eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
حال‌من‌حال‌جوانی‌ست که‌یک‌ماه‌تمام‌درپی‌کسب جواز‌حرمت‌پیر‌شده . . .🚶🏻‍♂!"
یہ‌عدھ‌اسم‌یازهرا‌نام‌کاربریشون عکس‌حاج‌قاسم‌پروفشون! بعد‌مزاحم‌ناموس‌مردم‌میشن‌ میگن‌کلاس‌چندمی‌:| !:/🤣🙂 دیدم‌ڪہ‌میگما🚶🏿‍♂
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود. زود به زود میدیدمش و بیشتر به متفاوت بودنش پی میبردم. به عجیب بودنش. به این که چقدر متواضع و متین بود. به اینکه حیائی که داشت چقدر زیبایش کرده بود. حتی به این که چقدر با همکار هایش شوخ است و خوش خنده و چقدر با من سخت است و سرد... اصلا همین جذبه ای که هنگام حرف زدن راجب کار به خودش میگرفت. فکر بد نکنم به چشم برادری قابل توجه باشد(برادری) آقایی بود برای خودش ... مژگان مغرور در کنار این پسر حیف میشد. خودم باید برایش آستین بالا بزنمو کسی همانند خودش را پیدا کنم. از افکار هپلی هپویم خنده ام گرفته بود و مدام با خود میگفتم: _لیلی تو عجوبه ای واس خودت دختر! امروز قرار بود خانم جون، مادربزرگ زینب از کربلا به خانه برگردد. من از همان ۱۴ سالگی که پا در این محل گذاشته بودیم ور‌‌‌‌‌‌ ‌دل خانم جون بودم. پیرزن بامزه و نقلی که پخته بود و همه چیز بلد. انقدر دوستش داشتم که تمام درد و دل هایم را پیش او میبردم و بعد پیش مادر عزیز تر از جانم. او هم به قول خودش فقط با دیدن منو زینب حالش خوب میشود. برای همین همیشه میگوید: _شما دو نفر هم درد منید هم مسکنم! از پنجره به بنر های مختلفی که به درو دیوار زده بودند نگاه میکردم. در خانه باز بود. امشب همه آنجا شام دعوت بودیم. ماشینی جلوی درشان ایستاد. امیر حسین کوچک ترین عضو این خانواده که ۱۹ سال داشت پیاده شد و در ماشین را برای خانم جون باز کرد. تا نگاهم به چهره ی خندان خانم جون که در قاب روسری سفیدش مثل ماه شده بود گره خورد با صدای بلندی داد زدم: _مااااامااااان بریم دیگه اومد خانم جون _صبر کن علی برسه خونه! _هوووف اون بیاد تا سه ساعت وایمیسته جلوی ایینه نمیشناسیش مگه مادر من! لبخند کشداری روی لب هایش نشست و گفت: _بچم خوشتیپه خب! نگاهی به بابا که در حال حساب و کتاب بود و سخت در فکر کردم و گفتم: _بابا جونم نمیخوای اماده شی؟ _همساین دیگه با همین شلوار کردی پا میشم میام لیلی! خندیدم و با هرچه عشق به او خیره شدم. پدرم بزرگترین و بی نظیر ترین فرد زندگی من بود. کسی که در تلاش و زندگی کردن الگوی من و برادرم بود. داخل خانه که شدیم تا نگاه خانم جون به سمت من کشیده شد ذوقی در چشم هایش نشست و با آن لحجه ی بامزه اش گفت: _ببین کی اومده... لیلی آتیش پاره. _سلام خانم جون زیارتت قبوول یه سمتش رفتم بعد روبوسی کنارش نشستم. دستم را در دستش گذاشت و رو به بقیه گفت: _اونجا این اتیش پاره مثل کنه بهم چسبیده بود. ببین امام حسین چقدر دوستت داره لیلی که همش جلوی چشمم بودی. با فکر به این که امام حسین (ع) مرا دوست دارد و انگار که به کربلا هم سری زده روحم، ذوقی به دلم افتاد و با خودم گفتم: _امکان نداره ... منه رو سیاه کجا کربلا کجا؟؟؟ صدای گله کردن های زینب و مرجان زن داداش زینب بالا رفت: _وا خانم جون فقط لیلی جلو چشمتون بود؟ خانم جون خندید و گفت: _ای بابا شما که نور چشمم بودید زینب چشم غره ای به من رفت و رو به مامان گفت: _خاله طوبا ببین دخترت خانم جونمو ازم گرفته ها! خود شیرین. مامان خندید و شروع کرد به صحبت کردن با خانم جون و احوال پرسی های طولانی... علی هم مشغول حرف زدن با امیرحسین و آقا رضا بود. خاله مریم ۴ بچه داشت. اولی آقا رضا که سه سال بود با مرجان جون ازدواج کرده بودند و یک دختر بامزه ی ۱ ساله داشتند. بعد جناب سروان محمد حسین و بعد او هم زینب و در اخر ته تقاری خانه هم که من زیاد با او گرم بودم امیرحسین بود. پدر خانواده عباس آقا جانباز شیمیایی بود و هر از گاهی خاطرات جنگ ذهن او و حال خانواده را شدیدا به آشوب میکشید. یکی از سردار های جنگ بود و سرشناس. زینب همیشه میگفت که چقدر از اینکه رفقایش یکی یکی پر زده بودند و او جا مانده زجر میکشید و وقتی از ان روزهایش میگوید به جان همه ی اهل خانواده اتش بپا میشود. من بسیار برای او احترام قائل بودم و در ذهم شخص غیر قابل تصوری بود! غیر قابل درک! جای دو نفر که همیشه نبودند خالی بود یکی امیر اقا و دیگری جناب سرگرد. نگاهی به زینب کردم که با عصبانیت با تلفن در بین شلوغی ها حرف میزد. حتما دوباره داشت سر اینکه چرا امیر دیر میاید بحث میکرد. مامان و خاله مریم که مانند خواهر مثل همیشه پچ پچ هایشان در خانه پیچیده بود. عباس اقا و بابا هم سخت مشغول دردو دل کردن بودند. علی و آقا رضا و امیر حسینم سر یک بحث سیاسی حسابی گرم گرفته بودند. مرجان هم که در حال ور رفتن با فسقلش بود. در این میان صدای خانم جون مرا بخود اورد: _اتیش پاره؟ با لبخند گشادی به سمتش برگشتم و گفتم: _جونم خانم جون. _چه خبر؟ من نبودم چیا شد؟ نفسم را بیرون دادمو با خستگی گفتم: _خیلی چیزا خانم جون. _خب تعریف کن... _راستش 📝نویسنده:میم_ر
واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما فرق داشتند. از این از فیل دماغ افتاده ها بودند و پز بده! ماشالا پول پارو میکردند از سرو وضع و حرف هایشان معلوم بود خب. مینا خانم و خاله مریم هم با اینکه خواهر بودند اما چندان صمیمی نبودند. عقاید پدر مژگان واقعا دور از تصور بود. به هیچ چیز اعتقاد نداشت! مژگان هم که یا کلا به محمد حسین خیره بود یا برای من چشم غره میامد! بعد اینکه محمد حسین و امیر حسین و علی سفره را جمع کردند من به آشپزخانه رفتم برای کمک. در حال آنالیز کردن آشپزخانه ی اشفته بودم که ناگهان مامان گفت: _خب لیلی و مژگان شما ظرفارو بشورید. بقیه کارا هم با ما. زینب جان توام ظرفارو خشک کن بزار سرجاش! خیره به افق ماندم. مامان زلزله ی هشت ریشتری را بر سر من اوار کرد و رفت! منو مژگااااااان؟ ظرف شستن؟ هردو پشت ظرفشویی ایستادیم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم: _من کف میزنم تو آب بگیر! البته اگه ناخونات نمیشکنه. _تو نگران ناخنای من نباش. لبخند کشدار و حرص دراری به او زدم و گفتم: _نیستم! شروع کردم به شستن ظرف ها. تند تند کف میزدم و به طرف او پرت میکردم تا اب بگیرد. تند کف میزدم که فقط عصاب او خط خطی شود. تا به حال انقدر سریع کار نکرده بودم. ناگهان با عصبانیت داد زد: _هوووو چته؟ نگاه هر که در اشپزخانه بود به سمت ما برگشت. لبخندی زدمو گفتم: _عزیزم فرز باش. چشم غره ای رفتو به کارش ادامه داد. دقیقه ای بعد ظرفی را تا ته در چشمم فرو کرد و گفت: _نگاه کن هنوز لک روشه خانم فرز ظرف شستنم بلد نیستی اخه! ظرف را از چشمانم دور کردمو گفتم: _تو ک اینجا گلابی نیستی بگیر زیر اب تا بره لکش فس فسو! زینب ک خنده اش گرفته بود رو به من گفت: _میخوای جاتو با من عوض کنی! _نه عزیزم کنار مژگان جونم دارم لذت میبرم! تازه داشت خواب با چشمانم سازگار میشد که صدای زنگ موبایل مثل برقی تمام خوابم را پراند! حسابی شاکی شده بودم و کلافه! _شیطونه میگ هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم اخه ادم نفهم الان وقت زنگ زدنه؟؟؟ همانطور که چشم هایم نیم باز بود و شماره ای ناشناس را تار میدیدم با صدایی خوابالو و خسته و بیحال جواب دادم: _اخه هر کی که هستی الان وقت زنگ زدنه ادم عاقل؟ _سلام. میدونم دیر وقته ولی مجبور شدم زنگ بزنم. _شما؟ _محمد حسینم صابری! ناگهان با شنیدن اسمی ک روحم را میگرفت برقی از تمام جانم گذشت و سریعا نشستم روی تخت. چشمان بسته ام تا ۹۰ درجه باز شد. صدایم را صاف کردمو گفتم: _عه! سلام. بفرمایید جناب سرگرد _لیلی خانم فردا اول وقت حتما حتما بیاید اداره اگاهی. مشکلی ک ندارید؟ _اول وقت یعنی کی؟ _یعنی ۶ صبح! چشم هایم از حدقه بیرون زدو ناخواسته داد زدم: _چییی ۶ صبح؟ مگ قراره بجای گنجشکا اول صبی اواز بخونم. چ خبره؟ _پس کی؟ _من ۸ اونجام. فیت فیت! _نه حرف من نه حرف شما ۷:۳۰ اونجا باشید. _باشه مشکلی نیست به هر حال همکاری با شما پلیسا این دردسرارم داره نصف شبی ادمو بیدار میکنید اول صبیم روونه ی کار! _شرمنده گفتم ک مجبور شدم زنگ بزنم! دیگ امری نیست؟ _نه امرارو ک فعلا شما دارید میدید. _پس یا علی! موبایل را قطع کردم! انگار جدی جدی مرا زیردستی فرض کرده و خود را رئیس! همچنان دستور میداد! حرفش را هم عوض نمیکرد! دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم و زیر لب گفتم: _انگار میمرد اس ام اس بده و منو بیدار نکنه و... همانطور ک غر میزدم به خواب فرو رفتم... ادامه دارد... نویسنده:میم_ر
خیلی مفصله.... ادامه دارد... تازه اوج گرفته بود تعریف خاطرات این چند روزم و چشم های آبی خانم جون مدام درشت تر میشد که صدای زنگ در مانع ادامه حرفم شد. امیرحسین گفت: _خب مامان سفررو بنداز که اومدن. صدای ارام خانم جون نگاهم را از امیر حسین گرفت و به سمت خود کشید: _پس لیلی خانم همکار محمدحسینم شده؟ نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: _تا چند روز بعلهههه! در همین حین صدای یاالله کسی به گوش رسید و وقتی در باز شد امیراقا و پشت سرش جناب سرگرد وارد شدند. چادر سفیدم را که عقب رفته بود جلوتر کشیدم و کمی جمع و جور تر نشستم. بعد احوال پرسی با همه محمد حسین به سمت خانم جون امدو با خنده ای ک من تا به حال انقدر واقعی و از ته دل روی لب هایش ندیده بودم گفت: _چشممون روشن زیارت قبول خانم جون! دلمون برات یذره شده بود. _قربون پسرخوش قد و بالام برم. منم دلم براتون تنگ شده بود مادر. نگاه محمد حسین که با نگاه من گره خورد طبق معمول سلام سردی تحویلم داد و همان جواب همیشگی را تحویل گرفت. خانم جون آرام، طوری که فقط من و محمد حسین بشنویم گفت: _بشین کنارم کارت دارم. _به چشم. لباسامو عوض کنم جلدی میام. _چشمت بی بلا مادر. حسابی کنجکاو شده بودم. یعنی کار مهمش با او چه بود؟ صدای خاله مریم مرا از فکر بیرون کشید: _خب ابجی میناینا هم بیان دیگه سفررو میندازیم. امیر که قیافه اش شبیه گشنگان سامولایی شده بود گفت: _مامان تا اون موقع من یکیو مرده فرض کن. صدای زینب که از داخل آشپزخانه میامد به گوش رسید: _اقای مرده یه لحظه تشریفتون رو میارید. علی رو به امیر گفت: _اقای مرده برو که دیگه به اون دنیا مشرف شی. همه خندیدند. امیر هم با قیافه ای مظلوم به اشپزخانه رفت. عباس اقا هم پشت سرش گفت: _این تازه اولشه امیر اقا باید بکشی تا پیرشی! با نگاه خاله مریم که مواجه شد حرفش را عوض کرد و گفت: _اما خب من جوون موندم الحمدلله... همه خندیدند. محمد حسین از اتاق بیرون امد و کنار خانم جون نشست. خانم جون کمی از چاییش را خورد و بعد رو به محمد حسین گفت: _گوش کن ببین چی میگم محمد. _جان محمد؟ خانم جون نگاهی به من که مثل فضول ها فجیها به انها چشم دوخته بودم انداخت. من هم سریع گفتم: _ببخشید شما راحت حرف بزنید. بر خلاف میلم امدم از جا بلند شوم که خانم جون گفت: _بشین لیلی. حرفم راجب توعه! چشم های محمد حسین متعجب شد. راجب من چه میخواست بگوید. نشستم. خانم جون دست مرا در دست گرفت و رو به محمد حسین گفت: _جون لیلی و جون تو! نزاری تو این کار خطرناک اتفاقی براش بیفته! نزاری ترس به دلش بیفته و هزار تا چیز دیگه... خودت هواشو داشته باش مادر. محمد حسین متعجب نگاهم کرد و خواست لب باز کند تا چیزی بگوید که سریع گفتم: _جناب سرگرد من هیچیو از خانم جون پنهون نمیکنم اونجوری نگاهم نکنید. سرش را پایین انداخت و گفت: _نه من که حرفی نزدم. ماها سفره دلمون فقط پیش خانم جون بازه! منتها این برام عجیبه که لیلی خانم برا خانم جون چقدر عزیزه! خانم جون خندید و گفت: _حسودی نکن بچه! لیلی هم مثل شماست برای من! محمد حسین سری تکان داد و گفت: _خانم جون منم مخالف بودم که لیلی خانم تو خطر بیفته! ولی دست من نبود. به روی چشم از جون خودم میگزرم ولی لیلی خانم نه! دیگر صدایشان را نمیشنیدم. فقط جمله ی اخرش در ذهنم تکرار میشد: "از جون خودم میگزرم ولی از جون لیلی خانم نه" با اینکه جمله اش چندان جمله ی عاطفی نبود اما بدجور به دلم نشست. اصلا چیزی در دلم فرو ریخت! پسره ی مغرور از بس به زور جواب سلامم را داده و سرد رفتار کرده ببین یک جمله ی مسخره اش چگونه مرا بهم ریخته! حالا که جانم برایش مهم است حتما باید برایش استین بالا بزنم! با زنگ درو صدای خاله مریم از افکار اشفته ام بیرون کشیده شدم. _عه ابجینا اومدن... در که باز شد مرد قد بلند و چهار شانه ای که بسیار خوشتیپ بود و جنتلمن وارد شدو پشت سرش هم خانمی که انگار مینا خانم بود وقتی با اخرین نفر یعنی مژگان چشم در چشم شدم تمام بدبختی های دنیا روی دلم اوار شد. حال من چگونه اورا تحمل کنم؟؟؟ به اشپزخانه رفتم تا در چیدن سفره کمک کنم... ادامه دارد...
در حال حرف زدن بود و توضیح دادن راجب اینکه باید چ کنم و چ نکنم. همکارش اقای کاشف هم کمی انطرف تر از من نشسته بود و هر از گاهی چیزی میگفت. تا نگاهش به سمت پروژکتر میرفت خمیازه ی بلندی میکشیدم و تا برمیگشت دهانم بسته میشد. دست زیر چانه زده بودم و از شدت خستگی و خوابی که انگار قصد نداشت مرا رها کند چشم هایم باز نمیماند! نفهمیدم چه شد ک دگر صدایی نشنیدم. در خواب و بیداری سیر میکردم که ناگهان لیوان ابی با شدت روبه رویم به روی میز گذاشته شد با صدای بلندی ک ایجاد شد از خواب پریدم و متعجب به محمد حسین نگاه کردم. _خانم حسینی گوشتون با منه؟ این موضوع خیلی جدیه ها! _بله اقای صابری کاملا گوشم با شماست. سری تکان داد و گفت: _کاملا معلومه! با دیدن این صحنه، صحنه ای دیگر در دوران مدرسه که وقتی میخوابیدم معلم با خط کش به روی میزم میکوبید تدایی شد. با در کنار هم گذاشتن محمد حسین و ان معلم ناگهان ناخواسته بلند اما کوتاه خندیدم. هر دو متعجب به سمتم برگشتند. سریعا خنده ام را جمع کردم و خیلی جدی گفتم: _ببخشید. بله متوجه شدم چیشد اقای صابری. یعنی از چهره ی کلافه ی محمد حسین معلوم بود که اگر جایز بود یک گلوله در مغزم خالی میکرد. چیز مشکی کوچکی را به روی میز گذاشت و من فقط مثل گیج ها نگاهش میکردم. این میتوانست چه باشد؟ شاید شنود؟ پوسخندی زدمو زیرلب گفتم: _لیلی جو گرفتتا مگ فیلم سینماییه بهت شنود بدن! با صدای محمد حسین به خودم امدم: _این شنوده! چشم هایم از حدقه بیرون زد! یعنی درست تشخیص داده بودم. _ شما باید اینو بزاری داخل موبایل سهراب. حالا بهتون اموزش میدم که چطوری اینو تو گوشیش جاساز کنید. سهراب کرمی! مدیر دفترم را میگفت! دهنم باز مانده بود. کم کم داشتند مرا یک چریک فرض میکردند. با چشم های گرد شده گفتم: _شوخی میکنید؟ چطور اینکارو کنم اخه؟ کاشف از جا بلند شد و گفت: _این دیگه با شماست. شما بهتر میدونی شرایط اونجا چجوریه و چطور میشه موبایلش رو برا دقیقه ای برداشت. بار بزرگی را تلمبار کردند بر شانه های من و خودشان هم به چه راحتی جا خالی کردند. از حیاط بیرون میرفتم که صدایی مانع شد قدم بعدی را بردارم. _خانم حسینی یه لحظه صبر کنید. به سمت محمد حسین برگشتم. باز هم نگاهش به جای دیگری بود. من نمیدانم از جان این سنگ فرش ها چه میخواست؟ اخمی به پیشانی نشاند و گفت: _لیلی خانم حتی یه لحظه ام ریسک نکن. اگه دیدی شرایط جوریه که نتونستید اینکارو انجام بدید اصلا انجام ندین. میدونم اینجور خطرارو دوست دارید اما یکم منو درک کنید باید به چند نفر جواب پس بدم. میفهمین چی میگم دیگ؟ چرا انقدر اظطراب داشت؟ نگرانی در چشم هایش موج میزد. خندیدم و گفتم: _اقا محمدحسین شما منو بچه ۵ ساله فرض کردید مگه دارم.. سریع وسط حرفم پرید و گفت: _نه ای بابا من منظورم این نبود.. _میدونم نگرانی شما بخاطر چیه. ولی نگران نباشید. من بخاطر شما اینکه از چندین نفر حرف نشنوید مواظب جونم هستم. پس نگران نباشید. سری تکان داد و ارام گفت: _بازم ممنون. یاعلی! این را گفت و رفت. _یا علی! یا علی گفتنش را دوست داشتم به جذبه و ابهتش اضافه میکرد. ادامه دارد... نویسنده:میم_ر
مدام دنبال فرصتی بودم که به اتاقش بروم. سخت در این فکر بودم که چگونه موبایلش را بردارم؟ واقعا که کار سختی بود! استرسی به جانم افتاده بود اما مدام سعی میکردم در چهره ام دیده نشود. فورا گزارشی بیخود آماده کردم و به سمت اتاقش رفتم. در را ارام باز میکردم که داخل شوم اما در همین حین یادم امد که باید در میزدم. انگار متوجه این نبودند که در نیمه باز بود و من پشت در بودم. فرصت را غنیمت شمردمو از لای در نگاه کردم. سهراب کاغذی را به یکی از همکاران مرد دادو گفت: _این اسامی خیلی مهمن برسون بدست فرشاد! حواستو جمع کن کسی دنبالت نباشه. تا همه چیز خراب نشده بود ارام در را بستم و سریعا به سرجایم برگشتم. سخت ذهنم کنجکاو شده بود‌. چه چیزی در آن کاغذ بود نمیدانم اما حتمااا چیز مهمی بود. همان مرد از اتاق خارج شد. از روبه رویم رد شد و از در بیرون رفت. شاید سرنخ مهمی باشد باید آن مرد را دنبال میکردم. سریع به یکی از همکار هایم سپردم و از در خارج شدم. به اینطرف و آنطرف خیابان نگاهی کردم دیدیمش! سوار ماشینش شد. فورا یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم دنبالش کند. اگر میفهمید من تعقیبش میکنم ممکن بود نیست و نابودم کند و بلایی سرم بیاورد. فکری به سرم زد! فورا شماره محمدحسین را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. تا بله را گفت مثل قرقی شروع کردم به حرف زدن: _سلام. من دارم کسیو تعقیب میکنم. اتفاقی فهمیدم قراره یه اسامی رو برسونه به دست فرشاد. نمیدونم فرشاد کیه فقط گفتم شاید چیز مهمی باشه و بدردتون بخوره الان دنبالشم. _چی؟ اسامی؟ _اره اسامی! _شما کجایی؟ _من تو تاکسیم دارم تعقیبش میکنم نمیدونم مقصدش کجاست اصلا نمیدونم الان کجام. _خیلی مهمه سعی کن گمش نکنی! من خودمو میرسونم بهتون. فقط شما باید یکاری کنی! هر جا ماشینو نگه داشت سعی کن بری جلو باهاش حرف بزنی سرشو گرم بکنی! _باشه. اما شما از کجا میخواین بفهمین من کجام؟ _ما به گوشیتون ردیاب نصب کردیم. به اینش فکر نکن شما. متعجب شدم و چشمانم از حدقه بیرون زد. بدون انکه به من چیزی بگویند در موبایلم ردیاب نصب کرده بودند. صدایش مرا به خودم اورد: _لیلی خانم اینا ادمای تیزین حواستون جمع باشه نفهمه دارین تعقیبش میکنین! _نه خیالتون راحت. معلوم نبود به کجا میرود. صدای راننده مغزم را اره میکرد. ادم پر حرفی بودو سوال های مسخره ای میپرسید. روبه روی کوچه ای ایستاد و ما هم خیلی عقب تر ایستادیم. ادرس را از راننده پرسیدم و برای محمد حسین فرستادم. وقتی پیاده شد فورا پیاده شدم و در فاصله ی بسیاااار زیادی پشت سرش راه میرفتم. انقدر فاصله ام با او زیاد بود که ممکن نبود چیزی حس کند! از این کوچه به کوچه ای دیگر میپیچید و مدام داخل کوچه های تنگی میشد که به کوچه های دیگر راه داشت. ۲۰ دقیقه تمام، کوچه ها را طی کردیم. اصلا فرصت نمیشد که با او حرف بزنم. ناگهان سرعتش را زیاد کرد. به دنبالش دویدم. داخل کوچه ای شد و وقتی به کوچه رفتم کسی نبود! بسم الله گمش کردم؟ کجا غیب شد؟ خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و چاقویی زیر گردنم قرار گرفت. نفسم در سینه حبس شد! نمیتوانستم کوچکترین تکانی بخورم. حسابی شوکه شده بودم و صدای بلند ضربان قلبم را میشنیدم. همانطور که به لکنت افتاده بودم گفتم: _چی...چیکار میکنی روانی؟ دستتو بکش کنار! صدای کلفت و مردانه اش در گوشم پیچید: _کی بهت گفته منو تعقیب کنی؟ کی هستی؟ _چی؟ من؟ م..م..من من تعقیب نکردم! داشتم راهمو میرفتم. هلم داد به سمت جلو. چاقو را کنار کمرم گرفت و گفت: _راه برو میفهمیم کی راه خودشو میرفته! _گفتم به من دست نزن! جلو جلو راه میرفتم. خدا میدانست مرا به کجا میبرد. تمام این کوچه هایی که آمده بود را برمیگشت. انگار فقط پیاده شد تا دست مرا رو کند. محمد حسین راست میگفت واقعا که بسیار تیز بودند. انقدر هل کرده بودم که رنگم مثل گچ شده بود. البته انتهایش مرگ بود دگر نباید از چیزی میترسیدم... ادامه دارد...
نزدیک ماشین شدیم. دوباره هلم داد و گفت: _سوار شو! _بهت گفتم به من دست نزن وگرنه.. وسط حرفم پرید و گفت: _وگرنه چی؟ نفس عمیقی کشیدم و دسته ی کیفم را که انگار اجر در آن جا داده بودم محکم گرفتم. در عرض یک ثانیه کیفم را با شدت به سرو صورتش کوباندم. چاقو از دستش به زمین پرت شد. نمیدانم چطور زدم که سرش را در دست گرفته بود و دور خود میچرخید. اخر هم به روی زمین افتاد. چه حرکتی زدم. مگر میشد؟ یا ان او بسیار نازک نارنجی بود یا کیف من بسیار سنگین! خواستم به سمت چاقو بروم تا برش دارم که مچ پایم را گرفت و با شدت زمین خوردم. چادرم از سرم افتاد و با برخوردی که پیشانی ام به زمین کرد خراش عمیقی روی پیشانیم نشست. به سمت چاقو میرفت که ناگهان کفش مشکی مردانه ای روی چاقو قرار گرفت. همانطور که دمر روی زمین افتاده بودم سرم را بلند کردم. با دیدن چهره ی محمد حسین خیالم راحت شد و آرامشی در دلم نشست. مرد روبه روی محمد حسین قرار گرفت و اصلحه اش را به سمتش گرفت. چشم هایم گرد شده بود و باز ضربان قلبم تند. اصلحه هم داشت؟ ناگهان نگاه محمد حسین روی من ایستاد و من فهمیدم که باید خود را از آن ها دور کنم. خواستم حرکتی کنم که اصلحه را به سمتم گرفت و گفت: _کجااا؟؟؟ اصل کار تویی! وایسا سر جات! در همان حالت خشکم زد. روبه محمد حسین داد زد: _اصلحتو بزار رو زمین. محمد حسین دست هایش را بالا اورد و کاملا خونسرد گفت: _خیلی خب! باشه! اصلحه اش را دراورد و به روی زمین گذاشت. _پرتش کن به سمت من! همین کار را انجام داد. انتهای این ماجرا به کجا ختم میشد خدا میدانست؟ محمد حسین ارام گفت: _برا کی کار میکنی؟ میدونی چقدر جرمت سنگینه؟ خندید و گفت: _منو از این چیزا میترسونی! مطمعن باش اگ گیر بیفتمم خودمو میکشم! بعد مرگت میفهمی برا کی کار میکنم جناب سرگرد محمد حسین صابری! شنیدم بدجوری دنبال سرنخ میگردی! حالا من بهت سرنخ میدم اما تو لحظه جون دادنت. نمیخوام ارزو به دل بمونی و بمیری! نگاهش به سمت من برگشت و گفت: _اما تو! تورو زنده میخوام. حالا یادم اومد کجا دیدمت توی دفتر! نمیدونی جاسوسا چقدر برا سازمان ما عزیزن! لب هایم بهم قفل شده بود. پس چرا محمد حسین کاری نمیکرد؟ چرا انقدر خونسرد بود. ناگهان نگاهم روی کاشف ایستاد که پشت سر آن مرد اصلحه به دست ارام ارام جلو میامد. _خب اماده باش جناب سرگرد! اصلحه ی کاشف پشت گردنش قرار گرفت و گفت: _حالا تو اماده باش وطن فروش خائن! اصلحتو بنداز زمین! حالا رنگ از رخش پریده بود. در عین ترس خندید و گفت: _جالبه! شما خیلی زرنگین! فکرشو نمیکردم. اصلحه را به روی زمین پرت کرد. فورا دست در کفشش کرد و کاغذی را دراورد و به سمت دهانش برد. محمد حسین به سمتش دوید و همین که کاغذ داخل دهانش گذاشته شد کاشف ضربه ای به گردنش زد و در عین نا باوری مرد بیهوش شد و روی زمین افتاد. محد حسین هم کاغذ را از دهنش بیرون اورد. اولین باری بود که با این همه هیجان و این همه خطر ان هم یک جا روبه رو میشدم. خیلی عجیب بود آن مرد میخواست کاغذ را قورت دهد! چ حرفه ای! جنازه اش را باهم بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند. کاشف در همان حال که سوار ماشین میشد گفت: _ حداقل این یکی جربزه داشت فرار نکرد! محمد حسین گفت: _اتفاقا این یکی اونقدر باهوش نبود که فرار کنه! باید پیشبینی میکرد که گیر میفته! در حال سر کردن چادرم بودم و تکاندن گردو خاک لباس هایم که صدای محمد حسین که انگار پشت سرم ایستاده بود مرا به سمتش برگرداند! _زخمی شدین؟ _نه چیز خاصی نیست! حالم خوبه. _کار بزرگی انجام دادید واقعا جای تقدیر داره! نمیدونین اون اسامی چقدر مهم بودن. اسم کسایی توی اون کاغذ بود که قرار بود تو مدت زمان خاص خودشون کشته بشن‌. دهانم باز ماند و چشم هایم گرد! ترورررر؟؟؟؟؟ یعنی من در کنار همچین گروه خطرناکی کار میکردم؟ نه غیر ممکن بود! محمد حسین ک چهره ی متعجب مرا دید گفت: _اره ترور! شما نمیدونی چه باند بزرگ و خطرناکی وجود داره! اگ از بقیه اهدافشون با خبر شین که دیگه پاتونو اونجا نمیزارین! سوار شین باید با ما بیاید... ادامه دارد...
در اداره پیشانی ام را مداوا کردند و چسب زدند. طوری زمین خورده بودم که همچنان تمام بدنم درد میکرد. با آن دست سنگینش هر بار هلم میداد یکی از استخوان هایم خورد میشد! عجب صحنه ای بود لحظه ای که اصلحه را به سمتمان گرفته بود! یا مثلا وقتی در کوچه مثل جن جلویم ظاهر شد! یا موقعی که کاشف پیدایش شد! یا... در این فکر ها بودم که ناگهان در باز شد و مرد قد بلند و میانسالی که چهره ی بسیار متواضع و پر جذبه ای داشت و لباس نظامی تنش بود داخل شد. از جا بلند شدم. پشت سرش هم محمدحسین وارد شد. سلام واضحی تحویلش دادم. لبخندی زیبا به لب نشاند و رو به آن مرد گفت: _خانم حسینی! همون کسی که دارن با ما همکاری میکنن و ما بخاطر شجاعت و هوش ایشون به خیلی چیزا رسیدیم. لبخندی به پهنای لب نشاند و گفت: _خیلی برام عجیبه! شجاعت و زکاوت شما جای تحسین داره خانم حسینی. واقعا از شما ممنونیم. شما به ما نه بلکه دارید به مردم و کشورتون خدمت میکنید. حتما از شما تقدیر میشه دخترم. سرم را پایین انداختم. خواستم کمی فروتن باشم مثلا. ارام گفتم: _احتیاج به تقدیر نیست. ممنونم از تعریفتون. سری تکان داد و بیرون رفت. سریع به محمد حسین گفتم: _ کی بود؟ _سرهنگ کاظمی! وقتی از شما براش گفتم کنجکاو شد ببینتتون. _ای بابا چه تعریفی من که کاری نکردم! سرش را پایین انداخت و گفت: _بازم شرمنده بخاطر امروز. ممکن بود بدتر از این آسیب بیینید. _انقدر شرمنده نباشید. چیزی نشده ک. سری تکان دادو همانطور که به سمت در میرفت گفت: _به یه نفر سپردم تا خونه برسوننتون. بازم ممنون. همین که از اتاق بیرون رفتم کاشف هم از اتاق روبه رویی من خارج شد. لبخندی تحویلم داد. او کاملا برعکس محمدحسین چندان تاکیدی بر حفظ نگاهش نداشت و مانند او سرد رفتار نمیکرد. ادم بدی هم نبود. شجاع بود و مثل محمدحسین پر از جذبه و اما برعکس او کمی هم از خود راضی و مغرور! همانطور که راه میرفتیم گفت: _خسته نباشین خانم نترس! _من چندان نترس هم نیستم. بیشتر کارارو شما انجام دادین. _به هر حال من خانومارو تو اینجور شرایطا ترسو میبینم و دستو پا گم کن! محکم سرجایم ایستادم. او هم متعجب از توقف من به سمتم برگشت. اخمی به چهره نشاندم و گفتم: _شما خیلیم اشتباهه دیدتون به خانوما! انگار حواستون نیست پیش یه خانم دارید چطور راجب خانوما حرف میزنید. _الان نه فقط من بلکه دید جامعه اینجوریه! _نه، فقط دیده یه عده اینجوریه! خیلی از کسایی که برای کشور ما افتخار بدست اوردن خانم بودن. شجاعت خیلی از خانم ها مثال زدنیه مثل دباغ مثل زهرا حسینی مثل خیلی از کسای دیگ. شما خودت اگ الان داری از جون و ناموس مردم کشورت با تمام شجاعت دفاع میکنی بخاطر زنی بوده که با تمام وجودش شمارو اینجوری تربیت کرده. چشمانش مدام گرد تر میشد. تا حرف هایم تمام شد گفت: _من تسلیم! اصلا اشتباه لفظی بود! من معذرت میخوام. _نه خواهش میکنم. فعلا. پسره مزخرف از خود راضی! به چه حقی انقدر راحت در کنار من به زن ها توهین میکند و مسخره! جا داشت فحشی چیزی نثارش میکردم ادامه دارد...
دو ماه بعد... خدا میدانست در این دو ماه چه بلا هایی که بر سر من تلمبار نشد و چه درد سرهایی که در این راه پر خطر نکشیدم. هر کسی جای من بود فورا جا میزد! اما من، نمیدانم چرا من هر لحظه دلم قرص تر میشد و اراده ام برای ایستادن بیشتر! از شدت نگرانی درحال پفک خوردن بودم و به بیرون از پنجره خیره... هر وقت ناراحت یا نگران میشدم تا جا داشت میخورم... تمام نگرانیم بخاطر این بود که حس کرده بودم به من شک کرده اند. فقط حس نبود بلکه شاید اطمینان هم داشتم. باید این را با محمدحسین در میان میگزاشتم. در همین حال نگاهم روی موتوری که جلوی خانه ی عباس اقا ایستاد و محمد حسین سوارش بود ایستاد. کلید را داخل قفل انداخت و داخل شد. باید فورا با او حرف میزدم. روسری و چادر سرم کردمو به سمت خانه شان روانه شدم. پشت در ایستادم و انگشتم را روی زنگ فشار دادم. زمستان رسیده بود و هوا به شدت سرد شده بود. سوز عجیبی هم به جان من نشسته بود. دوباره زنگ را زدم. صدای محمد حسین آن هم با دهان پر به گوش رسید: _اومدم. این ایفونو باید درست کنم به موقش! در که باز شد با محمد حسین مواجه شدم با بشقابی پر از برنج و قیمه در دست و دهان پر. یک دستش هم تلفن بود و در حال حرف زدن. تا مرا دید در همان حالت خشکش زد و هرچه در دهان داشت را قورت داد. بشقاب را پشتش نگه داشت و پشت تلفن گفت: _یه لحظه گوشی داداش! سلام لیلی خانم. بفرمایید تو! خندیدم و گفتم: _سلام. شما راحت باشید! همانطور که داخل میشدم و در را میبست گفت: _من یکم زیادی قیمه دوست دارم. نمیتونم جلو خودمو بگیرم. بفرمایید تو زینب توعه! خواستم حرفی بزنم که با صدای بلندی گفت: _ابجی بیا بیرون یه لحظه! _اقا محمد حسین زینب اصلا خونه نیست حواستون نیستا! من با خود شما کار دارم. متعجب نگاهم کردو گفت: _با من؟ مشکلی پیش اومده؟ _یه جورایی اره! _باشه تو نمیاید؟ _نه همینجا خوبه! _پس یه لحظه صبر کنید من الان میام. روی تخت نشستم. حیاط باصفایی داشتند. از آن خانه های قدیمی حیاط دار بود با درخت و گل و گیاه و حوض کوچک وسط حیاط! من عاشق اینجور خانه ها بودم. عشقو صفایی داشتند که جان میبخشید و روحی تازه! صدای نوازنده های خیابانی به گوش میرسید. خیره به تراس بودم که ناگهان در با شدت باز شد و عباس اقا با حالتی عجیب خارج شد. سرش را بین دستانش گرفته بود و دور خود میچرخید. مدام چیزی را زیر لب زمزمه میکرد. سرش را به دیوار میکوبید و پشت سر هم میگفت: _حاااجییی نیرو نداریممم. بچه هاااا دارن میسوووزن،، مصطفی ... مصطفی بخوابینن رو زمین.. یاااا علیییی مصطفی به سمتش دویدم... گلدان های داخل تراس را یکی یکی به روی زمین پرت میکرد. صدای شکشتن گلدان ها در گوشم میپیچید. _عباس اقا اروم باشید... _بچه هاااارووو بکش عقب... مصطفی.. مصطفی کجااااست؟ محاصره شدیم حاااجییی. یا ابولفضل بگین برین عقب. نزدیکش شدم نمیدانستم باید چه کنم. خواستم محمد حسین را صدا بزنم که ناگهان عباس اقا خیلی غیر منتظره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم. متعجب سعی کردم از جا بلند شوم. در همین حال محمد حسین به سمت مان دوید. دست های پدرش را بهم قفل کرد. پشت سر هم میگفت: _بابااااا اروم باش! جون مامان مریم اروم بااااش! گوشم صدای سوت میداد و سرم گیج میرفت. میدانستم همه ی نا ارامی هایش بخاطر صدایی بود که از خیابان می امد. از جا بلند شدم و به سمت در دویدم. در را باز کردم و همانطور که با یک دست چادرم را روی سرم گرفته بودم رو به نوازنده ها فریاد زدم: _بسهههه! نزنید! تمومش کنید. اینجا نزنید تو این خونه مریض هس اقااا نزنننن! داخل شدم و به در تکیه دادم. خیره شدم به محمد حسین که سعی در ارام کردن پدرش را داشت. بغضی در دلم نشسته بود که هر آن ممکن بود تبدیل به گریه شود. دیدن او در این حال و وضع شرم را به جانم میانداخت! اخر برای چه؟ برای که؟ چرا باید اینطور عذاب بکشد؟ آن هم بخاطر مردمی که حتی اورا به مسخره و خنده میگیرند... صدای محمد حسین مرا به خودم اورد: _قرصااااش! قرصاش تو کابینته کنار یخچال.. سری تکان دادم و فورا به سمت خانه دویدم... ادامه دارد...
جز منو محمد حسین و عباس اقا کسی در خانه نبود. یعنی خانم جون بود اما صمعکش را دراورده بود و در خوابی عمیق سر می‌کرد. روی پایم نشسته بودمو در حال جمع و جور کردن گلدان های شکسته بودم. فکر عباس اقا از سرم بیرون نمیرفت. در حیاط باز شد. سرم را که بلند کردم امیرحسین را دیدم به سمتم امد و وقتی گلدان ها را دید متعجب پرسید: _سلام. چیشده اینجا؟ _سلام. خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ چیشده؟ _چیزی نشده! _نکنه باز بابا؟ اره؟ خواستم چیزی بگویم که صدای محمد حسین مانع شد: _امیرحسین داداش بیا برو پیش بابا! ببخشیدی به من گفت و رفت داخل خانه. محمد حسین روبه رویم نشست. تکه های گلدان های شکسته را از دستم گرفت و گفت: _بزارین باشه خودم جمعشون میکنم. شرمندگی را در لحن و در نگاهی که به سمت من نبود حس میکردم. از جا بلند شدم. او هم بلند شد. سرش را پایین انداخت و گفت: _من...من نمیدونم چی بگم... _اصلا دیگ راجب اتفاق امروز حرف نزنید نه با من نه با کس دیگ ای! اتفاقی بود که افتاد! من افتخارمه از همچین ادمی سیلی بخورم شما اصلا بهش فکر نکن. چیزی نشده که! _با من کار مهمی داشتید؟ _اها! اره. میشه بشینیم! _ببخشید. بفرمایید. روی تخت داخل حیاط نشستیم. _من فکر میکنم اونا بهم شک کردن! هر آن ممکنه اتفاقی بیفته و لو بره که من دارم جاسوسیشونو میکنم! _نگران نباشید. دو روز صبر کنید! دو روز دیگ همه چی تموم میشه! الان ما ریز و درشت اونارو میدونیم. اول سردستشونو شون رو به خاک میکشونیم بعد هم زیر دستارو. _منبعشون کجاست؟ برا کی کار میکنن؟ _الان نمیتونم چیزی بگم. باید صبر کنید. _باشه! هر کاری میکنید فقط سریع تر! نمیگم کم کم دارم میترسم ولی حس خوبی ندارم. رفتارشون با من تغییر کرده. نفسش را بیرون داد و گفت: _میفهمم چی میگین! یکم تحمل کنید چیزی نمونده. _باشه. ممنون. _من ممنونم! از جا بلند شدم. او هم بلند شد و تا در همراهیم کرد. خواستم از در خارج شوم که صدایم زد. با همان لحن سرد اما دلنشین! به سمتش برگشتم. برای اولین و شاید اخرین بار به صورتم نگاه کرد و گفت: _نگران هیچی نباشید من از دور سخت حواسم به شماست. لبخندی زدمو گفتم: _خدافظ هرلحظه بیشتر امنیت و ارامش را به جانم میبخشید! چرا او انقدر عجیب و خاص بود. چرا رفتارهایش مثل هیچ یک از ادم های دوروبرم نبود. سرد بودنش، جذبه اش، ابهتش، تحویل نگرفتن هایش، مهربانی هایش، عاشق قیمه بودنش، خوش صحبتی هایش... همه و همه سخت در دلم ته نشین شده بود. ادامه دارد...
:میم_ر بلاخره رسید. روزی که بخاطرش تمام سختی هارا به جان خریدم رسید. حالا تنها ارزوی قلبی من موفقیت محمد حسین در این عملیات بود. نه فقط او بلکه موفقیت تمام ما! محمد حسین به من گفته بود که امروز به دفتر نروم. اما همین چند دقیقه پیش سهراب کرمی به من زنگ زدو کلی اسرار کرد که باید مرا ببیند و حتما به انجا بروم. دوست داشتم به حرف محمد حسین چشم گفته باشم اما حس کنجکاوی و فضولی امانم را بریده بود و بلاخره تصمیم به رفتن گرفتم در حالی که میدانستم ممکن بود به خطر بیفتم. تا وارد شدم همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. سلامی دادم و جوابی نگرفتم. از ان فضای غریب ترسی به جانم افتاد. در اتاق سهراب باز شد. سهراب بدون اینکه حواسش به من باشد خارج شد و شروع به حرف زدن با یکی از افراد حاضر را کرد. متوجه من که شد نگاهش روی چشم هایم ایستاد. لبخند مرموزی روی لب هایش نشست و گفت: _به به خانم حسینی! خیلی وقته منتظرتونم بفرمایید تو اتاق من. با قلبی که در دهانم بود داخل اتاق شدم. پشت سرم در را بست و داخل شد. فورا به سمت در رفتم و نیمه بازش گذاشتم. متعجب ک نگاهم کرد گفتم: _اینجوری بهتره! دست به سینه رو به رویم ایستاد! با پوسخند بدی به چشم هایم زل زده بود. منتظر چه بود نمیدانم. روسریم را جلوتر کشیدم و گوشه ی چادرم را محکم در دست گرفتم. خیلی جدی گفتم: _گفتین باهام کار دارید. خب میشنوم! _چرا امروز نمیخواستین بیاید سرکار؟ _گفتم که مرخصی میخوام. نمیتونستم بیام. _مرخصی؟ کارت چی بود؟ _فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه! _لابد تو اداره اگاهی کار داشتی نه؟ پیش اون پسره سرگرد چی چی؟؟؟ اسمش از یادم نمیرفتا! اها صابری! محمد حسین صابری! درست میگم دیگ؟ خسته نشد از بس طعم شکستو چشید؟ با شنیدن حرف هایش چشم هایم‌گرد و ضربان قلبم تند شد. دست هایم یخ زده بود و فقط به زمین خیره بودم! سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم. همانطور که قدم به عقب برمیداشتم تا به سمت در برورم گفتم: _من ک نمیفهمم شما چی میگین! ببخشید بایدم برم! خواستم در را باز کنم که ناگهان با دستش محکم در را بست و گفت: _کجا؟ حالا حالاها باهات کار دارم! اوه! کارم ساخته بود! گاوم حسابی زاییده بود. آب دهانم را قورت دادم و با چهره ای کاملا خونسرد به سمتش برگشتم و خیلی جدی با صدای بلندی گفتم: _درو باز کن اقااااا! معلومه چیکار میکنی؟؟؟؟ با صدای بلندی خندید. لبش را گاز گرفت و گفت: _تو خیلی‌مارموزی! خیلی مارموز! ناگهان سیلی محکمی به گوشم زد که برق سه فاز از سرم رد شد. _مارو باش که فکر میکردیم تو ادم ساده ای هستیو میشه ازت استفاده کرد! میشه با تو رفت جلو! کارمونم خوب پیش میرفت اما اشتباه میکردیم! تو عوضی تر از این حرفایی! اوه اوه چه دست سنگینی داشت گوشه ی لبم پاره شده بود. اصلا گوشم صدای سوت میداد. اگر ابتدایش اینگونه شروع شد خدا انتهایش را بخیر کند! به سمتش برگشتم. با نفرت نگاهش کردم و گفتم: _من عوضی نیستم شماها یخورده زیادی بی عرضه بودید وگرنه هر ادمی بود میفهمید که من چیکارم! _نمیدونم کی پشتت بود که انقدر خوب پیش رفتی! بارها فرستادم تعقیبت کنن! بارها تلفناتو چک کردم! اما هیچی دستگیرم نشد! این من نبودم ک خوب پیش میرفتم بلکه محمد حسین بود! نگاهش کردم و گفتم: _به چه قیمتی وطن فروشی میکنی؟ تو اینجا بدنیا اومدی و اینجا بزرگ شدی! با این حرفم دوباره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم! با صدای گوش خراشی فریاد زد: _اشغااااال به من نگو وطن فروش! تو میدونی این نظام به قول خودتون اسلامی و اخوند تبار چه گندی به مملکت زده؟ سرتون گرم چیه؟ نمازو روزه؟ حجاب دخترا؟ شهادت و ولادت؟ بدبختاااا دارین به این اخوندا سواری میدین! _اره میدونم! گند زده! تمام گندش این بوده ک به کشورای قدرتمند و ادمای قدرت طلب نه گفته! اره؟؟؟ گندش این بوده ک بر خلاف خواسته ی شماها عمل کرده! همانطور که روی زمین افتاده بودم دوبار لقد محکمی به پهلویم زد که باعث شد درد به تمام وجودم برسد! _خفههههه شوووو! خفه شوووو! نمیزارم زنده بمونی! از درد به خودم میپیچیدم و سعی میکردم مقاومت کنم! _اره بزن! اینجوری تمام حرصتو خالی کن بیچاره! بزنننن! تا میتونی منو بزن! اصلحه را به سمتم گرفت و با چشم هایی که خون جلویشان را گرفته بود فریاد زد: _از هرچی بگزرم از یه جاسوس نمیگزرم! حیفی لیلی! خیلییی حیف! کاش میفهمیدی از استعدادت داری تو را بیخودی استفاده میکنی! پس بهتره بمیری! بدجور درد داشتم. اصلا دگر چیزی نمیدیدم. فقط ذکر یا زهرا روی لب هایم میچرخید! نمیدانم چطور زد که حتی به سختی نفس میکشیدم. ادامه دارد..
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود و کمی بعد چهره ی سهراب بالای سرم واضح شد. _راه بیفت! از ماشین پیاده شو. وقتی دید کوچکترین تکانی نخوردم استین لباسم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد. مرا جلوی خودش گرفت و ارام ارام جلو رفت. در گوشم گفت: _الان تو با بمبی که به پات وصله حکم نجات منو داری لیلی خانم. پس کوچیکترین تکونی نخور که کافیه یه دکمه فشار بدم تا خودتو دورو بریات برن هوا! یا شنیدن حرفش متعجب به پاهایم نگاه کردم. به مچ پای راستم دستگاه عجیب غریبی که حتما بمب بوده بسته شده بود. بسم الله! عجب غلطی کردم! فکر نمیکردم انقدر حرفه ای عمل کند! زیرلب گفتم: یا حسین من اینطوری نمیرم! هم اون محمد حسین بدبخت یه عمر عذاب وجدان میگیره! هم خانوادم یه عمر عزادار میشن بابا من حالا حالاها جا دارم واس زندگی! ناگهان سهراب مرا سپر قرار داد. گوشه ی خیابان ایستاد و فریاد زد: _خوب گوش کنید! به جاسوستون! لیلی حسینی بمب وصله! کوچیکترین اقدامی کنید با کوچیکترین حرکت از بین میبرمش هم اونو هم خودمو! مخاطبم تویی صابری! بزار برم! فقط ۲۵ دقیقه وقت داریم! ۲۵دقیقه دیگه بمب منفجر میشه! بزار من برم این دخترو تحویلتون میدم. صدای قدم های کسی به گوش رسید و در اخر محمد حسین روبه رویمان ظاهر شد. با همان لباس نظامی و موهای بهم ریخته از خستگیو جذبه ی همیشگی. و چشمان طوسی و نگرانی که به سمت من بود! سهراب خنده ی چندشو شیطانی سر داد و گفت: _بلاخره خودتو نشون دادی! خوشحالم که دوباره دیدمت! اگه میدونستم لیلی باعث میشه تو بیای جلو زودتر اینکارو میکردم! محمد حسین روبه من گفت: _قرار نبود خونه بمونین؟ لبخند حرص دراری زدمو گفتم: _نشد خب! شرمنده! نگاهش را از من گرفت و به سهراب دوخت: _تمومش کن! تو میدونی انتهای این بازی به کجا ختم میشه! یقین داری که گیر میفتی پس جون کس دیگرو به خطر ننداز! مرد باشو تسلیم شو! سهراب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: _سرگرد صابری فقط ۲۰ دقیقه مونده! ۲۰! خندیدم و گفتم: _خیلی ترسویی سهراب کرمی! خیلی... با زانو محکم به پهلویم زد که اهی از من بالا رفت! محمد حسین خواست به سمتمان بیاید ک سهراب داد زد: _بگووو بزارن من برم! محمد حسین به ناچار گفت: _خیلی خب باشه! برو! هیچکس شلیک نکنه! سهراب همانطور که با من عقب عقبکی به سمت ماشین میرفت گفت: _یکم جلوتر هم بمبو خنثی و هم لیلی و ازاد میکنم! به شرطی که دنبالم نیاید. سوار ماشین شدیم پا به گاز گذاشتو با سرعت حرکت کرد! مطمئن بودم که مارا دنبال میکنند! دقایقی گذشت. در جاده ای بودیم که پرنده پر نمیزد. استرس به تمام جانم افتاده بود! نگاهش کردم و فریاد زدم: _مگ نگفتی خنثی میکنی؟ این منفجر شه توام نابود میشی حالیته؟ _نگران نباش. من از ماشین پیاده میشم تا تو تنهایی نابود شی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چ فکری کردی؟ اونا دنبالمون اومدن تا الان! _تو چه فکری کردی؟ فکر کردی نمیدونم همین الان مارو زیر نظر دارن؟ وسط راه میان کمکم! تو نگران من نباش! درست همون لحظه ای که تو منفجر میشی و میسوزی من، یوهووووو رفتم خانم خانما! نمیدونی چقدر دلم... ناگهان با گلوله ای که درست با مغزش برخورد کرد صدایش قطع شد! بسم الله! متعجب به دورو برم که نگاه کردم با یک موتوری مواجه شدم . کنار ماشین حرکت میکرد و اصلحه را به سمت من گرفته بود! انگار همان رفقایش بودند که قرار بود نجاتش دهند! ناگهان به سمتم شلیک کرد . گلوله درست با بازویم برخورد کرد و با دردی که به جانم افتاد جیغ بلندی کشیدم! تا خواست دوباره شلیک کند چشم هایم را بستم! خبری از شلیکی دوباره و پاچیدن مغز من نبود! چشم هایم را که به ارامی باز کردم. خبری از ان موتوری هم نبود. در شوک خیره به روبه رویم مانده بودم. به پشت سرم که نگاه کردم با محمد حسین و کاشف مواجه شدم که با موتور مدام به من نزدیکتر میشدند. همچنان از دستم خون میرفت و دگر جانی نداشتم! پای سهراب روی گاز بود و ماشین در حال حرکت! با صدای محمد حسین به سمتش برگشتم: _ماشینووو نگه دار! با تکان دادن سرم به او فهماندم که نمیتوانم! کاشف که راننده بود موتور را به ماشین نزدیک کرد. محمد حسین از پنجره وارد ماشین شد. در را باز کرد و سهراب را بیرون انداخت! ماشین را نگه داشت و گفت: _۷ دقیقه بیشتر نمونده! پیاده شو! ادامه دارد...
فورا بمب را از پای من جدا کرد! همراه با کاشف سخت در حال خنثی کردن بمب بودند! من هم که از درد بازویم به نفس نفس زدن افتاده بودم در حال بستن زخمم با پارچه ای بودم تا مبادا از خونریزی زیاد جان به عزرائیل دهم. خیلی غیره منتظره محمد حسین که خیس عرق شده بود کنار کشید و فریاد زد: _این اخرین سیم و ببرم یا منفجر میشه یا خنثی میشه! ۳ دقیقه بیشتر وقت نداریم. نوید خانم حسینی و از اینجا دور کن خودتم برو! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟ تروخدا مسخره بازی در نیارید یا باهم میریم یا همه اینجا میمونیم. کاشف هم با صدایی لرزان گفت: _داداش نخوا اینکارو کنم! تو برو بسپارش به من! _التماس میکنم برید وقت نداریماااا! نوید جون مادرت قسمت میدم برو! نوید خواست حرفی بزند که دوباره فریاد زد: _گفتم برییییید! ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت: _به کی قسمتون بدم؟ کاشف با نگرانی پیشانی محمد حسین را بوسید و رو به من گفت: _بریم! تمام دنیا روی سرم خراب شد. اشک در چشمانم جمع شده بود و منتظر کوچکترین چیزی بود تا ببارد! در حال بلند شدم که بودم اخرین نگاه را به محمد حسین انداختم. نگاهی پر از نگرانی! پر از حسرت! پر از دلتنگی! کاش زمان بایستد! کاش معجزه ای شود.. کاش این همه کاش وجود نداشت... سوار بر ماشین سهراب از محمد حسین دور شدیم! نگاهی به کاشف که سعی در خوردن بغضش را داشت انداختم. حال او غیر قابل وصف بود. باورم نمیشد که دگر نمیتوانم بیینمش! اشک های بی صدایم جلوی دیدم را گرفته بودند. خاله مریم، عباس اقا، خانم جون، زینب و همه و همه از جلوی چشمم رو میشدند! خیلی غیرمنتظره کاشف پایش را روی ترمز نگه داشت. حتی نگاهش نکردم. با صدایی که سعی داشت نلرزد گفت: _نمیتونم! باید برگردیم! تا الان یا خنثی شده یا... نگاهم کرد و گفت: _میتونید تحمل کنید؟ _اا..اره اره! دور زد. دست هایم یخ زده بود. ضربان قلبم تند شده بود! نفسم در سینه حبس بود و پشم هایم دو دو میزد! منتظر چه بودم؟ معجزه؟ زیرلب ذکری را مدام تکرار میکردم! چشم هایم را بستم و آرام زیرلب گفتم: _ امام رضا خودت نجاتش بده! ماشین ایستاد! کاشف فورا پیاده شد. اما من... من توان راه رفتن نداشتم! سرم را روی داشبورد گذاشتم و چشم هایم را بستم. گذشت، سه دقیقه، پنج دقیقه نمیدانم! اما با صدایی که شنیدم دلم ارام گرفت! ادامه دارد....
🌺12 پارت تقدیم نگـاهتـون🌺
https://harfeto.timefriend.net/16457769843953 نظر،پیشنهادی،یا درخواستی درمورد رمان عشق واحد داشتین،در لینک بالا ارسال فرمایید.🌸
💥 ☝️🏻 - چرا‌ نمی خونی؟ + برام‌ دعایِ‌ هدایت‌ کن😑 - پس سرِ کار نرو!🖐🏻 + چرا؟ 😳 - برات‌ دعایِ‌ روزی‌ می کنم! 🤨
میگم بچه‌ها اینطوری آرزو کردنم قشنگه: داننده تویی، هر آنچه دانی آن ده :)
هوای‌یکدیگر‌راداشته‌باشید 😊🌿 دل‌نشکنید‌ 💔🚫 قضاوت‌نکنید🙅🏻‍♂ هنجارهای‌زندگۍ‌کسـۍرا‌مسخـره ‌نکنید☹️ به‌غم‌کسی‌نخندید 😂🚫 به‌راحتی‌ازیکدیگرگذر‌نکنید 🚶🏻‍♂ به‌سادگی‌آب‌خوردن‌بردیگری‌تهمت‌ناروا نبندید 🤭 حریم‌آبروی‌دیگری‌رابدون‌اجازه‌وارد‌ نشوید... 🚷 ⇠آدم‌ها🖐🏻 ◿دنیا‌دوروز‌هست!◸ هوای‌دل‌یکدیگر‌را‌بیشتر‌داشته‌ باشیم🙂♥️
مومن‌داری‌کجامیری ⁉️🤨 داریازایتاخارجمیشی ⁉️ وایساوایسانرو ✋🏻 اول‌حرفام‌تموم‌بشه‌بعد‌ش‌برو‌خب 😊 اول از همه الان برو وضو بگیر 💧 _گرفتی ⁉️ حالا پاشو برو پیش قرآن 📖 و سوره ی "اسرا" رو بخون بعدش میگم چه کار بکنے 😁🙂 . . . . وا هنوز که اینجایی 🤨😳 باشه میگم بهت چرا این سوره رو امشب بخونی🧐 امام صادق فرموده اند : فردی که در شب جمعه سوره مبارکه اسراء را تلاوت کند، نمی میرد مگر آنکه قائم آل محمد(عج) را درک می کند و از یاوران ایشان خواهد بود» دیدی 👀 الان به خاطر این سوره به چه مقامی میرسی 😲👏🏻 اگه این سوره را بخونی میشی سرباز امام زمان 🎉🙃 دیگه لازم نیست بری چند ماه کاری کنی چله و.... همین الان این سوره رو برو بخون تا بشی سرباز امام زمان 📕🔗 یه وقت نگی ها بابا سوره اسرا خیلی زیاده نمیتونم حوصله سر بره .... 😪 خیلی زیاده یا کی حوصله شو داره منتظر واقعی یعنی هر کاری که شده میکنه تا امام زمانش را یاری کنه 😪 پاشو تو هم بخون تا سرباز امام زمان شوی.... 😊 انشاءالله همتون از یاران امام زمان باشید 🙌🏻
روز جمعه که میرسد 📆 هر کس درمورد یه چیزی مشغوله 😳 یکی میره مهمونی 👨‍👩‍👧‍👦 دیگری میره مسافرت 🗺🚙 اون دیگری میره با خانواده به بیرون 🚗 یکی برای خرید 🛍 یکی برای عروسی 💅 یکی به ملاقات 😎 یکی به شهر بازی 🎠 یکی به... در این میان کسی نیست که سوال کند روز جمعه را خدا برای چی آفرید 🤔 در این میان کسی نیست به یاد مهدی ؏ــج باشد 😞 کسی نیست دعای ندبه را بخواند 😞 کسی نیست منتظرش باشد 😞 کسی نیست ظهورش را از خدا بخواهد😞 همه رفتند برای سرگرمی خود همه برای خوش گذرونی خود می اندیشند 💭🧐 بیخود نیست که میگن امام زمان غریب است 🥺💔
خیلی از مردم فکر میکنند که بعد از اینکه امام زمان ظهور کرد دنیا به آخر میرسه و قیامت میشه 😱😢 اصلا این طور نیست امام زمان هدفش این هست که مردم را از فتنه اینا نجات بدهه و زندگی آرامشی داشته باشند اما اگر امام زمان ظهور کرد فردای آن روز قیامت شد مردم نتونستند به ارامشی زندگی کنند این چه فایده ای داره علامه طباطبایی در المیزان: از حضرت آدم تا ظهور امام زمان فقط ۲۰ درصد عمر دنیا هست ۸۰ درصد بعد از ظهور امام زمان هست 😊