#پارت4
خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد.
نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف حیاط کلانتری نگاه میکردم. نه خبری از او نبود! تمام کشتی هایم غرق شد.
ناامید چادرم را منظم کردمو روی یکی از نیمکت ها نشستم. چهره ام شبیه به بغض قناری بود.
بعد دقایقی از جای بلند شدم تا چاره جویی کنم. همین که خواستم از در خارج شوم صدای اشنایی پای مرا به زمین چسباند
_ هوای داداش مارو داشته باش اقا مهدی. یا علی.
وقتی برگشتمو با محمد حسین مواجه شدم چشم هایم گرد شد. به والله که او ادمی زاد نبود. شاید جنی فرشته ای شیطانی چیزی بود که ناگهان ظاهر میشد.
چشمش که به من خورد همانطور که به سمتم می آمد گفت:
_شما که نرفتین ؟
_خب چیزه...من...
مانع ادامه ی حرفم شدو گفت:
_ماشین بیرونه بفرمایید.
حسابی خیط شدی رفت لیلی خانم. نه به آن الدرم قلدرم هایم نه به این موش شدنم. حتما حسابی در دلش میخندد
پشت نشستم. مدام به ساعت نگاه میکردم. استرس بدی به جانم افتاده بود.
سکوت بدی در ماشین حاکم بود. حتی ضبط راهم روشن نمیکرد. کاملا معلوم بود که ذهنش حسابی مشغول چیزیست.
از ایینه به چشم های طوسی اش که تنها به روبه رو خیره بود نگاه میکردم.
پسر عجیبی بود. نه حرفی میزد...
نه نگاهی میکرد...
انگار نه انگار که یک موجود زنده و محترم داخل ماشین نشسته!
صدای زنگ موبایلش سکوت بینمان را شکست.
_جان دلم؟
هر کدوم از چشم هایم اندازه ی ته استکان شد.
جان دلم؟ او بلد بود اینطور با محبت هم حرف بزند؟ اصلا چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟
حسابی کنجکاو شده بودمو گوش تیز میکردم
_من که گفتم نه نمیشه! چرا دل دختر مردمو الکی خوش میکنی مامان! بخدا دل مژگان بشکنه مقصرش ماییم.
نه مامان جان من عرضه زن گرفتن ندارم.
حالا میام حرف میزنیم...
دگر بقیه حرفاهایش را نمیشنیدم. پس بحثو قرار سر زن گرفتن جناب بود.
حتما اسم عروس گلمان هم مژگان جان بود. کنجکاو شدم چهره اش راببینم...
تا موبایلش را قطع کرد سریع گفتم:
_یکم اون پارو رو گاز فشار بدید من ساعت 9 باید خونه باشم.
از ایینه نیم نگاهی کرد و گفت:
_شما همیشه اینقدر دستور میدید نه؟
خیلی متفکرانه یک ابرویم بالا رفتو گفتم:
_من؟ نه همیشه! بعضی وقتا که ببینم لازمه فکر نکنید ادم زورگویی هستما...
باید من هم تیکه ای نثار ذهن کنجکاوش میکردم:
_شما هم همیشه راجب دیگران نظر میدین نه؟
_من؟ نه من کی باشم ک نظر بدم راجب شما! فقط سوال پیش اومد واسم.
خواستم چیزی بگویم که ناگهان با گلوله ای که با شیشه جلو برخورد کرد دهنم بسته شد.
شکه شده بودم و متعجب به اطرافم نگاه میکردم. ناگهان محمد حسین فریاد زد:
_بخوااااب. بخووااااب کف ماشین
انقدر هل کرده بودم که هر چه میگفت فورا انجام میدادم. انگار سه موتور سوار محاصره مان کرده بودندو مدام شلیک میکردندِ. با صدای محمد حسین به خودم امدم.
_بیا بشین پشت فرمون. برو تو جاده بیابونی جایی که فقط مردم نباشن. سرتم اگ تونستی بگیر پایین.
سریعا جایمان را عوض کردیم. روی پنجره نشسته بودو با اصلحه ی عجیبی شلیک میکرد. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم.
انقدر ترسیده بودم که نمیفهمیدم چه میگفتم:
_یا حسین! خدا جونم من امادگی مردن ندارم حق الناس گردمه. غلطی کردم سوار این ماشین شدم. وااای خدا لباس مریمو پس ندادم. اوه اوه حسابی پشت سر مینا غیبت کردم باید حلالیت میطلبیدم.
نگاهش کردمو ادامه دادم:
_اخه تو که میخواستی شهید شی منو چرا سوار کردی لعنتییی! بیا پایین میزننت من عرضه جمع کردن جنازه ندارما!!!
سرش را داخل اورد و نشست. همانطور که نفس نفس میزد گفت:
_چقدر حرف میزنید.
ناگهان به سمتم هجوم اورد. اول ترسیدم اما وقتی در ماشین را باز کرد و یک موتوری با در به فنا رفت دهانم باز ماندو چشمانم از حدقه بیرون زد. متعجب گفتم:
_چه حرکت حرفه ای!
نفس عمیقی کشیدو گفت:
خب فقط یکی مونده...
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_اصلا میفهمید من چیا دارم بلغور میکنم؟
ناگهان داد زد:
_جلوتو بپااااااا
وقتی به رو به رو نگاه کردم با یک کامیون غول پیکر مواجه شدم فقط فرمون را به سمت چپ گرفتم و چشم هایم را بستم!
ادامه دارد...
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🌼🍂
🍂
بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ...
#من_میترا_نیستم°^°
#پارت4
•°•نظر کرده•°•
من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین علیه السلام و حضرت زینب علیه السلام بودم زندگیم از پیش از تولد به آنها گره خورده بود انگار به دنیا آمدنم نفس کشیدنم همه به اسم حسین علیه السلام و کربلا بند بود پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم قاچاقی و بدون پاسپورت از راه شلمچه به کربلا رفتن مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد اما تا ۵ سالگی هم نتوانست نظرش را ادا کند او با اینکه دکتر جوابش کرده بود هنوز امید داشت بچه دار شود من را با خودش به کربلا برد تا از امام حسین علیه السلام بابت به وجود تنها فرزندش تشکر کند و ازاو اولاد دیگری بخواهد تمام آن سفر را به یاد دارم در طول سفر عبای عربی سرم بود شهر کربلا و حرم برایم قلبه نبود مثل این بود که به همه کس و کارم رسیده ام دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم توی شلوغی و جمعیت حرم خودم را رها کردم چند تا مرد داخل حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پا ی مردم افتادم و نزدیک است که خفه شوم بلند فریاد زد یا امام حسین من اومدم دوباره از تو حاجت بگیرم تو کبرا که خودت بخشیدی میخوای از من پس بگیری مرد های قران خوان بلند شدن و من را از زیر دست و پای جمعیت بیرون کشیدند بار دوم در ۹ سالگی همراه پدر و مادرم قانونی و با پاسپورت به کربلا رفتم آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت با این که در آبادان زندگی می کردیم و از راه شلمچه بصره میرفتیم اما امکانات کم بود مشکلات راه و سفر زیاد بیشتر سال هم هوا گرم بود در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم در دیش که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود در زیارت حضرت علی علیه السلام در دلش از او طلب مرگ کرد به حضرت علاقه زیادی داشت که دلش میخواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد بابام از نیت و آرزویش حرفی به من نزد مادرم شب در خواب دید که دوست دارید نورانی آمدهاند بالای سر درویش و می خواهند او را ببرند مادرم حسابی خودش را زده و با گریه و التماس از آنها خواسته بود که درویش را نبرند درخواب گفته بود درویش جای پدر کبراست تورو خدا دوباره اون رو حتی من کنید آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابام از خواب پرید و رفت بالای سرش و صدایش زد نمک برا چی شده چرا این همه شلوغ می کنی چرا گریه می کنی مادرم وقتی از خواب بیدار شد خوابش را تعریف کرد و گفت من و کبرا توی دنیا جز تو کسی رو نداریم تو هم داری بمیری و مارو تنها بزاری بابام گفت ای دل غافل زن چه کردی چرا جلوی سی دارو گرفتی من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتشون بمونم چرا آنا را از برد آن من منصرف کردی حالا که جلوی موندنم تو نجف رو گرفتی باید به من قول بدی که بعد از مرگ هر جا که باشند من رو اینجا بیایید و تو زمین وادی السلام دفنم کنی خونه ابدی من باید کنار امام علی باشد مادرم که زن باغیرتی بود به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد در ۹ سالگی که به کربلا رفتم حال عجیبی داشتم خودم را روی گودال قتلگاه میانداختم آنجا بوی مشک و عنبر میداد آنقدر گریه میکردم که زوار تعجب میکردند مادرم فریاد میزد و میگفت کبرا از روی قتلگاه بلند شو سنی ها توی سرت می زنند اما من بلند نمیشدم دلم میخواست با امام حسین علیه السلام حرف بزنم بغلش کنم و بگویم که چقدر دوستش دارم....❤️
نویسنده🖋️ معصومه رامهرمزی🥀