فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد منجی عالم بشریت مبارک باد🌺🌺
هدایت شده از 💜BTS💜
سلام ببخشید این چند روز نبودم احیا شب نیمه شعبان بود نتونستم فعالیت کنم 🌱🌱
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_پنجم روز آخر سفرمون به مشهد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_ششم
روزچهارشنبه بعد از مدرسه مادرم به من و سرویسم سپرد که برم مسجد امام رضا
یه مسجد با در سبز فلزی و کاشی کاری های سنتی
در مسجد نیمه باز بود
هلش دادم و وارد ش شدم
یک حیاط دایره شکل و یک حوض و فواره وسطش
خیلی بزرگ بود!
به طوری که همه ی حیات توی قاب چشمام نمی گنجید !
قدم برداشتم، به گلدسته های
نیمه کاره ی مسجد نگاه میکردم
که زهرا خانم صدام زد :
نرگس جون ...سلام 😄
برگشتم سمتشون و جواب دادم :
سلام خوب هستید😅!
-بیا عزیزم نماز ظهر رو خوندن الان میخوان عصر رو بخونن
وضو که داری؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
-پس بیا 🙂🚶🏻♀
تو واحد خواهران پر بود از دخترای هم سن و سال من
کلا 5 تا صف تشکیل شده بود
تو صف چهارم یه جای خالی پیدا کردم و اونجا نشستم
مهرمو گذاشتم رو زمین کمی بعد امام جماعت، نماز رو شروع کرد
نماز عصرم که تمام شد
زهرا خانم اومد پیشم
-قبول باشه
-خیلی ممنون^^
قبول حق :)!
طهورا کجاست؟
-پیش داییشه
نرگس خانم بیا پیشم تو دفتر چند روز دیگه میلاد امام زمان عج است خب کمکم کن واسه یکسری کارا
کوله ام رو برداشتم و پشت سر زهرا خانم راه افتادم
یه گوشه از دفتر مدیریت کارتون کارتون شکلات و کاغذ هایی که توشون حدیث نوشته شده بود، گذاشته بودن و چند تا دخترهم سن و سال خودم هم نشسته بودند و بسته بندی میکردند اونا رو
زهرا خانم منو به اونا معرفی کرد و احوال پرسی گرمی کردیم و من به اونا ملحق شدم
خیلی زود صمیمی شدیم
اونا هم مثل من فرم مدرسه تنشون بود
به خاطر همین از پوششم
احساس بدی نداشتم😶😅!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼『
🌼🌼
🌼🌼🌼『
🌼🌼🌼🌼『』
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هفتم
توی گفت و گو با اونا فهمیدم
سید مسئول بسیج مسجده
و خواهرش رو که مسئول واحد خواهران مسجده رو خانم کاظمی صدا میزنن
یعنی به فامیل شوهرش!
زهرا خانم منو که گذاشت پیش بچه ها خودش رفت ...
ماهم کارامون تا نزدیکای اذان مغرب طول کشید
بچه ها یکی یکی رفتن خونه
فقط منو شیدا موندیم که حسابی باهم صحبت کردیم
من داشتم کارتون های خالی شکلات رو یکی میکردم که در دفتر مدیریت مسجد رو زدن
درو باز کردم
سید رو دیدم که طهورا رو بغل کرده بود
بادیدن من یک لحظه مکث کرد
طهورا خندید و گفت خاله نرگسسسس
ودستاشو دراز کرد سمتم که بغلش کنم
یجوری که با سید برخورد نکنم طهورا رو گرفتم
و بردم تو دفتر
در دفتر خیلی سنگین بود و به راحتی باز نمیشد
حدس میزدم به خاطر همین سید خودش طهورا رو آورد دفتر
تا وقت نماز طهورا پیشم بود
انگار زهرا خانم غیبش زده بود
دست طهورا رو گرفتم و باخودم به سمت صف های نماز بردم
وقتی از سجده سرمو بلند کردم طهورا نبود😰
نمازمو با استرس و دلهره تمام کردم
بدون تعقیبات از جام بلند شدم و همون جا تا ته مسجد رو دید زدم
انگار تو دلم رخت میشستن
کولمو برداشتم و با بغض رفتم تو حیاط مسجد
وقتی دیدم تو حیاط هم نیست ،بغضم ترکید
تکیه دادم به دیوار مسجد و فقط گریه کردم
همش دلم شور میزد ...
دیگه خیالات ولم نمیکرد..
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸 ✨』
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_هفتم توی گفت و گو با اونا فه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هشتم
با همون چشمای خیس راه افتادم که برم یه گوشه ی دنج مسجد گریه کنم
توی حیات پشتی مسجد یه صندلی دیدم کهزیر یه پنجره بود
یه نگاهی به صندلی کردم تمیز بود
بدون وسواس روش نشستم
و هق هق گریه هام بلند شد
کل حیاتو با گریه گشته بودم
حالا اومده بودم تو تنهایی گریه کنم
خیلی بلند گریه میکردم
پاهام رو جمع کردم تو بغلم و پیشونیمو روی زانو هام گذاشتم
صدای گریه هام که قطع شد
یهو احساس کردم یه صدایی میاد انگار دو نفر دارن باهم حرف میزنن
-بی معرفت شدی داداش حسین، بهونه ی زن و بچه میاری واسه ی ما؟زنت از رفیقات که مهم تر نیست؟😂
-ای بابا مگه میزاره از کنارش جُم بخورم !😬داش ممد زن نگیریا از من به تو نصیحت زن نگیر😪!
-نه بابا کی به من زن میده😂؟
همینجوری داشتن راه میرفتن و حرف میزدن که به من رسیدند
هر دوتا با دیدن من سرشونو انداختن پایین
که متوجه شدم یکی شون سیده!
سریع از جا پریدم و گفتم
سید طهورا کجاست؟
وقتی به من دادینش خانم کاظمی اصلا نیومد
طهورا همش پیش من بود
ولی سر نماز غیبش زد
همه جا رو دنبالش گشتم نیست
شرشر اشک چشمام میبارید ..
قلب سید از نگرانی میتپیدصدای نفساش رو میشنیدم، حتما بیشتر از من نگران شده بود!
فی الفور گوشیشو در آورد و زنگ زد زهرا خانم
-سلام زهرا کجایی؟
طهورا پیشته؟
-سلام داداش تو ماشینم رضا اومد دنبالم، دارم میرم خونه، اره طهورا پیشمه ، چطور؟؟
از عمد صدا رو گذاشته بود رو بلندگو تا من هم بشنوم
نزدیک گوشی شدم و گفتم
سلام خانم کاظمی
من فکر کردم طهورا گم شده!
-سلام عزیز دلم
ببخشید شما که داشتین نماز میخوندین من انتهای مسجد بودم طهورا منو دید اومد سمتم
باید بهت میگفتم ، اصلا هواسم نبود که ممکنه نگران بشی
واقعا ببخشید عزیزم
-نه مهم نیست خدا ببخشه😊
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_هشتم با همون چشمای خیس راه ا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_نهم
گوشی رو که قطع کرد از سید عذر خواهی کردم
خواستم برم که رفیقش گفت کسی میاد دنبالت؟
-نه پیاده میرم
به ساعش نگاه کردو گفت ساعت دهه دیره خطر داره
سید میرسونتت
-نه نیازی نیست فوقش تماس میگیرم خانواده میان دنبالم
-تعارف نکنید سید بیکاره میرسونتت
سید دستاشو مشت کرده بود و شده بود به قرمزی لبو
سریع گفت حسین شاید راحت نیستن انقدر اصرار نکن
-لباس مدرسه تنتونه موبایل همراهتون هست؟
-نه
-تلفن سید و بگیر زنگ بزن
سید موبایلشو داد دستم
زنگ زدم یه بار، دوبار، سه بار،
کسی جواب نداد
فکر میکنم خانواده مهمونی اند
اصلا خونه نباشن🤭
-پس دیگه اجباری شد که با سید برید
سید برو دختر مردم رو معطل نکن برو...
سید سویچش رو درآورد و راه رفت ، منم دنبالش ..
در طول مسیر فقط ازم آدرس خواست تا منو هم رسوند سریع گازشو گرفت و رفت
خوشبختانه کلید داشتم وگرنه باید تو خیابون می موندم😐
همون لحظه عباس رسید
من دیدم که داره وارد پارکینگ میشه
منتظر نموندم و رفتم خونه
۰ هانیه باوی
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_نهم گوشی رو که قطع کرد از سی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_دهم
لباسامو که عوض کردم
از شدت خستگی میخواستم بخوام که یادم اوند نماز عشاءم رو نخوندم🤦🏻♀
تو رکعت سوم که بودم
صدای داد و بیداد های عباس میومد
در به صورت وحشتناکی باز شد
تسبیحم از تو دستم افتاد
رگای گردن عباس 4 برابر شده بود
داد زد : اون پسره کی بود که رسوندت؟
هاااا؟
با چه اجازه ای با اون اومدی خونه؟
تاکسی بود؟
به من چرا زنگ نزدی من میومدم دنبالت!
-از ترس زدم زیر گریه
-من دارم باهات حرف میزنم چرا گریه میکنی؟ جوابم رو بده!
-گوشیم باهام نبود
شمارتو حفظ نبودم
زنگ زدم خونه
اونم سه چهار بار!
ولی کسی جواب نداد
تازه بابا اون پسره رو میشناسه
عباس با مشت کوبید به در
تنم یکهو لرزید
-وای به حالت ! نرگس به خدا قسم قلم
پاتو میشکونم
اگه یکبار دیگه اینجوری با مرد غریبه نصف شب برگردی خونه
مسجد میری باریکلا
ولی برگشت یا من میام دنبالت یا بابا
درغیر این صورت تو مسجد هم که شده میخوابی
ولی تنها یا باغریبه برنمیگردی!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_دهم لباسامو که عوض کردم از
پنج پارت تقدیم نگاه فاطمی تون(:
هدایت شده از ساداتبانو
https://abzarek.ir/service-p/msg/466864
نظرات ،اعنتقادات خود رادرمورد رمان#حوریه ی_سید درلینک ناشناس به اشتراک بگذارید😁☺️
بێـــــسێݦچێ📞......
.
-- خواهَرااا_خواهَرااا --☝️🏻
.
+مرکز بگوشیم👂🏻
.
-- حِجاب!..🌱
حِجابِتونومُحڪَمبگیرید
حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱
اِینجابَچِههابخاطِرِحفظِچادُر
ناموسشیعِه♡
مۍزَنَنبهخطِدُشمَن🌿♥️
.
#حواستونهستخواھــرا....!
#حتیدرمجازۍ!!!
۱_حمایت پلیز.. @inroyeman1
دوستان حمایت
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
سلاااام به شمااا ، وقتتون شیرین رمانتون خیییییلی خیییلی عالیه ، امیدوارم عاای بودنش ادامه داشته باشه...مرسی ازتون بابت رمانتون فوق العاده اس...🌹🌹🌸🌸🌹🌹
۲_سلام
ممنونم😇
خواهش میکنم خداروشکر دست نویسنده درد نکنه واقعا اخرش عالیه مطمئن باشید🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
سلام کانالتون عالیهههه میشه بیاین پیشمون ؟ @Shiiban
۳_سلام
نظرلطفتونه
چشم
دوستان حمایت
💠 #خبر_جمعه
امروز عجب روزی بود! همه غافلگیر شدیم.
ما در خانه بودیم. پدر خواب بود. مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز. من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جرّ و بحث میکردیم!
که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید.
آیهای از قرآن.
به خیال اینکه شاید صدا از بیرون آمده، پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح میآید.
صدایت آشنا و پُررنج بود؛ پدرم بیدرنگ از خواب پرید. مادرم با کفگیر به زمین تکیه داده بود. من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپا گوش شدیم. اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی متعجب، آسمان را ورانداز میکردند. تو خود را معرفی کردی:
« ای اهل عالم! من بقیهالله و حجت و جانشین خداوند روی زمینم... »
باورمان نمیشد. آنجا بود که گُل از گُلمان شکفت و زیر لب سلام دادیم: «السلام علیک یا بقیهالله فی ارضه»
بعد با طنین محمدیات ما را خواستی:
«...در حقّ ما از خدا بترسید و ما را خوار نسازید، یاریمان کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم».
وصف نشدنی است. در پوست خود نمیگنجیدیم.
پدرم همان پایین تخت به سجدهٔ شکر افتاد.
مادرم سرش روی زانو بود و های های گریه میکرد و من و برادرم به خیابان دویدیم.
خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود!
مردم مثل مورچههایی که خانههایشان اسیر سیلاب شده، بیرون میریختند. یکی دکمه پیراهنش را بین راه میبست، دیگری گِرِه روسریاش را میان کوچه محکم میکرد، عدهای زیر بغل پیرزنی ناراحت را که پایه عصایش بخاطر عجله شکسته بود گرفته بودند و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفشهای پدرش را با عجله پوشیده بود و هی میافتاد!
مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک میگفتند. قنادی، رایگان شیرینی پخش میکرد و دَم گلفروشیِ سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس!
ماشینها بوقزنان و بانوان کِلکشان و گلابپاشان، پشت سر جمعیت عظیمی از جوانان به راه افتادند. جوانانی که دست می افشاندند و با شور میخواندند:
«صلّ علی محمد * حضرت مهدی آمد»
خیلی از نگاهها به ویترین یک تلویزیون فروشی در آن سوی خیابان دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابرهٔ جهانی شود.
نذر ۳۱۳ صلوات کردم مبادا اَجنبی چشم زخمت بزند. وقتی چهره دلربایت به قاب تلویزیون آمد، شیشهٔ مغازه غرق بوسه شد. یکی بلندبلند صلوات میفرستاد، دیگری قسم میخورد که تو را قبلاً در محلهشان دیده وخیلیها اشکهایشان
را با آستین پاک میکردند تا یک دل سیر تماشا کنند.
در این مدت که علائم ظهور یکی پس از دیگری نمایان میشد ، دل شیعیان مثل سیر و سرکه میجوشید !
اما کسی فکر نمیکرد به این زودی ها
ببیندت !!!
*سلامتی و فرج حضرت ولیعصر(عج) صلوات*
✍ #حسن_شجاع
ألیسَ الله بکافِ عَبدِه؟!
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست❗️
خدای من..🌺
فقط تویی که
وقتی همه رفتن؛
کنارم میمونی..♥️
فقط تویی که
تو اوج سختی های زندگیم..؛
بهترین همدم و یاورمی..☘
فقط تویی که
با تموم بدی هام
بازم دوستم داری..💕
#وَمنچقدرخوشبختمکہتورودارم
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂
یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ
"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️
هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ
همڊݪِ آقا ڪھیڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:)
#امام_زمان
•°
🌱| #حاجحسینیڪتا
چندتا #قلب براۍ
#امامزمانت شڪارڪردۍ؟!
چَندتامون #غصهخورِ امامزمانیم؟!
رفقــا!
توجنگچیزۍڪهـ
بین #شھدا جاافتادهبود
اینبودڪهمیگفتن.. #امامزمان!
دردوبلاتبهجونمن❤️(: