eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
32 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی و تبلیغات @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
ِ قدِ کوچه ی بابادحسین عبداللهیان بهابادی 💫 آفتاب ِصبح، زمین خورده و نخورده اتوبوس آغ رضا آغا نسرین( نصری ) با اون بوق معروفِ مخوفِ کذائی از پیچ شهرک گذشته و انگار قراره کار خروس بی محل محله های بهاباد را که نیمه کاره مونده تموم کنه و راه و بیراه صدای «آیی آیی» این بوق که نه ، در واقع سور اسرافیل، ملت را که در خواب صبحگاهی قرارهاشونو تنظیم می کردند ، از خواب خوش بپرونه. ماها شبهایی را که درِ قلعه و خونه عمه شهربونو (مادر اُس ممد حاتمی) به صبح می‌رسوندیم حسابی دوست داشتیم . چرا که با صدای اتوبوس، از خواب پریده و با شعف و چشمان خواب آلوده، خودمون رو با پوشیدن دمپاییهای لنگه به لنگه جلوی مسجدجامع می رسوندیم و به سیلِ مسافران خیلی خوشبخت اتوبوس مشغول می شدیم ( البته از دید ما مغز نخودیهای کوچولو😂 ) و چنان به آدمهای از فضا آمده ی پشتِ شیشه های اتوبوسِ آقا رضا زُل می زدیم که اگر قرار بود ساعتها سرِ چنگو بنِشینیم و و کلّه های راس قَدِ این موجودات عجیب و غریب را بنگریم امکان نداشت خسته بشیم و پلک بر هم بزنیم . در این حال البته من گاهی بر اثر چرت زدن به زمین میخوردم و دوباره باسن مبارک را بر زمین کشیده و خودم را به محمدرضا می رسوندم و برادر بزرگتر با دست چنان بر گُرده ی من می‌کوبید که دادم به آسمونِ نمیدونم چندم می رفت و صدبار یاد گُرده مشتوهای ننه زمزم را گرامی می‌داشتم😏 باز این ممرضا بود که با لهجه کرمونی چنان میگفت :« چرت نِزن ، اتومبوسو رِ ببین » که انگاری ممکنه لحظه ی حساسی از اکشن ترین فیلم هالیوود یا بالیوود رو از دست بدیم و من در حالی که کلّه ای میخاروندم و با پشت دست نوک دماغمو میمالوندم، دوباره محو حرکات آکروباتیک جناب ابوالقاسم عشقی می‌شدم. اون روزا و در عالم کودکی، ابوالقاسم عشقی که را به راه گونی و یا وسیله ای را به جعبه بغل اتوبوس منتقل می کرد و یا بر روی سقف اتوبوس ، موتورسیکلت غُراضه ی از جنگ برگشته ای را با طناب محکم می کرد از نگاه ما، فرشته ی آسمانی از پیش خدا برگشته ای بود که در کمال خوشبختی در کنار آقا رضا آغا نسرین و در جوار دیوار رنگ و رو رفته ی مسجد جامع، در آن کله سحر می‌توانست سیگاری آتیش کنه و دودش را نصف به ریه و نصفش را به ما هدیه بده و با آن عینک ته استکانی و آستین‌های ورمالیده به مسافران بافق و یزد نهیب بزنه و بگه : «بِجیکِت بالا که میخِم بریم» 👺 و حسرت پشت حسرتِ ما بود که در پس اتوبوس پر دودِ آغا رضا که حالا داشت از کمرتای خیابونای بهاباد از نظرها ناپدید می شد، میدوید. تو راه برگشت، با ذوق، بوق شیپوری و بوق آیی آیی رو تمرین می کردیم و تا خود خونه ی عمه شربونو میدویدیم و همچون اتوبوس از خودمون گاز در می کردیم 🤣( با دهنمون گاز دادن اتوبوس رو تمرین میکردیم ) و الحق و الانصاف در تقلید بوق اتوبوس آغ رضا آقا نسرین هیچ کس به گَرد پای حسن عمو علیا ( عبداللهیان ) با اون لباس‌های منحصر به فردش نمی‌رسید. و ما بعد از رفتن اتوبوس که انگار دلهای ما رو هم با خودش برده بود تا خود یزد ، تا ساعت پنج عصر به انتظار می نشستیم و برگشتنش رو به اتفاق حسن عمو علیا جلوی دانشگاه کندئو لحظه شماری می کردیم و تصورمون این بود که یزد در کُره ی دیگه هست و اتوبوس آقا رضا در فضا سیر می‌کنه و مسافرانی فضایی را برای ما هر روز با خود به بهاباد می‌ یاره. یاد آغا رضا و مرحوم ابوالقاسم عشقی به خیر و گرامی . ادامه دارد . . . 🔸 کلمه ها و ترکیبهای تازه : ☀️ سیلِ : تماشای ☀️ چِنگو : روی سر انگشتان دو پا نشستن ☀️ راس قَد: ایستاده ، کشیده ☀️ گُرده مشتو : مشت گره کرده ☀️ بجیکت : بپرید ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
⚽️ ما و فوتبال و احمد جواد 😊 ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔺 قسمت اول 🟡 پابدانا که بودیم زنگهای ورزش رو فقط فوتبال بازی می کردیم و با انتقال به بهاباد، ورزش اول مدارس رو چیز دیگری دیدیم: "سوختنو " سوختنو ورزش اول دبستان مدرس بود و من در این مورد بی سواد محض بودم و رضا حداد( عباس کلمدا ) و علی آغا مصطفوی استاد سوختنو بازی 🤗 . 🔴 اکبر سلطان پناه معلم ورزش اون روزا وقتی فهمید من فوتبالی هستم یک توپ کهنه میکاسا که اون وقت حکم طلا رو داشت به من هدیه داد و همین توپ زمینه ساز ماجراهای ما بچه های کوچه زئرون و مرحوم احمد جواد ( توسلی ) شد . 🟠 عصرها که از مدرسه میومدیم توپمون رو وَر میداشتیم و برای فوتبال می رفتیم تو کُرتوهای مرحوم آقای لقمان که روبروی خونه احمد جواد بود و این کرتوها برای ما حکم ورزشگاه یکصد هزار نفری آزادی رو داشت😘 . 🟡 اصلا ما از فدراسیون و کل کشور جلوتر بودیم چرا که در دهه ۶۰ تماشاچی خانم هم داشتیم 🧕. 🟤 القصه من و بچه های کوچه خودمون و کوچه حموم و دیگران جمع می‌شدیم و فارغ از هر چه در کائنات بود، فوتبال بازی میکردیم . اما آنچه باعث دردسر بود وقت ناشناسی ما بود که شب و روز نمیشناختیم. 🔸 در یک روز گرم تابستون بعد از بازگشت از مدرسه همگی جمع شدیم توی کرتوها برای فوتبال⚽️ من که سر دسته ملت بودم چنان کیفی کرده بودم که انگاری قراره توی اِستَمفُوردبِریج و یا آلیانس آره نا بازی کنیم😊 . 🟣 برای اینکه تیممون یکدست باشه کلی فکر کرده بودیم و البته به سختی فکرمون به جایی قد میداد☺️ تا اینکه به پیشنهاد حسن عموعلی ( عبداللهیان ) که نخبه تر از بقیه بود و نبوغ از تو گوشاش میزد بیرون 😂 قرار شد کلهم اجمعین زیر پوش سفید و زیر شلواری راه راه که توی خونه ی همه به وفور پیدا میشد بپوشیم (چه پیشنهاد نابی 😄) . 🔵 و من که حکم کاپیتان تیم رو داشتم برای اینکه از بقیه متمایز باشم جوراب زنونه ی بلند و مشکی پوشیدم و روی شلوارم تا زیر زانو کشیدمش بالا و با چسب پانسمان سه تا خط هم انداختم بالاش 😜. عجب تیم یکدستی شده بودیم، عجب کاپیتان مشتی 😂 مطمئن بودم اگه با تیم بارسلونا مسابقه می دادیم حتما می بُردیم. 🔹 بازی که شروع شد شوت اول نه، با شوت دوم توپمون که خیلی پُر باد بود مستقیم رفت تو شیشه خونه احمد جواد😲😳 . 🔸حالا مونده بودیم چه کنیم نه جرأت در زدن داشتیم نه جرأت داد و فریاد😭 . مشغول شور و مشورت شدیم و با آن لباس‌های متنوع دورهمی گرفته بودیم که ناگهان درب خونه توسلیها باز شد و احمد جواد که قدی نسبتا بلند ، موهایی لَخت ، اندامی لاغر و صورتی لاغرتر و تُن صدایی خاص و منحصر به فرد داشتند ، با توپ پر و اخم فراوون و عصبانیت شدید😡 در حالی که توپ پر باد ما زیر بغلشون بود از خونه اومدن بیرون . خداییش ترسیده بودیم اندازه ای که رئالیها از فِلورنتینو پِرِز می‌ترسیدند. 😂 ⚪️ احمد جواد مقداری فحش و بد و بیراه البته نه منشوری و مرتبط با خانواده ، فقط در حد پدر و اونهم با دُز پائین به ما دادند😜 و مقداری هم دنبالمان کردند( یعنی ایشون بیشتر از مقداری نفس نداشتند😄 ) . اما با همه این اوصاف ما پر روتر از این حرفا بودیم ، برگشتیم و قبل از اینکه احمد جواد برن تو خونه و توپ ما رو با خودشون ببرند ، رضا عالمی ( شهید ) با قیافه حق به جانبی گفت : ... 🔹 ادامه دارد.... ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
⚽️ ما و فوتبال و احمد جواد 😊 ✍️ حسین عبداللهیان بهابادی ☀️قسمت دوم 🔺... رضا عالمی ( شهید ) با قیافه حق به جانبی گفت : احمد جواد یعنی میخت توپمون رو ندت؟ احمد توسلی که از پررویی ما خون خونشون رو می خورد با عصبانیت هر چه تموم تر گفتن : بله که نمیدم ، بلکه تکه پارش می کنم تا از دست شما اراذل این کوچه آسوده بشم .😂😭 🟢 خیلی بد شده بود آلیانس آره نا داشت رو سرمون خراب میشد ☹️ من که کاپیتان تیم بودم احساس وظیفه کردم تا سخنرانی کنم 😎 بنابراین برای اینکه پر ابهت تر بشم و حرفام تاثیر گذارتر باشه، زیرشلواری راه راهم که خطهای عمودیش تا انتهای زنخدانم میومد رو تا زیر حلق دادم بالا ، با آستین نداشته ی زیرپوش سفیدم دماغ و عرقم را با هم پاک کردم و جوراب زنونه ی ننه زمزم را که پام کرده بودم تا بالای زانو و تا جائی که راه داشت بالا کشیدم و کمی از بچه ها فاصله گرفتم و با سینه ای ستبر به سمت احمد جواد رفتم 🤓 حالا دیگه مطمئن بودم احمد جواد از ابهت من حساب برده و توپمون رو میدن 🟠 بنابراین با رگ گردنی باد کرده فریاد زدم : آقای توسلی! اگر ما فوتبال بازی نکنیم ، پس تکلیف ورزش جامعه چشی میشه؟ میدونم کمی فلسفی حرف زدم. این پا و اون پا شده و به چهره احمد جواد خیره شدم تا تاثیرِ نفوذِ کلامم رو در چهره مصمم احمد آقا بهتر ببینم .😤. که ناگهان دیدم اوقات آقای توسلی بیشتر تلخ شد😡 و گفتند : وخی وخی پُر رو ، حساب تو گُدیسکو را خو میلّم تو روشنی ، صبر کن پدرتا ببینم. 🔴 و با قاطعیتی از عمق وجود و رو به من که کاپیتان تیم بودم گفتند : بچه فضول مگه من رئیس تربیت بدنیَم که بدونم تکلیف ورزش جامعه چشی میشه😂 و هنوز حرفشون تموم نشده بود که خم شده و تکه ی شیشه ای را رو زمین پیدا کرده و زدن وسط توپ بینوای یک مُشت بچه ی آرزو به دل حسرت خور😭😭 و توپ بی زبون رو گَل گَل کردن جلوی من . همون وقتی که توپ ما که نه،همه ی زندگی ما داشت جون میداد و می گفت: فِسسسسسسسس، همزمان نفس داشت از دست و پا و دل و جون ما بچه ها هم خارج می شد و مث اسفند رو آتش می گفت: جِزززززززززز 😭😂 احمد جواد هم با پوزخندی گفتن: زِرررررررت، اینم توپتون ☺️ خدا رحمت کنه جناب احمد آقای توسلی همسایه بسیار خوب ما را که ماها اون روزا و در عالم بچگی خیلی اذیتشون کردیم. ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
📷 عکس بسیار جالب و تاریخی از نخستین راهپیمائی مردم بهاباد در جریان انقلاب سال ۱۳۵۷ 📨 این تصویر و چندین تصویر بسیار زیبا و دیدنی را جانباز سرافراز جناب حسین آقای برهانی فرستادن که احتمالا از آلبوم مرحوم آسیدعباس رضوانی باشه، ضمن قدردانی فراوان از لطفشون به چنته، سایر تصاویر را به مرور تقدیم خواهیم کرد. 📸 هم چنین جناب احمدرضا جلیلی نوشتن که تصاویر انقلاب را پدر بزرگوارشون آقای مسعود جلیلی گرفته اند و در غیاب ایشان، مرحوم حسین آقا شفائی ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
🔸حاج شیخ علی مومن؛ امیرالمومنین بچه های بهابادحجت الاسلام شیخ محمدمهدی اقبال 💥با سلام منتظر بودم تا یکی از بزرگوارانی که بیشتر و بهتر از من مرحوم حاج شیخ علی مومن را می شناسند، درخصوص ایشان مطلبی بنویسند که از بزرگان بهاباد بودند.، از آن بزرگان راس راسی واقعی (و البته گمنام) مردی به تمام معنا متدین، به طوری که از طرف مردم سخت پسند بهاباد لقب «مومن» را دریافت کرده و به «علی مومن» مشهور بودند. 🔺 ایشان سالها در مسجد «مَدلی اُسِسِن» تنها نماز جماعت بهاباد را اقامه‌ می کردند و قاطبه مردم به عدالت ایشان اذعان داشته و با طیب خاطر به ایشان اقتدا می کردند و حتی المقدور از ایشان برای نماز بر امواتشان دعوت می کردند. ☀️ اغلب نمازهای عید توسط ایشان با یک دنیا صفا که از معنویت ایشان نشأت می‌گرفت برگزار می شد. 💫 تابستانها که ما در باغمان زندگی می کردیم، ایشان وعیال محترمشان مرحومه شهربانوی یحیی هم در باغشان مسکن می‌گزیدند و با هم همسایه می شديم. 👈 دو خاطره کوتاه از ایشان همیشه درذهنم نقش بسته است: 🔸 اول صدای قرائت قران بودکه هرگاه در باغ بودند شنیده می شد، گویی این مرد کاری غیر از قران خواندن ندارد. 🔸 دوم یادم نرفته که مرحومه سکینه بگم مادر آقا محمدرضای قصاب و خواهر مرحوم آسیدحسین رضوی که تابستانها با ما همسایه می شدند و در باغشان زندگی می کردند ، وقتی حاج علی مومن را - که پیاده برای اقامه نماز به طرف مسجد فاطمیه می‌رفتند - می دیدند، خطاب به زنهایی که با ایشان نشسته‌ بودند می گفتند: امیرالمؤمنین دارند میان، جالب اینکه در ذهن کودکیِ من، این مرد بزرگ تداعی شخصیت حضرت امیر(ع) را می کرد. 🔸 خداوند اواخر عمر مدال پدر شهيد بودن را به ایشان عنایت کرد تا برای نسل‌های آینده اسوه ای باشند از امامت خلق -به تمام معنا- ✨روحشان شاد و با موالیان گرامشان محشور باد! ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
جناب سرهنگ غلامرضا محمدی نیا سلام وقت بخیر دیدم امروز عکس مرحوم داود فخر بهابادی را در کانال گذاشتید، از آنجا که می دانم اکثر مردم بهاباد این مرحوم نامدار شهرشون را نمیشناسند بر آن شدم تا با خاطره‌ای این مرد بزرگ را معرفی کنم: ایشان معاونت وزارت راه در سالهای پنجاه تا پنجاه و هفت عهده دار بودند. روزی مرحوم محمدمهدی فخر از من خواستند که قیمت لندرور را بررسی و به ایشان اعلام کنم تا برای خرید به تهران بیایند و خریداری کنند. من بررسی و قیمت را اعلام کردم: هفتاد و پنج هزار تومان قیمت کمپانی که باید پول واریز کنی و حدود چهل روز بعد تحویل میشد، در بازار آزاد اما هشتاد هزار تومان بود با تحویل فوری. ایشان به اتفاق مرحوم محمد وارسته به تهران آمدند. با هم رفتیم دفتر کمپانی که در خیابان جمهوری بود و با مسئول فروش وارد گفتگو شدیم. ایشان همان شرایط چهل روزه را اعلام کرد که من گفتم آقای فخر نمی‌توانند چهل روز در تهران بمانندکه. بلافاصله با تعجب سئوال کرد کدام فخر؟ ایشان با آقای داود فخر چه نسبتی دارند؟ ما گفتیم برادرند. وقتی شنید که مرحوم فخر برادر داود فخر می‌باشند، گفت: پول را واریز کنید تا من الان حواله بدهم، برید تحویل بگیرید. فکر کنم که ما ساعت نه و نیم پول را واریز کردیم و ساعت دوازده و نیم ماشین را از کارخانه در جاده کرج تحویل گرفتیم و فردا هم برای رفع نواقص و کنترل نهایی به کارخانه رفتیم. این همان لندروری است که دست فرزندان آن مرحوم بود. ملاحظه بفرمایید چه عزت و احترامی برای ایشان قائل بودند که بدون نامه و یا سفارش و فقط بردن نام ایشان کارگشا شد. روحش شاد! ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
قد کوچه بابادحسین عبداللهیان بهابادی 🔺قدیما که نه ولی تا سال ۷۷ خیابونی داشتیم که به قدِ کوچه ی باباد معروف بود. از پیچی که اون روزا به پیچ شهرک معروف بود، وقتی وارد مثلا خیابون امام میشدی همش باغ بود و کوچه باغ . اول اون و توی پیچ معمولا ماشین حاج علی دهقان جلوی باغشون پارک بود . پایین تر که میومدی و سمت چپ دوتا درخت توت بزرگ بود که به آسیای پایین معروف بود ( کسی میدونه چرا؟🤔 ) ☀️دو طرف خیابون هم جوی آب بود که معروف بود به آب باباد . مردم توی پاییز گوسفنداشون رو تو باغ میکردن و عصرای پاییزی اکثر قد کوچه باباد دنبال گوسفند می‌دویدند و کمتر کسی موتور و ماشین داشت . مثلا اکبرآقای جلیل ، حاج حسن اخوان ، حاج حسن مَرَفیا وحاج حسین جلیلی افرادی بودند که ماشین داشتن . دانشگاه کندئو مرکز داد و ستد و شور و مشورت بود . ما بچه ها که خیلی کم سن و سال بودیم . گاهی خوشمان میومد قاطی بزرگترا بشیم . 🔹پیرمردی ریش سفید با جلیقه مشکی و پیراهن بلند آبی و شلوار مشکی و گیوه هایی که ما رو به عهد قدیم وصل می کرد با لبخند همیشگی بر صورت گِردش، هر روز صبح قدّ خیابون باباد را از بُن قلعه رکاب میزد تا نزدیک پیچ شهرک . به دانشگاه کندئو که می رسید صدای دانشگاهیان به حاجی حاجی گفتن بلند میشد و پیرمرد که خوش برُ رو بود و خنده رو، در حین رکاب زدن فریاد می‌زد:«حاجی باباتونه» و ما بچه ها که از دیدنش ذوق میکردیم به واسطه رابطه فامیلی در همان حالت بچگی صدا می زدیم :«حاج آقا سلام» و به دنبال پدر صلواتی گفتن حسین حاجیا می‌گفتیم : عمه مریم کُجِیَن؟ و گل از گلمون میشکفت وختی میفهمیدیم عمه قراره بیان باغستون خونمون. 🔷 از دیگر پیرمردهای قدیمی که با دوچرخه قد خیابون باباد رو متر میکردند و همیشه هم یا چراغ دستی دستشون بود و یا بیل و از قضای روزگار میونه خوبی هم با اهالی دانشگاه داشت،«مَحَد صادق بودن» . بسیار خوش مشرب و اهل گفتگو و شوخی و خنده . 🔻از دیگر پیرمردهای قدیمی و با حال « آسید مَرَضا رضوی» و «آسید فضل الله هاشمی» بودند که هر دو تقریبا کم بینا و فوق العاده شوخ، که هر وخت جلوی دانشگاه به هم می رسیدند ابتدا ۴ تا فحش نون و آبدار نثار هم می کردند و بعد دستانشان را جهت دست دادن به هم دراز می کردند و از آنجا که هم رو خیلی نمی‌دیدند از کنار هم و بدون دست دادن رد میشدند .😂 ♦️و اما از پیرمردهای گاه پایه ثابت دانشگاه که در واقع استاد تمام و استاد همه اساتید دانشگاه کندئو بودند «جناب حاج جواد آغا صالحی» بودند ، که خاطرات زیادی از ایشون باقی مونده و در مجالی دیگر به آنها می‌پردازیم...              ─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─ 🆔 @chantehh 👈 بفرمایید لطفا
دکتر علی لقمانی 🔸دیروز مطلبی رو نوشتیم که دوستان زیادی در مورد سر آسیا و هم چنین منزل کولیا تذکر داده بودند . لذا مطلبی رو که دکتر علی لقمانی ارسال فرموده بودند براتون به اشتراک میزارم .👇 🔺سلام جناب عبداللهیان . در مورد دو تا درخت توتی که بعد از پیچ شهرک و جایگاه ماشین حاج علی دهقان بود به اشتباه در این نوشتار به «آسیای پایین» نام برده شده !! ☀️ اما فکر کنم به سن خود شما هم باید یادتون باشه اینجا را می گفتیم " سر منزل کولیا " : هر سال ایام بعد از عید چند خانوار چادرنشین و «کوچ رو» که آخرین بازمانده خانواده های عشایر منطقه بودند می آمدند و اینجا چادر می زدند و اگر برای نسل امروز جالب باشه خاطرات پراکنده و جسته گریخته ای از زمان اسکان این خانواده ها در خاطر بنده هست. خدا توفیق بده لااقل شفاهی بتونم بیان کنم ‌. بله اینجا که چندین درخت توت بود و جوی آب بهاباد و هوایی کاملاً متفاوت از هوای داخل بهاباد داشت محل توت خوردن بچه های زمانه بود . 🔺آسیاب اول هنوز هم شاید بقایای اون باشه. پس از خارج شدن از بهاباد به سمت کویجان و آسفیچ و بعد از باغ مرحوم تقی خان ( تقوی ) و یک باغ دیگه و بعد از حدود ۷۰۰ یا ۸۰۰ متر میی رسیدیم به آسیای پایین یا آسیاب اول که اینجا هم یکی از پایگاههای توت خوردن و تو آب رفتن بچه های زمان خودش بود . داستان از بین رفتن این سه نقطه در طول جوب آب بهاباد از آسیای بالا تا پایین اونم داستان پر غصه و آه و سوز جگری هست از اینکه چی شد که شد آنچه نباید میشد و واقعاً برای ما که این سه نقطه ی معروف به آسیای بالا و آسیای میون و آسیای پایین، تنها تفریگاه و تفرجگاه بهاباد بود و کلی از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی ما در آنجا رقم خورده، با یک نگاه کوته بینانه که نمیدونم اسمش را چی بذارم نابود شد . قربانی شد و از دید من «سر بریده شد» ذبح شد . افسوس ؛ هزار افسوس ... ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
حسین عبداللهیان بهابادی 🔸گاهی اوقات که یه آهنگ رو گوش می‌کنم بی جهت یا با جهت به گذشته میرم . 😵‍💫 🔺گذشته ای که شادیها و دلگیریهای زیادی داشت و اوج دلگیری و داستان غمگنانه من هم «نیومدن بز خاکستریمون از گلّه» بود که قطعا مورد شماتت پدر محترم قرار میگرفتیم و تمامی اعضای خانواده ابتدا به حالت آماده باش در میومدیم و در صورتیکه بز گرانبها تا نیم ساعت بعد از اومدن گله به خونه تشریف فرما نمیشدن ، کل گردان عالی اصغر از حالت استندبای خارج و به نیروی عملیاتی تبدیل و هر کدام از بچه ها در نقشی و به جهتی میرفت و گاها که تا نیمه شب پیدا نمی‌شد با توکل به خدا به خونه بر می‌گشتیم و صبح علی الطلوع باید میرفتیم سرِ چارکوچه یا یَ خدا بیامرزی جاش کرده بود و پیدا میشد و یا شده بود سهم جَک و جونورا .😨 جالب اینکه اگر شب یکی از ما پُسرا خونه نمیومدیم اندازه ای که ملت نگران بُزو میشدن نگران ما نمیشدن و هیچ گردانی هم برای پیدا کردن ما بسیج نمی‌شد ☹️ ☀️ مغربهای بهاباد و نمازهای با حال جماعت مسجد فاطمیه برایمان حکم زندگی را داشت و جماعت آشیخ علی مومن بدون مُکَبّری رسول گرانمایه انگاری یه چیزی کم داشت و بی نمک بود و بعدها امامت حاج حسن نفیسی با آن حمد و سوره طولانی برایمان زجرآور بود اما به حکم " رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، می‌کشد هرجا که خاطر خواه اوست " نماز جماعتمان ترک نمی‌شد. اذانهای مؤذن زاده ظهرهای مسجد و اذان مغرب با صدای عموعلی که مزه اش کم از مؤذن زاده نداشت همیشه خدا در گوشمان است و شادی افطاریهای رمضان بهاباد و مسجدفاطمیه قطعا فراموش نشدنیست. ۱۳ آبان برای ما دانش آموزان بواسطه تعطیلی بعضی کلاس‌ها شیرین بود و خوندن قطعنامه پایانی اون به نام آقای حاج احمد هوشمند سند خورده بود . 🌈یادش به خیر داروخونه جهاد و مَحَد زری ، کفاشی حسن عبدالله ( مطیعی ) که تنها کفش سالمان را بارها طی سال وصله پینه میکردند که به انتهای سال برسه 🥾 کپسولهای سنگینی که برایمان حکم وزنه سنگین وزنه بردارها را داشت اما به اجبارِ مادر ، باید با فرغون به قلعه و مغازه گاز فروشی حاج علی گلشن منتقل میشد، 💥 اصلا مثل این بود که چاه‌های نفت و گاز جنوب رو آورده باشند درِ قلعه بهاباد و توی خونه حاج حسین طلائیان و حاج علی گلشن کاشته باشند . حاج علی که بر روال احوال پیشینیان فامیل دوست بودند تحویلمان میگرفتند با جمله سلام برسون بدرقه امان میکردند 🙋‍♂ 🌤فردا ظهر بعد از مدرسه نوبت این بود که مثل گربه از داربند انگور بالا بریم و خدمت خوشه های ناب برسیم و بعد مثل قبل کیسه گندمی را در فرغون و فرغون و دسته های فرغون روی بازوهای کوچکمان و وعده آسیای حسین علی یوسُف که شب و روز صدای تَق تَقُش بلند بود انگار برای فاطی و هم چنین حسین علی یوسف استراحت معنا نداشت .🙄 ✨اما اون شبی را به سختی صبح می کردیم و اون روزی را با اکراه به مدرسه ابن سینا می رفتیم که روز قبلش حسین زینلی ( عزیز ) ما را در کوچه دیده بود ،خ اون روز و سر کلاس ادبیات بیچاره بودیم و شک و تردید حسین آقای زینلی برایمان دل و گُرده نمیذاشت . تا پایان درس فقط آقای زینلی از حرکت توی کوچه برایمان میگفت و مسخره مان می کرد. بالاخره یادش به خیر یاد باد آن روزگاران یاد باد.😊 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
آقای حسن دهقان بهابادی 🔺سلام خاطره ای از کوه دکل دارم: چهار پنج سال پیش ،پائیز بود که رفتیم کوه نوردی کوه دکل ، نزدیکای اون اتاقی که پای کوه است (ظاهرا موتور خانه برای تامین برقش باشه) ماشین را پارک کردیم و از کنار تیر برقهای چوبی که چندتایی باقی مانده بود حرکت کردیم تا پای دکل، از اونجا کل دشت بهاباد و اکثر روستاها پیدا بود (از طرفهای ده جمال و کمکو تا ته جلگه ) و از اون طرف هم روستاهای تو مسیر بافق تا نزدیکی های سه چاهون، بسیارمنظره زیبایی بودـ همچنین پای دکل خیلی آجر قدیمی و رنگ و رو رفته ریخته بود که مشخص بود باید از همان زمان (اوایل دهه ۶۰) که میگفتن مردم با پای پیاده با کمک هم آوردن بالا باشه واقعا چه همت و همدلی داشتن برای آبادی شهر و دیارشون (ولی متاسفانه خیلیها قدر این مردم را نمیدونن ) از دوران بچگی که دوم یا سوم ابتدایی بودم یادمه یه هلیکوپتر اومده بود شهرک (پشت جهاد کشاورزی فعلی) نشسته بود میگفتن اومدن برای نصب دکل و کلی مردم کوچک و بزرگ با شوق و ذوق رفته بودیم برای تماشای هلیکوپتر و خلبانها با اون لباسهای سبز و یه تیکه شون . یادش بخیر . ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
جناب آقای حسن دهقان(حسن مَدَلی) 🔸به نظرم سال ۷۱ یا ۷۲ بود. بنده پارچه فروشی داشتم کنار خانه پدری روبروی کوچه لوطیا، که آقای حسین گرانمایه که ما به ایشان «اخوی» می گفتیم به من مراجعه کرده و اظهار داشتند: حسن تو که خبرنگار هفته نامه ندای یزد هستی برای خنساء هم بنویس. گفتم: چشی بنویسم اخوی؟ گفتن: عنوان اون را بنویس: « زنی اعجاب انگیز در بهاباد » 😁 و ادامه دادن : این زن به نام خنساء در بهاباد زندگی می کند او هرگز به دکتر نرفته و دارو استفاده نکرده، شناسنامه و فامیل ندارد، از محله باغستان از خانه آقای حاج محمدمهدی اخوان و از قلعه از خانه آقای حاج علی گلشن به پائین نرفته،در اتاقی محقر زندگی می کند که هیچگونه وسیله زندگی ندارد و فقط از مال دنیا یک پتو دارد و یک لامپ صد برای روشنایی! پتو را در زمستان برای روکش و چادر را به عنوان زیرانداز و در تابستان هم پتو را زیرانداز و از چادر به عنوان روکش استفاده میکند. غذای او را مردم تامین می کنند و چنانچه ظهر کسی برای او ناهار آورده باشد و غذا خورده باشد، غذای کسی دیگر را برنمی دارد و پس میدهد و نمی گوید بگذارید برای شبم. ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
🚩 یک خاطره از شهید مهریجناب آقای محمدحسن لقمانی بهابادی سال ۵۶ یا ۵۷ بود، من در دبیرستان مفیدی بهاباد درس می خوندم، همون اول که وارد سالن مدرسه می شدیم یه کتابخانه بود و شهید مهری هم مسئول کتابخانه بود و زنگهای تفریح می رفتیم کتاب می گرفتیم. یه روز من و یکی از دوستان( نامش محفوظ) رفتیم کتاب بگیریم. من کتاب «کلبه عمو تُم اثر هریت پیچر استو» را گرفتم و دوستم کتاب «سگ ولگرد اثر صادق هدایت» را. آقای مهری داشت اسم ما و کتابی که گرفته بودیم را یادداشت می کرد که زنگ کلاس خورد. دوستم که کتاب سگ ولگرد دستش بود دوید طرف کلاس. شهید مهری که می خواست نامش را یادداشت کنه از تو کتابخانه اومد دم در و بلند گفت: اسمتون چیه؟ دوست من که داشت به سرعت میدوید، فکر کرد که اسم کتاب را پرسیده، همونجا ایستاد و با صدای بلند گفت: سگ ولگرد 😂😂 من و شهید مهری از خنده مُردیم 😂 ---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh