eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
465 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
72 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
پروفایهامونا تغییر میدیم ک منافقین بدانند وحدت ما و دفاع و پیروی و عشقمان به رهبرمان را یاعلی بسم الله......😍👌👏👏👏👏
و این روح آرام میگرد ، بعد از شنیدنِ نام حسین ! 💔🚶‍♂
شبتون حسینی🙂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -نمیدونم..باز این پسره پیام داده که نمیتونی ازدواج کنی..زنگ بزن داداش. با نگرانی شماره امیرعلی رو گرفت. خانمی جواب داد.گفت: _این گوشی همراه آقای جوانی هست که تصادف کرده و آوردنش بیمارستان،شما میشناسینش؟ امیررضا خشکش زد. به فاطمه نگاه کرد.فاطمه سرشو بین دستهاش گرفته بود.خانمه میگفت: -الو...الو امیررضا گفت: -حالش چطوره؟ -فعلا معلوم نیست.ظاهرا که زیاد خوب نیست. عصبانی،پیاده شد که سراغ افشین بره.فاطمه هم سریع پیاده شد و صداش کرد. -امیر امیررضا به فاطمه نگاه کرد. -بدترش نکن داداش..بریم. افشین از دور نگاهشون میکرد. امیررضا دوباره با شماره امیرعلی تماس گرفت و آدرس بیمارستان رو پرسید. با پدرش هم تماس گرفت، و جریان رو تعریف کرد.حاج محمود خیلی ناراحت شد.گفت: -من میرم بیمارستان.فاطمه رو برسون خونه،بعد بیا بیمارستان. ولی فاطمه راضی نمیشد. میخواست زودتر از حال امیرعلی مطمئن بشه.بالاخره امیررضا کوتاه اومد و فاطمه هم با خودش برد.ولی قرار شد تو محوطه بیمارستان باشه.چون هنوز جواب مثبت فاطمه رو به خانواده رسولی نگفته بودن و نمیخواستن امیرعلی یا اطرافیانش فاطمه رو ببینن. امیررضا داخل بیمارستان رفت و فاطمه روی نیمکت،تو محوطه نشست. با خدا درد دل میکرد. خدایا خودت خوب میدونی چقدر برام سخته کسی بخاطر من اذیت بشه.کمکم کن... -چند نفر دیگه باید بخاطر تو قربانی بشن؟ سرشو برگرداند. افشین بود که کنارش نشسته بود و خیره نگاهش میکرد.سریع بلند شد. -چند نفر باید بخاطر خودخواهی های کثیف تو قربانی بشن؟..تو یه موجود حقیری..حتی حیف بهت بگن آدم. برگشت که بره.افشین عصبانی ایستاد و گفت: _خودت خواستی فاطمه نادری.کاری میکنم که به غلط کردن... کسی از پشت سرش گفت: -آقای مشرقی افشین برگشت سمت صدا.یه دفعه صورتش داغ شد.تعادلش بهم خورد. دستشو به نیمکت گرفت تا نیفته.کمی که گذشت به کسی که بهش سیلی زد،نگاه کرد.پدر فاطمه بود که با اخم نگاهش میکرد. افشین به فاطمه نگاه کرد.سرش پایین بود.از پدرش شرمنده بود.حاج محمود جلوی نگاه افشین ایستاد و گفت: _به نفعته دیگه هیچ وقت نبینمت. -دو بار دخترت بهم سیلی زد.اونم از پسرت،حالا هم خودت..کاری میکنم خودت دخترتو... دوباره حاج محمود سیلی محکمی به صورت افشین زد و گفت: _تو خیلی کوچکتر از اون هستی که من و خانواده مو تهدید کنی...تو هیچی از مرد بودن نمیدونی. رو به فاطمه گفت: -بریم دخترم. حاج محمود و فاطمه میرفتن و افشین با و به رفتن اونا نگاه میکرد. ورودی ساختمان بیمارستان بودن... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت ورودی ساختمان بیمارستان بودن که امیررضا اومد.بعد از سلام کردن به پدرش،گفت: _به سرش ضربه خورده ولی خداروشکر خونریزی نداره.دکتر میگه فراموشی موقت داره.یه دستش هم شکسته. فاطمه گفت: _کسی که بهش زده،گرفتن؟ -نه،فرار کرده و هیچ ردی ازش ندارن. حاج محمود گفت:حاج رسولی اومده؟ -نه هنوز.بهشون خبر دادن،حتما تو راه هستن. -فهمیدن بخاطر فاطمه بوده؟ -نه،هیچکس نمیدونه.خود امیرعلی هم نمیدونم میدونه یا نه.باید صبر کنیم حافظه ش برگرده. -تو فاطمه رو ببر خونه،من اینجا میمونم. تو هم خونه بمون.اون پسره وحشی تر شده،خیلی مراقب باش. امیررضا و فاطمه خداحافظی کردن و رفتن.فاطمه خیلی ناراحت بود.امیررضا گفت: _الان این ناراحتیت بخاطر علاقه ست یا عذاب وجدان؟ -هنوز به امیرعلی علاقه مند نشدم. میدونستم افشین به این راحتی بیخیال نمیشه.ناراحتیم از اینه که چرا با وجود اینکه میدونستم،قبول کردم ازدواج کنم. -تا کی میخوای با ترس از اون پسره زندگی کنی؟باید یه جایی تموم میشد دیگه. تو تصمیم درستی گرفتی. -در هر صورت دیگه نمیخوام با آقای رسولی ازدواج کنم. امیررضا کنار خیابان توقف کرد و گفت: _چرا؟!!! ترسیدی؟! کوتاه اومدی؟! _نه. _پس چی؟!! _تا آخر عمرم هروقت اسم امیرعلی رسولی بیاد،من شرمنده م.اگه باهاش ازدواج کنم هر بار ببینمش شرمنده م.اون زندگی دیگه زندگی میشه؟ -امیرعلی خوب میشه. -ولی من هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم. امیررضا ناراحت تر و عصبانی تر از قبل حرکت کرد. فاطمه برای سلامتی امیرعلی خیلی دعا میکرد. چند ساعت بعد امیرعلی حالش بهتر شد. تصادف یادش بود ولی اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که متوجه نشد ضارب چه شکلی بود. دو روز بعد که حالش بهتر شد، حاج محمود جریان رو براش تعریف کرد و ازش عذرخواهی کرد.بهش گفت که جواب فاطمه منفیه. امیرعلی گفت: _همونقدر که شما به بیگناهی دخترتون اطمینان دارید،منم مطمئنم. -ولی حتما فاطمه خوب فکر کرده و جواب داده.بعیده دیگه نظرش تغییر کنه. -اگه اشکالی نداره..اجازه بدید با خودشون صحبت کنم. حاج محمود کمی فکر کرد و گفت: _باشه پسرم ولی اگه بازم گفت نه دیگه اصرار نکن. -چشم..ممنون. امیررضا و فاطمه باهم برگشتن خونه. همونجوری که سربه سر هم میذاشتن و میخندیدن وارد خونه شدن. فاطمه جلوتر بود. یه دفعه ایستاد و لبخندشو جمع کرد. امیررضا گفت: _چیشد؟!! کم آوردی؟!! کنارش ایستاد و وقتی امیرعلی رو دید جاخورد.امیرعلی و حاج محمود و زهره خانوم تو پذیرایی نشسته بودن. امیرعلی ایستاد و سلام کرد... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت امیرعلی ایستاد و سلام کرد. نگاه فاطمه به گچ دستش بود.آرام و شرمنده سلام کرد. امیررضا نزدیک رفت و احوالپرسی کرد. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا رفتن. فاطمه به مبل اشاره کرد و گفت: -بفرمایید. شرمندگی از صداش هم مشخص بود. امیرعلی نشست.فاطمه گفت: -حالتون چطوره؟ -خداروشکر،خوبم.هیچ مشکلی ندارم. فقط دستم شکسته. -شرمنده.هم از کار و زندگی افتادید،هم درد زیادی تحمل کردید،هم دردسر دست گچ گرفته. -اینها مهم نیست.دستم هم خیلی زود خوب میشه و گچشو باز میکنن.انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.همه چی فراموش میشه. -ولی اتفاقی افتاده..اگه شماهم فراموش کنید،من هیچ وقت یادم نمیره. -شما که مقصر نیستید. -بی تقصیر تر از من،شما بودید ولی این بلا سرتون اومد. -خانم نادری،من اصلا این اتفاق رو از چشم شما نمیبینم. -ولی بخاطر من این اتفاق برای شما افتاد. امیرعلی خواست چیزی بگه ولی فاطمه اجازه نداد. -آقای رسولی..شاید از نظر شما دلیل من منطقی و قانع کننده نباشه ولی ازدواج همش عقل و منطق نیست...من نمیتونم با کسی زندگی کنم که هرلحظه شرمنده ش باشم.شما هم لطفا بیشتر از این خجالتم ندید. -گذر زمان درستش میکنه؟ -خیر،من تا آخر عمرم شرمنده تونم. امیرعلی دیگه چیزی نگفت. بعد چند دقیقه بلند شد که بره.با حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا خداحافظی کرد.فاطمه گفت: -آقای رسولی لطفا حلال کنید. -من از شما بدی ندیدم.خداحافظ. رفت.همه ناراحت به فاطمه نگاه کردن. فاطمه هم با ناراحتی به اتاقش رفت. افشین تو کافی شاپ نشسته بود و فکر میکرد.آریا رو به روش نشست. -میدونم داری سعی میکنی ازش انتقام بگیری.من میتونم کمکت کنم. -چی به تو میرسه؟ -تو انتقامتو ازش بگیر،بعد بسپرش به من. افشین میدونست آریا خیلی نامرده. حتی احتمال میداد فاطمه رو بکشه.با خودش گفت خب بکشه،من فقط به خودم فکر میکنم. آریا بلند شد و گفت: _گوش به زنگ باش،همین روزها خبرت میکنم. همونجوری که به رفتن آریا نگاه میکرد،تو دلش گفت حاج محمود،بدبختی هات تازه شروع شد. حالا یا عزادار دخترت میشی یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری..... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری. صبح بود. زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود. _سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار. یادداشت رو به حاج محمود نشان داد. بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت: _زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده. ولی هر دو نگران بودن. گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد. -زودتر خودتو برسون. -کجا؟ -آدرس رو برات میفرستم. نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد. با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد. خارج شهر بود. با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست. سوار ماشینش شد و حرکت کرد. از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید. چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید. وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد. فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود. فاطمه کاملا به هوش اومده بود. افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه. ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از و کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد. آریا به سه مرد دیگه گفت: _بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم. کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد. -منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه. فاطمه فقط نگاهش میکرد. -هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟! فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت: _نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد. -پس شناختی. فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت: _تو هم آدم اون هستی؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت _تو هم آدم اون هستی؟ -من آدم کسی نیستم. آریا گفت: -اونم مثل منه.بهترین دوستشو ازش گرفتی. فاطمه به آریا گفت: _من نه با اون،نه با دوستش و نه با دوست تو کاری نداشتم.خودشون اومدن سراغم. آریا عصبانی شد: _نازی اومد سراغت!!!...تو نبودی بعد از ظهر تابستان سوار ماشینت کردیش؟.. اون حتی برای ماشین تو دست بلند نکرد.. تو چرا سوارش کردی؟ فاطمه با آرامش گفت: _من نازنین رو نمیشناختم..فاطمه با آرامش گفت:من نازنین رو نمیشناختم.. اون روز دختری رو سوار کردم که حجاب خیلی بدی داشت.اصلا نمیشد گفت حجاب داره.هر مردی رد میشد نگاهش میکرد.من سوارش کردم تا دو دقیقه کمتر تو خیابون بایسته.تا آدمهای بیشتری نببینش. -اصلا به تو چه ربطی داشت؟ -به من ربط داشت.من هستم و از کنار این صحنه ها بی تفاوت بگذرم. آریا عصبی قهقه ی بلندی زد و با تمسخر گفت: -مسلمان. چند قدم راه رفت.عصبی تر از قبل گفت: _اون روز چی بهش گفتی که وقتی پیاده شد نازی سابق نبود؟ -من فقط میخواستم زودتر به جایی که میخواست برسونمش تا آدمای بیشتری نبیننش.نمیخواستم تغییرش بدم یا متقاعدش کنم اشتباه میکنه..فقط در مورد درس و دانشگاه صحبت کردیم. آریا به افشین گفت: -تو باور میکنی؟! رو به فاطمه گفت: -فقط درمورد درس و دانشگاه صحبت کردی و نازی عوض شد،آره؟!! -بعدها خودش گفت چون من مثل بقیه باهاش رفتار نکردم با من دوست شد. آریا عصبی داد زد: _دوست؟!!...تو اونو به کشتن دادی. صدای فاطمه هم بالا رفت. -کسی که نازنین و شوهرشو کشت،تو بودی. آریا فریاد زد: _اون پسره عوضی شوهرش نبود..نازی مال من بود.قرار بود با من ازدواج کنه.تو کاری کردی که من یک سال بیفتم زندان. بعد اونقدر تو گوشش خوندی که چادری شد و حاضر شد با اون پسره عوضی .. ادامه نداد. -کسی که تو رو یک سال انداخت زندان، من نبودم..تو بارها مزاحم من و نازنین شده بودی.من به جرم مزاحمت ازت شکایت کردم.بخاطر خلاف های قبلت بود که یک سال حبس کشیدی،وگرنه هیچ کسی رو به جرم مزاحمت یک سال زندانی نمیکنن. -خفه شو. سیلی محکمی به صورت فاطمه زد. -کاری میکنم از اینکه اون روز سوارش کردی پشیمان بشی. ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت فاطمه نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت: _نمیتونی...من کاری که فکر میکنم درسته، انجام میدم.نتیجه ش دست من نیست.حالا نتیجه سوار شدنش به ماشین من خوب بود ولی اگه تغییری هم تو زندگیش ایجاد نمیشد،من پشیمان نبودم. -خواهیم دید... با تمسخر گفت: -خدات کجاست به دادت برسه؟ -خدای من حواسش به من هست؛ و . -تا کیلومترها هیچ آبادی نیست.از پنجاه کیلومتری اینجا هم کسی رد نمیشه.اینجا هم خدات میتونه کمکت کنه؟ - میتونه.ولی شاید کمک خدا اون چیزی که تو سر توئه نباشه. -چی تو سر منه؟ -مثلا اینکه زلزله بیاد،از آسمان سنگ بریزه و از اینجور چیزها. -خیلی خب،اعتراف میکنم همچین چیزی تو ذهنم بود.ولی اگه اینجوری کمکت نکنه دیگه چجوری میتونه کمکت کنه. -من نمیدونم چون خدا نیستم.خدا خودش خوب میدونه چکار کنه.من میکنم،خدا هم میکنه.اگه بمیرم هم مطمئنم مردن کمک خداست بهم..معجزه خدا فقط زلزله و باریدن سنگ از آسمان نیست،نرم کردن قلبیه که مثل سنگ شده. -خیلی خب بابا.از منبر بیا پایین. به فاطمه نزدیک میشد که افشین گفت: _چکار میکنی؟..قرارمون یادت رفت؟! -کدوم قرار؟ -قرار بود اول من انتقام مو بگیرم بعد بسپرمش به تو. -آها،یادم نبود.خیلی خب اول تو شروع کن. -تو برو بیرون. آریا یه کم فکر کرد.بعد سری به نشانه تأیید تکان داد و رفت. فاطمه گفت: -فهمیدی فریب خوردی؟ افشین سوالی نگاهش کرد. -خانواده من فکر میکنن غیب شدن من تقصیر توئه.اگه من بمیرم پلیس میاد سراغ تو.بعد تو میخوای بگی موقع مرگ من کجا بودی؟..اون ازت سواستفاده کرد تا قتل منو بندازه گردن تو. افشین فقط سکوت کرد. غرورش بهش اجازه نمیداد اعتراف کنه فریب خورده.فاطمه گفت: _از مردن نمیترسی؟ -بهش فکر نکردم. -الان وقت داری،بهش فکر کن. -یه خواب آروم و راحت..خوبه که. -خواب آروم و راحت!!!! -از کجا معلوم بهشت و جهنمی که شما میگین وجود داشته باشه؟ کی دیده؟.. عاقلانه نیست آدم بخاطر احتمال از زندگیش لذت نبره. -احتمال؟؟!!!...باشه اصلا احتمال..اگه یه شرکتی جایزه صد میلیاردی برای محصولش اعلام کنه،چند نفر اون محصول رو میخرن؟..برنده شدن اون جایزه،احتماله.اما چون صد میلیارد ارزشش رو داره،مردم میخرن...حالا نه صد میلیارد سال که خیلی بیشتر از اون تو بهشت یا جهنم باید بمونیم.صد میلیارد سال ارزش نداره؟..تازه قرار نیست از دنیا لذت نبری.اتفاقا لذت دنیا رو ما میبریم نه شما ها..الان چند وقته نخندیدی؟..یک ساله داری من و خانواده مو اذیت میکنی،ولی کی بیشتر آسیب دیده؟ من و خانواده م؟ یا تو؟ -اینا رو میگی که بذارم بری؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16431956060552 نظر،پیشنهاد یا درخواستی درباره رمان داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.سلام.اگر رمانش رو دنبال کنید براتون جذاب میشه.☺️❤️❤️ 2.سلام عزیزمممم😘.ممنون عزیزدلم خداروشکر❤️❤️💋 3.سلام عزیزم.ممنووون😘😘
4.سلام.اخه عزیزم اگر پارتاشو زیاد کنم رمان 2 روزه تموم میشه.☺️
🦋پایان ناشناس ها🦋
همه‌میرن .... ، قشنگش‌اونه‌که،زیبابریم ..(:
🖤🍃 عمّار ساباطی گوید: از امام صادق علیه‌السّلام🌱 درباره‌ے قول خداوند متعال: أَفَمَنِ اتَّبَع رِضْوَانَ اللهِ کَمَن بَاء بِسَخْطٍ مِّنَ اللهِ وَمَأوَاهُ جهنّم وَبِئْسَ الْمَصِیرُ هُمْ دَرَجَاتٌ عندَ اللهِ...🍃 (آل‌عمران ١٦٢ و ١٦٣) آيا كسى‌ كه به‌دنبال رضاے خدا بوده، همانند كسى است كه به خشم الهى گرفتار شده و جايگاه او جهنّم، و پايانِ كار او بسيار بد است؟ هريك از آنان، درجه، و مقامى در پيشگاه خداوند دارند؛... سؤال کردم. ایشان فرمودند: منظور از کسانی که از رضوان‌الله، تبعیّت کرده‌اند، ائمّه علیهم‌السّلام هستند.🌱 اے عمار! به خدا سوگند، که آن‌ها درجاتی براے مؤمنین هستند و خداوند بخاطر معرفتشان، و قبول ولایت ما، اعمالشان (مومنین) را چند برابر می‌کند و به جایگاه و مراتبِ والایشان رفعت می‌بخشد...🍃
@hannaneA |ح َن ْ نا ن ه|🌱 دوستان حمایت کنید☺️👆🌸 🌸سلام حمایت لطفا؟ @javoonehh ☘سلام چشم. 🌸سلام حمایت؟! @YARN_MHDI_313 سلام چشم🦋 🌸@mhanawk سلام حمایت لطفا! سلام چشم.دوستان یه سر بزنید😉
عالم‌منتظر‌امام‌زمانه؛ و‌امام‌زمـٰان‌عج، منتظرِآدمایی‌ڪه‌بلندبشن‌ وخودشون‌روبـسازن:)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -اینا رو میگی که بذارم بری؟ -اولا اینقدر میفهمم که برای اینکه بذاری برم باید ازت تعریف کنم نه اینکه نداشته هاتو یادت بیارم.دوما الان اجازه رفتن تو هم دیگه دست خودت نیست.سوما تو که خوب میدونی من اگه بمیرم برام لطفه.تا اینکه زنده بمونم و اذیت شدن خانواده مو ببینم.بخاطر همین با آزار دادن اطرافیانم، آزارم میدادی. هر دو سکوت کردن.مدتی گذشت.افشین گفت: _نمیدونم چرا ولی میخوام کمکت کنم بری. به در دیگه سالن اشاره کرد و گفت: -ماشین من اونجاست.سویچ هم روشه. مستقیم میری.اونقدر میری که به یه جاده فرعی میرسی.اون جاده رو نیم ساعت با سرعت میری تا به موازات جاده اصلی میرسی.حدود بیست دقیقه دیگه میری تا بتونی به جاده اصلی بری.وقتی بری تو جاده اصلی دیگه در امانی. -تو چی؟ اونا زنده نمیذارنت. تعجب کرد.پرسید: -نگران منی؟!!...من سرشونو گرم میکنم تا بری.فقط با سرعت برو و پشت سرت هم نگاه نکن. دست های فاطمه رو باز کرد. فاطمه بلند شد،برای تشکر سر تکان داد و رفت. هنوز از در بیرون نرفته بود که در دیگه سالن باز شد و آریا وارد شد.وقتی فاطمه رو دید که داره میره،فریاد زد: -بایست. افشین هم داد زد: -برو. و یه میله آهنی برداشت، و سمت آریا رفت.با فریاد آریا سه مرد دیگه هم وارد سالن شدن.با افشین درگیر شدن.افشین یکی از مردها رو با میله آهنی زد. آریا سمت در رفت تا با ماشین دنبال فاطمه بره.افشین میله رو پرتاب کرد و به پای آریا خورد.دو نفر دیگه باهم میزدنش. روی زمین افتاد و دیگه توان دفاع از خودش نداشت.آریا میله آهنی رو برداشت و بالای سر افشین ایستاد.میله رو بالا برد. افشین که مرگ رو نزدیک دید،ترسید. چشمهاشو بست. تو دلش گفت خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاری بکن. آریا میله رو پایین میاورد که در سالن از جا کنده شد.فاطمه با ماشین افشین با سرعت زیاد نزدیک میشد.آریا و مردهای دیگه ترسیدن و عقب رفتن.نزدیک افشین ترمز کرد.در عقب رو از داخل باز کرد و به افشین گفت: -زود باش سوار شو. افشین به سختی صندلی عقب سوار شد. هنوز درو نبسته بود که فاطمه با سرعت حرکت کرد. هوا تاریک شده بود.هیچی دیده نمیشد. -از کدوم طرف برم؟ -بهت گفته بودم دیگه.. -الان از اون یکی در اومدم بیرون.. -برو سمت راست. روی صندلی دراز کشید.با خودش گفت... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن. کارخانه رو دور زد و از مسیری که قبلا افشین گفته بود،رفت. تو دلش از خدا و امام حسین(ع) میکرد و آرام اشک میریخت.افشین با تمسخر گفت: -گریه میکنی جلوتو می بینی؟! عصبانی گفت: -من اگه الان با چشم های بسته هم رانندگی کنم هیچی نمیشه.بر و بیابونه. هیچی نداره.حتی دره هم نداره بندازمت پایین و از دستت راحت بشم. افشین خندید و چیزی نگفت. به جاده اصلی رسیدن.دوباره گوشی رو بهش داد تا قفل شو باز کنه.آنتن داشت. کنار جاده توقف کرد.ساعت ده بود.شماره پدرشو گرفت.حاج محمود گفت: -بله. -سلام باباجونم. -فاطمه!! کجایی تو؟ خوبی؟ نگرانی از صدای حاج محمود معلوم بود. -خوبم،باباجونم،خوبم.نگران نباشین. -کجایی؟ -نمیدونم بابا. به افشین گفت: -کی میرسیم؟ -یه ساعت دیگه ورودی شهره. -باباجونم،دو سه ساعت دیگه میام خونه.نگران نباشین. حاج محمود عصبانی شد و جدی تر پرسید: _فاطمه کجایی الان؟ -نمیدونم بابایی..تو جاده م.نمیدونم جاده کجاست. -تنهایی؟ -نه. -اون پسره عوضی هم هست؟ صدای حاج محمود بالا رفت.افشین هم شنید. -بخیر گذشت بابا.نگران نباشید.میام خونه. تماس رو که قطع کرد، اینترنت گوشی رو روشن کرد.دو تا مداحی دانلود کرد.گوشی رو به دستگاه پخش ماشین وصل کرد.صدای مداحی تو ماشین پیچید. افشین لبخندی زد و با خودش گفت تا حالا همچین صدایی تو ماشینم پخش نشده بود. بیست دقیقه بعد مداحی ها تمام شد و یه دفعه آهنگ بدی پخش شد.فاطمه جاخورد و سریع قطعش کرد.خنده ش گرفت ولی لب گزید تا جلوی خندشو بگیره.اما افشین بلند خندید. به ورودی شهر رسیدن.فاطمه گفت: _میتونی رانندگی کنی؟ -چرا؟ خسته شدی؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت روی صندلی دراز کشید. با خودش گفت برگشتن فاطمه اتفاقی بوده،ربطی به وجود داشتن خدا نداشت. یک دفعه چیزی به شدت با ماشین برخورد کرد. به پشت سرش نگاه کرد. ماشین آریا بود.داد زد: _گاز بده دیگه،رسیدن. فاطمه با سرعت رانندگی میکرد. -آخرشه..تندتر از این نمیره. افشین تو دلش گفت خدایا غلط کردم،یه کاریش بکن. ماشین روی تپه ای رفت. تکان شدیدی خورد.فرمان از دست فاطمه رها شد و ماشین سمت راست چرخید. فاطمه ترمز کرد.ماشین ایستاد.صدای تصادف ماشینی تو بیابان پیچید.افشین و فاطمه به پشت سرشون نگاه کردن. ماشین آریا بود که تو دره سقوط میکرد. فاطمه پیاده شد، و افشین در رو باز کرد.متوجه شدن لبه یه دره بزرگ متوقف شدن.فاطمه روی زانو هاش افتاد و سجده شکر کرد.افشین به فاطمه نگاه کرد. سر از سجده برداشت. با اخم به افشین گفت: _تو کلا عادت داری بری تو دره و قعر جهنم،آره؟! لبخند کمرنگی زد و گفت: _تو هم کلا عادت داری آدما رو از دره و قعر جهنم نجات بدی،آره؟ -آب داری تو ماشینت؟ -یه بطری تو داشبورد هست. فاطمه بطری آب رو برداشت و گفت: -میخوری؟ -نه،تشنه م نیست. فاطمه دورتر رفت، تا بتونه وضو بگیره. افشین هم دراز کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود،فکر میکرد. مدتی گذشت. نشست تا ببینه فاطمه کجاست.فاطمه دورتر نماز مغرب و عشاء میخوند.وقتی نمازش تمام شد،سمت ماشین رفت.جدی و با اخم گفت: -خوبی؟ -تمام بدنم درد میکنه. -خونریزی داری؟ -ظاهرا که نه ولی شاید خونریزی داخلی داشته باشم. -از کدوم طرف بریم.از هرجایی تو بگی من برعکسش میرم. افشین خندید و گفت: -نمیدونم. -چراغ قوه داری تو ماشینت؟ -صندوق عقب هست. چراغ قوه رو برداشت، و به اطراف نگاه کرد.چیزی پیدا نبود. گوشی افشین رو برداشت.رمز داشت. -رمزشو باز کن. افشین قفل شو باز کرد و دوباره به فاطمه داد.آنتن نداشت.عصبانی گفت: _اینجا کجاست که آنتن هم نداره؟!!! -بهتره که ندونی. -به راهی که از کارخانه گفتی،مطمئنی؟ -آره. -به نظرم بهتره همین راه رو برگردیم و از اونجا بریم. -خوبه. فاطمه پشت فرمان نشست و افشین صندلی عقب نشسته بود.هر دو ساکت بودن.فاطمه گفت: _مطمئن بودم خدا کمکم میکنه.ولی فکرشم نمیکردم اینجوری.کی میتونست دل سنگ افشین مشرقی رو نرم کنه.کی میتونست نزدیک یه دره بزرگ از مرگ حتمی بده. یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -چرا؟ خسته شدی؟ -اگه میتونی رانندگی کنی،من میرم خونه بعد تو برو.اگه نمیتونی اول میرسونمت بیمارستان.بعد با ماشینت میرم خونه. ماشین تو میدم امیررضا فردا برات بیاره.. چکار کنم؟ -برو خونه تون.خانواده ت نگرانتن. -به من ربطی نداره ولی بهتره بری بیمارستان.به قول خودت شاید خونریزی داخلی داشته باشی. -لازم نیست.فقط تمام بدنم کوفته ست. تو خونه استراحت میکنم،خوب میشم. -به من ربطی نداره. افشین لبخند زد و چیزی نگفت. از پشت سر به فاطمه خیره شده بود. حالا که غبار کینه از بین رفته بود،تو دلش اعتراف کرد که به فاطمه علاقه مند شده. فاطمه سرکوچه توقف کرد و گفت: -بیا بشین پشت فرمان و زودتر از اینجا برو. -برو تو کوچه. -نمیخوام بابام و امیررضا ببیننت. با شیطنت گفت: _میترسی بلایی سر من بیارن..اینقدر نگران من نباش. -خیلی پررویی...نمیخوام خانواده م بیشتر از این بخاطر من ناراحت بشن. پیاده شد و گفت: -امروز به من لطف کردی،گرچه خودت شروع کردی ولی در هر صورت مرام به خرج دادی،اگه پررو تر نمیشی،ممنون. چند قدم رفت.برگشت و گفت: -ترجیح میدم دیگه اتفاقی هم نبینمت. رفت. افشین منتظر بود فاطمه بره تو خونه. وقتی رفت داخل و درو بست،ماشین روشن کرد و رفت. فاطمه درو بست، پشت در نشست و نفس راحتی کشید. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سریع به حیاط رفتن.وقتی چهره نگران و ناراحت خانواده شو دید،خواست بایسته و بره سمتشون ولی سرش گیج رفت و افتاد. زهره خانوم سریع رفت پیشش. دستی به صورت دخترش کشید.رو به حاج محمود گفت: -حاجی،تب داره!! با اورژانس تماس گرفتن.سرم بهش وصل کردن و دارو دادن. حاج محمود گفت: -حالش چطوره؟ پزشک اورژانس گفت: _بخاطر فشار عصبی بوده.دارو هاشو بهش بدید،کم کم بهتر میشه. افشین تو ماشین،تو پارکینگ خونه ش نشسته بود و به اتفاقات چند ساعت قبل فکر میکرد. هنوز گیج بود. اما حالا که اعتراف کرده بود به فاطمه علاقه مند شده،حس خوبی داشت.یاد پویان افتاد.با خودش گفت: اگه پویان بفهمه عاشق فاطمه شدم، حسابی بهم میخنده و مسخره م میکنه. لبخندی روی لبش نشست و از ماشین پیاده شد. روز بعد حال فاطمه بهتر شد. به چهره نگران پدرومادرش نگاه میکرد. گفت: _شرمنده م.من خیلی اذیت تون میکنم.. حلالم کنید. زهره خانوم،فاطمه رو در آغوش گرفت و گفت: -دختر گلم،چی شده؟! فاطمه گریه ش گرفته بود -مامان..خدا همیشه حواسش به من هست.. خدای مهربونم بغلم کرده بود... حتی یه کم فشارم داد...مامان..آغوش خدا چقدر گرم و مهربونه... سرشو رو شونه مادرش گذاشت و گریه میکرد. دو هفته گذشت. فاطمه نزدیک ماشینش بود که افشین گفت: _سلام خیلی جدی گفت: -سلام.گفته بودم... -گفته بودی ترجیح میدی دیگه اتفاقی هم منو نبینی. -پس چرا الان اینجایی؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱