🌺🌺🌿بنام خدا 🌿🌺🌺
#داستان_شب
#کراماتی از آقا سید بزرگوار
صمصام جلیل القدر
ازدر نیمــه بــازداخل شــد. جناب صمصــام با رنگی پریــده خوابیده بود روی تشک. جلورفت و حال ایشان را پرسید.
- گرسنه ام و چیزی در خانه برای خوردن ندارم.
بدون معطلی رفت یک دســت بریان خرید وبرگشــت. ســید بعد از چند لقمــه، گفــت:خدا خیــرت بدهد،از بی رمقی داشــتم جــان میدادم.
همانطــور کــه نشســته بــود،دید بیشــتراز هــزار تومــان زیرپوســتین زیر پایــش اســت.پرســید:مگــر چیــزی در خانــه نداشــتید؟ یک مقــدار به خودتان برســید.پنج تومــان از این پولها برمیداشــتید و چیزی تهیه میکردید تا اینقدر ضعیف نشوید.
- اینها پول نذری مردم است وصاحب دارد.
رنــگ وروی ســید هنوز ســر جــا نیامده بود مــردعصبانی گفــت:اول اینکــه پــول،نذرمــردم فقیر اســت و کل اصفهان را بگردید مســتحق تر
از شــماپیــدا نمیشــود.در ثانــی خیلــی مردم این پــولرا نذر خود شــما میکنند وبه اینکه شما چطور خرجش میکنید کاری ندارند.
مــن یــک واســطه بیشــترنیســتم. هــر یک شــاهی کــه از ایــن پولها بردارم،صدهزار قدم از امام زمان دورمیشــوم. حالا تو روا میدانی که من برای یک وعده غذای ناقابل، خانۀ امام زمانم را گم کنم
#صمصام
یک #داستان جذاب و خواندنی در کانال رسمی روستای سنگک📚✍🏻
@channelsangak
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─