#اشعاری از شاعر آقای روحی
جان... پرستوی دل قافله گم کرده مسیر
در هیاهوی کلاغان ز شب دزد پنیر
نبض خورشید زند قلب زمستانی ما
فصل پرواز در این همهمه شد زود چه دیر!
رقص باد است گلوی نفس حنجره ها
فصل آغاز گل اندازی فریاد کبیر
نامی ِعشق به تاراج خزان مانده ز خویش
ساقی عشق به دست عبَثی گشته اجیر
خسته ام جان.. من از این سلسله ی حلقه ی تنگ
خسته از رنج نفس در نفس کهنه و پیر
راه بیرون شدن از گندم و آدم ز کجاست؟
کاروان رفته و ما بر سر آن حادثه گیر
خسته ام ،خسته از این دامگه پنجره ام
با هوسهای تو ای پنجره جان گشته به زیر
سایه ی سرد غم و دامن هول آور شب
شانه ای نیست برآن تکیه کنم یک دل سیر
آنچه بر راحت و آرام دلم می تازد
چک چک ِ دلهره هائیست به لبهای ضمیر
آب ِ روئی که هوادار و تمیز همه بود
گشته امروز به صورت سبب جوش و کهیر
در پی لقمه ی نانی دل آوارگیم
مرغک خانه بدوشی که پی دانه اسیر
آه ِ از سلسله های گره در قلب گره
آه از این شیوه ی مردم کُشی از جنس حریر
آرزوها همه بر قامت دریاست، ولی
رود شهر دل ما ریخته بر دشت کویر
نعره هایی که در این باغ جهان میبینی
های و هوئیست که در فاصله زد از دل شیر
آنچه بیش از همه بر قلب و دل من زده است
تق تق ِمسخره ی ساعت عمر است چو تیر
#مجید_روحی
@channelsangak