#شهدای_کربلا
🏴 قاسم را ۲۰ سال پیش در نوجوانی میدیدند که به مسجد کوفه میآید پای خطبه های علی مینشیند و هنگام نماز مشتاق به امام اقتدا میکند. امام حسین از همان زمان او را میشناخت. هنگام شهادت مولا و مقتدایش در محراب کوفه ۲۰ ساله بود داغدار زخمی که فواره خون از فرق آفتاب در آسمان افشانده بود.در سالهای امامت امام مجتبی فداکاری و پاک بازی و رشادتش را بسیار شاهد بودند قاسم آزرده خاطر کوفیان بود. درد و زخم مرهم ناپذیر پیمان شکنی و تنهایی مسلم بر قلبش نشسته بود. شنیده بود که اباعبدالله به کربلا آمده است، اما چگونه میتوانست خود را به اردوگاه امام برساند؟ راهها بسته بود عبید زیاد هر روز در مسجد سخن میگفت و با تهدید و ارعاب راه هر حرکت و تکاپویی را میبست.
قاسم چارهای اندیشید. همسفری با لشکریان عمر سعد و رسیدن به کربلا و پیوستن به حسین.
چهارم یا پنجم محرم بود که سوارکار شجاع کوفه رهسپار کربلا شد. روزی که به کربلا رسید به هیچ درنگ به دیدار حسین شتافت. امام او را در آغوشش فشرد. یاد مسجد کوفه تداعی شد.قاسم میگریست و امام تسلایش میداد. صبح روز عاشورا قاسم کنار امام آمد تا آخرین جرعه را از نگاه امام بنوشد. همه تمنایش همین نگاه بود. امام او را نواخت و قاسم را به لبخندی بدرقه کرد.
دمی با شهدای کربلا
قسمت دهم بخش دوم
تیر میبارید و مرگ در همه سو بال و پر گسترده بود. فرزند حبیب میجنگید. شجاع کوفه اینک قهرمان نبرد عاشورا بود وطنش بوسهگاه تیرهای دشمن شده بود خون میجوشید. اما قاسم به چشمههای جوشان از زیر تن پوش گوش چشمی هم نداشت جویبار خون از تن قاسم جاری بود. غروب عاشق حماسه ساز در صبحگاه عاشورا و طلوع در مشرق وصال آغاز میشد. کوه بر زمین افتاد زمین لرزید آسمان خم شد تا سیمای روشن شهیدان عاشورا را خوبتر بنگرد. دمی بعد صدای آرام او از حنجره خونین برمیخاست:
حبیبی یا حسین
امام کنار او رسید سایه معشوق بر عاشق افتاده بود، اشک محب و محبوب در هم میآمیخت و دمی بعد روح آسمانی قاسم در نوازش دستان امام بر پیشانی به ضیافتکده و خلوت جانان بال گشود .
قاسم ابن حبیب هم آسمانی شد😭
🆔@chantehh
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرما چه کرده با مردم 😂اینم تقدیم به نگاههای زیباتون شاد باشید .😊
🆔@chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تست اعصاب ما ایرانی ها😂😂
🆔@chantehh
#نوستالژی
#ارسالی_شهروندان
📷 تصویر زیبایی که آقا فرهاد شجاعی به نگاه چنته ایا اهداء کردن از جوانهای قدیم بهاباد
🔸از راست : حاج علی هوشمند ، مرحوم حاج امیر شجاعی ، حاج مهدی رضوی ، ناشناس ، حاج سید محمد رضوی (محمد آسید مصطفی )
🆔 @chantehh
#نوستالژی
#ارسالی_شهروندان
📷 و این تصویر تاریخی و زیبا از جوانهای دهه ی پنجاه بهاباد
✍ آقای فرهاد شجاعی:
۲ نفر رو فقط نشناختم بقیه از این قرارند:
🔹از چپ ایستاده :
حاج حسن ایمانی . ؟ ، حاج محمد عبداللهیان . حاج علی هوشمند . حاج محمد رضوی (محمد آسید مصطفی). مهندس حداد . مهندس خانی .
🔹نشسته از چپ:
حاج عباس رضوی . مرحوم سید حسین شفاهی . حاج مهدی رضوی . حاج محمد مهدی امینی . آخری شاید سعید پورخدابخش ؟؟؟
🆔 @chantehh
#خاطره_قدیمی
✍ مهدی عبداللهیان بهابادی
🔸عصر یه روز سرد زمستانی سال ۷۸ با حسین آغا اخوان از اصفهان راهی یزد شدیم و برنامه حرکت رو جوری ردیف کردیم که به محض رسیدن به یزد با اتوبوس ساعت ۶ عصر علی صالحی به بهاباد بریم.🚎
از اونجا که بدِ حادثه و خرابی اتوبوس و بدشانسی خودمون رو پیش بینی نکرده بودیم ، وقتی به یزد رسیدیم که کار از کار گذشته و اتوبوس بهاباد رفته بود.😟😣
هوا دیگه کم کم داشت تاریک می شد و از اونجایی که راهبردار نبودیم تو اون شب سرد کجا بریم تصمیم گرفتیم اون شب رو هر جور شده تو ترمینال بگذرونیم تا با سرویس کله صبح بریم بهاباد.
البته تو مخیّله مون نیم نگاهی هم به هتل صفاییه و هتل مشیر داشتیم ولی هر وقت یاد جیب های پر از خالی دانشجوییمون می افتادیم به این نتیجه می رسیدیم که : مگه اتاق نمازخونه ترمینال چه کم از اتاقهای هتل صفاییه داره؟🤓
اتاق کوچک و نمناک نمازخونه ترمینال با یه لامپ صد کوچک زرد و یه موکت رنگ و رو رفته پر از خاک ، درست روبروی دفتر بلیط فروشی بهاباد واقع شده بود - که حُکماً قدیمیا یادشونه - و ما با این دلخوش کنی که یه شب هزار شب نمیشه تصمیم گرفتیم اون شب رو اونجا اقامت کنیم و از همون ساعت اول معلوم بود که چه شب سختی در انتظارمونه.🤦♂️
با حرف زدن و نماز خوندن و کتاب خوندن و فکر کردن و ... ساعت به ۱۲ شب رسید و سوز سرما ساعت به ساعت بیشتر و بیشتر شد؛ جوری که دیگه رو زمین نشستن کار منِ سرمایی که از همون ماه مهر تنها دانشجویی بودم که تو کل دانشگاه چندهزار نفری کاپشن پوش بودم نبود - حسن حاتمی میدونه چشی میگم -
به حسین آغا که تو اون سرمای استخون سوز، دائم سخنرانی می کرد😊پیشنهاد دادم کمتر حرف بزنه و بیاد قدم بزنیم تا هم وقت بگذره و هم کمی گرم بشیم.
تا میدون امام حسین و از اونجا تا باهنر و باغ ملی و بلوارای اطراف رفتیم و قدم زدیم و تا برگشتیم به ترمینال و دوباره اون اتاق سرد ، ساعت نزدیک سه صبح شده بود.
دیگه از خستگی نا نداشتم و دراز نکشیده خوابم برد . نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته بود که از سوز سرما بیدار شدم و تا چشم باز کردم دیدم حسین آغا هم از سرمای شدید بیدار شده و نشسته و نمیدونه چیکار کنه.
با پیشنهاد من قرار شد رو نصف اون موکت کوچیک ، کنار هم بخوابیم و اون نصفه دیگه رو بکشیم رو سرمون😫😰
همینکارو کردیم و گرد و خاک و دولخ موکت رو به هوای گرم شدن به جون خریدیم ولی زور سرما زیادتر از اون بود که بذاره بخوابیم .
دوباره و این بار با لباسهای خاک و خولی بلند شدیم و در حالیکه متوجه شده بودیم همه ی تلاشمون برای خوابیدن یک ساعت بیشتر نشده و هنوز ساعت ۴ صبحه ، یه دفعه حسین آغا با یه جیغ بلند مث برق زده ها انگاری که بزرگترین کشف تاریخ رو کرده فریاد زد : " مهدی مهدی 🧐🧐🧐 "
مطمئن بودم اون وقت صبح تو اون ترمینال تاریک که جز من و حسین آغا هیچ جنبنده ای نمی جُرید قرار نبود معجزه ای اتفاق بیفته ، با بی میلی و بی حالی گفتم : حالا چطو شده نصف شبی؟
- خونه معلم ، خونه معلم
حسین آغا اینو می گفت که انگاری واقعا هم کشف بزرگی کرده بود ، منم که چشام داشت از خوشحالی از حدقه بیرون می زد با کنجکاوی گفتم : خب ، خب 😃😃
حسین آغا : من کارت خونه معلم دارم ، میتونیم شب رو اونجا بخوابیم...🤷♂️
😬😬😬😬😬😬😬😬
حس دوگانه ای داشتم ، اولش دلم میخواست سر خودم و حسین آغا رو بکوبم تو دیوار🙄 ولی فکر سرما و اون خستگی ناشی از بی خوابی و تصور اون اتاق گرم و تخت نرم تو خونه معلم که انتظارمونو می کشید می گفت مهدی دنیا رو بغل کن که راحت شدی ( همین دنیای فانی منظورمه 😉 )
تاکسی گرفتیم و راه افتادیم.
تو راه داشتم تو دلم به حسین آغا غر میزدم که : حسین آغا دعا کن بهمون اتاق ندن وگرنه قتلت واجبه از بس بهمون سختی دادی با اون فکر کردنت ...😬😑
رسیدیم خونه معلم و یه اتاق بهمون دادن که وقتی واردش شدم چشمام از خوشحالی برق می زد و مطمئن بودم تو بهشت هم دیگه همچین اتاقی پیدا نمی شد .
تا میومدم حسین آغا رو به شکل حور و پری ببینم از یاد کارای اون چند ساعت و سختیایی که بهمون داده بود دلم می خواست تا می جُرید بجُرونمش 😇
قرار بود دو ساعتی بخوابیم و با اتوبوس ۶ صبح راهی بهاباد بشیم که اون تختخواب گرم و نرم نذاشت زودتر از ۶ عصر به اتوبوس برسیم .✋
🌹🌹 این دو تا گل رو به دوست عزیزم جناب حسین آقا اخوان تقدیم می کنم که تو یکسالی که توفیق داشتم باهاشون هم اتاقی باشم چقدر ازشون یاد گرفتم. بسیار کنجکاو و باهوش و اهل مطالعه و عبادت...
سلامتی و شادکامیتون بر دوام باشه حضرت آغا و روح پدر و مادرتون شاد🙋
🆔 @chantehh
🚩 سالروز شهادت شهید محمد علی دهقان کریم آباد
تولد ۱۳۱۶/۸/۲۴ کریم آباد
شهادت ۱۳۶۱/۵/۷ کوشک
عملیات : رمضان
محل خاکسپاری:گلزار شهدای کریم آباد
زندگینامه:
بيست و چهارم آبان ۱۳۱۶، در روستاي كريم آباد از توابع شهرستان بهاباد به دنيا آمد. پدرش حسين، كشاورزي ميكرد و مادرش فاطمه نام داشت. با شرکت در کلاس نهضت سواد آموزی خواندن و نوشتن را آموخت . او نيز كشاورز بود. سال ۱۳۳۹ ازدواج كرد و صاحب دو پسر و سه دختر شد.
وی پنج بار به عنوان بسيجی به جبهه اعزام و سرانجام هفتم مرداد ۱۳۶۱ ، با سمت تكتيرانداز در كوشك بر اثر اصابت تركش به شكم، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش قرار دارد.
🆔 @chantehh
♦️تا دقایقی دیگر؛
آغاز مراسم تنفیذ و اعطای حکم رئیسجمهور منتخب توسط رهبر معظم انقلاب اسلامی
🔹مراسم تنفیذ چهاردهم تا دقایقی دیگر بهصورت زنده و مستقیم از شبکههای رادیویی و تلویزیونی رسانه ملی و بینالمللی پخش خواهد شد.