eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
447 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
72 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 …همه گلستان را گشتیم. همه بچه ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تکان میخورد. کنار مزار شهید تورجی زاده،‌ میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم. با کمک خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم و قرارشد بچه ها یک ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شهدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم و شروع کردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه کردنم بود و نه به گذر زمان. احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میکردم. روحانی بود: آقا سید!خودم را جمع و جور کردم. آرام گفت: باهاتون نسبت دارن؟ – خیر ولی چون غریب اند میام بالای سرشون. – عجب… اون شهید که اول رفتید سر مزارش چی؟ – از اقوام هستن. -ببخشید البته… سوال برام پیش اومد. – خواهش میکنم. رفت و کنار مزار یکی از شهدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا کردیم و رفتیم برای ناهار… ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌈 صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه. چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم -سلام...ممنون داداش . نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش.. نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟ رفتم تو گوگل و سرچ کردم: . دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟ . یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده... یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا... یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره... اما نه... مینا که از جنس این دخترا نیست حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش... مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن.. اره اره... منظورش همینه حتما . . دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده. خیلی وقته که نرفتم.. رفتم پیش مامانم و گفتم: -مامان؟! -جانم پسرم؟☺️ -میشه کلید خونه مامان جون رو بدید -کلید اونجا رو میخوای چیکار؟! -دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم -تنها؟! -اره دیگه پس با کی؟! -هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی.. . راه افتادم سمت خونه مامان جون.. سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد.. وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد... اما این خونه خیلی فرق داشت... دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن... دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن ... رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست... درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده... این عاقبت نبود عشقه.. دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه قلب ما هم همینطوریه اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم . بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط... خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم .. حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش.. از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود... جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم... اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم.. چشمان رو بستم... انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن... ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
هدایت شده از سادات‌بانو
🌈 🔶این رمان براساس واقعیت است🔶 بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت . - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم .. محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ... بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما
😌 🌈 -تق تق . -بلہ..بفرمایید . -سلام اقا سید . -تا گفتم آقا سید یہ برقے تو چشماش دیدم و اینڪہ سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر…بلہ؟!ڪارے داشتید؟! و بلند شد و بہ سمت در رفت و دررو باز گذاشت?انگار جن دیدہ ?? . نمیدونم چرا ولے حس میڪردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت…تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این ڪارها. . -ڪار خاصے ڪہ نہ…میخواستم بپرسم چجورے عضو بشم.. . -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میڪنن. . -چشممم…ممنونم ?? . -دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولے حس میڪردم ڪہ باید برم و جام اونجا نیست… . . از اطاق سید ڪہ بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم . -سلام . -سلام…اینجا چیڪار میڪردے؟! یہ پا بسیجے شدیا..از پایگاہ مایگاہ بیرون میای? . -سر بہ سرم نزار مینا..حالم خوب نیست? . -چرا؟! چے شدہ مگہ؟!? -هیچے بابا…ولش….ولے شاید بتونے ڪمڪم ڪنے و بعدا بهت بگم..خوب دیگہ چہ خبر؟! . -هیچے. همہ چیز اڪیہ.ولے ریحانه? . -چے؟!? . -خواهر احسان اومدہ بود و ازم خواست باهات حرف بزنم? . -اے بابا…اینا چرا دست بردار نیستن…مگہ نگفتہ بودے بهشون؟!? . -چرا گفتم…ولے ریحان چرا باهاش حرف نمیزنے؟؟? . -چون نمیخوامش…اصلا فڪ ڪن دلم با یڪے دیگست? . -ااااا…مبارڪہ…نگفتہ بودے ڪلڪ..ڪے هست حالا این اقاے خوشبخت؟!? . -گفتم فڪ ڪن نگفتم ڪہ حتما هست ? . -در حال حرف زدن بودیم ڪہ اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوے ما رد شد و رفت و من چند دقیقہ فقط بہ اون زل زدم و خشڪم زد.این همہ پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاہ بود ولے من فقط اونو میدیدم☺️ . -ریحانہ؟!چے شد؟!? . -ها ؟!؟…هیچے هیچے!? . . -اما وقتے این پسرہ رو دیدے… ببینم…نڪنہ عاشق این ریشوعہ شدے؟! . -هااا؟!…نہ ? . -ریحانہ خر نشیا?اینا عشق و عاشقے حالیشون نیس ڪه?فقط زن میخوان ڪہ بہ قول خودشون بہ گناہ نیوفتن?اصلا معلوم نیست تو مشهد چے بہ خوردت دادن اینطورے دیوونت ڪردن? . -چے میگے اصلا تو…این حرفها نیست…بہ ڪسے هم چیزے نگو . -خدا شفات بدہ دختر? . -تو توے اولویت تری? . -ریحانہ ازدواج شوخے نیستا? . -میناااا…میشہ برے و تنهام بزارے؟!? . -نمیدونم تو فڪرت چیہ ولے عاقل باش و لگد بہ بختت نزن? . -بروووو? . مینا رفت و من موندم و ڪلے افڪار پیچیدہ تو سرم…نمیدونستم از ڪجا باید شروع ڪنم? .
😌 🌈 -تق تق . -بلہ..بفرمایید . -سلام اقا سید . -تا گفتم آقا سید یہ برقے تو چشماش دیدم و اینڪہ سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر…بلہ؟!ڪارے داشتید؟! و بلند شد و بہ سمت در رفت و دررو باز گذاشت?انگار جن دیدہ ?? . نمیدونم چرا ولے حس میڪردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت…تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این ڪارها. . -ڪار خاصے ڪہ نہ…میخواستم بپرسم چجورے عضو بشم.. . -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میڪنن. . -چشممم…ممنونم ?? . -دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولے حس میڪردم ڪہ باید برم و جام اونجا نیست… . . از اطاق سید ڪہ بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم . -سلام . -سلام…اینجا چیڪار میڪردے؟! یہ پا بسیجے شدیا..از پایگاہ مایگاہ بیرون میای? . -سر بہ سرم نزار مینا..حالم خوب نیست? . -چرا؟! چے شدہ مگہ؟!? -هیچے بابا…ولش….ولے شاید بتونے ڪمڪم ڪنے و بعدا بهت بگم..خوب دیگہ چہ خبر؟! . -هیچے. همہ چیز اڪیہ.ولے ریحانه? . -چے؟!? . -خواهر احسان اومدہ بود و ازم خواست باهات حرف بزنم? . -اے بابا…اینا چرا دست بردار نیستن…مگہ نگفتہ بودے بهشون؟!? . -چرا گفتم…ولے ریحان چرا باهاش حرف نمیزنے؟؟? . -چون نمیخوامش…اصلا فڪ ڪن دلم با یڪے دیگست? . -ااااا…مبارڪہ…نگفتہ بودے ڪلڪ..ڪے هست حالا این اقاے خوشبخت؟!? . -گفتم فڪ ڪن نگفتم ڪہ حتما هست ? . -در حال حرف زدن بودیم ڪہ اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوے ما رد شد و رفت و من چند دقیقہ فقط بہ اون زل زدم و خشڪم زد.این همہ پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاہ بود ولے من فقط اونو میدیدم☺️ . -ریحانہ؟!چے شد؟!? . -ها ؟!؟…هیچے هیچے!? . . -اما وقتے این پسرہ رو دیدے… ببینم…نڪنہ عاشق این ریشوعہ شدے؟! . -هااا؟!…نہ ? . -ریحانہ خر نشیا?اینا عشق و عاشقے حالیشون نیس ڪه?فقط زن میخوان ڪہ بہ قول خودشون بہ گناہ نیوفتن?اصلا معلوم نیست تو مشهد چے بہ خوردت دادن اینطورے دیوونت ڪردن? . -چے میگے اصلا تو…این حرفها نیست…بہ ڪسے هم چیزے نگو . -خدا شفات بدہ دختر? . -تو توے اولویت تری? . -ریحانہ ازدواج شوخے نیستا? . -میناااا…میشہ برے و تنهام بزارے؟!? . -نمیدونم تو فڪرت چیہ ولے عاقل باش و لگد بہ بختت نزن? . -بروووو? . مینا رفت و من موندم و ڪلے افڪار پیچیدہ تو سرم…نمیدونستم از ڪجا باید شروع ڪنم? .
🌈 گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه - .خجالت دخترانه به سراغم میآید و نمیتوانم جملهام را کامل کنم :خانمجان که از اول با لبخند به من زلزده میگوید .سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر - .نگاه ِمتعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمیآورم .سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم .لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم .کمکم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد .در اتاق باز میشود و مادرم داخل میآید .سرم را پایین میاندازم :کنارم مینشیند و میگوید وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من - بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کمکم حرف و حدیثها شروع شد که چرا بچهدار نمیشین؟ هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که بهدنیا اومدی، مهدی پنج سالش بود. اینقدر پیشت بود و باهات بازی میکرد که بعد از مامان، اولین کلمهای که گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اونقدری که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت میکرد. راستش رو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتنهاش معلوم نبود؛ ولی میدیدم علاقه رو توی چشمهای تو! اونروز که خانمجون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری اومدنِ پسرِ حاجمصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسرنداشتهاش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه، تو میتونی با نظامی بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ میتونی مادر؟ :نگاهش میکنم. از سکوتم همه چیز را میخواند که میگوید .خوشبخت بشی عزیزدلم - *** .از دیشب آنقدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیهی خواستگاریاش چه شد .جلوی آینه میایستم و نگاهی به لباسهایم میاندازم .کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشمهایم دارد چادر شیریرنگم که گلهای طلایی دارد را سر میکنم و به آشپزخانه میروم. مادرم سمتم میآید و :میگوید !استکانها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار - .چشم" آرام و زیرِ لبی میگویم. صدای در که بلند میشود، مادرم بیرون میرود" .چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردنها به گوشم میخورد .آرام پردهی سفید پنجرهی کوچک آشپزخانه را که گلهای فیروزهای دارد کنار میزنم میبینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آنقدر آرام که وقتی عموسبحان جلو میرود و در آغوشش .میکشد، تنها به تبسمی بسنده میکند !سرش را بلند میکند و به راستی که نگاهها مغناطیسی عجیب دارند دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد میکند پرده را میاندازم و دستم را روی سمت چپ !سینهام میگذارم، تپشهایش کر کننده است .نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانهی کوچک خانهمان را هی متر میکنم و نفس عمیق میکشم :پدرم صدایم میزند و دلم میریزد .هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم - .همهی تمرکزم را میگذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکانهای کمرباریکِ مادر میریزم و بسم اللّه گویان .از آشپزخانه بیرون میزنم .آرام سلامی میدهم و متعاقبش همه با خوشرویی جوابم را میدهند !مینا را که میبینم حرصم میگیرد و در دل میگویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم
📚 داشتم بال در میاوردم. الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغـ ـلش کردم و آغـ ـوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه. . . . ساعت ۱۰/۵ بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران.( مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینارو راضی کردم که نریم. ) حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش بود مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم.خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود . وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت . یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا. امیرعلی_ یه تقی یه توقی یه اجازه ای. _ امیر این کیه؟ امیرعلی_ اره خواهری اجازه میدم راحت باش _ عههههههه. میگم این کیه؟ امیرعلی_ ممنون واقعا. دوستمه _ کدوم دوستت؟ امیرعلی_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی. _ خوب بگو بشناسم. امیر جووووونم. امیرعلی_ جوووونم؟ _ این دوستت قصد از….. امیرعلی_ خجالت بکش. _ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو. امیرعلی_ این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه. ۲۱ سالشه و…. یه دفعه بغض کرد و چی؟ خوب بگو دیگه. دهع. _ و چی؟ امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش. _ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟ _ نگفتی و چی؟؟؟؟ امیرعلی_ رفت مدافع حرم بانو بشه. محمد احمد مشلب دوست شهید منه. انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد. با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم…
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید به خاطر شروع امتحاناتم رفت و آمدمو به مسجد کمتر کردم روز آخر امتحانات دیگه خونه نرفتم یه راست راهی مسجد شدم ایندفعه مخ مهدیه رو هم زده بودم و با خودم تا مسجد کشوندمش، تواوج گرمای خرداد و پای پیاده😬🥵! تا رسیدیم مسجد الحمدلله کسی نبود و خودمونو پهن زمین کردیم مهدیه خو فقط فُشم میداد😐! موقع اذان ظهر تعداد بچه های مسجد بیشتر شد نماز رو که خوندیم رفتیم سر کلاس توحید مفضل خانم دهقان با معرفی شخص مفضل شروع کرد طبق حرف های ایشون جناب مفضل شاگرد امام صادق علیه‌السلام بودند که یک روز در حرم رسول خدا شخصی دانشمند به اسم ابن ابی العوجا که مسلمان هم نبود را می‌بیند و به مناظره ی ابن ابی العوجا و دوستش توجه می‌کند که بحث آنها به خدا کشیده می‌شود یکی از آنها میگوید : کدام خدا؟معلوم است که جهان خودش بوجود آمده و... مفضل عصبی میشود و باخشم به چشمان ابن ابی العوجا خیره میشود ومیگوید:ای دشمن خدا! چطور می توانی پروردگاری را انکار کنی که تو را در نیکو ترین ترکیب و صورت آفریده؟ - ببینم تو از یاران جعفر صادق علیه السلام هستی اوکه با ما اینگونه برخورد نمی کند . بارها پیش آمده که خیلی بیشتر از این حرف ها را از ما شنیده ولی یکبار هم تند صحبت نکرده و پاسخ حرفهایمان را با کوتاه ترین کلمات داده ، طوری که اصلا نمی توانیم جوابش را بدهیم ! اگر تو از یاران اویی مثل او باما سخن بگو! مفضل سرش را پایین می اندازد و از مسجد بیرون می‌رود فردای آن روز در ساعتی که میدانست امام صادق علیه‌السلام در خانه است به پیش امام می‌رود امام صادق علیه‌السلام از او پرسید: چرا حالت خوب نیست مفضل؟ مفضل ماجرا را برای امام تعریف میکند امام لبخندی می زند و می‌گوید: از فردا بیا تا برایت درباره ی خدا و آفرینش جهان بگویم ،چیزهایی بگویم که شناخت و معرفت مؤمنان را زیاد میکند و کج اندیشان از شنیدنش حیران و سردرگم می شوند! امام با مهربانی و آرامش ادامه داد: فردا صبح زود منتظرت هستم🙂 آن شب خواب به چشمان مفضل نیامد: چه توفیق بزرگی! امام میخواهد برای من درس خصوصی بگوید! پس از نماز صبح راهی خانه ی امام صادق علیه‌السلام شد. امام که مفضل را دید صورتش شکفت و با لبخند سلام کرد مفضل جوابش داد -مفضل انگار دیشب خیلی انتظار کشیدی تا صبح شود؟ -بله بسیار انتظار کشیدم! آقا جان اجازه می‌فرمایید هرچه میگویید بنویسم؟ امام سری تکان داد و فرمود: بله بنویس امام مهربان ما طی چهار روز راز های آفرینش را برای مفضل بازگو کرد ... حتی یک حرف از صحبتهای خانم دهقان روهم جاننداختم ،همش رو نوشتم وباشوق و امید فراوان منتظر ادامه ی ماجرا توی جلسه‌ی بعد شدم هانیه باوی