eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
32 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی و تبلیغات @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
چَنتِه 🗃
#پیام_شهروندان #خاطرات_مدرسه حالا که صحبت از آقای نفیسی کردید یکی از نجیبترین و بی ادعا ترین افرا
خانم عالمی با عرض سلام خدمت مدیر محترم و اهالی باحال چنته از مهر سخن به میان آمد و از معلمان با اخلاص و مهربان دیارمان خصوصا چند روز قبل که از جناب آقای حسن نفیسی(شیخ حسن) خاطره ها گفته شد، من هم خواستم یه خاطره ای از ایشون بگم: سال دوم دبیرستان، آقای نفیسی معلم عربی ما در دبیرستان زینب بودند. اون موقع ها نظام جدید اومده بود و کلی دنگ و فنگ ، هر درس پیش نیاز درس بعدی بود مثلاً اگر عربی ۲ را پاس نمی کردی، نمی تونستی عربی ۳ را بگیری😬 القصه وقتی عربی ۲ را امتحان دادیم یکی از هم کلاسی ها ۲۵ صدم نمره کم داشت تا عربی را پاس کنه، جناب نفیسی اومدن سر کلاس و گفتن: «خواهرای محترم! یکی از خواهران ۲۵ صدم نمره کم آورده اگه همگی راضی هستید که من این میزان نمره را به شما بدم، به این خواهر هم نمره بدم تا پاس بشه. اگر نه که بماند» همگی اول به هم یه نگاهی کردیم و با تمام قوا فریاد زدیم: بله ، آقا چرا ۲۵ صدم ، دونمره بدید 😊 هر کسی داشت یه چیزی می گفت که با حرفی که جناب نفیسی فرمودند همه صم و بکم شدند 🤭 و اما سخن گهربار این بود که: «شما یه طرف قضیه هستید، سه تا از خواهران ۲۰ شدند. من که نمی تونم به اونا نمره اضافه بدم پس اول باید ببینیم نظر این سه تا خواهر محترم چیه؟» آه از نهاد همه برخاست و خلاصه که همه خواهران نگاه ملتمسانه ای به این سه نفر کردن. که خوشبختانه این سه خواهر ایثارگر هم رضایت خود را اعلام کردند( قابل ذکر است که یکی از این عزیزان مرحومه فرشته سبیلی بودند که برای شادی روحشون صلوات بفرستید) کلاس یکبار دیگه غرق شور و شعف شد و اینجوری بود که یکی از همکلاسیا نمره قبولی را گرفت و عربی را پاس کرد. جالب بود برامون که حاج آقای نفیسی حتی برای دادن نمره هم حاضر نبودند حق دیگران را ضایع کنند . خداوند به خودشون و خونوادشون طول عمر با عزت عنایت کند. همچنین می خواستم یاد کنم از مهربان ترین ناظم:«مرحومه خانم فاطمه لقمانی » که در تمام مدتی که ناظم ما بودند چه ابتدایی و چه دبیرستان کوچکترین برخورد تند و نامناسبی با دانش آموزان نداشتند. چند وقت پیش سرکار خانم رضوی از مرحوم آقای حسن حسنی یاد کردند که روحشان شاد باشه انشاالله. منم می خوام از نیروهای خدمتگزار و زحمت کش مدارس یاد کنم که به نظر بنده این بزرگواران ستون مدرسه بودند و در آن زمان که زمستان های سرد و استخوان سوزی داشت، اولین نفری بودن که درِ مدرسه را باز می کرد و آخرین نفری که از مدرسه خارج می شدند. دائم در حال نظافت مدرسه و کلاس و بخاری .... بودند. خدا عزت دو دنیا به هرکدام که زنده هستند عنایت کند و هرکدام در قید حیات نیستند روحشان شاد . ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یه بار دیگه این فیلم رو ببینیم و لذت ببریم از گروه سرود بچه های دبستان مدرس و راهنمایی غدیر به نوازندگی و سرپرستی عبدالناصر گرانمایه 🗓 اردیبهشت ۱۳۷۴، روز معلم 🔹کانون تربیتی شهید بهشتی بهاباد 🎙تک خوان: عبدالله امینی 🔸مرتضی عبداللهیان، علی اصغر جلیلی، محمدرضا قطب الدینی، علی زارع، علیرضا بابائیان، حسین حدادزاده، حسن حاتمی، مهدی عبداللهیان، منصور گرانمایه، عباس حاتمی، سیدشهاب رضوی، علی شیخ زاده،علی وارسته،علی اصغر دهقان، مهدی کاظمیان،علی ترحمی، مهدی دهقان ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#پیام_صوتی #ملاخونی_بهاباد 🎙صدای معلم ارجمند سرکار خانم دهقان بهابادی در مورد ملاخونی قدیم بهاباد ┄┅
خانم اقدس حاتمی: سلام وقتتون به خیر🌸 بازم هزاران بار ممنون از کانال زیبا و عالیتون که یادآوری خاطرات زیبای گذشته و آشنایی با عزیزانی هست که الان یا در بین ما نیستن یا از ما دورن، از آن جمله: سرکار خانم دهقان😍 که امروز صدای گرمشون رو گذاشتِد، چقدر خوشحال شدم که صداشونو شنیدم خانمی بسیار مهربان و نجیب و خوش برخورد ایشون معلم آمادگی پسر بزرگ من محمد حاتمی بودن که بعد از اینهمه سال هر موقع همدیگه رو ببینیم میگن: پسر من چطوره؟ و احوالپرسش هستند. پسرم محمد ، هنر نقاشیشو مدیون این معلم عزیز هست چون اون موقع تو سن ۶ سالگی نقاشی‌های خوبی می‌کشید و اینقدر ایشون تشویقش می کردن که به این هنر گرایش پیدا کرد. من هنوز دفترشو دارم که همه رو امضا کردن و پائینش از کلمه «پسر هنرمند» همه جا استفاده کردن . خاطره ای هم از ایشون دارم: یه دفعه محمد تو زمستون مدرسه مریم آمادگی بود، لباساشو خیس کرده بود ایشون زنگ من زدن و موقعی که من لباس براش بردم خانم دهقان تو حیاط مدرسه تو آفتاب کنارش ایستاده بودن و مواظبش بودن سرما نخوره. از همین جا از تک تک معلمان خوب و دلسوز مخصوصا این معلم مهربان و تلاشگر تشکر و قدردانی می کنم هر کجا هستن سالم و پایدار باشن 🙏🌺😍
چَنتِه 🗃
#خاطره_انگیز #خاطرات_مدرسه 🎥 یه بار دیگه این فیلم رو ببینیم و لذت ببریم از گروه سرود بچه های دبست
48.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای سیدحسین میرزائی با ارسال این فیلم به یادماندنی و خاطره انگیز نوشتن: 🎼 گروه سرود دانش آموزان به مناسبت روز معلم 🔹کانون شهید بهشتی بهاباد 🗓 اردیبهشت سال ۱۳۷۴ 🎵 سرپرست گروه و نوازنده: استاد و معلم ارجمند: آقای عبدالناصر گرانمایه 🎙 تکخوان گروه: سیدحسین میرزایی 🔺گروه خوبی داشتیم که با هدایت و سرپرستی استاد ناصر گرانمایه و کار خلاقانه ایشان، این کار زیبا اجرا شد و روحشون شاد عزیزان معلمی که در این فیلم تصاویرشون موجوده و الان در بین ما نیستند. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
یادش بخیر چقدر دفترامون رو سوراخ می کرد و بازم ازش توقع داشتیم خودکار پاک کنه ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
همشهری عزیزمون جناب آقای عباس توکلی که در اوایل دهه ی ۷۰ در دبیرستان شهید سید مصطفی خمینی بهاباد تحصیل می کردن، ضمن ارسال پیام پرمهر زیر، دو تا عکس درجه یک از دوران تحصیلشون در این دبیرستان ارسال کردن که خیلی دیدنیه: سلام ممنون بابت تشکیل گروه چنته بنده به تاریخ علاقه زیادی دارم و گاهی اوقات فراغت خود را با پیامها، دلنوشته ها، تصاویر گذشتگان و تاریخ بهاباد در این گروه می گذرانم. بنده دوران متوسطه خود را در دبیرستان شهید سید مصطفی خمینی گذراندم. همینجا جا دارد که از تمامی معلمان و اساتید معزز که برایم زحمت کشیدند تشکر کنم، عزیزانی که در قید حیات هستند، ان شاالله تندرست و برقرار باشند و خداوند طول عمر با عزت بهشون عنایت فرماید و آن عزیزانی هم که اسیر خاک هستند از جمله: حاج احمد هوشمند و حاج علی ایمانی ان شاالله روحشان قرین رحمت واسعه حقتعالی قرار بگیرد. تواین روزها دیدم در چنته از آقای عباس محمدی نیا زیاد یاد میکنید، ایشان در مدرسه راهنمایی بعثت ده جمال معلم حرفه و فن بودند، یادمه با موتور توی زمستان از بهاباد آمد و رفت می کردند به این روستا. روحشون شاد . ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
جناب آقای محمدرضا دهقان( فرزند مرحوم حسن دادگر) 🔸 ختنه سورون و شروع تحصیل دانش آموزان بهابادی در دهه پنجاه شروع مدرسه و کلاس اول در دوران ما از مرداد و اوایل شهریور بود که با ختنه سورون کلاس اولیها شروع میشد. تقریبا همه هم سن و سالها که باید اول مهر به مدرسه می رفتیم را اوسّا حسن حداد در شهریور ختنه می کردند و حدود ۱۰ روزی همگی لُنگ بسته در کوچه دیده شده 🙈 و از همون وقت با همکلاسی هاهمون آشنا می شدی، اگرچه از بچگی هم در کوچه همبازی بودیم. در اوایل مهرماه (سال ۵۳) یادمه رفتم سر کوچه و به مادرم که داشتند سرجو رخت میشستن گفتم بریم مدرسه، منو ثبت نام کنید. با مرحوم مادرم راهی مدرسه شدیم. وارد دبستان ساسان که شدیم یه آقایی که یادم نیست کی بود در ورودی مدرسه ما را دید و وقتی شناسنامه ام را نگاه کرد گفت که پسر شما سال دیگه باید به مدرسه بیاد و من سال بعد (سال ۵۴) به مدرسه رفتم. سال بعد، مدیر گفت: تو باید پارسال به مدرسه میومدی و حالا از هم سن و سالات یکسال عقب تری . در صورتی که من با همبازی ها و هم ختنه ای هام رفته بودم مدرسه و دلیل عقب تر بودنم را نمی فهمیدم🤔 بعدا که متوجه شدم و نگاهی به شناسنامه ام کردم ، متوجه شدم که قضیه از این قرار بوده که مرحوم پدرم شناسنامه من را یکسال بزرگتر گرفته بودند یعنی من که متولد ۴۸ بودم را ۴۷ گرفتند . سوء تفاهم از اینجا ناشی شده بود که سال قبلش که من با مادرم به مدرسه رفتم ، اون آقا سال صدور شناسنامه من را دیده بود (که ۴۸بود و تاریخ صدور بزرگ در شناسنامه های قدیمی در بالای شناسنامه نوشته میشد ) و اشتباها گفته بود که سال بعد به مدرسه برم. و بدین ترتیب و به همین راحتی تا آخر دبیرستان یکسال عقب تر بودم و وقتی دیپلم گرفتم فقط یک نوبت شانس کنکور داشتم در صورتی که سایر دوستان دوبار! ضمنا کلاس اول ما سرکار خانم زهرا بهابادی بودند که تا کلاس چهارم معلم خوش اخلاق و مهربون ما بودند و بدنبال ازدواج با آقای حاج محمد غنی زاده به بافق رفتند و سال پنجم بی سرانجام شدیم به نحوی که چند تا معلم داشتیم از جمله آقای غلامرضا شیخ زاده. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
آقای آسیدجلیل رضوی زنده یاد عباسعلی ابراهیمی پور؛ دبیر قدیمی زیست شناسی بهاباد ، در سال ۱۳۳۹ در روستای دهنودشت متولد شدند. ایشان بعد از انقلاب اسلامی و با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها مدتی در جهاد سازندگی و بعدا در دبیرستان سید مصطفی خمینی بهاباد به تدریس زیست شناسی به صورت حق التدریس اشتغال داشتند. با بازگشایی دانشگاه ها، تحصیل را در مقطع کارشناسی زیست شناسی در دانشگاه اصفهان ادامه داده و پس از فارغ التحصیلی به شهرستان رایِن استان کرمان منتقل شدند. در این شهر بود که به بیماری صعب العلاج مبتلا و برای معالجه و تدریس به یزد منتقل شدند. مدتی در یکی از دبیرستانهای یزد مشغول تدریس شدند که متاسفانه در تاریخ سوم مرداد ۶۹ به علت بیماری سرطان خون دعوت حق را لبیک گفتند . عباسعلی، معلمی کوشا و همراه و دوست و رفیق دانش آموزان دبیرستان و برادر آزاده سرافراز اصغر ابراهیمی بود. دیگر برادرانشان علی آقا پاسدار و حسین آقا، خطاط بسیجی و نویسنده پلاکاردهای راهپیمائیها و پارچه نویس مراسمهای بهاباد در دهه های گذشته بودند. پیکر مطهر معلم سالهای دور بهاباد، مرحوم عباسعلی ابراهیمی در گلزار شهدای دهنودشت به خاک سپرده شد. یادش گرامی باد ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
🔸 نخستین مدرسه، دانش آموز و معلمین مدرسه دخترانه بهابادبه نقل از کتاب «آموزش و پرورش بهاباد در رهگذر زمان؛ تالیف آقای غلامعلی نفیسی بهابادی» 🔹اولین مدرسه ی دخترانه بهاباد در سال ۱۳۲۸ به نام «مدرسه دخترانه نوبنیاد» توسط خانم بتول فخر خراسانی(همسر مرحوم آقای جواد صباح) تاسیس شد و در سال بعد با نام «مدرسه دخترانه ناموس» در منزل آقای علی اصغر صالحی که نیمی از منزل خودشان را به امر آموزش اختصاص داده بودند، به کار خود ادامه می دهد. مدرسه ی ناموس تا سال ۱۳۳۷ در منزل ایشان و پس از آن به منزل مرحوم آقای جواد صباح منتقل می شود. خانم بتول فخر خراسانی تا سال ۱۳۴۰ کلیه پایه ها را خودشان در مدرسه ی ناموس به دختران بهابادی تدریس می کنند اما پس از تزریق «معلم دستیار» به سیستم آموزشی، دخترشان خانم فرخنده صباح در سال تحصیلی ۱۳۴۰-۱۳۴۱ بصورت افتخاری در کنار مادر، به آموزش و تدریس دختران مشغول می شوند. و از سال ۴۱ تا ۴۷ در پایه های اول و دوم آن مدرسه به صورت ساعتی به عنوان معلم مشغول و از ۴۷ تا ۵۰ بصورت رسمی به استخدام آموزش و پرورش وقت در می آیند. نکته ی جالب در مورد خانم فرخنده صباح دختر آقای جواد صباح و خانم بتول فخر خراسانی اینکه ایشان اولین فارغ التحصیل مدرسه ی ناموس بهاباد بوده اند که پس از پایان دوره ی چهارساله، به عنوان تنها خانم در مدرسه پسرانه ادیب مشغول به تحصیل شده و موفق به اخذ مدرک کلاس ششم ابتدایی می شوند. در آن وقت (سال ۱۳۳۸)معلم کلاس پنجم ادیب،«آقای نوری» و سال بعد معلم کلاس ششم این مدرسه،«آقای صصمامی» بودند. خانم فرخنده صباح در سال ۱۳۵۰ پس از چند سال تدریس در کنار مادر، از بهاباد به یزد مهاجرت کردند. ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
خانم صدیقه غنی زاده(حسین) تبریک میگم فرا رسیدن ماه مهر را به دانش آموزان و تمام فرهنگیان عزیز. با تشکر از کانال خوبتون، خواستم در اینجا قدردانی کنم از معلم های کلاس اولم سرکار خانم عصمت رفیعیان که تصویرشون رو در بالا ملاحظه میفرمایید و سرکار خانم عصمت ایمانی که واقعا برامون زحمت زیادی کشیدند. حالا این که چرا دوتا معلم کلاس اول داشتم خودش داستانی داره 😊 من متولد ۱۰ مهر بودم یکسال دیر باید مدرسه می رفتم، اون سال از یزد بقول قدیمی ها «سجلی» اومده بود بهاباد بنام قلم در پور (فکر کنم قلندرپور بوده) و گفته بود: من شناسنامه ها را درست می کنم که بتونِد برِد مدرسه! ماهم خوشحال برای رفتن به مدرسه، اون سال خانم رفیعیان که پدر و مادرشون یزد بودن اومدن بهاباد و تو خونه خودمون یکی اتاق گرفتند و اونجا بودند. حالا یادم نیست سال تحصیلی تمام شده بود یا وسط های سال بود که گفتن نمیشه شناسنامه را تغییر داد و تاریخ تولدتون باید برگرده به قبل و این بود که ما مجبور شدیم دوباره کلاس اول را بخونیم🤦‍♀ و اینبار خانم ایمانی معلمم بودند. در هر صورت برای هر دو بزرگوار آرزوی سلامتی میکنم و بر دستانشان بوسه می زنم. ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
⚽️ ما و فوتبال و احمد جواد 😊 ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔺 قسمت اول 🟡 پابدانا که بودیم زنگهای ورزش رو فقط فوتبال بازی می کردیم و با انتقال به بهاباد، ورزش اول مدارس رو چیز دیگری دیدیم: "سوختنو " سوختنو ورزش اول دبستان مدرس بود و من در این مورد بی سواد محض بودم و رضا حداد( عباس کلمدا ) و علی آغا مصطفوی استاد سوختنو بازی 🤗 . 🔴 اکبر سلطان پناه معلم ورزش اون روزا وقتی فهمید من فوتبالی هستم یک توپ کهنه میکاسا که اون وقت حکم طلا رو داشت به من هدیه داد و همین توپ زمینه ساز ماجراهای ما بچه های کوچه زئرون و مرحوم احمد جواد ( توسلی ) شد . 🟠 عصرها که از مدرسه میومدیم توپمون رو وَر میداشتیم و برای فوتبال می رفتیم تو کُرتوهای مرحوم آقای لقمان که روبروی خونه احمد جواد بود و این کرتوها برای ما حکم ورزشگاه یکصد هزار نفری آزادی رو داشت😘 . 🟡 اصلا ما از فدراسیون و کل کشور جلوتر بودیم چرا که در دهه ۶۰ تماشاچی خانم هم داشتیم 🧕. 🟤 القصه من و بچه های کوچه خودمون و کوچه حموم و دیگران جمع می‌شدیم و فارغ از هر چه در کائنات بود، فوتبال بازی میکردیم . اما آنچه باعث دردسر بود وقت ناشناسی ما بود که شب و روز نمیشناختیم. 🔸 در یک روز گرم تابستون بعد از بازگشت از مدرسه همگی جمع شدیم توی کرتوها برای فوتبال⚽️ من که سر دسته ملت بودم چنان کیفی کرده بودم که انگاری قراره توی اِستَمفُوردبِریج و یا آلیانس آره نا بازی کنیم😊 . 🟣 برای اینکه تیممون یکدست باشه کلی فکر کرده بودیم و البته به سختی فکرمون به جایی قد میداد☺️ تا اینکه به پیشنهاد حسن عموعلی ( عبداللهیان ) که نخبه تر از بقیه بود و نبوغ از تو گوشاش میزد بیرون 😂 قرار شد کلهم اجمعین زیر پوش سفید و زیر شلواری راه راه که توی خونه ی همه به وفور پیدا میشد بپوشیم (چه پیشنهاد نابی 😄) . 🔵 و من که حکم کاپیتان تیم رو داشتم برای اینکه از بقیه متمایز باشم جوراب زنونه ی بلند و مشکی پوشیدم و روی شلوارم تا زیر زانو کشیدمش بالا و با چسب پانسمان سه تا خط هم انداختم بالاش 😜. عجب تیم یکدستی شده بودیم، عجب کاپیتان مشتی 😂 مطمئن بودم اگه با تیم بارسلونا مسابقه می دادیم حتما می بُردیم. 🔹 بازی که شروع شد شوت اول نه، با شوت دوم توپمون که خیلی پُر باد بود مستقیم رفت تو شیشه خونه احمد جواد😲😳 . 🔸حالا مونده بودیم چه کنیم نه جرأت در زدن داشتیم نه جرأت داد و فریاد😭 . مشغول شور و مشورت شدیم و با آن لباس‌های متنوع دورهمی گرفته بودیم که ناگهان درب خونه توسلیها باز شد و احمد جواد که قدی نسبتا بلند ، موهایی لَخت ، اندامی لاغر و صورتی لاغرتر و تُن صدایی خاص و منحصر به فرد داشتند ، با توپ پر و اخم فراوون و عصبانیت شدید😡 در حالی که توپ پر باد ما زیر بغلشون بود از خونه اومدن بیرون . خداییش ترسیده بودیم اندازه ای که رئالیها از فِلورنتینو پِرِز می‌ترسیدند. 😂 ⚪️ احمد جواد مقداری فحش و بد و بیراه البته نه منشوری و مرتبط با خانواده ، فقط در حد پدر و اونهم با دُز پائین به ما دادند😜 و مقداری هم دنبالمان کردند( یعنی ایشون بیشتر از مقداری نفس نداشتند😄 ) . اما با همه این اوصاف ما پر روتر از این حرفا بودیم ، برگشتیم و قبل از اینکه احمد جواد برن تو خونه و توپ ما رو با خودشون ببرند ، رضا عالمی ( شهید ) با قیافه حق به جانبی گفت : ... 🔹 ادامه دارد.... ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
⚽️ ما و فوتبال و احمد جواد 😊 ✍️ حسین عبداللهیان بهابادی ☀️قسمت دوم 🔺... رضا عالمی ( شهید ) با قیافه حق به جانبی گفت : احمد جواد یعنی میخت توپمون رو ندت؟ احمد توسلی که از پررویی ما خون خونشون رو می خورد با عصبانیت هر چه تموم تر گفتن : بله که نمیدم ، بلکه تکه پارش می کنم تا از دست شما اراذل این کوچه آسوده بشم .😂😭 🟢 خیلی بد شده بود آلیانس آره نا داشت رو سرمون خراب میشد ☹️ من که کاپیتان تیم بودم احساس وظیفه کردم تا سخنرانی کنم 😎 بنابراین برای اینکه پر ابهت تر بشم و حرفام تاثیر گذارتر باشه، زیرشلواری راه راهم که خطهای عمودیش تا انتهای زنخدانم میومد رو تا زیر حلق دادم بالا ، با آستین نداشته ی زیرپوش سفیدم دماغ و عرقم را با هم پاک کردم و جوراب زنونه ی ننه زمزم را که پام کرده بودم تا بالای زانو و تا جائی که راه داشت بالا کشیدم و کمی از بچه ها فاصله گرفتم و با سینه ای ستبر به سمت احمد جواد رفتم 🤓 حالا دیگه مطمئن بودم احمد جواد از ابهت من حساب برده و توپمون رو میدن 🟠 بنابراین با رگ گردنی باد کرده فریاد زدم : آقای توسلی! اگر ما فوتبال بازی نکنیم ، پس تکلیف ورزش جامعه چشی میشه؟ میدونم کمی فلسفی حرف زدم. این پا و اون پا شده و به چهره احمد جواد خیره شدم تا تاثیرِ نفوذِ کلامم رو در چهره مصمم احمد آقا بهتر ببینم .😤. که ناگهان دیدم اوقات آقای توسلی بیشتر تلخ شد😡 و گفتند : وخی وخی پُر رو ، حساب تو گُدیسکو را خو میلّم تو روشنی ، صبر کن پدرتا ببینم. 🔴 و با قاطعیتی از عمق وجود و رو به من که کاپیتان تیم بودم گفتند : بچه فضول مگه من رئیس تربیت بدنیَم که بدونم تکلیف ورزش جامعه چشی میشه😂 و هنوز حرفشون تموم نشده بود که خم شده و تکه ی شیشه ای را رو زمین پیدا کرده و زدن وسط توپ بینوای یک مُشت بچه ی آرزو به دل حسرت خور😭😭 و توپ بی زبون رو گَل گَل کردن جلوی من . همون وقتی که توپ ما که نه،همه ی زندگی ما داشت جون میداد و می گفت: فِسسسسسسسس، همزمان نفس داشت از دست و پا و دل و جون ما بچه ها هم خارج می شد و مث اسفند رو آتش می گفت: جِزززززززززز 😭😂 احمد جواد هم با پوزخندی گفتن: زِرررررررت، اینم توپتون ☺️ خدا رحمت کنه جناب احمد آقای توسلی همسایه بسیار خوب ما را که ماها اون روزا و در عالم بچگی خیلی اذیتشون کردیم. ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh