eitaa logo
دانلود
امشب سبک تر می‌زنند این طبل بی‌هنگام‌ را‌ یا وقت بیداری غلط بوده‌ست‌ مرغ بام‌ را؟ یک لحظه بود این، یا شبی کَه‌ز عمر ِمارا تاراج شد؟ ما همچنان لب بر لبی نا برگرفته کام را هم تازه رویم هم خجل، هم شادمان هم تنگدل‌ کَه‌ز عهده بیرون آمدن نتوانم این اِنعام را‌ گر پای بر فرقم نهی، تشریف ِقربت می‌دهی‌ جز سر نمی‌دانم نهادن‌ عذر ِاین‌ اَقدام را چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد بگذار تا جان می‌دهد بدگوی‌ ِبدفرجام‌ را سعدی عَلَم شد در جهان صوفیّ و عامی گوبدان‌ ما بت‌پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام‌ را‌ شماره ۱۴
برخیز تا یک سو نهیم این دلقِ ازرق فام را / بر باد قلّاشی دهیم این شرکِ تقوا نام را هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود / توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را مِی با جوانان خوردنم باری ، تمنّا می کند / تا کودکان در پی فتند این پیرِ دُردآشام را از مایۀ بیچارگی قِطمیر مردم می شود / ماخولیای مهتری سگ می کند بَلعام را زِاین تنگنایِ خلوتم خاطر به صحرا می کشد / کز بوستان بادِ سحر خوش می دهد پیغام را غافل مباش ار عاقلی ، دریاب اگر صاحب دلی / باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایّام را جایی که سروِ بوستان با پای چوبین می چمد / ما نیز در رقص آوریم آن سروِ سیم اندام را دلبندم آن پیمان گُسِل ، منظورِ چشم ، آرامِ دل / نی نی ، دلآرامش مخوان کز دل ببُرد آرام را دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غَمش / جایی که سلطان خیمه زد ، غوغا نمانَد عام را باران اشکم می رود ، وز ابرم آتش می جهد / با پختگان گوی این سخن ، سوزش نباشد خام را سعدی ملامت نَشنَود ، ور جان در این سَر می رود / صوفی ، گران جانی ببَر ، ساقی بیاور جام را پانزدهم‌، حضرت سعدی
تا بوَد بار ِغمت بر دل ِبیهوش مرا سوز ِعشقت ننشانَد ز جگر جوش مرا نگذرد یاد ِگُل و سُنبلم اندر خاطر تا به خاطر بوَد آن زلف و بناگوش مرا شربتی تلخ تر از زَهر ِفِراقت باید تا کند لذت ِوصل ِ تو فراموش مرا هر شبم با غم ِهِجران ِتو سر بر بالین روزی اَر با تو نشد دست در آغوش مرا بی دهان ِتو اگر صد قَدَح نوش دهند به دهان ِتو که زَهر آید از آن نوش مرا سعدی اندر کف ِجلّاد ِغمت می‌گوید بنده‌ام، بنده به کُشتن دِه و مفروش مرا :) شانزدهم‌، حضرت سعدی
چامه؛
تا بوَد بار ِغمت بر دل ِبیهوش مرا سوز ِعشقت ننشانَد ز جگر جوش مرا نگذرد یاد ِگُل و سُنبلم اندر خاطر
لااُبالی چه کند دفتر ِدانایی را؟ طاقت ِوعظ نباشد سر ِسودایی را آب را قول ِتو با آتش اگر جمع کند نتواند‌ که کند عشق و شکیبایی را دیده را فایده آن است که دلبر بیند وَر نبیند، چه بوَد فایده بینایی را؟! عاشقان را چه غم از‌ سرزنش‌ ِدشمن و دوست؟ یا غم ِدوست خورَد یا غم ِرسوایی را همه دانند که من سبزه خط دارم دوست نه چو دیگر حَیَوان سبزه صحرایی را من همان روز، دل و صبر به یغما دادم که مقیّد شدم آن دلبر ِیَغمایی را سرو بگذارد، که قدّی و قیامی دارد گو ببین آمدن و رفتن ِرعنایی را گر برانی، نرود، وَر برود‌، باز آید ناگزیر است مگس، دکّه حلوایی را بر حدیث ِمن و حُسن ِتو نیفزاید کس حد همین است سخندانی و زیبایی را سعدیا! نوبتی امشب دُهُل ِصبح نکوفت‌ یا مگر روز نباشد شب ِتنهایی را بیستم، حضرت سعدی
در نمازم خَمِ ابرویِ تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد از من اکنون طمعِ صبر و دل و هوش مدار کان تحمّل که تو دیدی همه بر باد آمد باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد زیرِ بارند درختان که تعلّق دارند ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد صد‌‌ و‌ هفتاد و سوم، حضرت حافظ
دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی در این عالم به چشم دل بهشت جاودان بینی چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی چه چشمت گشت از او بینا و شد سرمست از آن صهبا قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی جهان را جان شوی آنگه شوی اقلیم جان را سر شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی شود عرش از برایت فرش و گردد جسم بهرت جان شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی نهصد‌ و سی‌ و چهارم، فیض کاشانی
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها زیرا که منم بی‌من با شاهِ جهان تنها ای مشعله آورده دل را به سحر برده جان را برسان در دل دل را مَسِتان تنها از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل آن را مگذار اینجا وین را بمخوان تنها شاهانه پیامی کن یک دعوتِ عامی کن تا کی بود ای سلطان این با تو و آن تنها ؟ چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها مولانا، دیوان شمس؛ شماره صد‌ و هشتاد و چهارم
سکه رخسار ما جز زر مبادا بی‌شما در تک دریای دل گوهر مبادا بی‌شما شاخه‌های باغ شادی کان قوی تازه‌ست و تر خشک بادا بی‌شما و تر مبادا بی‌شما این همای دل که خو کردست در سایه شما جز میان شعله آذر مبادا بی‌شما دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی‌شما روز من تابید جان و در خیالش بنگرید گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی‌شما چون شما و جمله خلقان نقش‌های آزرند نقش‌های آزر و آزر مبادا بی‌شما جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می‌دهیم کاین جگر را شربت کوثر مبادا بی‌شما صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست عقل گوید کان می‌ام در سر مبادا بی‌شما هر دو ده یعنی دو کون از بوی تو رونق گرفت در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی‌شما چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بی‌شما بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی‌شما تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد دست‌های گل به جز خنجر مبادا بی‌شما مولانا، دیوان شمس؛ شماره صد و سی و هشتم
چامه؛
سکه رخسار ما جز زر مبادا بی‌شما در تک دریای دل گوهر مبادا بی‌شما شاخه‌های باغ شادی کان قوی تازه‌ست
ای مبارک ز تو صبوح و صباح ای مظفر فر از تو قلب و جناح ای شراب طهور از کف حور بر حریفان مجلس تو مباح ای گشاده هزار در بر ما وی بداده به دست ما مفتاح وانمودی هر آنچ می‌گویند مؤذنان صبح فالق الاصباح هرچ دادی عوض نمی‌خواهی گرچه گفتند السماح رباح   مولانا، دیوان شمس؛ شماره پانصد و بیستم
کُنون که بر کفِ گُل جامِ بادهٔ صاف است به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است بخواه دفترِ اشعار و راهِ صحرا گیر چه وقتِ مدرسه و بحثِ کشفِ کَشّاف است؟ فقیهِ مدرسه دی مست بود و فَتوی داد که مِی حرام ولی بِه ز مالِ اوقاف است به دُرد و صاف تو را حُکم نیست خوش دَرکَش که هر چه ساقیِ ما کرد عینِ اَلطاف است بِبُر ز خَلق و چو عَنقا قیاسِ کار بگیر که صیتِ گوشه‌نشینان ز قاف تا قاف است حدیثِ مُدّعیان و خیالِ همکاران همان حکایتِ زَردوز و بوریاباف است خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ نگاه‌دار که قَلّابِ شهر، صرّاف است ` شماره چهل‌وچهارم‌؛ حافظ
چامه؛
کُنون که بر کفِ گُل جامِ بادهٔ صاف است به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است بخواه دفترِ اشعار و راهِ
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مُهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم قصد جانست‌ طمع در لب جانان کردن تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم من کی آزاد شکم از غم دل چون هر دم هندوی ِزلف بتی حلقه کند در گوشم حاش‌الله که نیم معتقد طاعت خویش این قدر هست که گه‌گه قدحی می‌نوشم هست امیدم که علیرغم عدور و زجِرا فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت من چرا ملک جهان را بجوی نفروشم فرقه پوشی من از غایب دین‌داری نیست پرده ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم من که خواهم که ننوشم‌ بجز از راوی خم چه کنم‌ گر سخن‌ پیر ننیوشم‌ گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم ` شماره سیصد‌وچهلم؛ حافظ
چامه؛
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مُهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم قصد جانست‌ طمع در لب جانان کر
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست موقف آزادگان بر سر میدان اوست ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند سلسله پای جمع زلف پریشان اوست چند نصیحت کنند بی‌خبرانم به صبر درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست گر کند انعام او در من مسکین نگاه ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست گر بزند بی‌گناه عادت بخت منست ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو سروی اگر لایقست قد خرامان اوست چون بتواند نشست آن که دلش غایبست یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست حیرت عشاق را عیب کند بی بصر بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست شماره‌نود‌‌‌و‌پنج سعدی