🌺🌺🌸بنام خدا 🌸🌺🌺
#داستان_شب
#فوت کوزه گری
كوزهگری بود كه كوزه و كاسه لعابی میساخت. خیلی هم مشتری داشت. این كوزهگر یك شاگرد زرنگ داشت. چون كوزهگر شاگردش را خیلی دوست داشت و از یاد دادن به او كوتاهی نمیكرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام كارهای كوزهگری و كاسهگری را یاد گرفت و پیش خودش فكر كرد كه حالا میتواند یك كارگاه جدا درست كند. به همین جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: «مزد من كم است.» كوزهگر قدری مزدش را زیاد كرد ولی شاگرد باز هم راضی نشد و پس از چند روز گفت: «من با این مزد نمیتوانم كار كنم.» كوزهگر گفت: «آیا در این شهر كسی را میشناسی كه از این بیشتر به تو مزد بدهد؟» شاگرد گفت: «نه! نمیشناسم ولی خودم میتوانم یك كوزهگری باز كنم.» كوزهگر گفت: «بسیار خب، ولی بدان من خیلی زحمت كشیدم تا كارهای كوزهگری را به تو یاد دادم، انصاف نیست كه مرا تنها بگذاری.» شاگرد گفت: «درست است ولی دیگر حاضر نیستم اینجا كار كنم.» كوزهگر گفت:
«بسیار خب، حالا بیا شش ماه هم با ما بساز تا یك شاگرد پیدا كنم.» شاگرد گفت: «نه! حرف مرد یكی است.» شاگرد رفت و یك كارگاه كوزهگری باز كرد و مقداری كوزه و كاسههای لعابی ساخت تا با استادش رقابت كند و بازار كارهای استادش را بگیرد. ولی هر چه ساخت دید بیرنگ و كدر است و مثل كاسههای ساخت استادش نیست. هر چه فكر کرد دید اشتباهی در درست كردن آنها نكرده ولی كاسهها خوب نشدهاند. بعد از فكر زیاد فهمید كه یك چیز از كارها را یاد نگرفته است. پیش استادش رفت و درحالی كه یكی از كاسههایش دستش بود به استادش گفت: «ای استاد عزیز، حقیقت این بود كه من میخواستم با تو رقابت كنم ولی هرچه سعی كردم كاسههایم بهتر از این نشد. آیا ممكن است به من بگویی كه چرا اینطور شده؟» كوزهگر پرسید: «خاك را از كدام معدن آوردی؟» گفت: «از فلان معدن.» استاد گفت: «درست است، گل را چطور خمیر كردی؟» گفت: «اینطور...» استاد گفت: «این هم درست، لعاب شیشه را چطور ساختی؟» گفت: «اینطور...» استاد گفت: «درست است، آتش كوره را چه جور روشن كردی؟» شاگرد گفت: «همانطور كه تو میكردی.» استاد گفت: «بسیار خب، تو مرا در این موقع تنها گذاشتی و دل مرا شكستی. من از تو شكایت ندارم چون هر شاگردی یك روز باید استاد شود ولی اگر بیایی و یكسال دیگر برای من كار كنی یاد میگیری.» شاگرد قبول كرد و به كارگاه برگشت ولی دید تمام كارها همانطور مثل همیشه است. یك سال تمام شد. شاگرد پیش استاد رفت. استاد گفت: «حالا كه پسر خوبی شدی بیا تا یادت بدهم.» استاد رفت كنار كوره و به شاگردش گفت: «كاسهها را بده تا در كوره بچینم و خوب هم چشمانت را باز كن تا فوت و فن كار را یاد بگیری.» استاد كاسهها را از دست شاگرد گرفت و وقتی خواست توی كوره بگذارد چند تا فوت محكم به كاسهها كرد و گرد و خاكی را كه از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت: «همه حرفها در همین فوتش هست. تو این فوت را نمیكردی.» شاگرد گفت: «نه، من فوت نمیكردم ولی این كار چه ربطی به رنگ لعاب دارد؟» استاد گفت: «ربطش اینست، وقتی كه این كاسهها ساخته میشود چند روز در كارگاه میماند و گرد و خاك روشان مینشیند. وقتی چند تا فوت كنیم گرد و غبار پاك میشود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف میشود و جلا پیدا میكند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن.🌺🌺
هر شب یک #داستان جذاب و خواندنی در کانال رسمی روستای سنگک📚✍🏻
@channelsangak