🌺🌺🌿بنام خدا 🌿🌸🌸
#داستان_شب
#صدق و صفا و معرفت
روزی شاه عباس اول برای گردش از شهر خارج شد، سید بزرگوار میرداماد و شیخ بهایی نیز همراه او بودند.
میرداماد مردی سنگین وزن و شیخ بهایی لاغر اندام و سبک وزن بود؛ از این رو اسب میرداماد همیشه در عقب حرکت میکرد؛ اما مرکب شیخ بهایی پیشاپیش اسبها بود. شاه عباس خواست آن دو عالم را بیازماید، پس خود را به میرداماد نزدیک کرد و گفت: ببین اسب شیخ چطور به رقص آمده و شیخ میان جمعیت باوقار حرکت میکند. میرداماد گفت: اسب شیخ، از خوشحالی که دارد نمیتواند آرام باشد، هیچ فکر میکنید چه کسی سوار آن اسب است.
شاه بعد از ساعتی خود را به شیخ بهائی نزدیک کرد و گفت: شیخ! ببین چگونه سنگینی میرداماد اسب را ناراحت کرده است، دانشمند واقعی باید مانند شما سبک وزن باشد، نه چنان سنگین. شیخ در جواب گفت: این از سنگینی آن جناب نیست؛ بلکه توانایی برداشتن مقام علمی ایشان را ندارد که کوههای محکم از حمل چنین مقامی عاجزند.
شاه عباس وقتی این صدق و صفا را میان دو عالم عصر خود ملاحظه کرد، از اسب پایین آمد و روی خاک سر به سجده گذاشت. (پند تاریخ ۵/ ۶۸ ۔ ۶۹؛ به نقل از: روضات الجنات /۱۱۵.)
منبع: کتاب هزار و یک حکایت-جلد ۱ / حکایت ۹۶۴ / صفحه ۶۹۴
#داستان جذاب و خواندنی در کانال رسمی روستای سنگک📚✍🏻
@channelsangak