eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
439 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• ناراحت اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب حال بدی داشتن افسرده شده بودم زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت با خوردن قرص ها به تهوع افتاد بابا سرا سینه خود را به بیمارستان شرکت نفت رساند دکتر معده زینب را شست و شو و او را در بخش کودکان بستری کرد آن روز هیچ وقت چنین اتفاقی برای بچه‌های من نیفتاده بود خوردن قرص های اعصاب اولین خطر بود زندگی زینب را تهدید کرد شش ماه بعد از این ماجرا زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد استخوان شده بود چشم ترس شده بودم یکی میخواست دخترم را از من بگیرد بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت مدیر پای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم قبل از تمام شدن ساعت ملاقات بالای گهواره است می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه میکردم از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت ت و خانه است خانه امید من و بچه هایم بود بابام مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید اتاق داشت و برای امرارمعاش سه اتاق را اجاره داد یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفت و یک بار بابای مهران ما را باشگاه شرکت نفت می برد.. نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت باشگاه سینما هم داشت بلیط سینمایی شدو ریال بود ماهی یکبار به سینما می رفتیم بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم هندی همیشه چادر سمی بوده و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم پیش من چادر سر نکردن گناه بزرگی بود بابای بچه های یک دختر عمه به نام بی بی جان داشت در منطقه شیک بریم زندگی میکرد شوهرش از کارمند شرکت نفت بود یکبار برای عید دیدنی به خانه آنها رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند تا سال بعد و عید بعد هیچ رفت و آمدی نداشتیم اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی کفش هایشان را درآوردند بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت لازم نیست کفش ها تون بیارید بچه ها با تعجب کفش هایشان را تا کردند و وارد خانه شدند آنها با کفش روی فرش ها و همه جایی قانه را می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود اولین باری که قرار بود آنها خانه ما بیایند جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها رفت و یکد ست میز و صندلی فلزی ارج خرید میگفت دختر عمه م خونواده ش عادت ندارند روی زمین بشینن تام و جری ها میز و صندلی را داشتیم ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان نسل قبل روی زمین می نشستیم شرکت نفت چادر سر نمی کرد دختر عمه جعفر حجاب نبود می خواستیم به خانه بی بی جان برویم جعفر به چادر من ایراد میگرفت چادرم را در بیاورم و مثل زنهای منطقه کارمندی بشوم آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم اگر یه ملیونم به من بدن چادرم را در نمی آورم فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه خودت تنها برو خونه دختر عمت جعفر با دیدن جدیت من را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.... نویسنده✍ معصومه رامهرمزی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... °^°°^° •°•فرزند ششم•°• چند سال برگ از تولد زینب خدا یک پسر به ما داد بحران اسمش و شهرام گذشت عاشق شهرام بودن اوسفیدو تپل بود خواهر هایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند تولد شهرام به خانه ای در ایستگاه ۶ فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم یک خانه شرکتی سه اتاق در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ در آن خانه واقعاً راحت بودیم بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدن من قبل از رسیدن به ۳۰ سالگی هستم هفت تا بچه داشتم عشق میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی میدیدم ۴ تا دختر باهم عروسک بازی می کنند کیف میکردم گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت میخوردم و پیش خودم میگفتم ای کاش فقط یک خواهر داشتم خواهری که مونس و همدم من شد مادرم چرخ خیاطی دستی داشت برای بچه ها لباس های راحت می گفت ی چهار تا دختر با یک رنگ سفید دوزی میکرد بعد که مهری خوش سلیقه بود پارچه انتخاب می‌کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می گفت خیلی به ما می‌رسید هر چند روز یکبار به بازار لین یک احمدآباد میرفت وزنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آورداو لر بختیاری بود و غیرت عجیب داشت بدون نوحه های لقمه از گلویش پایین نمیرفت جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آن را دست به من میداد باید برای دو هفته دخل وخرج خانه را می چرخاندم خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی میدادم آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان می افتد خدای نکرده آنها را فریب دهند و از راه به در کند برای همین همیشه در جیبشان پول می گذاشتم پس از یک هفته به خانه تمام میشد و من می ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم... نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی 🥀
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🌼🍂 🍂 بسمـــ ربــــــِّ الشهــــــــدا ... •°•فرزند ششم•°• مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت به مهران و زینب وابسته تر بود اولش بود و عزیزتر زینب هم که مثل من عاشق خدا پیغمبر بودم همیشه کنار مادرم می نشستم و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می کرد و لذت می برد قصه و حکایت های زیادی بلد بود خانه ما می‌آمد زینب دور و برش میچرخه و با دقت به حرف هایش گوش می کرد مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت ۵ بعد از ظهر برمی گردد پنجشنبه بود اثر کار می آمد در باغچه خانه گوجه و با میه و سبزی می کاشت زمستان و تابستان باغچه سرسبز بود سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت میکردیم خانه های شرکتی سیمانی بود و با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم شب ها در حیاط میخوابیدیم بعد از زهرا را توی حیاط می کرد و وزیر در را می گذرد خانه تا از لیوان آب میشد حیاط بود داشتیم و با فشار زیاد کوچه سرازیر میشد با این خانه خنک شد ما روی زمین زیر انداز می‌انداختیم و رختخواب پهن میکردیم نمی‌توانستیم خنک کنیم مرد بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم زمین را می توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم خانه های شرکتی دوتا شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و سیراب شرکتی که مخصوص شستشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود گیاهی که شیر آب شط را در حیاط باز می کردیم همراه آب گوش ماهی می آمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند بعد از ظهر ها هرکاری می کردم بچه ها بخوابند خوابشان می برد و تو چشم من گر می شد می رفتند توی آب حیاط بازی می کردند شهرام چهار ماهه بود که باباش رفت با یک تلویزیون قسطی خرید بیشتر از تلویزیون به کولر بیاری داریم تلویزیون که واجب نبود بابای مهربانم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرطی آبادان آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شوی تابستان راحت شدند که میشد کوچه ها غوغای بچه های قد و نیم قد بود خانواده ۷و۸ تا بچه داشت کوچه و خیابان محل بازی آنها بود ولی من به دختر ها اجازه نمیدادم برای بازی به کوچه بروند میگفتم خودتون چهارتا هستید بشینید و باهم بازی کنید داخل حیاط کنار باغچه می نشستند و خاله بازی می کردند از همه بزرگتر و برای مثل مادر بود دمپخت گوجه درست می کرد و با هم میخوردند ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند وسایل گران بخریم دخترها روی کاغذ شکل عروسک را می کشیدند و رنگش می گردد خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من ۴ تا دختر دارم بعضی وقت ها در رفت و آمدها زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند‌. نویسنده ✍ معصومه رامهرمزی 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی‌بمیرم،تلگرامم‌افلاین‌میشہ🔇 دیگہ‌توصفحہ‌ام‌عکسی‌نمیزارم،🖥 کہ‌لایک‌بشہ‌وکامنت‌بزارن گوشی‌ام‌خاموش‌میشہ‌وهیچ‌پیامی؛ ازدوست‌وآشنانمیاد..📬🍂 پس‌چی‌میمونہ؟؟!!🤔 ←قرآنی‌کہ‌وقتی‌زنده‌بودم‌خوندم🌿 ←پنج‌وعده‌نمازی‌کہ‌میخوندم 🖇 ←احترامی‌کہ‌بہ‌پدرومادرم‌گذاشتم ←حجابم‌رورعایت‌کردم 🧕 ←دروغ‌نگفتم‌وتهمت‌نزدم ←کارهاۍخوبی‌کہ‌کردم 🌱🎨 ←همه‌کارهایی‌کہ‌اینجاانجام‌دادم ←درقبرآنلاین‌خواهدبود؛⏳ چقدرحواسمون به لحظاتمون تواین دنیاهست رفیق🤔😔!!!! ♥️⃢🕊⇠ •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⊰{✨💛}⊱ ࢪمضان‌ عَجب‌ ماهۍ‌ است خوابیـدَنمان‌ عِبادت‌ حِساب‌ مۍ‌شود نَفـس‌ ڪشیدنمان‌ تَسبیح‌ خُداسـت یڪ آیہ‌ ثَواب‌ یڪ خَتـم‌ قُࢪآن‌ داࢪد افطاࢪۍ‌ دادن‌ بِہ‌ یڪ‌ نَفࢪ ثَواب‌ آزاد‌ ڪࢪدن‌ یڪ اسیࢪ داࢪد، و‌َ تَمام‌ گناهان‌ ࢪا‌ بِہ‌ عِبادت‌ و تُوبہ‌ۍ‌ تو‌ مۍ‌بَخشد وَقتۍ‌ خُدا‌ میزبان‌ مِھمـٰانۍ‌ شَود‌ مَعلوم‌ اسـت سَنگ‌ تمـٰام‌ مۍ‌گُذارد..!:)
Tahdir joze6.mp3
3.98M
تند‌خوانی‌ قرآن‌کریم🌱 با‌نوای‌‌ استاد‌ معتز‌آقائی‌🎤 🌙 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖐🏿‼️ توماه‌رمضون‌بااینکہ‌قرآن‌خوندن‌ ثوابش‌خیلیه ولی‌قرآن‌صرفا‌براۍ‌خوندن‌نیست! برای‌فهمیدنہ ...(:🚶🏻‍♂
ماه‌رمضون‌یہ‌فرصت‌ویژه‌ست‌براۍ ڪسایۍڪہ‌یہ‌عمراشتباه‌رفتن یہ‌عمراز خدا دوربودن‌ودستشون‌خالے خالیہ‌ اونامیتونن‌تواین‌ماه‌یہ‌تَنہ‌تمومِ‌خوب‌نبودنا تموم‌قران‌نخوندنا،تموم‌ ذڪرنگفتناشونو‌راحت جبران‌ڪنن... رفیق‌زرنگ‌بازۍدربیار :)) 🌱
• یک‌ کوشش‌ کنیم‌ انسان‌ باشیم، ببینید بعد از یک‌ ماه، عبادت ‌و عبودیت‌ اثرش را می‌بخشد یا نمی‌بخشد. -شهیدمرتضی‌مطهری
☀️ 💠 امام صادق علیه السلام: ❇️ كسى كه نياز مؤمنى را بدون هيچگونه كوچک كردن او برطرف نمايد خداوند متعال او را در بهشت جای خواهد داد. 📙 مشکات الانوار، ص ۵۵۶
نگاهی به دور و برت بینداز👀🍃 یک وقت هایی می شود که...... خودت را تنها چادریِ کل خیابان می بینی🧕‼️ لبخند بزن😊 رو به اسمان کن و بگو:🌈 ❤️خدایا❤️ ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه این ادمای رنگ و وارنگ💅💄 یک دونه باشم😍 شک نکن این یک فرصت ویژه است تا برای خدا هم یک دونه باشی😊🥀
سلام رفقا🌹 طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق حالتون چطوره!؟ تعطیلات خوش میگذره؟ خیلی وقته صحبت نکردیم😉 بفرمائید. https://harfeto.timefriend.net/16800349270279
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
سلام دوستان شبتون بخیر🌙طاعات و عباداتتون قبول حق باشه ان‌شاءلله روز اول فروردین،باید تا آیه ۹۰ سور
سلام رفقا امروز باید کل سوره حج خونده میشد در جریانید دیگه؟😅 فردا هم ۷۵آیه اول سوره مومنون
روز‌خواسٺگارۍ‌دختر‌گفٺ: بݪد‌نیسٺم‌غذادرسٺ‌کنم ‌کاراۍخونہ‌هم‌طوݪ‌میکشہ‌یاد‌بگیرم بچہ‌دارۍهم‌بݪد‌نیسٺم!! پسرگفٺ: خدارو‌میشناسۍ!؟ نمازخوندن‌بݪدۍ؟ روزه‌گرفٺن‌بݪدۍ؟ دخٺر‌گفٺ:آره‌بݪدم پسر‌گفٺ‌:همین‌بسہ! من‌میخوام‌نصف‌دینم‌باشۍ‌،نہ‌کنیزم..♡ ‌‌
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَج🍃
••|🍃🥀|•• کلماتم را در جوی سحر می‌شویم لحظه‌هایم را در روشنی باران‌ها التماس دعا ..🌿
دعای روز هفتم ماه رمضان🌹🍃