#چادرانه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaaasheghtarand
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#نیلوفر
#چادرانه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaaasheghtarand
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#نیلوفر
#چادرانه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaaasheghtarand
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#نیلوفر
#چادرانه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaaasheghtarand
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#نیلوفر
#چادرانه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaaasheghtarand
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#نیلوفر
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
هیثم با زیتون ارتباط گرفته و مسعود به هیثم گفت که دنبال سه مسئله هستند: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ ثالثا رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟
همان مواد مربوط به سلاح های کشتار جمعی که از لابراتوار زیتون به سعودی و... داده شده در بندرگاه بیروت هم کشف شده و همین سبب حساس تر شدن بچه های حزب الله شده.
و همچنین هیثم فهمید که زیتون توسط مسئول میز اسراییل در دستگاه امنیتی ایران به آنان معرفی شده است که نام عملیاتی او «حامد» می باشد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم هر روز به مدت سه ساعت وقت میگذاشت و کلیه قراردادها و فاکتورها را شخصا میدید و اگر مشکل و یا ضعف و یا مسئله ای در روند قراردادها میدید تذکر میداد تا اصلاح کنند. گاهی هم عصبانی و یا ناراحت میشد و لازم میدید کع تذکراتی را به بچه های دفترش بدهد.
هیثم: «مثل اینکه حواستون جمع نیست چقدر کارمون حساسه! مسئولیت ما خیلی سنگینه. از یه طرف باید دنبال قراردادهای مناسب و پول آور برای تامین مخارج رزمنده ها علیه اسرائیل و آمریکا باشیم و از یه طرف دیگه هم نباید ذره ای و یا نقطه ای اشتباه کنیم تا شرکا و یا مشتری های ما به ما بدبین بشن.
ما ناسلامتی شاخه اقتصادی و دارایی حزب الله هستیم. به وسیله سرمایه هایی که ما جذب میکنیم باید به یک مرحله ای برسیم که دیگه دستمون جلوی حامیانی که تا الان زحمات ما را کشیدند دراز نباشه و به استقلال هر چه بیشتر حزب الله کمک کنیم.
دیگه به هیچ وجه کم کاری و بی انضباطی مالی در اوراق و مدارک نبینم. چند روز لبنان بودم اما الان که برگشتم از رفتنم پشیمون شدم. بیشتر دقت کنید. بفرمایید سر کارتون.»
🔺تهران-دستگاه امنیتی-میز اسراییل
حامد مردی جا افتاده با قدی متوسط بود که کارمندانش خیلی روی او حساب میبردند و میدانستند که وقتی میگوید کاری بشود، باید بشود.
حامد در جلسه داخلی میز اسراییل به مدیرانش میگفت: «ما تا ابد نمیتونیم بشینیم و شاهد انواع خیانت ها و جنایت ها از طرف کشورهای سلطه باشیم. نمونه اش همین Mi6 که فکر میکنه خبر نداریم که ساقی اصلی پخش محلول های کشتار جمعی اونا هستند. رابط ما در افغانستان میگفت نمونه هایی از اجساد مردم تونستند جمع آوری کنند که نشون میده نوع مواد استفاده کننده در ترکیبات و سلاح ها عوض شده و جهش پیدا کرده.»
یکی از مدیران حامد گفت: «ببخشید ما شواهدی برای ارتباطش با اسراییل داریم؟»
حامد: «هنوز نه! ولی بعیدم نیست. چطور؟»
جواب داد: «بهتر نیست این موضوع را میز انگلستان پیگیری کنه؟ البته اگر صلاح میدونید.»
حامد: «اتفاقا کار هموناست. درسته. قبول دارم. چون در مسیر چند تا از پرونده های ما چنین چیزی بود باید در جریان قرار میگرفتید.»
آن مدیر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «البته ما جزیره نیستیم و نباید جزیره ای عمل کنیم. جسارت بنده را ببخشید. ولی چون دیدم تا الان چند بار مطرح کردید و بعدش هم تقسیم کار براش انجام دادید و دو سه بار در دستور کار بوده، متوجه ارتباط مستقیم این موضوع با خودمون نشدم.»
حامد: «نه خواهش میکنم. اقدامات قبلی در جای خودش محفوظ. از دوستان هم تشکر میکنم. اما انتظاری که دارم اینه که این موضوع فراموش نشه و اگر بازم به شواهدی در این خصوص رسیدید به صورت آنی مطلع بشم.»
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
عصر بود و هیثم معمولا با نوشیدن دو لیوان چایی خستگی درمیکرد. استکان دوم که تمام شد، لب تاب قرمزش را روشن کرد و فورا به صفحه زیتون رفت. دید آفلاین هست. شروع به نوشتن پیام کرد: «اومدم ولی نبودی...»
وسط نوشتن بود که زیتون آنلاین شد. هیثم فورا پاشد رفت در اتاقش را قفل کرد و برگشت سرِ سیستم و شروع به چت کرد:
-خسته نباشی. چایی چطور بود؟
-عالی. من معمولا دو تا چایی با هم میخورم اما از وقتی اون چایی را برام آوردی، دوست دارم هر بار سه تا بخورم.
-خوشحالم که پسندیدی.
-الان اون روسری گل دار پوشیدی که اون روز با اون دیدمت؟
-نه. اونو گذاشتم برای وقتایی که با تو قرار دارم.
-خوبه. امروز خیلی کار داشتی؟
-عصبی شدم امروز. از بس تماس گرفتم و ایمیل فرستادم. دیگه چشمام درست نمیبینه.
-چرا؟ برای شرکتتون؟
-آره. داریم بازاریابی میکنیم ولی کسی را نتونستیم پیدا کنیم که از یک طرف خیلی فضولی نکنه و از یک طرف دیگه بتونه پیشنهادات خوبی با خودش بیاره.
چشمان هیثم با این جملات زیتون برق زد و چیزی از ذهنش گذشت.
-شرایط بازاریاب شما باید چطوری باشه؟ حتما رسمی و دولتی باید باشه یا چی؟
-اتفاقا از دولتی ها به خاطر حساب رسی های سالانه و این حرفه ها خوشمون نمیاد. اولش یک تحقیقات داره که انجام میدیم و اگر تایید شد وارد مذاکرات بعدی میشیم. چطور هیثم؟
-آخه ما الان در حال تسویه و حساب رسی سالانه با شریکانمون هستیم. میخواستم بدونم شرایط شما چطوریه؟
-خوشحال شدم که مطرح کردم. اگر بشه با هم کار کنیم خیلی عالی میشه.
-البته. بیشتر برام توضیح بده.
-صبر کن دو تا فایل مربوط به جذب سرمایه و بازاریاب برات بفرستم.
لحظاتی بعد، زیتون دو تا فایل برای هیثم فرستاد.
-این ها فایل هایی هست که باید مطالعه کنی و نظرت را به ما بگی. هیثم حواست باشه که خیلی فرصت نداریم. اگر نتونی تا فرداشب به من جواب بدی، ممکنه دیگه نتونم کاری بکنم.
-چرا؟ چه اتفاقی میفته؟
-جلسه میذارن و از بین پیشنهاداتی که تا الان از سراسر دنیا اومده یکیشو انتخاب میکنند.
-باشه. من مطالعه کنم و بهت بگم.
بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود در حال تماس تلفنی با هیثم بود که تکلیف نهایی را روشن کنند:
-چه خبر؟
-مشکلی نیست. برم سرِ قرارداد؟
-ما هم مشکلی نداریم. ولی بگو تا رقیبانم را نشناسم و یا حداقل چندین شرکت و کشور خریدار را ندونم نمیتونم تصمیم بگیرم.
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
زیتون به این سوال هیثم اینطوری جواب داد: «تو نگران چی هستی؟ وقتی تو بیایی وسط و تایید بشی، دیگه اونا پا پس میکشن.»
هیثم نوشت: «شرکای من دوس ندارن با هر کسی رقابت کنند. من حق ندارم بدونم چه کسانی با من رقیب هستند و یا تا الان با شما کار میکردند؟»
زیتون: «اینجا امن نیست. میترسم بگم.»
هیثم: «متوجه شدم. پیشنهادت چیه؟»
زیتون: «میفرستم در جیمیل دومت.»
هیثم: «عالیه. حواسم به اون نبود. منتظرم.»
🔺دو ساعت بعد-دفتر کار هیثم
شب شده بود و هیثم که خیلی خسته و کوفته بود خودش را به زور بیدار نگه داشته بود که هر طور شده اول آن پیام را از زیتون دریافت کنه و بعدش بخوابه. راه میرفت. چایی میخورد. ورزش میکرد. تا بالاخره یک صدایی شنید و فورا رفت پشت سیستم.
تا چشمش به پیام زیتون افتاد و حدود بیست فایل با حجم متوسط را دریافت و ذخیره میکرد، خواب از چشمش پرید و به به میگفت.
اما خبر نداشت ...
🔺همان لحظه-لندن-دفتر کار زیتون
زیتون تا دید که هیثم آنلاین هست و پیام تشکر براش فرستاد، صندلیش را چرخوند و به پشت سرش برگشت و به پیرمردی که آنجا بود و سیگار میکشید گفت: «قربان فرستادم. داره میبینه.»
پیرمرد انگلیسی: «کارت خوب بود. روش کار کن.»
زیتون: «چشم»
پیرمرد: «گفتی اسمش چی بود؟
زیتون: «خودشو هیثم معرفی کرده.»
پیرمرد در حالی که فکر میکرد و به نظرش اسمش آشنا بود، چشمانش را ریز کرده بود و با خودش تکرار میکرد: هیثم ... هیثم ... هیثم ... کجا شنیدم این اسمو؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaaasheghtarand
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#بـاران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کردی با این جماعت
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaaasheghtarand
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#بـاران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دهروزماندهبهیتیمشدنمان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaaasheghtarand
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#بـاران