eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم... سرم داشت گیج میرفت. . رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم... نه صبحانه خوردم و نه ناهار... فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده.. اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که صدام بیرون نره و مامان اینا نشنون ای کاش میخوابیدم و دیگه بیدار نمیشدم مامان نگران شد و چند بار اومد تو اتاقم و حالم پرسید ولی گفتم چیزی نیست و خوبم . چند روز وضعیتم همین بود... روزا میخوابیدم و شبا هم تا صبح انواع و اقسام دعاها رو میخوندم و از خدا میخواستم یه جوری بهم بخوره و مینا اصن خوشش نیاد از پسره . میگفتم ای کاش پسره یه مشکلی داشته باشه و ردش کنن . گذشت تا روز چهارشنبه که صبح کلاس داشتم و نرفتم مامان دیگه واقعا نگرانم شده بود.. اومد تو اتاق و پیش تختم نشست... چشامو بستم و رفتم زیر پتو مامانم اروم پتو رو کنار زد و گفت نبینم مجید کوچولوم ناراحت باشه ها...چی شده مجید؟ -هیچی مامان -چرا... یه چیزی شده حتما...به مامانت نمیگی؟ -دوباره رفتم زیر پتو و چیزی نگفتم و صدای پای مامانم رو شنیدم که داشت بیرون میرفت همونجا تصمیمم رو گرفتم... باید میگفتم سرم رو اوردم بیرون و با صدای لرزون به مامانم که دیگه اروم داشت در اتاقم رو میبست گفتم حالا پسره چیکارست؟ چند سالشه؟ -مامانم برگشت و من رو نگاه کرد و گفت: پسره کیه؟ -چیزی نگفتم ولی بغض راه گلومو گرفته بود -آهاااا...خواستگار مینا رو میگی؟ -اروم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم زیر پتو تا مامان اشکام رو نبینه -پس حدسم درست بود...مجید کوچولوم عاشق شده تا این حرف مامانم رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زار زار زدم زیر گریه مامانم پتو رو کنار زد و بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت : حالا که چیزی نشده...خواستگار عادیه برای یه دختر تو سن و سال مینا...نگران نباش ولی اینم بدون که دختر مثل مینا زیاده اگرم نشد تو نباید ناراحت بشی -این حرف مامانم یعنی همه چیز تموم شده با همون حالت گریه گفتم مامان تورو خدا یه کاری کن...من مینا رو دوست.. نتونستم بقیش رو بگم . -قربون پسر خجالتیم برم خب عزیزم زودتر میگفتی چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم حالا پاشو اشکاتو پاک کن و یه چی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم جه خبره. -راست میگی مامان -اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی اصن بهتر از تو پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه. ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
هدایت شده از رمان های مذهبی📚
🌈 🔶این رمان براساس واقعیت است🔶 . برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفت های من، از همه طولانی تر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده … فشار درس و کار به شدت شدید شده بود … گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم … از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم … به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد … سخت تر از همه، رمضان از راه رسید … حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم … عمل پشت عمل … انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…   از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار … از شدت خستگی خوابم نمی برد … بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک … رفتم توی حیاط … هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد … توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد … و با لبخند بهم سلام کرد …  – امشب هم شیفت هستید؟ – بله … – واقعا هوای دلپذیری شده …   با لبخند، بله دیگه ای گفتم … و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره … بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی …   به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد … – خانم حسینی … من به شما علاقه مند شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …   برای چند لحظه واقعا بریدم … – خدایا، بهم رحم کن … حالا جوابش رو چی بدم؟ … توی این دو سال، دکتر دایسون … جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد … از طرفی هم، ارشد من … و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود … و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده …  – دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما… کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت … پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده … نه رئیس تیم جراحی…   چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه … – دکتر دایسون … من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی … احترام زیادی قائلم … علی الخصوص که بیان کردید … این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم … و روابطی که اینجا وجود داره … بین ما تعریفی نداره … اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن … حتی بچه دار بشن … و این رفتارها هم طبیعی باشه … ولی بین مردم من، نه … ما برای خانواده حرمت قائلیم … و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم… با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه… روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود … سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه … مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه … توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید … و من رو خطاب قرار نمی داد … اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم … حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود …    سه، چهار ماه به همین منوال گذشت … توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو … بدون مقدمه و در حالی که … اصلا انتظارش رو نداشتم … یهو نشست کنارم … – پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ … اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن … چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟   همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن … با دیدن رفتار ناگهانی دایسون … شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد … هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم …  دکتر دایسون … واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ … اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ … یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد … بعد از سال ها زندگی … از اون زن خواستگاری می کنه … اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟… یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده؟ … خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود … منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری …   که یهو از پشت سر، صدام کرد ….. .  دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … می خواستم گریه کنم … چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد … – دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …   ایستادم و چند لحظه مکث کردم … – من چطور آدمی هستم؟ …   جا خورد … – شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …   معلوم بود متوجه منظورم شده … – پس علائق تون چی؟ … – مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا
😌 🌈 -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که -آفرین به تو… معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست! -شب بخیر..من رفتم بخوابم اونشب رو تا صبح نخوابیدم، تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد. یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور می کردم، اما اگه نشه چی؟! یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم، داشتم دیوونه میشدم… از خدا یه راه نجات میخواستم. خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه… … فرداش رفتم دفتر بسیج… یه جلسه هماهنگی تو دفتر آاقا سید بود، آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: -ریحانه جان چیزی شده؟! -نه چیزی نیست سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا …دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم -زهرا :ااااا…مبارکه گلم.. .به سلامتی تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: – لا اله الا الله… انتن نمیده… و سریع به این بهونه بیرون رفت. دلیل این حرکتشو نمی فهمیدیم. با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون داشت با گوشیش حرف میزد، تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر. … من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم، باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم. ولی نه… من دخترم و غرورم نمیزاره، ای کاش پسر بودم… اصلا ای کاش اون روز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد! ای کاش از اتوبوس جا نمی موندم،ای کاش… ای کاش… ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره. … امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه، زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره. -منو کار داره؟! -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش -مطمئنی؟! آره بابا… خودم شنیدم بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد -ریحانه خانم -بازم شما؟! -آخه من هنوز جوابمو نگرفتم -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید -میتونم دلیلتون رو بدونم؟ -خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش -این حرف آخرتونه؟! -حرف اول و آخرم بود و هست وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم. رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 توخیابوناویراژمیداد سرعتش خیلی بالابود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تامی تونست اذیتم می کرد هواهم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رومقابل شرکت بابام که خودش هم کارمی کردنگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رومی فهمیدم، درروبازکرد وسرش روبه طرفم خم کرد:_مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم درنمیاد!والا... تیزی چاقو رونشونم داد:_اخلاقم روخوب می شناسی دیونه بشم کاردستت میدم.نفس توسینه ام حبس شد ازترس کم مونده بودپس بیوفتم. تماس چاقو به پهلوم روخوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی توذاتش بود! دراصلی روبازکردومنوبه جلوهل داد.برق روکه روشن کردبلافاصله کلیدورودرچرخوند.نگاهی به سرتاپام انداخت! که مثل بیدمی لرزیدم.باتمسخرگفت:_چیه ازم می ترسی؟تادیروزکه کبریت بی خطربودم بااون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!!دستش روبه سمت صورتم اورد سرم روعقب کشیدم _یهوشدم نامحرم؟.ازم رومی گیری؟!اخه اون طلبه ارزشش روداره بخاطرش این شکلی شدی؟. حرف هاش تامغزاستخوانم روسوزاند.قلبم تیرکشیدبلندگفتم:_من هیچ وقت برای تودلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومدفقط به احترام عمه تحملت می کردم درضمن یک تارموی سیدمی ارزه به امثال تو. ازعصبانیت وخشم چهره اش قرمزشد،یک لحظه ترسیدم و عقب تررفتم که محکم به دیوارخوردم._همون سیدی که سنگش روبه سینه میزنی میدونه قبلاچطوری بودی؟ به خواستگارمحترمت گفتی هرهفته پارتی میرفتی؟هان؟.میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟!.خواهشن برای من ادای ادم حسابی هارودرنیاروجانمازاب نکش!! داشت نابودم می کردتاکی قراربودتاوان گذشته روبدم.باغضب نگاهش کردم وگفتم:_من خودم میدونم چطورادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی.کسی هم که ازش حرف میزنی منوباهمون ظاهرم دیدهیچ وقت هم توهین نکردمی دونی چرا؟چون مرده،بااینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل توبی رگ نیست!!. دیگه نتونست تحمل کنه وبامشت توصورتم زد بی حال روزمین افتادم:_احمق من عاشقت بودم چشم بسته تااون سردنیاهم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی.اماهیچ وقت نفهمیدی بقیه حرصش روسرتابلو ومیزخالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن روپرکرد.... نمی دونم چقدرگذشت اماوقتی چشمام روبازکردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم وبلندشدم سرم گیج می رفت.درباشدت بازشد.حرکاتش عادی نبود.مچ دستموگرفت وکشون کشون بیرون اورد:_حالاوقت نمایشه!!. استرسم دوبرابرشدحتماتاالان سیدوخانوادش اومده بودند.باالتماس گفتم:_تروخداابروریزی راه ننداز.بهت قول میدم جوابم منفی باشه. _اره منم بچه ام باورکردم!!خرخودتی!. موزیک شادی گذاشت وزیرلب همراه خواننده می خوند.توحال وهوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد!به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پریددلم خنک شد!.ماشین روگوشه ای نگه داشت سریع مدارک روبرداشت وپیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم وباتمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بودفاصله زیادی نداشتم. لیلاباچهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سیداخرین کسی بودکه ازخونمون بیرون اومد.تازه نگاهشون به من افتاد.قدم بعدی روکه برداشتم چشمام روسیاهی گرفت وپخش زمین شدم.....
🌈 چادرم را از سرم در میآورم و همراهِ کیفم گوشهای میگذارم. روسریام را پشت سرم گره میزنم و رو به :مهدی با لحن جدی و تن نظامی میگویم اول سرِ این فرش رو بگیر ستوان... ستوان ابراهیمی و خانمش بیان ببینن اینجا اینطوریه دستمون - .میندازن... من اون دوتا رو میشناسم؛ تا الان خونهشون مرتب و تمیزه :با حالت بامزهای پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد !اطاعت فرمانده - *** .از خستگی روی زمین می افتم :مهدی هم میآید و کنارم مینشیند. با خستگی میگوید .آخه عمو و زنعمو چرا اینقدر زحمت کشیدن و اینهمه اثاث خریدن - .مامان میگفت تنها بچهامی، آرزومه هیچی کم نذارم برات - دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟ - جونم؟ - !من گشنمه - !خب؟ - خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار میکنیم - !الان هشت شبه :رو میکنم سمتش، دستم را میزنم زیر چانهام و با لبخند میگویم !اولاً که مواد غذایی و اینها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم - :دهانش باز میماند، با تعجب میگوید آشپزی بلد نیستی؟ - !نه... هیچوقت فرصت نشد یاد بگیرم - چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟ - جانم؟ - !جونت سلامت... خب اگه میگفتی شاید نظرم عوض میشد - :با حرص میگویم و بعدش هم حتماً میرفتی خواستگاریِ دخترِ مهینخانم که زنعمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ - نه؟ :اول با تعجب نگاهم میکند و بعد خندهاش میگیرد. حرصیتر میشوم !بدت هم نمیاومده انگار - :خندهاش را به سختی جمع میکند. با ته مایهی خنده میگوید تو این رو از کجا میدونی؟مینا گفته؟ - ...آره... شانس آوردی که خواستگاریش نرفتی وگرنه - :دوباره میخندد و نزدیکتر میآید. دستش را دور شانهام میاندازد، روی موهایم را میبوسد و میگوید نرفتم؛ چون دلم جای دیگهای گیر بود. شوخی کردم خانمم... ناراحت نشو دیگه... باشه؟ - آرام سرم را تکان میدهم. سرم را روی سینهی پهن و محکمش میگذارم، درست روی قلبش. صدای تپشهایش زیباترین آوای ممکن است. زنگ در که زده میشود، آرام من را از خودش جدا میکند و به :سمت در میرود. در که باز میشود پشت سرش صدایِ عموسبحان میآید مهمون نمیخوای صابخونه؟ - خوشحال از جایم بلند میشوم و منتظر میایستم. اول زهرا که چادر سورمهای گلداری سرش کرده و بعد عموسبحان با قابلمهای در دستش وارد میشود. زهرا را در آغوش میکشم. عمو نزدیکم میآید و :آرام پیشانیام را میبوسد. رو میکند سمت مهدی و میگوید .گفتم این برادرزادهی من که غذا مذا بلد نیست درست کنه، به داد شکم اون یکی برادرزادهام برسم - مهدی میخندد که با دیدن اخم الکیِ من خندهاش را جمع میکند. عمو سری به نشانهی تأسف تکان :میدهد ..!زن ذلیل
📚 یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود. امیرعلی_ اینجا مزار شهداس . _ اون خوشگله هم اینجاست. امیرعلی خندید و گفت : امیرعلی _ اون خوشگله لبنانه. من میشینم تو ماشین حوصله ندارم. امیرعلی_ حوصلت سر میره ها. _ اومممم. خیلی خب بریم . وارد اون قطعه شدیم. برام جالب بود. یه خانم محجبه که داشت ریسه گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا. یکی دیگه داشت حلوا پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت . و کمی اونور تر….. نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه ۴٫۵ ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت: بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده. یعنی باباش شهید شده بود ؟ نه مگه میشه ؟ الهی بمیرم. با حس خیسی گونم متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش. برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت. میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره. دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم ؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم. امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛ امیرعلی_ خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟ اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم. وای چقدر شلوغ بود. همه چشماشون خیس بود حتی مردا. و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود. یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که همه آدما مثله هم نیستن. همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت. با صدای امیرعلی برگشتم سمتش امیرعلی_ سلام حاج آقا. حال شما؟ روحانیه_سلام امیرعلی جان. خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه……. گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم