رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_دهم 🌈
خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامه ام را داد و گفت: بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شهدا. باید کمک دست من باشی! یه صبح تا بعد از ظهر اونجاییم!
بعد هم از بین کاغذهایی که دستش بود یک دعوتنامه بیرون کشید و گفت: بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟
– چشم!
-پس خداحافظ!
و سریع از پله ها بالا رفت. من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت که داشت بسته میشد. سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم: سید مهدی حقیقی!
نماز که تمام شد، صدایم را صاف کردم و پشت سرش نشستم. سلام کردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم: خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شهدا. شمام باید حتما باشید!
دعوتنامه را گرفت و نگاهی کرد و گفت: چشم. ممنون که اطلاع دادین!
دو روز بعد؛ زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میکردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند. با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهارنفر میشدیم. راننده های اتوبوس نمیدانم کجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم که چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها مانده ایم. همان موقع صدای موتور آمد؛سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترک موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما. پیاده شد و درحالی که به طرف ما میامد به جوان گفت: علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟
-چشم آقاسید!
و رفت…
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_دهم 🌈
از زبان مجید
.
با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود.
کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...
خیلی خوشحال بودم..
میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه
.
تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم
.
خلاصه روز سفر راهیان رسید و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود
توی این سفر کلی متحول شدم و با شهدا آشنا شدم.
کلی چیز یاد گرفتم.
فهمیدم مرد واقعی یعنی چی.
دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم
نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد
اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما.
اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن کدومو برگردونم
اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد.
اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما
واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.
از خودم بدم میومد...
از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم
.
راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن
قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺️☺️
.
واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود چون خیلی حس و حال معنویش خوب بود و با شهدا و منششون اشنا شدم
.
.
از زبان مینا
.
خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم
خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.
احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.
احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.
اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم
اصلا مهم نبود اونجا چه خبره
فقط میخواستم با دوستام باشم.
در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم.
بساط بگو و بخندمون جور بود
تعجب میکردم چرا یه عده گریه میکنن
نمیتونستم بعضی چیزا رو درک کنم
.
خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...
.
این سفر بهترین سفر عمرم بود چون دور از خانواده بودم و اولین سفر تنهاییم بود
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#بدون_تو_هرگز
#پارت_دهم 🌈
🔶این داستان براساس واقعیت است🔶
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ...
زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
- من میگم اینها چیه؟
تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ...
شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ...
یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنهبعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...
بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم
مقابل من نشسته بود ...
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟
اما من هم لو رفته بودم ...
چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود .
اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ...
چشم که باز کردم...
علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
#رمان_مذهبی #رمان
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
ڪم یادم میومد ذڪرها و نحوہ گفتنش
.
دو رڪعت نماز براے مامان بزرگ خوندم?
.
خیلے دوست داشتم آقاے فرماندہ من رو در حال نماز خوندن میدید??
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانہ بود و بہ خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم ڪہ باز دوبارہ جلوش ضایع نشم??نمیدونم ?
.
اما این نمازم هرچے بود قربتا الے اللہ نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانہ تو سجدہ بعدش درد و دل ڪنم و هر چے زور زدم اشڪے هم در نیومد?
.
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم ڪہ برا سمانہ اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانہ جان پاشو بریم حسینیہ
.
-چرا؟! نشستیم دیگہ حالا?
.
-زهرا پیام داد ڪہ آقا سید براے اعضاے اجرایے جلسہ گذاشتہ و منم باید باشم.
تو هم ڪہ اینورا رو بلد نیستے.
.
-باشہ پس بریم
فهمیدم تو این جلسہ سید مجبورہ رو در رو با خانم ها حرف بزنہ و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چہ جوریه??
.
-سمانہ؟!?
.
-جانم؟؟?
.
-منم میتونم بیام تو جلسہ؟؟?
.
متاسفم عزیزم.ولے فقط اونایے ڪہ اقا سید اجازہ میدن میتونن بیان.جلسہ خاصے نیستا هماهنگے در موردہ سفرہ
.
.
-اوهوم…باشہ ?
.
جلسہ تو اطاق بغل حسینیہ خواهران بود و منم تو حسینیہ بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم ڪہ مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانہ. خوبے؟؟چہ خبر؟! بابا بے معرفت زنگے..پیامے چیزے؟!??
.
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخہ نپرسیدے زندہ رسیدیم یا نه???
.
.
-پے ام دادم ولے جواب ندادی?
.
-حوصلہ چڪ ڪردن ندارم?
.
-چہ خبرا دیگہ.همسفرات چہ جورین؟!
.
-سلامتے…آدمن دیگه?ولے همہ بسیجین
.
-مواظب باش اونجا بہ زور شوهرت ندن??
.
-نترس اگہ دادن برا تو هم میگیرم??
.
– بے مزه?حالا چہ خبراخوش میگذره?
.
– بد نیست جاے شما خالی?
.
– راستے ریحانہ
.
– چے؟!
.
– پسرہ هست قد بلندہ تو ڪلاسمون?
.
– ڪدوم؟!?
.
– احسان دیگہ.باباش ڪارخونہ داره?
#پارت_نهم🌈
-اها اها اون تیرہ برقه?خوب چے؟؟?
.
-فڪ ڪنم از تو خوشش اومدہ. خواهرش شمارتو از من میخواست??
.
-ندادے ڪہ بهش؟!?
.
-نہ…گفتم اول باهات مشورت ڪنم?
.
-افرین ڪہ هنوز یہ ذرہ عقلہ رو داری??
.
-ولے پسرہ خوبیہ ها?خوش بہ حالت?
.
-خوش بہ حال مامانش??
.
-ااااا ریحانه?.چرا ندیدہ و نسنجیدہ رد میڪنی?
.
-اگہ خوشت اومدہ میخواے برا تو بگیرمش؟!??
.
-اصلا با تو نمیشہ حرف زد…فعلا ڪارے ندارے؟!?
.
-نہ..خدافظ
.
.
بعد قطع ڪردن با خودم فڪر میڪردم این همہ پسر دور و برم و تو دانشگاہ میخوان با من باشن و من محل نمیڪنمشون اونوقت گیر الڪے دادم بہ این پسرہ بے ریخت و مغرور ?(زیادم بے ریخت نبودا?)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب ڪردہ..?
.
دلم میخواد یہ بار بہ جاے خواهر بهم بگہ ریحانہ خانم?
.
تو همین فڪرا بودم دیدم ڪہ صداے ضعیفے از اونور میومد.ڪہ سمانہ دارہ هے میگہ ریحانہ ریحانہ.
.
سرم داغ شد.اے نامرد.نڪنہ لودادہ ڪہ بهم نماز یاد دادہ و هیچے بلد نیستم?
.
یهو دیدم سمانہ اومد تو.ریحانہ پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!?
.
-بیا دیگہ. حرفم نزن
.
باشہ. باشہ..الان میام.
وارد اطاق شدم ڪہ دیدم همہ دور میز نشستن.زهرا اول از همہ بهم سلام ڪرد و بعدش هم اقا سید همونجور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! ڪم و ڪسرے ندارید ڪہ؟!
.
نہ. اڪیہ همہ چے..الان منو از اونور اوردید اینور ڪہ همینو بپرسید؟!?
.
ڪہ اقا سید گفت بلہ ڪار خاصے نبود میتونید بفرمایید.
.
ڪہ سمانہ پرید وسط حرفش:
.
نہ بابا،این چیہ. ڪار دیگہ داریم.
.
سید:لا الہ الا اللہ… ?
.
زهرا:سمانہ جان اصرار نڪن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیہ چیہ؟؟
.
ڪہ سمانہ سریع جواب داد هیچے مسول تدارڪات خواهران دست تنهاست و یہ ڪمڪ میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولے اینا مخالفت میڪنن.
.
یہ لحظہ مڪث ڪردم ڪہ اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم ڪہ بهتون نگن .
.
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزے میگفتید..از اول گفتم ڪہ ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول ڪنم ولے این حرف اقا سید ڪہ گفت ایشون نمیتونن خیلے عصبیم ڪرد ?و اگہ قبول نمیڪردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.?
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینڪہ نمیدونستم ڪارم چیہ گفتم قبول میڪنم?
.
سمانہ لبخندے زد و روبہ زهرا گفت:دیدین گفتم.
.
اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!ڪار سختے هستا.
.
تو چشماش نگاہ ڪردم و با حرص گفتم بلہ آقاے فرماندہ پایگاه??
#پارت_دهم 🌈
در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ
.
-برو علے جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده?
.
داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم?
.
-بہ سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم??
.
-چرا هرڪے یہ چے میگہ؟!?
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرماندہ؟!?
.
-بلہ خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟!?
.
-بلہ اختیار دارید.علوے هستم
.
-نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود??
.
دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین?
.
-اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون ل
ڪم یادم میومد ذڪرها و نحوہ گفتنش
.
دو رڪعت نماز براے مامان بزرگ خوندم?
.
خیلے دوست داشتم آقاے فرماندہ من رو در حال نماز خوندن میدید??
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانہ بود و بہ خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم ڪہ باز دوبارہ جلوش ضایع نشم??نمیدونم ?
.
اما این نمازم هرچے بود قربتا الے اللہ نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانہ تو سجدہ بعدش درد و دل ڪنم و هر چے زور زدم اشڪے هم در نیومد?
.
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم ڪہ برا سمانہ اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانہ جان پاشو بریم حسینیہ
.
-چرا؟! نشستیم دیگہ حالا?
.
-زهرا پیام داد ڪہ آقا سید براے اعضاے اجرایے جلسہ گذاشتہ و منم باید باشم.
تو هم ڪہ اینورا رو بلد نیستے.
.
-باشہ پس بریم
فهمیدم تو این جلسہ سید مجبورہ رو در رو با خانم ها حرف بزنہ و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چہ جوریه??
.
-سمانہ؟!?
.
-جانم؟؟?
.
-منم میتونم بیام تو جلسہ؟؟?
.
متاسفم عزیزم.ولے فقط اونایے ڪہ اقا سید اجازہ میدن میتونن بیان.جلسہ خاصے نیستا هماهنگے در موردہ سفرہ
.
.
-اوهوم…باشہ ?
.
جلسہ تو اطاق بغل حسینیہ خواهران بود و منم تو حسینیہ بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم ڪہ مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانہ. خوبے؟؟چہ خبر؟! بابا بے معرفت زنگے..پیامے چیزے؟!??
.
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخہ نپرسیدے زندہ رسیدیم یا نه???
.
.
-پے ام دادم ولے جواب ندادی?
.
-حوصلہ چڪ ڪردن ندارم?
.
-چہ خبرا دیگہ.همسفرات چہ جورین؟!
.
-سلامتے…آدمن دیگه?ولے همہ بسیجین
.
-مواظب باش اونجا بہ زور شوهرت ندن??
.
-نترس اگہ دادن برا تو هم میگیرم??
.
– بے مزه?حالا چہ خبراخوش میگذره?
.
– بد نیست جاے شما خالی?
.
– راستے ریحانہ
.
– چے؟!
.
– پسرہ هست قد بلندہ تو ڪلاسمون?
.
– ڪدوم؟!?
.
– احسان دیگہ.باباش ڪارخونہ داره?
#پارت_نهم🌈
-اها اها اون تیرہ برقه?خوب چے؟؟?
.
-فڪ ڪنم از تو خوشش اومدہ. خواهرش شمارتو از من میخواست??
.
-ندادے ڪہ بهش؟!?
.
-نہ…گفتم اول باهات مشورت ڪنم?
.
-افرین ڪہ هنوز یہ ذرہ عقلہ رو داری??
.
-ولے پسرہ خوبیہ ها?خوش بہ حالت?
.
-خوش بہ حال مامانش??
.
-ااااا ریحانه?.چرا ندیدہ و نسنجیدہ رد میڪنی?
.
-اگہ خوشت اومدہ میخواے برا تو بگیرمش؟!??
.
-اصلا با تو نمیشہ حرف زد…فعلا ڪارے ندارے؟!?
.
-نہ..خدافظ
.
.
بعد قطع ڪردن با خودم فڪر میڪردم این همہ پسر دور و برم و تو دانشگاہ میخوان با من باشن و من محل نمیڪنمشون اونوقت گیر الڪے دادم بہ این پسرہ بے ریخت و مغرور ?(زیادم بے ریخت نبودا?)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب ڪردہ..?
.
دلم میخواد یہ بار بہ جاے خواهر بهم بگہ ریحانہ خانم?
.
تو همین فڪرا بودم دیدم ڪہ صداے ضعیفے از اونور میومد.ڪہ سمانہ دارہ هے میگہ ریحانہ ریحانہ.
.
سرم داغ شد.اے نامرد.نڪنہ لودادہ ڪہ بهم نماز یاد دادہ و هیچے بلد نیستم?
.
یهو دیدم سمانہ اومد تو.ریحانہ پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!?
.
-بیا دیگہ. حرفم نزن
.
باشہ. باشہ..الان میام.
وارد اطاق شدم ڪہ دیدم همہ دور میز نشستن.زهرا اول از همہ بهم سلام ڪرد و بعدش هم اقا سید همونجور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! ڪم و ڪسرے ندارید ڪہ؟!
.
نہ. اڪیہ همہ چے..الان منو از اونور اوردید اینور ڪہ همینو بپرسید؟!?
.
ڪہ اقا سید گفت بلہ ڪار خاصے نبود میتونید بفرمایید.
.
ڪہ سمانہ پرید وسط حرفش:
.
نہ بابا،این چیہ. ڪار دیگہ داریم.
.
سید:لا الہ الا اللہ… ?
.
زهرا:سمانہ جان اصرار نڪن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیہ چیہ؟؟
.
ڪہ سمانہ سریع جواب داد هیچے مسول تدارڪات خواهران دست تنهاست و یہ ڪمڪ میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولے اینا مخالفت میڪنن.
.
یہ لحظہ مڪث ڪردم ڪہ اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم ڪہ بهتون نگن .
.
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزے میگفتید..از اول گفتم ڪہ ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول ڪنم ولے این حرف اقا سید ڪہ گفت ایشون نمیتونن خیلے عصبیم ڪرد ?و اگہ قبول نمیڪردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.?
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینڪہ نمیدونستم ڪارم چیہ گفتم قبول میڪنم?
.
سمانہ لبخندے زد و روبہ زهرا گفت:دیدین گفتم.
.
اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!ڪار سختے هستا.
.
تو چشماش نگاہ ڪردم و با حرص گفتم بلہ آقاے فرماندہ پایگاه??
#پارت_دهم 🌈
در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ
.
-برو علے جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده?
.
داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم?
.
-بہ سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم??
.
-چرا هرڪے یہ چے میگہ؟!?
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرماندہ؟!?
.
-بلہ خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟!?
.
-بلہ اختیار دارید.علوے هستم
.
-نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود??
.
دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین?
.
-اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون ل
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_دهم 🌈
نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت داشتم ازبچه هاخداحافظی کردم واومدم بیرون
نرسیده به کوچه چادرم رودراوردم چاره دیگه ای نداشتم اگه مامانم می دیدازم می گرفت...
کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه هاروگشتم تاتونستم همچین مدل پوشیده ای روپیداکنم دلم اشوب بوداحساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه!بااومدن آژانس سریع اماده شدم وموهام روزیرشال پنهان کردم وازخونه بیرون زدم.
صدای موزیک کل کوچه روبرداشته بودبادیدن بهمن که ازخنده کم مونده بودروزمین پخش بشه اخمام توهم رفت بی اهمیت ازکنارش ردشدم.هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد امامقابلم سبزشد
_به به دختردایی عزیز.پایه ای امشب بترکونیم؟!. باحرص نگاهش کردم صورتش روجلوتراورد خودم روعقب کشیدم ازاین حرکتم جاخورد! تودلم کلی فوحش نثارش کردم هنوزهیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمی تونست تعادلش روحفظ کنه! خداروشکرعموبه دادم رسیدوازدست این بچه پرونجات پیداکردم...
سالن پذیرایی روازقبل خالی کرده بودند وحالاپرازمیزوصندلی بود چشم چرخوندم تامامان،باباروببینم پیش عمه فرشته وشوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم وبه قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنهابیام چون دلم نمی خواست بخاطرظاهرم بامامانم حرفم بشه
تک تک چهره هاروازنظرگذروندم یامشغول رقص وپایکوبی بودندویاسرگرم بحث وخنده!
به اتاق سارارفتم ولباسم روعوض کردم حرف بهمن توذهنم تکرارشد(پایه ای امشب بترکونیم)چون توهرجشنی می رفتم همه منتظرهنرنمایی های من بودند!بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.
دربه یکباره بازشد وسامان اومدداخل!شال ازسرم لیزخورد سریع درستش کردم.ابرویی بالاانداخت وباشیطنت گفت:_دخترعمو تازگی هانامحرم شدم؟یااینکه کچلی گرفتی!!. هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم وهمیشه حاضرجواب بودم گفتم:_گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم!لبخندپیروزمندانه ای زدم وبه سالن برگشتم
عروس خوشگل ماهم دوشادوش دامادتوسالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دارصورتی رنگ پف داربود!بادیدنم خوشحال شد ودراغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم.
رقص نوروموزیک کاملا فضای سالن روپرکرده بود جایگاه عروس ودامادروبه روی استیج رقص بود که نورش مناسب ورویایی بود
دستی روی شانه ام قرارگرفت بادیدن بهمن لبخندازرولبم محوشد
_افتخاررقص میدی؟!. هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد!تاخواستم ردبشم مچ دستم روگرفت دست دیگش روبه دورکمرم حلقه کردازاین نزدیکی حالم بدشد یک لحظه سیدجلوی چشمم اومدانگارقوت گرفتم وباکفش محکم روزانوش زدم! که دستاش شل شد دندونام روازحرص به هم فشاردادم وگفتم :_حدخودت روبدون ودیگه اطراف من افتابی نشو!!.ازدردصورتش جمع شده بود فرصت روغنیمت دونستم وباسرعت دورشدم نزدیک میزخودمون که رسیدم مانتووکیفم روبرداشتم ودرمقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن روترک کردم واقعاموندنم جایزنبود!.
اشکام بی اختیارجاری میشد تودلم گفتم:_خداجون من بخاطرتوازاین خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن وتنهام نذار.وچقدرازبی وفایی سیدگلگی کردم البته تقصیری هم نداشت ازکجابایدمی فهمیدچه حال وروزی داشتم عشقم یک طرفه بودوبه تنهایی باراین عشق روبه دوش می کشیدم فقط می ترسیدم وسط راه خسته بشم
غریبانه شکستم من اینجاتک وتنها
دل خسته ترینم دراین گوشه دنیا
ای بی خبرازعشق که نداری خبرازمن
روزی توایی که نمانده اثرازمن....
#رمان #رمان_مذهبی
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_دهم 🌈
داداشت چی گفت؟ -
:هق هقش بلندتر میشود
وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همونجایی که فرهاد زده بود. گفت -
باید با فرهاد بشینی پای سفرهی عقد. گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق
نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمیتونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که میخوای!
گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون.
.هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من اینقدر بدبخت نبودم
جلوتر میروم و در آغوشش میکشم. صدایِ دردناکِ گریهاش قطع نمیشود. یکدفعه در اتاقم با شدت
باز میشود و قامت عموسبحان نمایان میشود. شوک زده نگاهمان میکند. زهرا سرش را بلند میکند و با
.چشمان خیس نگاهش میکند. میبینم که خیرهی گونهی کبود شدهاش میشود
چی شده؟ -
.شتابزده بلند میشوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده میایستم
:دستش را میگیرم و همانطور که سعی میکنم دنبال خودم بکشانمش میگویم
.بیا من برات توضیح میدم -
***
.میبینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف میکنم، رگگردنش متورمتر میشود
:ماجرا را که میگویم، بلند میشود و به سمت در میرود. جلویش میایستم و مانعش میشوم
میخوای بری پیش فرهاد؟ آره؟ -
:دندانهایش را روی هم میفشارد و میغرد
میخوام برم بزنم همونجایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. -
این بیغیرت رو میگفتی آدم خوبیه؟
:ملتمسانه میگویم
تو رو خدا وایسا عمو. من چه میدونستم! زهرا میگفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن، -
.خرابترش نکن
.پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش -
:خودم را کنار میکشم؛ اما قبل از رفتنش میگویم
.از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره -
:به سمتم برمیگردد و میگوید
من این رو نمیخواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم اینطوری داغون بشه، -
.من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم
:لبخند میزنم
!عموی من، مَردتر از این حرفهاست -
.نفس عمیقی میکشد و میرود
از در که خارج میشود، به اتاقم میروم و با زهرایی مواجه میشوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت
.خوابش برده
آرام چادر و روسریاش را از سرش در میآورم، پتویم را رویش میکشم و به حیاط میروم و کنار حوض
.در انتظار آمدن عموسبحان مینشینم
:حس میکنم کسی کنارم مینشیند، هنوز سرم را برنگرداندهام که صدای مادرم به گوشم میخورد
اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانمجون زنگ زد و -
نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمیآوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار
.میاومد
لبخند میزنم و هیچ نمیگویم و خیره به ماهیها میمانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج
مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و
:نفس عمیقی میکشم. صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم
کیه؟ -
.سبحانم -
.در را باز میکنم و با چهرهی خوشحالش روبهرو میشوم. خندهاش، ذوق به جانم میریزد
داخل حیاط میآید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد
:میگوید
#رمان #رمان_مذهبی
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_دهم 📚
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی. خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن.
فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل درنستی با مامانت بیا اونجا.
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه و رفت و منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_ حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان. نه. من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام.
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم. تو بیا بعد شب دوباره میریم.
_ وای مامان از دست شماها. باشه. اه. بای
مامان _ خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن.
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت ” حانیه سادات” برگشتم و نگاش کردم. ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.
اون دختره_ حانیه ای دیگه؟
_ اره
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از ۶٫۷ سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم…
#رمان #رمان_مذهبی
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_نهم گوشی رو که قطع کرد از سی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_دهم
لباسامو که عوض کردم
از شدت خستگی میخواستم بخوام که یادم اوند نماز عشاءم رو نخوندم🤦🏻♀
تو رکعت سوم که بودم
صدای داد و بیداد های عباس میومد
در به صورت وحشتناکی باز شد
تسبیحم از تو دستم افتاد
رگای گردن عباس 4 برابر شده بود
داد زد : اون پسره کی بود که رسوندت؟
هاااا؟
با چه اجازه ای با اون اومدی خونه؟
تاکسی بود؟
به من چرا زنگ نزدی من میومدم دنبالت!
-از ترس زدم زیر گریه
-من دارم باهات حرف میزنم چرا گریه میکنی؟ جوابم رو بده!
-گوشیم باهام نبود
شمارتو حفظ نبودم
زنگ زدم خونه
اونم سه چهار بار!
ولی کسی جواب نداد
تازه بابا اون پسره رو میشناسه
عباس با مشت کوبید به در
تنم یکهو لرزید
-وای به حالت ! نرگس به خدا قسم قلم
پاتو میشکونم
اگه یکبار دیگه اینجوری با مرد غریبه نصف شب برگردی خونه
مسجد میری باریکلا
ولی برگشت یا من میام دنبالت یا بابا
درغیر این صورت تو مسجد هم که شده میخوابی
ولی تنها یا باغریبه برنمیگردی!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد