#مرضیه_امامی
#تمرین_پنجم
#گام_دوم
#صحنه
بخشی از خاطره خدابیامرز مادرشوهرم زمانی که یک فرزندش مجروح شده بود و خبر شهادت فرزند دیگرش را به او دادند:
کنار سماور نشست، یک چایی برای خودش ریخت و گوشه پرده را بالا زد، پسرش بیدار بود. یک چایی هم برای او ریخت و سینی را کنار رختخوابش برد.
نگاه خود را از سمت پسرش به سوی حیاط آب پاشی شده چرخاند. نتوانست اشک فروریخته بر دیدگانش را از او مخفی کند. اصلا باورش نمی شد که او پای سالم خود را نیز از دست داده است.
مامان چی شده؟
هیچی دلم داره میجوشه، نمی دونم چرا اینطوری شدم.
می ترسی دیگه نتونم راه برم. نگران نباش.
وقتی یادم میاد چطور پشت سر دکتر می دویدم و با التماس می گفتم پایت رو عمل کنه خوب میشه دلم آتیش می گیره. نمی دونستم این پای سالم رو هم زمونی میاد که نداشته باشی.
زن چرا گوشی رو برنمی داری؟ خودش را کشت.
الو الو ....
سراسیمه خودش را به سپاه رساند همین که از حال پسرش در جبهه پرسیدند انگار تیر به دلش زدند.
هنوز به خانه نرسیده بود که از دور دید دارند خانه را با پارچه های سیاه و سرخ می پوشانند.
https://eitaa.com/channel_marziyah
از تمرین های ارسالی برای دوره نویسنده شو😊
#خاطره_داستان