🍃🍃🥀بنام خدا 🥀🍃🍃
#داستان_شب
#احمق
روزي مردي حضرت عيسي را ديد كه به جانب كوهي مي گريزد.با تعجب به دنبال او دويد و گفت كه در پي تو كیست و از چه اينچنين شتابان گشته اي ؟
اما عيساي مسيح آنقدر عجله داشت كه پاسخ او را نداد . مرد كه اكنون كنجكاو تر شده بود عقب عيسي رفت تا يك دو ميدان آن طرف تر به عيساي مريم رسيد و گفت از بهر رضاي حقّ، لحظه اي بایست و بگو از چه مي گريزي؟
حضرت عيسي گفت: از احمق گريزانم.
مرد پرسيد مگر تو نيستي كه كر و كور را شفا دادي و نفس مسيحائي ات مرده را زنده كرد؟
روح الله گفت: چرا من هستم . مرد پرسيد مگر تو نبودي كه در مشتي گِل دميدي و آن گل ها را تبديل به پرنده كردي ؟ پس هرچه خواهي مي كني اي روح پاك !
حضرت مسيح گفت : به ذات پاك خداوند قسم و به صفات پاك او كه جهان در عشقش جامه و گريبان دريده اند سوگند مي خورم كه اسم اعظم خداوند را كه اگر بر كوه بخوانم بي تاب مي گردد نه يك بار كه هزار بار بر دل احمق خواندم ،آن هم از روي مهر و محبت ولي سودي نداشت !
مرد پرسيد حكمت چيست؟ چرا دعايت آنجا اثر كرد ولي اينجا درماني نكرد ؟
گفت : رنج احمقي ، قهر خداست ولي رنج و كوري ابتلاست . ابتلا و بيماري رنجي است كه باعث رحم ديگران مي شود اما احمقي رنجي است كه باعث زخم و قهر ديگران مي گردد و مانند داغ خداوند است كه بر جان هركس بخورد ؛همچون قفلي كه مهر و موم شده باشد هيچ دستي نمي تواند براي آن چاره اي بيابد .
🪴🪴🪴
زاحمقان بگريز چون عيسي گريخت
صحبت احمق بسي خون ها كه ريخت
اندك اندك آب را دزدد هوا
وين چنين دزدد هم احمق از شما
🪴🪴🪴
حکایتهای #مثنوی
📚هر شب یک #داستان جذاب و خواندنی در کانال رسمی روستای سنگک
@channelsangak