رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_هفتم 🌈
ماه اول سال را بدون امام جماعت نماز میخواندیم. اواسط آبان بود، از پله ها پایین رفتم که نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچه ها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند. با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در کمال ناباوری دیدم بچه ها دور یک طلبه را گرفته اند و از او سوال میکنند. فهمیدم امام جماعت جدید است. با خودم گفتم سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد. جلو رفتم و درحالیکه سرم را پایین انداخته بودم، سلام دست و پا شکسته ای کردم و سوالم را پرسیدم. اما او برعکس؛به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد. برخورد گرمی داشت. عمامه مشکی اش نشان میداد سید است. خیلی جوان بود، حدود بیست سال! بین دو نماز بلند شد و درباره عاشورا صحبت کرد و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح کرد: دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم.
برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم از اینکه کسی را پیدا کرده ام که میتوانم سوال ها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم….
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_هفتم 🌈
بالاخره روز موعود فرا رسید
دل تو دلم نبود.
از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم ببینم کدوم بهم میاد
موهامو کج گرفته بودم ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم
دلم میخواست زودتر بریم
میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم
بعد ناهار سریع اماده شدم و رفتم پیش مامانم
-این چیه پوشیدی مجید؟!:
-چشه مگه ؟!لباس به این خوبی::
-مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش:
-نه مامان...این بهتره:
-اخه پیرهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...::
-مامان اذیت نکن دیگه ::
-لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره
.
راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا..خونشون چند شهر با ما فاصله داشت...
یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم.
تو مسیر هر چند دیقه دوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم.
مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت ::
بالاخره رسیدم به خونشون.
وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن..
اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چجوری سلام کردم
زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم تا مینا رو ببینم::
یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم.
وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم
با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش:
رفتیم جلو و سلام کردیم...
با یه لبخند سلامم رو جواب داد
کلی قند تو دلم آب شد :
تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه.
سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم.
.
از زبان مینا:
با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم.
نمیخواستم برم
ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم.
میخواستیم بریم خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم.
زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم.
جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن..
داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد...
یهو چشمم به مجید خورد
باورم نمیشد این مجید باشه
چقدر عوض شده بود
بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود :
از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد
ریشاش هم یکی در میون دراومده بود و فک کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتم 🌈
🔶این داستان براساس واقعیت است🔶
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود علی همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت خودش توی خونه ایستاد تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد مثل پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست دیگه دلم طاقت نیاورد
همین طور که سر تشت نشسته بود
با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
_چی شده؟چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم خودش رو کشید کنار...
_چی کار میکنی هانیه؟
دست هام نجسه نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
_تو عین طهارتی علی،عین طهارت هر چی بهت بخوره پاک میشه آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من گریه می کردم علی متحیر، سعی درآروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
زینب،شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ...
چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :(
حالش که بهتر شد با خنده گفت:
عجب غرقی شده بودی،نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم !
منم که دلشکسته همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت
_چرا زودتر نگفتی؟
من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی
یهو حالتش جدی شد سکوت عمیقی کرد
_میخوای بازم درس بخونی؟!
ازخوشحالی گریه ام گرفته بود ...
باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم
- اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟
_نگران زینب نباش بخوای کمکت می کنم
ایستاده توی درآشپزخونه ، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود
برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود
خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد
اما باد،خبر ها رو به گوش پدرم رسوند هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
#رمان_مذهبی #رمان
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_ششم
چتونہ دخترها؟! ?خانم هاے دیگہ خوابن…یہ ذرہ آروم تر..? .
من یہ چشم غرہ بهش زدم?
سمانہ هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود??
.
بعد از اینڪہ رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیڪارہ هست؟?
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانہ دیگه☺️
.
-اااا…خوب بہ سلامتی?
.
و تو دلم گفتم خوب بہ خاطر اینہ ڪہ آقا سید بہ اسم صداش میڪنہ ?و ڪم ڪم چشمامو بستم تا یڪم بخوابم.
.
بالاخرہ رسیدیم مشهد?
.
.
اسڪان ما تو یہ حسینیہ بود ڪہ طبقہ پایین ما بودیم و طبقہ بالا آقایون و وقتے ڪہ رسیدیم اقاے فرماندہ شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن برامون:
.
.
خوب عزیزان…اولین زیارت رو با هم دستہ جمعے میریم و دفعہ هاے بعد هرڪے میخوادمیتونہ با دوستاش مشرف بشہ فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانہ و گفتم :
.
-سمانہ؟!?
.
-جانم؟!?
.
-همین؟!?
.
-چے همین؟!?
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!??
.
-ارہ دیگہ حسینیہ هست دیگہ ?
.
-خستہ نباشید واقعا. اخہ اینم شد جا..این همہ هتل ??
.
-دیگہ خواهر باما اومدے باید بسیجے باشے دیگه??
.
-باشهه??? .
.
.
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانہ با یہ چادر دارہ بہ سمتم میاد:
.
-این چیہ سمے؟!?
.
-وااا.. خو چادرہ دیگہ!
.
-خوب چیڪارش ڪنم من؟!?
.
-بخورش??خوب باید بزارے سرت
.
-براے چے؟!مگہ مانتوم چشہ؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشہ ڪه?
.
-اها…خوب همونجا میزارم دیگه?
.
-حالا یہ دور بزار ببینم اصلا اندازتہ؟!?
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوے آینہ.یڪم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینہ خودمو نگاہ ڪردم و بہ سمانہ گفتم:
. -خودمونیما…خشگل شدم?
.
-آرہ عزیزم…خیلے خانم شدے.?
.
-مگہ قبلش اقا بودم ???ولے سمے…میگم با همین بریم?..براے تفریحے هم بدنیست یہ بار گذاشتنش.?
.
-امان از دست تو?بزار سرت ڪہ عادت ڪنے هے مثل الان نیوفته?
.
-ولے خوب زرنگیا…چادر خوبہ رو خودت برداشتے سُر سُرے رو دادے بہ ما??
.
-نہ بہ جان تو… اصلا بیا عوض ڪنیم?
.
-شوخے میڪنم خوشگلہ..جدے نگیر..?
.
-منم شوخے ڪردم?والا..چادر خوبمو بہ ڪسے نمیدم ڪہ ??
.
حاضر شدیم و بہ سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا ڪہ چادر گذاشتم اقا سید منو ببینہ. هیچ حس عشقے نبود و فقط دوست داشتم ببینہ ڪہ منم چادر گذاشتم و فڪ نڪنہ ما بلد نیستیم…
.
ولے دریغ ڪہ اصلا نگاهے بہ سمت خانمها نمیڪرد ?
#پارت_هفتم 🌈
پشت سرشون رفتیم و وقتے نزدیڪ باب الجواد ڪہ شدیم آقا سید شروع ڪرد بہ مداحے ڪردن. (اوجہ بهشتہ حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیدہ میشن/مهمونات امشب همہ بخشیدہ میشن)
.
نمیدونم چرا ولے بے اختیار اشڪم در اومد?
.
سمانہ تعجب ڪردہ بود?
.
-ریحانہ حالت خوبہ؟! ??
.
-ارہ چیزیم نیست??
.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتے گنبد رو براے اولین بار دیدم یہ جورے شدم.فضاے حرم برام خیلے لطیف بود.
.
همراہ سمانہ وارد حرم شدیم.
.
بعضے چیزها برام عجیب بود.
.
-سمے اونجا چہ خبرہ؟!?
.
-ڪجا؟! اونجا؟! ضریحہ دیگه☺️
.
-خوب میدونم ولے انگار یہ جوریہ؟! چرا همدیگہ رو هل میدن؟!?
.
-میخوان دستشون بہ ضریح بخوره☺️
.
-یعنے هر ڪے اونجا دست بزنہ حاجت میگیرہ؟!?
.
هرڪے اونجا دست بزنہ ڪہ نہ ولے اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشتہ ها و امامهاست متبرڪہ و بهش دست میزنن و زیارت میڪنن.
.
-یعنے اگہ ما الان دست نزنیم زیارت نڪردیم؟!??
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامہ و…هست?
.
سمانہ یہ زیارت نامہ هم بہ من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخہ من ڪہ زیاد عربے خوندن بلد نیستم?
.
پس من میخونم و تو هم باهام تڪرار ڪن ،حیفہ تا اینجا اومدے زیارت نامہ نخونی?
.
و سمانہ شروع ڪرد با صداے ارامش بخشش زیارت نامہ خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانہ مشغول نماز خوندن ڪہ یاد اون روز توے جادہ افتادم و گفتم: -سمانہ؟!?
.
-جان سمانه?
.
-یہ چے بگم بهم نمیخندے؟!?
.
-نہ عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!?
.
-عزیزم نماز خوندن واجبہ و دستور خداست ولے یڪے از دلایلش ارامش دادنہ بہ خود آدمہ.
.
-یعنے تو نماز میخونے واقعا آروم میشے؟!?
.
-دروغ چرا…همیشہ ڪہ نہ. ولے هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم ڪہ غم دارم هم ڪہ تو سجدہ بعد نماز با خدا درد و دل میڪنم و سبڪ میشم..
.
-اوهوم..?میدونے سمے من نماز خوندنو تو بچگے از مامان بزرگم یاد گرفتہ بودم..ولے چون تو خونہ ما ڪسے نمیخوند دیگہ ڪم ڪم فراموش ڪردم?
بیچارہ مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومدہ بود و ارزوشو داشت??
.
میشہ دو رڪعت نماز براے مامان بزرگم بخونے؟!
.
-چرا نمیشہ…ولے روحش بیشتر خوشحال میشہ ها وقتے خودت بخونی??
.
-میخوام بخونم ولے..
.
-ولے ندارہ ڪہ.اینهمہ راہ اومدے بعد یہ نماز نمیخواے بخونے
#پارت_هفتم 🌈
-نمیدونم چے بگم… تو نماز خوندن بهم یاد میدے؟!?
.
.
-چرا ڪہ یاد نمیدم گلم☺️با افتخار آجے جون.??
.
سمانہ هم همہ چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم ڪم
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_ششم
چتونہ دخترها؟! ?خانم هاے دیگہ خوابن…یہ ذرہ آروم تر..? .
من یہ چشم غرہ بهش زدم?
سمانہ هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود??
.
بعد از اینڪہ رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیڪارہ هست؟?
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانہ دیگه☺️
.
-اااا…خوب بہ سلامتی?
.
و تو دلم گفتم خوب بہ خاطر اینہ ڪہ آقا سید بہ اسم صداش میڪنہ ?و ڪم ڪم چشمامو بستم تا یڪم بخوابم.
.
بالاخرہ رسیدیم مشهد?
.
.
اسڪان ما تو یہ حسینیہ بود ڪہ طبقہ پایین ما بودیم و طبقہ بالا آقایون و وقتے ڪہ رسیدیم اقاے فرماندہ شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن برامون:
.
.
خوب عزیزان…اولین زیارت رو با هم دستہ جمعے میریم و دفعہ هاے بعد هرڪے میخوادمیتونہ با دوستاش مشرف بشہ فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانہ و گفتم :
.
-سمانہ؟!?
.
-جانم؟!?
.
-همین؟!?
.
-چے همین؟!?
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!??
.
-ارہ دیگہ حسینیہ هست دیگہ ?
.
-خستہ نباشید واقعا. اخہ اینم شد جا..این همہ هتل ??
.
-دیگہ خواهر باما اومدے باید بسیجے باشے دیگه??
.
-باشهه??? .
.
.
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانہ با یہ چادر دارہ بہ سمتم میاد:
.
-این چیہ سمے؟!?
.
-وااا.. خو چادرہ دیگہ!
.
-خوب چیڪارش ڪنم من؟!?
.
-بخورش??خوب باید بزارے سرت
.
-براے چے؟!مگہ مانتوم چشہ؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشہ ڪه?
.
-اها…خوب همونجا میزارم دیگه?
.
-حالا یہ دور بزار ببینم اصلا اندازتہ؟!?
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوے آینہ.یڪم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینہ خودمو نگاہ ڪردم و بہ سمانہ گفتم:
. -خودمونیما…خشگل شدم?
.
-آرہ عزیزم…خیلے خانم شدے.?
.
-مگہ قبلش اقا بودم ???ولے سمے…میگم با همین بریم?..براے تفریحے هم بدنیست یہ بار گذاشتنش.?
.
-امان از دست تو?بزار سرت ڪہ عادت ڪنے هے مثل الان نیوفته?
.
-ولے خوب زرنگیا…چادر خوبہ رو خودت برداشتے سُر سُرے رو دادے بہ ما??
.
-نہ بہ جان تو… اصلا بیا عوض ڪنیم?
.
-شوخے میڪنم خوشگلہ..جدے نگیر..?
.
-منم شوخے ڪردم?والا..چادر خوبمو بہ ڪسے نمیدم ڪہ ??
.
حاضر شدیم و بہ سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا ڪہ چادر گذاشتم اقا سید منو ببینہ. هیچ حس عشقے نبود و فقط دوست داشتم ببینہ ڪہ منم چادر گذاشتم و فڪ نڪنہ ما بلد نیستیم…
.
ولے دریغ ڪہ اصلا نگاهے بہ سمت خانمها نمیڪرد ?
#پارت_هفتم 🌈
پشت سرشون رفتیم و وقتے نزدیڪ باب الجواد ڪہ شدیم آقا سید شروع ڪرد بہ مداحے ڪردن. (اوجہ بهشتہ حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیدہ میشن/مهمونات امشب همہ بخشیدہ میشن)
.
نمیدونم چرا ولے بے اختیار اشڪم در اومد?
.
سمانہ تعجب ڪردہ بود?
.
-ریحانہ حالت خوبہ؟! ??
.
-ارہ چیزیم نیست??
.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتے گنبد رو براے اولین بار دیدم یہ جورے شدم.فضاے حرم برام خیلے لطیف بود.
.
همراہ سمانہ وارد حرم شدیم.
.
بعضے چیزها برام عجیب بود.
.
-سمے اونجا چہ خبرہ؟!?
.
-ڪجا؟! اونجا؟! ضریحہ دیگه☺️
.
-خوب میدونم ولے انگار یہ جوریہ؟! چرا همدیگہ رو هل میدن؟!?
.
-میخوان دستشون بہ ضریح بخوره☺️
.
-یعنے هر ڪے اونجا دست بزنہ حاجت میگیرہ؟!?
.
هرڪے اونجا دست بزنہ ڪہ نہ ولے اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشتہ ها و امامهاست متبرڪہ و بهش دست میزنن و زیارت میڪنن.
.
-یعنے اگہ ما الان دست نزنیم زیارت نڪردیم؟!??
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامہ و…هست?
.
سمانہ یہ زیارت نامہ هم بہ من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخہ من ڪہ زیاد عربے خوندن بلد نیستم?
.
پس من میخونم و تو هم باهام تڪرار ڪن ،حیفہ تا اینجا اومدے زیارت نامہ نخونی?
.
و سمانہ شروع ڪرد با صداے ارامش بخشش زیارت نامہ خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانہ مشغول نماز خوندن ڪہ یاد اون روز توے جادہ افتادم و گفتم: -سمانہ؟!?
.
-جان سمانه?
.
-یہ چے بگم بهم نمیخندے؟!?
.
-نہ عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!?
.
-عزیزم نماز خوندن واجبہ و دستور خداست ولے یڪے از دلایلش ارامش دادنہ بہ خود آدمہ.
.
-یعنے تو نماز میخونے واقعا آروم میشے؟!?
.
-دروغ چرا…همیشہ ڪہ نہ. ولے هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم ڪہ غم دارم هم ڪہ تو سجدہ بعد نماز با خدا درد و دل میڪنم و سبڪ میشم..
.
-اوهوم..?میدونے سمے من نماز خوندنو تو بچگے از مامان بزرگم یاد گرفتہ بودم..ولے چون تو خونہ ما ڪسے نمیخوند دیگہ ڪم ڪم فراموش ڪردم?
بیچارہ مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومدہ بود و ارزوشو داشت??
.
میشہ دو رڪعت نماز براے مامان بزرگم بخونے؟!
.
-چرا نمیشہ…ولے روحش بیشتر خوشحال میشہ ها وقتے خودت بخونی??
.
-میخوام بخونم ولے..
.
-ولے ندارہ ڪہ.اینهمہ راہ اومدے بعد یہ نماز نمیخواے بخونے
#پارت_هفتم 🌈
-نمیدونم چے بگم… تو نماز خوندن بهم یاد میدے؟!?
.
.
-چرا ڪہ یاد نمیدم گلم☺️با افتخار آجے جون.??
.
سمانہ هم همہ چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم ڪم
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_هفتم 🌈
چندروزی ازاومدنم می گذشت ساراهم بلاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت دادقرارشدبعدازچهلم سیدهاشم مراسم نامزدی روبگیرن.عکسش روبرام فرستادپسرخوشتیپی بودوبه قول مامانم پولشون ازپاروبالامی رفت مدام تعریفشون رو می کرد.وسط حرفهاش منومخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی بایدنصیبم بشه،
دیگه نمی دونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچ کدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!.
انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم بیشترمعنی دعاهارومی خوندم چون تلفظ عربی برام سخت بودکلی غلط داشتم.دوراسم دعای کمیل،توسل،وزیارت عاشوراخط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم روبیشترمی کرد.
ازاینترنت این دعاهارودانلودکردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی هارومی خوندم بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه هاخونده میشد.
اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم همیشه به خوشگذرانی می گذشت اماحالاقدرش روبیشترمی دونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه می خوندم واشک می ریختم.
برای خودم هم عجیب بوداین یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد.انگارهمه دنیام این کتاب بود.
سیدنهال عشق روتودلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزدوبزرگترمی شد.
این تغییرات کم کم تودرونم شکل می گرفت
وکسی متوجه تحولم نمی شد
البته ظاهرم هنوزمثل سابق بود همون تیپ وارایش روداشتم ولی موهام روکمتربیرون می ریختم ودیگه دورشونه هام پخش نمی کردم چون چهره سیدمقابلم نقش می بست حتی توخیال هم ازش حساب می بردم.ازوقتی که نمازخوندن روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بودتواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درموردنماز سرچ می کردم خیلی زودیادگرفتم واطلاعاتم بیشترشد
ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود!
چهلم اقاهاشم نزدیک بودوقتی فهمیدم بابام هم می خوادتومراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد_چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکرلباس باشی.نه ختم!.همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود.
بایدراضیش می کردم تااین دل بی قرارم اروم میشد.
بین وسایل کلیدی که می خواستم روپیداکردم توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود،درکمدروبازکردم بیشترپارچه هاقدیمی وقیمتی بود امابلاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلااورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کردولی بی استفاده موند فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه چادربپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادرروامتحان کنم هنوزنرفته کلی استرس داشتم.
به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمی کردم واینکه چطورزندگیم زیروروشد.اولش می گفتم این احساس وهیجان خیلی زودفروکش می کنه اماروزبه روزبیشترشد،
به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد_میشه قبل ازمسجدبریم حرم شایدبرگشتنی وقت نشه.
#رمان_مذهبی #رمان
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_هفتم 🌈
چشمهایم را روی هم میگذارم که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم میخورد
چهش بود سبحان؟ -
.هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش
...ترسیدم آقا مهدی -
ببخشید از قصد نبود، چهش بود سبحان؟ -
:لبخند محوی میزنم
!هیچوقت نشد که بهش بگین عمو -
!میخندد، گونهاش چال میافتد
فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چهش بود یا نه؟ -
...نِمیره -
:متعجب میگوید
کی؟ -
.در دل به قیافهی متعجبش میخندم
!عکس چشمهای کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره -
.چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم
چیزی گفتین؟ -
نه، نه! خانمجون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم -
...دنبال سبحان
:از در که بیرون میرود، میخندم و زیر لب میگویم
!با خودش هم رودربایستی داره-
.سری تکان میدهم و به داخل خانه بر میگردم
.خانمجان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم
:کنارش جا میگیرم که میگوید
!نیت کن مادر؛ مهمونیهای ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن -
...چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا
.صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم
:دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانمجان میدهم. با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند
یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور«-
» کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور
.تمام که میشود نگاه معناداری به من میاندازد! جوانهای جمع همه با لبخند نگاهم میکنند
:مینا پر از شیطنت میگوید
چه فال عاشقانهای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟ -
:تند و سریع میگویم
...واسه خودم نیت نکردم که -
.صدای تلفن خانهی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم
:چند دقیقه بعد میآید و رو به خانمجان میگوید
داداش مهدی بود خانمجون. از خونهی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین -
.اینجا فردا میاد دنبالتون
!خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده
عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که اینروزها حوصلهام از
.تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم
آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش
:برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند
.میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه -
.سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند
!چشمهایش چهقدر شبیه چشمهای مهدی است
#رمان #رمان_مذهبی
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_هفتم
کلا تو شوک بودم.
عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم ….
_ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای اذواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟
عمو_ بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چخبرا؟
_ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه .
عمو _ تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید.
نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.
_ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم.
عمو_ باشه بای .
توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدن و در آخر :
بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست .
نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هـ ـوس بازه.
عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن.
#رمان #رمان_مذهبی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هفتم
توی گفت و گو با اونا فهمیدم
سید مسئول بسیج مسجده
و خواهرش رو که مسئول واحد خواهران مسجده رو خانم کاظمی صدا میزنن
یعنی به فامیل شوهرش!
زهرا خانم منو که گذاشت پیش بچه ها خودش رفت ...
ماهم کارامون تا نزدیکای اذان مغرب طول کشید
بچه ها یکی یکی رفتن خونه
فقط منو شیدا موندیم که حسابی باهم صحبت کردیم
من داشتم کارتون های خالی شکلات رو یکی میکردم که در دفتر مدیریت مسجد رو زدن
درو باز کردم
سید رو دیدم که طهورا رو بغل کرده بود
بادیدن من یک لحظه مکث کرد
طهورا خندید و گفت خاله نرگسسسس
ودستاشو دراز کرد سمتم که بغلش کنم
یجوری که با سید برخورد نکنم طهورا رو گرفتم
و بردم تو دفتر
در دفتر خیلی سنگین بود و به راحتی باز نمیشد
حدس میزدم به خاطر همین سید خودش طهورا رو آورد دفتر
تا وقت نماز طهورا پیشم بود
انگار زهرا خانم غیبش زده بود
دست طهورا رو گرفتم و باخودم به سمت صف های نماز بردم
وقتی از سجده سرمو بلند کردم طهورا نبود😰
نمازمو با استرس و دلهره تمام کردم
بدون تعقیبات از جام بلند شدم و همون جا تا ته مسجد رو دید زدم
انگار تو دلم رخت میشستن
کولمو برداشتم و با بغض رفتم تو حیاط مسجد
وقتی دیدم تو حیاط هم نیست ،بغضم ترکید
تکیه دادم به دیوار مسجد و فقط گریه کردم
همش دلم شور میزد ...
دیگه خیالات ولم نمیکرد..
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸 ✨』