قد و نیم قد بود خانواده ۷و۸ تا بچه داشت کوچه و خیابان محل بازی آنها بود ولی من به دختر ها اجازه نمیدادم برای بازی به کوچه بروند میگفتم خودتون چهارتا هستید بشینید و باهم بازی کنید داخل حیاط کنار باغچه می نشستند و خاله بازی می کردند از همه بزرگتر و برای مثل مادر بود دمپخت گوجه درست می کرد و با هم میخوردند ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند وسایل گران بخریم دخترها روی کاغذ شکل عروسک را می کشیدند و رنگش می گردد خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من ۴ تا دختر دارم بعضی وقت ها در رفت و آمدها زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند‌. نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی 🥀