چَنتِه 🗃
#خاطرات_مدرسه ✍ مهدی عبداللهیان بهابادی اخوی حسین امروز و در نوروز تحصیلی از جناب استاد نفیسی یاد ک
#پیام_شهروندان
#خاطرات_مدرسه
حالا که صحبت از آقای نفیسی کردید
یکی از نجیبترین و بی ادعا ترین افراد و همکاران شهرستان بهاباد ایشون هستند.
یادمه مدت کوتاهی بود که در دبیرستان زینب مشغول به کار شده بودم و ایشون هم در دبیرستان زینب تقریبا همه کاری انجام می دادند؛ درس دادن ، تعمیرات ، مسئول خرید و....(آخرش هم متوجه نشدم سمتشون چی بود.)
منم که جوان و پر انرژی، هر روزی یه فکر جدید می زد به سرم و برای ارتقاء کیفیت آموزشی و نظم مدرسه یه چیزی درخواست می دادم؛ یه روز چوب لباسی تجمیعی ، یه روز دستگاه پرتاب توپ ،یه روز تلمبه برقی، یه روز تخته بستکبال سالنی و...
ایشونم که کاربلد و تقریبا همه فن حریف،همه رو قبول می کردن و انجام می دادن
خلاصه یه روز که داشتم درمورد نردبان های دیواری(خداییش خرجشم زیاد بود) برای آقای نفیسی توضیح می دادم بالاخره صبر خانم هوشمند سر اومد😡😱 و گفتند: ازین به بعد هرچی خواستید برا مدرسه بسازید من پولشا نمیدم خودتون میدونید 😂😂😂😂
تازه جذاب ترین کاری که انجام دادیم «کیسه بکسی» بود که توی یه محوطه تهیه کرده بودیم، بچه ها با مشت زدن بهش انرژی های منفیشون را خالی کنند .
یادشون بخیر این زوج بسیار محترم و دلسوز که خیلی برای بچه ها زحمت کشیدند. خدا بهشون طول عمر و سلامتی بده
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_طنز
#خاطرات_مدرسه
✍ جناب آقای محمدرضا دهقان( فرزند مرحوم حسن دادگر)
🔸 ختنه سورون و شروع تحصیل دانش آموزان بهابادی در دهه پنجاه
شروع مدرسه و کلاس اول در دوران ما از مرداد و اوایل شهریور بود که با ختنه سورون کلاس اولیها شروع میشد. تقریبا همه هم سن و سالها که باید اول مهر به مدرسه می رفتیم را اوسّا حسن حداد در شهریور ختنه می کردند و حدود ۱۰ روزی همگی لُنگ بسته در کوچه دیده شده 🙈 و از همون وقت با همکلاسی هاهمون آشنا می شدی، اگرچه از بچگی هم در کوچه همبازی بودیم.
در اوایل مهرماه (سال ۵۳) یادمه رفتم سر کوچه و به مادرم که داشتند سرجو رخت میشستن گفتم بریم مدرسه، منو ثبت نام کنید.
با مرحوم مادرم راهی مدرسه شدیم. وارد دبستان ساسان که شدیم یه آقایی که یادم نیست کی بود در ورودی مدرسه ما را دید و وقتی شناسنامه ام را نگاه کرد گفت که پسر شما سال دیگه باید به مدرسه بیاد و من سال بعد (سال ۵۴) به مدرسه رفتم.
سال بعد، مدیر گفت: تو باید پارسال به مدرسه میومدی و حالا از هم سن و سالات یکسال عقب تری . در صورتی که من با همبازی ها و هم ختنه ای هام رفته بودم مدرسه و دلیل عقب تر بودنم را نمی فهمیدم🤔
بعدا که متوجه شدم و نگاهی به شناسنامه ام کردم ، متوجه شدم که قضیه از این قرار بوده که مرحوم پدرم شناسنامه من را یکسال بزرگتر گرفته بودند یعنی من که متولد ۴۸ بودم را ۴۷ گرفتند .
سوء تفاهم از اینجا ناشی شده بود که سال قبلش که من با مادرم به مدرسه رفتم ، اون آقا سال صدور شناسنامه من را دیده بود (که ۴۸بود و تاریخ صدور بزرگ در شناسنامه های قدیمی در بالای شناسنامه نوشته میشد ) و اشتباها گفته بود که سال بعد به مدرسه برم.
و بدین ترتیب و به همین راحتی تا آخر دبیرستان یکسال عقب تر بودم و وقتی دیپلم گرفتم فقط یک نوبت شانس کنکور داشتم در صورتی که سایر دوستان دوبار!
ضمنا کلاس اول ما سرکار خانم زهرا بهابادی بودند که تا کلاس چهارم معلم خوش اخلاق و مهربون ما بودند و بدنبال ازدواج با آقای حاج محمد غنی زاده به بافق رفتند و سال پنجم بی سرانجام شدیم به نحوی که چند تا معلم داشتیم از جمله آقای غلامرضا شیخ زاده.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
#خاطرات_طنز
✍ آقای حسین زینلی (جهاد)
شازده چاخان
دو خاطره از دوست و همکار ارجمندم آقای حاج محمد زینلی به امید اینکه حداقل ۵ درصد از این حکایات به واقعیت نزدیک باشد😁
حکایت اول که بی مناسبت با ماه مهر نیست:
مرغکی ، خروسکی 🐔🐥
اول اینکه حاج محمد عزیز ما انسانی بسیار خوش مشرب ،با حال و اهل مزاح و شوخ طبع هستند و صدالبته اگر گوش مفتی گیر بیاورند تا دلتان بخواهد برایش حرف می زنند.
و اما خاطره ایشان مربوط به مدرسه ی احمدآباد می شود در دهه پنجاه.
در آن دوره تعدادی از معلمان بهاباد به خاطر کمبود نیرو از مناطق دیگر استان تامین می شدند که طبعاً برای مدرسه احمدآباد نیز معلمی از یزد تامین و به آنجا فرستاده بودند که خصوصیاتی منحصر به فرد داشته است از جمله اینکه خیلی صادق، رک گو و صریح و بی پروا بوده است. ایشان در بدو ورود به مدرسه عبارتی را بالای تخته سیاه کلاس نوشته و به دانش آموزان می گوید که این حکم یک بخشنامه را داشته و دانش آموزان موظف به رعایت آن بوده و تا پایان سال کسی حق ندارد این عبارات را پاک کند و بخشنامه معروف و عبارت متقن و لازم اجرا این چنین بوده است:
«مرغکی ،خروسکی، هرکی نده ، رفوزکی»
تبصره:
«ضمنا تخم مرغ هم پذیرفته می شود»
این بزرگوار در ابتدا با؛ قاطعیت افراد خاطی و سهل انگار را تهدید به مردود نمودن کرده و سپس با الحاق تبصره (پذیرفتن تخم مرغ )، نهایت انعطاف را از خود بروز داده است.
و با این حساب، معلم عزیز ما تا پایان سال از نظر شیر و ماست ،روغن گوسفندی و تخم مرغ...تامین بود و در مقابل، دانش آموزان کلاس ما هم با نمرات نوزده و بیست با مدارس تیزهوشان در رقابت بودند😁
خوشبختانه امروزه این روشها منسوخ و قدیمی شده و اصلا بزرگوران در ادارات دولتی چنین درخواستهای سبک و بی محتوایی ندارند و تاجایی که سکه ،نیم سکه و ربع و باتبصره زعفران و پسته باشد هرگز به خروس و مرغ پناه نمی برند😂
بیان این خاطره فقط جهت ثبت خاطرات شیرین تاریخی بوده و شمه ی کوچکی از احوالات و سبک و ابتکارات تحصیلی دوران ماضی را بیان میکند و صد البته حقیر در کمال اطمینان بر صحت و سلامت نظام آموزشی امروزی خصوصا در وطن خویش بهاباد، صحه گذاشته و دست تک تک معلمان و آموزگاران و تلاش گران عرصه آموزش و پرورش را می بوسم.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطره_انگیز #عکسای_مدرسه #خاطرات_مدرسه 💌 آقای عبدالناصر گرانمایه: با ارسال این عکس به گروه خانوا
#خاطرات_مدرسه
✍ آقای سیدحسین میرزائی
اسمی از دبستان مدرس اومد،دبستانی که پنج سال باهاش خاطره داشتیم،از تعاونی مرحوم کل ممد رفیعیان که جلوی دبستان مدرس بود،از آزمایشگاهی که کنار دبستان بود و داخلش چندتا اسکلت آدم بود،😅،از مرحوم غفوری،مرحوم غلامحسین حداد،از معلمان عزیز،اقایان رضوی،حسنیان،حاج محمدرضا دهقان،،خاطرات شیرینی بود،
زمان ما مدارس دوشیفت بود: صبح میرفتیم تا ساعت ۱۱,۳۰ و عصر ساعت ۲ می رفتیم تا ۴
یکی از فانتزیای دبستان مدرس چوبی بود که اول کلاس معلمها یکی را میفرستادن تا از باغچه بکنه و بیاره،اگر درسمون را خونده بودیم که هیچ،وگرنه سروکارمون با این چوب بود.
یکی از توفیقات منم در دوره دبستان،
این بود که پدر خانممون،آقای دهقان معلممون بودن،کلاس چهارم،(چی میشد اگه میدونستم قراره پدر خانم آینده من بشن،😅)
پشت خونه حسن رضا شیخ(حاج حسن) که میشه کوچه شهدای امینی پور (کوچه باغ پسته) یه زمین خاکی بود،همیشه با بچه ها اونجا فوتبال بازی می کردیم عصرای کلاس چهارم که خونه آقای دهقان تو کوچه آزادگان(کوچه آسفالت) بود، فوتبال رو جوری بازی می کردیم که یه نفر کشیک بده تا اگه آغا اون طرفا رد میشدند،قایم بشیم نبینن داریم فوتبال بازی میکنیم وگرنه صبح توی مدرسه اولین نفر باید میرفتیم پای تخته درس جواب میدادیم.
خیلی وقتا هم که ما را غافلگیر میکردند و در حال فوتبال می دیدند، صبح دیگه حسابمون با کرام الکاتبین بود،اگه درس بلد بودیم که هیچ وگرنه همون اول میگفتن تو دیروز داشتی فوتبال بازی میکردی فلان جا و باید کتک را بخوری
یادش بخیر
مخصوصا یادی کنم از همکلاسی دوران قدیممون،مرحوم علی محب زاده
#یادمانه
#خاطرات_مدرسه
✍ خانم فاطمه سادات رضوی(حاج مهدی)
سلام و درود به دست اندکاران کانال خوب چنته و مردم عزیز بهاباد 🌺
چند روزیه صحبت از درس و مدرسه و تقدیر از مدیران و معلمان عزیزی است که از ابتدای گشایش مدرسه در بهاباد تا کنون در این عرصه فرهنگی تربیتی کار و تلاش بی وقفه داشتند.
من هم به نوبه خودم قدردانی می کنم از زحمات این معلمین و مدیران زحمت کش و پرتلاش شهر بهاباد مثل مرحوم آقا میرزا محمد ایمانی ، مرحوم اکبرآقای کلماتیان ، همسرشون مرحومه فاطمه خانم لقمانی ، مدیر مدرسه شهید بهابادی (زمانی که من در بهاباد مقطع ابتدایی بودم) خانم بتول لقمانی - که بسیار مدیر مدبر و کاربلد و درعین حال مهربان و دلسوز بودن - عمه عزیزم بی بی زهرا رضوی - که عمر و جوانیشان را در این عرصه گذاشتند و عمرشون دراز باد-
دستبوس همه ی مربیان و معلمان دلسوز و کاردرست وطنم هستم که حق به گردن من و خیلی از زنان و مردان بهاباد دارند. خداوند عمر طولانی و سلامتی همیشگی به زندگان و رحمت و مغفرت به رفتگان عطا کنه 🙏
اما آنچه که من رو به نگاشتن واداشت، اظهار قدردانی از مردی است که همه سالهای ابتدایی و راهنمایی مان رو با خیال آسوده و مطمئن با ماشین ایشون به مدرسه می رفتیم و برمی گشتیم و دختران و پسران کوچک و شیطون چها که در این اتوبوس به سر این مرد نمی آوردند و چه قدر شلوغی ها و بی نظمی های بچه ها رو با دل بزرگ و روی خندانشون تحمل می کردند
چه بسا جایی توقف می کردند تا بین بچه ها ی گروه های مختلف سنی که نزاع و اختلاف پیش آمده بود واسطه گری کنند و بچه ها رو با روی باز نصیحت و تشویق به مهربانی و مودت می کردند و تا دو طرف دعوا پشیمون و نادم دست در گردن همدیگر نمی کردند و روی هم رو نمی بوسیدن، پشت فرمون نمینشستند.
گاهی پای درد دل بچه ها و می نشستند و گاهی حتی سنگ صبور گا معلمان مدرسه بودند.
این مرد بزرگ و مهربان کسی نیست جز مرحوم آقای حسنی مهربان که تمام خاطرات مدرسه من عجین شده با لحظات قشنگی که با دوستام در ماشین آقای حسنی داشتیم. خداوند در بهشت برین جایگاهشون رو قرار بده،
لازم دانستم حال که صحبت از درس و مدرسه و گذشته است، از زحمات و جوانمردی های این مرد مهربان هم یادی کنم.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
🔸 من و آمپول و طرح کاد
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🌱 قطعا دهه شصتی ها طرح کاد رو یادشونه ، هر دانش آموز دبیرستانی یک روز در هفته رو برای آینده شغلی خودش می رفت آموزش می دید . من هم دوره طرح کادم رو میرفتم بهداری بهاباد و تقریبا کارهایی مثل آمپول زنی و پانسمان رو یاد گرفته بودم . اما بعد از اینکه کلاس دوم تجربی رو خوندم برای ادامه تحصیل رفتم یزد و برای انجام طرح کاد، یک روز در هفته رو میرفتم یکی ازبیمارستانها .
تا اینکه :
🌱 در یکی از روزها پرستاری که تا اون روز به من خیلی لطف کرده بود رو کرد به من و گفت : آقای عبداللهیان من چون کاری برام پیش اومده ساعت یک باید برم مرخصی ، پیرمردی که توی اتاق ۴ بستریه ساعت ۲ نوبت آمپولشه 💉، اگر برات مقدوره من آمپولشو آماده میکنم تو زحمتش رو بکش 🙏.
من که واقعا توی این مدت مدیون و ممنونش بودم، برای نشون دادن معرفت خودم کلی تحویلش گرفتم و گفتم:«با کمال میل و خیالت راحت ، هر وخت دوست داری تشریف ببر » 😌
ساعت ۱ بود که بنده خدا شال و کلاه کرد و سفارشات لازم را هم به من کرد و آمپول رو مسلح نمود و رفت .
من تقریبا دیگه مطمئن بودم کاره ای شدم 😊.
برای اولین بار به طور مستقل قرار بود سوزن بزنم . برای همین لحظه شماری میکردم ساعت دو بشه . و دقیقه ای یک بار نگاه به ساعت میکردم.
تا اینکه رسید لحظه موعود .
از ترس اینکه پرستار دیگه ای آمپول رو ازم نگیره به رسم فیلمهای پلیسی اون رو تو جیبم گذاشتم و به سمت اتاق ۴ روان شدم . پشت در اتاق نگاهی به چپ و نگاهی به راست کردم و وارد شدم . ظاهرا دو مریض این اتاق امروز مرخص شده بودند و تنها مریضی که باید بهش سوزن میزدم رو به پنجره ، به پهلو و پشت به من خوابیده بود و ملافه ای روی خودش کشیده بود . انگار آماده نوش جان کردن آمپول بود 😭.
برای اینکه مریض بیدار نشه پاورچین پاورچین به سمتش قدم برداشتم و ملافه رو آروم کنار زدم . شلوارش رو با کمی تلاش مضاعف 😂 کشیدم پایین و به خاطر عجله بدون اینکه جای سوزن رو با پنبه ضد عفونی کنم تا جایی که راه داشت سوزن رو در باسن مبارک اون بنده خدا فرو کردم . با سوزش وحشتناک سوزن از خواب و از جا با هم پرید و با فریادی بلند نعره زد : اااااخخخخخ سوووووختم .
رنگ از روی من پریده بود 🥵 آن مرد جوان که اتفاقا چاق بود و صورتی گوشت آلود با غبغبی بزرگ داشت نیم خیز شده بود و یک دستش بر روی باسنش و جای آمپول بود و یک دستش به عنوان تکیه گاه رو متکا بود و در حالیکه مشخص بود خیلی درد کشیده با صورتی برافروخته رو به من با لهجه یزدی و با فریاد و ناله گفت : آقای پرستار چه مُکُنی ، کُشتیم خو ، مریض خو من نیستم . من که حسابی هول شده بودم گفتم : پس کو مریض . مرد دوباره با فریاد و درد گفت : اشتباهی زدی ، مریض بابامه که الان رفته دسشویی . من فقط پادارشم😲( فقط صحنه رو تصور کنید 🤣🤣 ) ، تازه متوجه شدم چه گندی زدم ، امپول رو به پادار مریض زده بودم .😜
فقط در جوابش گفتم : من خو آمپولمو زدم ، حالا هر کی میخواد مریض باشه و با عجله خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و در حالیکه تند و تند لباس سفید رو از تنم در میآوردم به سمت در خروجی رفتم . اون بنده خدا هم در حالیکه دولا شده بود و یک دستش توی شلوار ، روی محل آمپول بود لنگ لنگان و خمیده از اتاق خارج شده بود و با درد و ناله ، داد و فریاد میکرد . در حالیکه دیگر اثری از من نبود .😂😂
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#شهدای_بهاباد
#خاطرات_مدرسه
✍ آقای آسیدجلیل رضوی
زنده یاد عباسعلی ابراهیمی پور؛ دبیر قدیمی زیست شناسی بهاباد ، در سال ۱۳۳۹ در روستای دهنودشت متولد شدند. ایشان بعد از انقلاب اسلامی و با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها مدتی در جهاد سازندگی و بعدا در دبیرستان سید مصطفی خمینی بهاباد به تدریس زیست شناسی به صورت حق التدریس اشتغال داشتند.
با بازگشایی دانشگاه ها، تحصیل را در مقطع کارشناسی زیست شناسی در دانشگاه اصفهان ادامه داده و پس از فارغ التحصیلی به شهرستان رایِن استان کرمان منتقل شدند. در این شهر بود که به بیماری صعب العلاج مبتلا و برای معالجه و تدریس به یزد منتقل شدند.
مدتی در یکی از دبیرستانهای یزد مشغول تدریس شدند که متاسفانه در تاریخ سوم مرداد ۶۹ به علت بیماری سرطان خون دعوت حق را لبیک گفتند .
عباسعلی، معلمی کوشا و همراه و دوست و رفیق دانش آموزان دبیرستان و برادر آزاده سرافراز اصغر ابراهیمی بود. دیگر برادرانشان علی آقا پاسدار و حسین آقا، خطاط بسیجی و نویسنده پلاکاردهای راهپیمائیها و پارچه نویس مراسمهای بهاباد در دهه های گذشته بودند. پیکر مطهر معلم سالهای دور بهاباد، مرحوم عباسعلی ابراهیمی در گلزار شهدای دهنودشت به خاک سپرده شد.
یادش گرامی باد
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطرات_مدرسه ✍ آقای محمدحسن دادگر(حسن هاشم): 🔺 قسمت اول با سلام به مهدی آقا زمزم عموها و چنته ایا
#خاطرات_مدرسه
✍ آقای محمدحسن دادگر(حسن هاشم)
🔺 قسمت دوم
🔸با عرض سلام خدمت مهدی آقای زمزم عموها انشاالله که حالتون خوبه خانوادتون در پناه حق دارن حالشو میبرن با چنین خویش قوم با حالی، آدم نمیتونه وارد چنته بشه نره تو اون حال و هوای دهه های شصت ذهنش درگیر نشه. بعضی وقتها از ته دل خنده روی لبات میاد و بعضی وقتها بغض میکنی، دلت میخواد برگردی به اون روزهای خوب!
وقتی مقایسه می کنید بچه های اون دور و زمون را با الان، میگی بچه ها الان خوشی ندیدن ماها عیدها میومدیم بهاباد، کوچه زئرون دو طرفش برف نشسته بود، وسطش پر گِل و چِل، از پیچ کوچه زئرون که رد میشدی هفت هشتا آجر گذاشته بودن که پاهات تو گل فرو نره مثل باد آجر و رد میکردی، تا چشمت به صفا عموها میخورد با اون طنین صداشون که پر از لبخند و امید و شادی بود:« سلام دارِد اَ یزد می رسِد؟ بله» دلمون می خواست زودتر درِ اتاق زمستونه بابا حسن رو وا کنیم و بگیم ما هم اومدیم🙋♂🙋🙋♀🧍🧍♀
صبح ها هفت صبح بیدار میشدیم کتاب دفترمون رو جمع می کردیم لباسمون رو می پوشیدیم، کیفمونُ برمی داشتیم میومدیم دم آشپزخونه:
« ننه خدافظ 🙋 ننه چایی برات ریختم ناشتیتُ نبردی»
با چُرت زدن چاییتو میخوردی و ناشتیتُ برمیداشتی و پیاده راهی میشدی...
خیابون مهدی یزد رو که طی می کردی، وارد یه کوچه کج میشدی، وسط این کوچه دبستان دکتر خانعلی بود.
تا وارد مدرسه میشدی کلا خواب از کلّت میپرید،کیفت رو می پروندی بغل دیوار و شروع می کردی به کَل بازی یا دزد و پلیس بازی، گرفتنیو، بالا بلندی، تا زنگ زده میشد.
نصفِ «زود بیدار شدن» ما زمان دبستان برای بازی با بچه ها بود. تو صف وامیسیدی قرآن میخوندن، دعا، وسط دعا مدیر بلندگو می گرفت میگفت: احمقا مگه خوابِت؟ حیف نونی که پیَرُت مِده مُخوری! چرا بلند آمین نمِگی؟ 🧔♂
ما هم چون اسممون رو گفته بود «احمقا» بلند بلند آمین میگفتیم 😜 بعدشم ناظم یا آقای مدیر بلندگو می گرفتن و یه بیست دقیقه ای تهدیدمون می کردن ولی اثری نداشت؛ فرداش روز از نو، روزی از نو
سه تا زنگ داشتیم: مثلاً ریاضی فارسی علوم، تا ساعت یازده و نیم...
تنبیه هم که مرتب🤦♂ اصلا ساخته شده بودیم برای چوب و تسمه و کابل و خط کش
بالاخره چیزی از اسیرائی که تو عراق زندونی بودن کم نداشتیم، به مختصر عملی چوب برمیداشتن، اگه کف دست های من زبون داشت میگفت براتون چقدر چو و تسمه و کابل خورده 🙆♂
مادر و پدرامونم کلا راضی بودن، هر وقت مدرسه میومدن حرفشون این بود:« گوشتاش اَ شما استخوناش اَ ما» اصلا نمیدونم کدوم پدر مرده ای اینا یادشون داده بود 🤷
منم کوچک و لاغر 🙇♂ واقعا میسوخت درد میگرفت. ولی بی زبون یه معلم داشتم کلاس سوم به نام خانم پشوتن...
🔹 ادامه دارد...
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
✍ آقای محمدحسن دادگر(حسن هاشم)
🔺 قسمت سوم
... ولی بی زبون یه خانم داشتیم به نام «خانم پشوتن»! این زن همه چی جوهون بود واقعاً! راننده و معلم بود و با جذبه، چیزی از حاج سکینه حدادزاده کم نداشت صبح تا صبح بیست تا جدول ضرب میگفت طبق نمرت کتکت میزد 😵💫 ده میشدی ده تا چو می خوردی، لامصب صبح اول صبح هم میزد تا آخرِ شو تا یادش میفتیدی پشتت می لرزید و درس می خوندی 🙇♂ خدا میدونه چقدر از این جدول ضرب من کتک خوردم. بی معرفت ۱۹ میشدی یتا میزد. با همون یه تا چنان کف دستات بی حس میشد که رب و رُبتا یاد می کردی😵
شما حسابش بکنید ما دهه شصت و پنجاه شانس هیچ چیز نداشتیم. یادتونه چقدر برف میومد چقدر خنک بود بخاری های چکه ای که تازه صبح روشن شده بود یه بار نفت نبود، یه بار بخاری آتش میگرفت، یه بار یادشون میرفت روشن کنن ووو ... نیم ساعت سر صف تو سرما این دستا خودش آماده شکستن بود، حالا صبح اول صبح هم چو بزنن کف این دست 🥴 آخ که هچی نگم
از مدرسه آزاد میشدیم مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده (به قول مادرم مثل گله چَکَنه) تا خونه به تاخت میومدیم مشق یا درسهای بعد از ظهر را آماده می کردیم، نهار میخوردیم میومدیم تو کوچه بازی هفت سنگ، بازی دروازه کوچک، فوتبال والیبال، وسطیو تا ساعت یک ربع به دو، دوباره لباس برمون می کردیم و دوباره حرکت به سمت مدرسه، سر کلاس بعد از ظهر چقدر خواب میچسبید ولی خدا نکنه که چرت میزدی چنان با چوب تو سرت میزدن که هر چی خواب بود از سرت میپرید، تا چند دقیقه مثل پینوکیو ستاره ها دور سرت می چرخیدن، خودت تو کلاس بودی ولی روحت خدا میدونه کجا سیر میکرد، خوب کاری کردن مدرسه ها را یه شیفته کردن، واقعا کلاس های بعد از ظهر هیچ فایده ای نداشت.
چهار و نیم زنگ میخورد میرسیدم خونه تلویزیون یه شبکه داشت، ساعت پنج تا دوازده شب چند دقیقه برفک میدیدی یه دفعه چند تا خط رنگی.. بوق ممتد..... یه آدم کوچوکو میومد رو صفحه بعد از چند لحظه دینگ دینگ دینگ دینگ یه بار این آدم کوچکواز این ور صفحه میرفت اونور صفحه دوبار برمیگشت بار بعدی میپرید بالا میومد پایین؛ برنامه کودک شروع میشد. تلویزیون دوازه اینچ سیاه سفید مارک بلر که تهش کشیدش قرمز بود دور لامپش مشکی و چه حالی میداد دیدن «حنا دختری در مزرعه»«گوریل انگوری»«دکتر اِرنست»، مجری هم خانم خامنه، از این هفت ساعت برنامه یک ساعتش برا ما بود. ساعت ده تا یازده هم اوشین داشت و موقع اوشین تو خونه ما - با هف هشت ده تا بچه قد و نیم قد - اینقدر ساکت میشد که صدای نفس ها را میشد بشنوی، شاید تو خیابون یه ماشین رد نمیشد که اوشین داشت.
از ساعت شش تا هفت شب هم تو کوچه بازی می کردیم و چقدر خوش بودیم. شبها مشق نوشتن ها تو خونه ما جالب بود: همه تو یه اتاق دفتر کتابمون رو پهن می کردیم و هف هشت نفر شروع می کردیم به نوشتن.....
🔹 ادامه دارد...
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
✍ آقای مهندس محمدمهدی خانی زاده
📷 این عکس مربوط به بهار ۸۲ و در صادق آباد بهاباد است که از راست آقایان حاج عباس توکلی - مهندس مهدی آخوندی (مدیر وقت کارخانه شهید قندی ) - ملاحسینی،امام جمعه وقت - مرحوم حاج احمد هوشمند و محمد مهدی خانی زاده دیده میشوند و عکاس هم آقای احمد قنبریان بودند که در آن مقطع، رئیس آموزش و پرورش بهاباد بودند.
در این سفر، آقای مهندس آخوندی، چهل میلیون تومان از طرف شرکت شهید قندی به ساخت مدارس در بهاباد کمک کردند.( در راستای مسئولیت های اجتماعی ) این مبلغ اکنون ناچیز است ولی در آن زمان با همین وجه مدرسه ای بطور کامل ساخته و تحویل آموزش و پرورش داده شد .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#طنز #نوستالژی ✍ مهدی عبداللهیان بهابادی 🔺 قسمت اول 👨🏫 خیلی وقتا که عصرا می رفتیم مدرسه امتحان ه
#خاطرات_مدرسه
✍ مهدی عبداللهیان بهابادی
🔺قسمت دوم
این روزا وقتی عکس دانش آموزا را در کنار خانم معلمای ترگل ورگل و مهربونشون میبیینم ناخودآگاه آهی می کشم و میگم خدایا شکرت 😌
همیشه ها داداشای بزرگترم - که دوران ابتدایی را پابدانا درس خونده بودن - تعریف می کردن ما هم کلاسای مقطع دبستان رو خانم معلم داشتیم و چقدرم مهربون بودن😞
این وسط ظاهرا زور خدا فقط به ما دهه شصتیای نسل سوخته رسیده بود که وقتی با ترس و دلهره از ننه زمزم دل کندم و تو کلاس اول دبستان مدرس رو نیمکت دوم نشستم بغل دست حسن و عبدالله پسرخاله هام، ناگهان یه مرد هیکلی و با جذبه با سبیل نه چندان پت و پهن وارد کلاس شد و با تحکم، جوری که همون روز اول قصد کرده بود گربه ی همه ی این دوازده سال تحصیلی رو تو حجله ی همون کلاس و همون روز قربونی کنه گفت: من اکبر عابدی از امروز معلمتون هستم! 😡
من که ندیدم ولی اگه بقیه ی بچه های کلاس تو همون لحظه ی اول حال و روز من رو داشتن کل کلاس نیاز به تعویض شلوار داشتیم 😒
و نه اینکه این فقط برای همون روز اول بود و تمام، نخیر، در همه ی طول سال تحصیلی هم اوضاع همین بود، چه اون وقتی که بخاطر بلدنبودن سوالی، آب خوردن را بهونه کردم و اجازه گرفتم و از کلاس بیرون اومدم دیدم گلاب به روتون شلوارم کمی انگاری خیس شده 😜 و پا گذاشتم به فرار و هنوز به باغوها نرسیده متوجه شدم پشت سرم صداهایی میاد، رو که برگردوندم دیدم آقای عابدی که متوجه فرار من شدن کل کلاس رو برای دستگیری من بسیج کردن و علی رَضا شیخ هم با اون سرعتش جلودار همه.. ولی قبل از اینکه دستش بهم برسه خودمو فرو کردم تو خونه ننه زمزم و در رو بستم. 😣😵
و یا وقتی حسین آغا مصطفوی قرار بود کتک بخوره، اولش با اعتماد به نفس دستش رو جلوی خط کش فلزی آقای عابدی دراز می کرد و هر چی خط کش بالاتر می رفت دست حسین آغا هم جمع تر می شد و در نهایت موقع فرود اومدن، دستش دولّا دور گردنش چرخیده بود و همزمان چشاشو می بست و با اولین ضربه و اولین آخ، هر چی زن تو شرکت تعاونی کَل مَحد (که ما بهشون دایی ممد می گفتیم) بود جمع می شدن پشت پنجره ی کلاس که:« اِ خاک، نزَنِتُش بچه هو سیدا»
یه روز هم تو کلاس پنجم، تو همون کلاسی که اول دبستان رو با آقای عابدی گذرونده بودیم و درست تو همچین روزایی، وقتی علی اکبر عابدی که دوباره و در آخرین سال دبستان معلممون شده بودن آسید شهاب رضوی را صدا زدن تا انشاء «تابستان خود را چگونه گذراندید؟» رو بخونه ( و من هرگز نفهمیدم معلمامون چه حس کنجکاوی داشتن بدونن ما سه ماه تابستون چکار می کردیم؟ 🤔 آخه چارتا بچه که همه ی دلخوشیشون توپ فوتبالشونه، تابستان رو چطور میتونن گذرونده باشن؟)
آسیدشهاب داشت تو بندهای اول انشاء میخوند:« با پدر و مادر به دِه مُلا رفتیم و چه اُردنگی های خوشمزه ای خوردیم...» 😁 انشاء که به اینجا رسید آقای عابدی با دو تا لگد و تیپا از شهاب پذیرایی کردن و گفتن «اردنگیاش همین مزه رو می داد؟ 😂» بعدا کاشف به عمل اومد که خدابیامرز آسید محمود وقتی برای شهاب انشاء می گفتن، بد موقع شوخیشون گل می کنه و شهاب هم که اُردنگی را با نارنگی اشتباه گرفته بوده، فکر می کرده اردنگی اسم میوه ای هست. 😝
🌹 قبل از اینکه تو قسمتهای بعدی، برم سراغ خاطرات دیگر مدرسه ی مدرس، از زحمات زیادی که معلم بسیار عزیزم آقای علی اکبر عابدی در دو پایه ی اول و پنجم برامون کشیدن و نهال عشق به کتاب و درس را در وجود ما کاشتن و با همه ی قاطعیت و جذابیتشون، بسیار مهربان و باصفا بودند، قلبا قدردانی کنم. خداوند نگهدارشون باشه که همیشه از معلم کلاس اولمون به نیکی یاد می کنیم هر چند که مثل شماها خانم معلم نداشتیم. ☺️
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
✅ شروع درس و مدرسه در بهاباد، نخستین مدرسه، معلم و دانش آموزان پسر در بهاباد؟
✍ آقای حسن لقمانی بهابادی
🔸 نخستین بار آ محمد بهابادی، پدر حاج داوود و اکبر آقای بهابادی ، برای تحصیل بچه هاشون از یزد معلمی خصوصی به نام آقای مدرسی که در بهاباد آقای مدیر بهشون می گفتن با هزینه شخصی آوردن بهاباد و در منزلشون یه اتاق به آقای مدیر دادند که هنوز هم اتاق هست و به نام «اتاق مدیر» ازش یاد میشه . بعدا تعدادی دیگر از بهابادیا بچه هاشونو آوردن نزد آقای مدیر و کم کم تعدادشون که زیاد شد ، مدرسه ای تاسیس شد به نام «دبستان ادیب»
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطرات_مدرسه ✅ شروع درس و مدرسه در بهاباد، نخستین مدرسه، معلم و دانش آموزان پسر در بهاباد؟ ✍ آقای
#خاطرات_مدرسه
🔸 نخستین مدرسه ی پسرانه بهـــــــاباد:
در منزل شخصی آمحمد بهابادی، اتاقی جهت سکونت ایشان اختصاص داده می شود که به «اتاق مدیر» مشهور بوده و بقایای آن موجود است.
از شاگردان و دانش آموختگان آن دوره می توان به « داود بهابادی»،«اکبر آقای بهابادی» و فرزندان حاج حسن جلیلی (جلیل، محمد، اصغر و حسین) اشاره کرد.
مدت اقامت آقای مدیر-که فقط پسران را درس می دادند- چند سال بیش نبود. سرانجام در سیزده عید به همراه جوانان به خارج از شهر می روند و بر پشت آب انبار مزار، بساط سور را پهن می کنند. در این موقع آقای مدیر که به لب بام رفته بودند از بالا به پایین پرت شده و دارفانی را وداع می گویند و در بهاباد «روبروی آب انبار» به خاک سپرده می شوند.
پس از این ماجرا آقایان آمحمد بهابادی و حاج حسن جلیلی به یزد رفته و آقای آسیدحسین مدرسی را که روحانی بوده به بهاباد می آورند و استخدام می کنند.
برای آموزش، خانه ی علی اکبر خان کلانتر را که اندرونی و بیرونی داشته در اختیار ایشان قرار می دهند تا ایشان اندرونی را برای خانواده خود و بیرونی را برای مدرسه اختصاص می دهند.
شاگردان هم مقرری به آقای مدیر می دادند. این وضع شش ماه بیشتر ادامه نمی یابد تا اینکه مدارس دولتی به سبک جدید تشکیل می شود.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
🔸 نخستین مدرسه، دانش آموز و معلمین مدرسه دخترانه بهاباد
✍ به نقل از کتاب «آموزش و پرورش بهاباد در رهگذر زمان؛ تالیف آقای غلامعلی نفیسی بهابادی»
🔹اولین مدرسه ی دخترانه بهاباد در سال ۱۳۲۸ به نام «مدرسه دخترانه نوبنیاد» توسط خانم بتول فخر خراسانی(همسر مرحوم آقای جواد صباح) تاسیس شد و در سال بعد با نام «مدرسه دخترانه ناموس» در منزل آقای علی اصغر صالحی که نیمی از منزل خودشان را به امر آموزش اختصاص داده بودند، به کار خود ادامه می دهد.
مدرسه ی ناموس تا سال ۱۳۳۷ در منزل ایشان و پس از آن به منزل مرحوم آقای جواد صباح منتقل می شود.
خانم بتول فخر خراسانی تا سال ۱۳۴۰ کلیه پایه ها را خودشان در مدرسه ی ناموس به دختران بهابادی تدریس می کنند اما پس از تزریق «معلم دستیار» به سیستم آموزشی، دخترشان خانم فرخنده صباح در سال تحصیلی ۱۳۴۰-۱۳۴۱ بصورت افتخاری در کنار مادر، به آموزش و تدریس دختران مشغول می شوند. و از سال ۴۱ تا ۴۷ در پایه های اول و دوم آن مدرسه به صورت ساعتی به عنوان معلم مشغول و از ۴۷ تا ۵۰ بصورت رسمی به استخدام آموزش و پرورش وقت در می آیند.
نکته ی جالب در مورد خانم فرخنده صباح دختر آقای جواد صباح و خانم بتول فخر خراسانی اینکه ایشان اولین فارغ التحصیل مدرسه ی ناموس بهاباد بوده اند که پس از پایان دوره ی چهارساله، به عنوان تنها خانم در مدرسه پسرانه ادیب مشغول به تحصیل شده و موفق به اخذ مدرک کلاس ششم ابتدایی می شوند.
در آن وقت (سال ۱۳۳۸)معلم کلاس پنجم ادیب،«آقای نوری» و سال بعد معلم کلاس ششم این مدرسه،«آقای صصمامی» بودند.
خانم فرخنده صباح در سال ۱۳۵۰ پس از چند سال تدریس در کنار مادر، از بهاباد به یزد مهاجرت کردند.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطره_قدیمی
#خاطرات_مدرسه
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔸 سال ۶۳ کلاس پنجم و بهاباد
بلد نبودم بهابادی حرف بزنم و کرمونی رو با غلظت تمام صحبت میکردم، من و علی و حسن دبستان مدرس ثبت نام شدیم . روز اول که رفتیم مدرسه ، تعجب کردیم چون هرکس به هر نحوی و با هر لباس و کفشی که عشقش کشیده بود اومده بود مدرسه . و این برای ما عجیب بود و تازگی داشت . در تقسیم بندی کلاسها من شدم شاگرد کلاس آسید عباس هاشمی و معلم کلاس بغلی هم، خانم زهرا احمدی بودند و تفاوت این دو معلم عزیز در نوع تنبیه بود . آقای هاشمی با سیم سفید برق چند لایه و هر روزه میزدند و خانم احمدی با سر تیپاهای معروف خودشون . که البته در میانه سال با عباس آقای باقری نسب همبازی سالهای بعد من البته در فوتبال ، ازدواج کردند و نظر به اینکه بعدها کفش عروسی پاشون بود و سر تیز تر، بنابراین بچه های کلاس بغلی تیپاهای بهتری نوش جان میکردند🤣 آسیدعباس ملاک خاصی برای زدن نداشتند و من که شاگرد اول کلاسشون بودم تقریبا هر روزه کابل نوش جون میکردم تا نفر آخر . پنج شنبه ها کلاس خوشنویسی داشتیم و آقای محمدحسن خانی برای تدریس هنر میومدن کلاس که البته ایشون دست آقای هاشمی رو توی کتک زدن از پشت بسته بودن و کمتر پیش میومد به کسی ده بدن و به ازای هر نمره کمتر از ده یک شلاق نوش جان میکردیم و من بدون استثنا کل سال رو پنج شنبه هاش کتک خوردم😭😭 . فقط حسین امینی پور و عباس عباسی با نی قشنگ مینوشتند و ما بقی بالکل بوق مادر زاد بودیم .😂.
اما عیدها و نوشتن مشق عید .
اون سال آسید عباس دستور دادن از روی کل کتابها در طول تعطیلات نوروز رونویسی بنویسیم ( واقعا درد آور بود😡)
اصلا من موندم چه دلیلی داشت توی عید اینقدر مشق بنویسیم 😭 و حکم این بود هر کس ننویسه باید اولین روز مدرسه بعد از تعطیلات تا ظهر با کابل شلاق بخوره( روی شکنجه گرهای بعثی سفید😄 ) بنده که حاضر بودم از هر چیزی به جز توپ فوتبال بگذرم . شلاق خوردن رو انتخاب کردم و کل تعطیلات رو به بازی گذروندم و جای همگی خالی بعد از ۱۳ نوروز توسط جناب هاشمی عزیز تا ظهر به کف دستام شلاق خورد. و ظهر با دستی سیاه و ورم کرده به زور رسیدم خونه و ننه زمزم که آسید عباس همسایشون بودن قضاوت کرده و ایشون رو محق دونسته😲 و با چرب کردن دستای گل پسرشون میگفتن : سیدعباس سید فضل الله خوب کاری کردن چرا مخشاتا ننوشتی😲😭😜. و من که راضی از این وضعیت بودم ( به خاطر ۱۵ روز بازی کردن در تعطیلات ) نُطُق نمیکشیدم و جالب اینکه در پایان سال که نتایج رو به دیوار دانشگاه کندهو میزدن من با معدل ۱۷/۶۳ صدم شاگرد اول و حاجی رضا زینلی دبیر زیست شناسی شاگرد دوم و حاج محمدحسین امینی پور سوم شده بود .( همه حاجی شدن به غیر از من 😜😂 ).
بزارید با یک جُک تمومش کنیم .
یزدیا به محمدعلی مندلی میگن .
یه وقتی آمندلی میره قم صداش میزدن قم مندلی ، بعد رفته مشهد شده مش قم مندلی ، رفته کربلا شده کَل مَش قم مندلی ، رفته مکه شده حاج کل مش قم مندلی 😂😂 و من فقط مکه نرفتم ، دعا کنید یه روزی با هم بریم .😊
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطره_انگیز #عکسای_مدرسه 📷 روزمون رو با دیدن این عکس زیبای دانش آموزان مدرسه قدیم بهاباد، شاد و دل
#خاطره_قدیمی
#خاطرات_مدرسه
✍ خانم سمیه حدادزاده بهابادی
🔸مامانم (فاطمه حسن دادگر) از کلاس درس خانم بتول فخر خراسانی خاطره ای تعریف کردند که خدمت شما ارسال میکنم:
امتحان علوم داشتیم و یکی از سوالات این بود:
چگونه متوجه می شویم بو در هوا پخش می شود؟
موقع تصحیح برگه ها خانم معلم من را با تحکم و تشخصی که ویژه ی خودشون بود صدا زدند که بیا اینجا ببینم.
من هم لِک لِک لرزیدم و رفتم کنار میزشون.
-بخون ببینم، اینجا چی نوشتی، نمیشه خوند.
چیزی که نوشته بودم این بود:
« پیازی را دو کُل می کنیم، بعد از مدتی، بوی پیاز تو همه جای اتاق پخش میشه »
با همان لرز و ترس، جمله را خواندم:
پیازی را دو کُل می کنیم...
خانم محکم کوبیدند رو میز، به طوری که من از ترس و دفتر و ورق ها، از لرز، پریدیم بالا و اومدیم زمین.
-یعنی چه دو کُل می کنیم؟باید می نوشتی، دو قسمت می کنیم، نصف می کنیم، می بُریم. حالا برو بنشین، تکرار هم نشه.
در حالی که خودم هم به همراه پیاز فرضی، از ترس، دو کُل شده بودم، سر جای خود نشستم و هنوز که هنوزه، هنگامِ دو کُل کردن( نه ببخشید 🙈 ) هنگامِ نصف کردن پیاز، به روح خانم فخر و سایر معلمانم درود بی پایان می فرستم.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطره_قدیمی
#خاطرات_مدرسه
⚽️ ما و فوتبال و احمد جواد 😊
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔺 قسمت اول
برای ما بچه های دهه ۵۰ و ۶۰ هیچ وقت درس و مدرسه اولویت اول نبود ، یعنی درس خون نبودیم که اولویت اول باشه😊 . با اینکه اون زمان از دانشگاههای قارچی خبری نبود و فقط دانشگاه دولتی و سراسری حرف اول و آخر رو میزد ،بنا به جمعیت انبوه خانواده ها اما ، قریب به ۷۰ درصد بچه ها در یک خانواده ، دانشگاه قبول می شدند . پدر و مادرها اکثرا یا کم سواد بودند یا بیسواد اما دانشمند پرور بودند ( خودم رو میگم 😜).
روز اول شروع مدرسه که وارد کلاس اول ابتدایی شدم ، توسط بابا ثبت نام و توسط مادر بدرقه شدم. اما روزی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم ، نه توسط کسی استقبال شدم و نه کسی بدرقه ام کرد ، یعنی اصلا پدر و مادر ما روز اول به مدیر دبستان گفتن : گوشتاش از شما 🥩 استخوناش از ما 🦴
و هنگامی که بعد از ۱۶ سال درس خوندن مدرک دانشگاهیمون رو گرفتیم ، ابوی محترم تشریف اُورده و استخونهامون رو تحویل گرفتن🤣.
و اما بعد:
پابدانا که بودیم زنگهای ورزش رو فقط فوتبال بازی می کردیم و با انتقال به بهاباد، ورزش اول مدارس رو چیز دیگری دیدیم: "سوختنو "
سوختنو ورزش اول دبستان مدرس بود و من در این مورد بی سواد محض بودم و رضا حداد( عباس کلمدا ) و علی آغا مصطفوی استاد سوختنو بازی 🤗 .
اکبر سلطان پناه معلم ورزش اون روزا وقتی فهمید من فوتبالی هستم یک توپ کهنه میکاسا که اون وقت حکم طلا رو داشت به من هدیه داد و همین توپ زمینه ساز ماجراهای ما بچه های کوچه زئرون و مرحوم احمد جواد ( توسلی ) شد .
عصرها که از مدرسه میومدیم توپمون رو وَر میداشتیم و برای فوتبال می رفتیم تو کُرتوهای مرحوم آقای لقمان که روبروی خونه احمد جواد بود و این کرتوها برای ما طعم ورزشگاه یکصد هزار نفری آزادی رو داشت😘 .
اصلا ما از فدراسیون و کل کشور جلوتر بودیم چرا که در دهه ۶۰ تماشاچی خانم هم داشتیم 🧕.
القصه من و بچه های کوچه خودمون و کوچه حموم و دیگران جمع میشدیم و فارغ از هر چه در کائنات بود، فوتبال بازی میکردیم . اما آنچه باعث دردسر بود وقت ناشناسی ما بود که شب و روز نمیشناختیم.
🔸 در یک روز گرم تابستون بعد از بازگشت از مدرسه همگی جمع شدیم توی کرتوها برای فوتبال⚽️ من که سر دسته ملت بودم چنان کیفی کرده بودم که انگاری قراره توی اِستَمفُوردبِریج و یا آلیانس آره نا بازی کنیم😊 .
برای اینکه تیممون یکدست باشه کلی فکر کرده بودیم و البته به سختی فکرمون به جایی قد میداد☺️ تا اینکه به پیشنهاد حسن عموعلی ( عبداللهیان ) که نخبه تر از بقیه بود و نبوغ از تو گوشاش میزد بیرون 😂 قرار شد کلهم اجمعین زیر پوش سفید و زیر شلواری راه راه که توی خونه ی همه به وفور پیدا میشد بپوشیم (چه پیشنهاد نابی 😄) .
و من که حکم کاپیتان تیم رو داشتم برای اینکه از بقیه متمایز باشم جوراب زنونه ی بلند و مشکی پوشیدم و روی شلوارم تا زیر زانو کشیدمش بالا و با چسب پانسمان سه تا خط هم انداختم بالاش 😜. عجب تیم یکدستی شده بودیم، عجب کاپیتان مشتی 😂 مطمئن بودم اگه با تیم بارسلونا مسابقه می دادیم حتما می بُردیم.
بازی که شروع شد شوت اول نه، با شوت دوم توپمون که خیلی پُر باد بود مستقیم رفت تو شیشه خونه احمد جواد😲😳 .
حالا مونده بودیم چه کنیم نه جرأت در زدن داشتیم نه جرأت داد و فریاد😭 . مشغول شور و مشورت شدیم و با آن لباسهای متنوع دورهمی گرفته بودیم که ناگهان درب خونه توسلیها باز شد و احمد جواد که قدی نسبتا بلند ، موهایی لَخت ، اندامی لاغر و صورتی لاغرتر و تُن صدایی خاص و منحصر به فرد داشتند ، با توپ پر و اخم فراوون و عصبانیت شدید😡 در حالی که توپ پر باد ما زیر بغلشون بود از خونه اومدن بیرون . خداییش ترسیده بودیم اندازه ای که رئالیها از فِلورنتینو پِرِز میترسیدند. 😂
احمد جواد مقداری فحش و بد و بیراه البته نه منشوری و مرتبط با خانواده ، فقط در حد پدر و اونهم با دُز پائین به ما دادند😜 و مقداری هم دنبالمان کردند( یعنی ایشون بیشتر از مقداری نفس نداشتند😄 ) .
اما با همه این اوصاف ما پر روتر از این حرفا بودیم ، برگشتیم و قبل از اینکه احمد جواد برن تو خونه و توپ ما رو با خودشون ببرند ، رضا عالمی ( شهید ) با قیافه حق به جانبی گفت : ...
🔹 ادامه دارد....
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطره_قدیمی
#خاطرات_مدرسه
⚽️ ما و فوتبال و احمد جواد 😊
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔺قسمت دوم
... رضا عالمی ( شهید ) با قیافه حق به جانبی گفت : احمد جواد یعنی میخت توپمون رو ندت؟
احمد توسلی که از پررویی ما خون خونشون رو می خورد با عصبانیت هر چه تموم تر گفتن : بله که نمیدم ، بلکه تکه پارش می کنم تا از دست شما اراذل این کوچه آسوده بشم .😂😭
خیلی بد شده بود آلیانس آره نا داشت رو سرمون خراب میشد ☹️ من که کاپیتان تیم بودم احساس وظیفه کردم تا سخنرانی کنم 😎 بنابراین برای اینکه پر ابهت تر بشم و حرفام تاثیر گذارتر باشه، زیرشلواری راه راهم که خطهای عمودیش تا انتهای زنخدانم میومد رو تا زیر حلق دادم بالا ، با آستین نداشته ی زیرپوش سفیدم دماغ و عرقم را با هم پاک کردم و جوراب زنونه ی ننه زمزم را که پام کرده بودم تا بالای زانو و تا جائی که راه داشت بالا کشیدم و کمی از بچه ها فاصله گرفتم و با سینه ای ستبر به سمت احمد جواد رفتم 🤓 حالا دیگه مطمئن بودم احمد جواد از ابهت من حساب برده و توپمون رو میدن
بنابراین با رگ گردنی باد کرده فریاد زدم : آقای توسلی! اگر ما فوتبال بازی نکنیم ، پس تکلیف ورزش جامعه چشی میشه؟ میدونم کمی فلسفی حرف زدم. این پا و اون پا شده و به چهره احمد جواد خیره شدم تا تاثیرِ نفوذِ کلامم رو در چهره مصمم احمد آقا بهتر ببینم .😤.
که ناگهان دیدم اوقات آقای توسلی بیشتر تلخ شد😡 و گفتند : وخی وخی پُر رو ، حساب تو گُدیسکو را خو میلّم تو روشنی ، صبر کن پدرتا ببینم.
و با قاطعیتی از عمق وجود و رو به من که کاپیتان تیم بودم گفتند : بچه فضول مگه من رئیس تربیت بدنیَم که بدونم تکلیف ورزش جامعه چشی میشه😂 و هنوز حرفشون تموم نشده بود که خم شده و تکه ی شیشه ای را رو زمین پیدا کرده و زدن وسط توپ بینوای یک مُشت بچه ی آرزو به دل حسرت خور😭😭 و توپ بی زبون رو گَل گَل کردن جلوی من . همون وقتی که توپ ما که نه،همه ی زندگی ما داشت جون میداد و می گفت: فِسسسسسسسس، همزمان نفس داشت از دست و پا و دل و جون ما بچه ها هم خارج می شد و مث اسفند رو آتش می گفت: جِزززززززززز 😭😂 احمد جواد هم با پوزخندی گفتن: زِرررررررت، اینم توپتون ☺️
خدا رحمت کنه جناب احمد آقای توسلی همسایه بسیار خوب ما را که ماها اون روزا و در عالم بچگی خیلی اذیتشون کردیم.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
#معلمین_بهاباد
✍ آقای محمدرضا حدادزاده بهابادی
یاد ایام
یادش بخیر
کلاس چهارم ابتدایی آسید محمدرضا رضوی معلم ما در مدرسه ابتدایی محمدآباد قدیم (قلعه دهنو) که بعدها مهدکودک شد، بودن
حکایت آمدن ایشان به مدرسه محمد آباد حکایت جالبی است که براتون نقل می کنم:
اون زمان مدرسه محمدآباد به علت کمبود دانش آموز، چهار پایه مختلط داشت و کلاس پنجم می رفتیم مدرسه مدرس
از اول مهر کلاس های اول تا سوم معلم داشتند و ما کلاس چهارمی ها تا اواسط مهر معلم نداشتیم .
به پیشنهاد یکی از بزرگترها تقریبا همه دانش آموزان پسر برای یافتن معلم راهی قلعه شدیم . نمایندگی آموزش و پروش منزل مرحوم محمود جلیلی بود. پرسان پرسان نمایندگی را پیدا کردیم و داخل شدیم.
یکی از بچه ها به عنوان نماینده نطق فرمود که آقا ما معلم نداریم. چند نفر دور هم نشسته بودن، با هم مشورتی کردن ، یکیشون گفت : بچه ها بروید، من دارم میام.ماها هم با خوشحالی تا قلعه دهنو دویدیم. اون یکی، شادروان سید محمد رضا رضوی بودن که شدن معلم کلاس ما، از خوبی های این معلم نازنین هرچی بگم ، کم گفتم. اون سال یکی از بهترین سال های تحصیل من بود. شرح آن بماند برای بعد.
روحشون شاد و قرین رحمت الهی
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#پیام_شهروندان #خاطرات_مدرسه حالا که صحبت از آقای نفیسی کردید یکی از نجیبترین و بی ادعا ترین افرا
#خاطرات_مدرسه
✍ خانم عالمی
با عرض سلام خدمت مدیر محترم و اهالی باحال چنته
از مهر سخن به میان آمد و از معلمان با اخلاص و مهربان دیارمان خصوصا چند روز قبل که از جناب آقای حسن نفیسی(شیخ حسن) خاطره ها گفته شد، من هم خواستم یه خاطره ای از ایشون بگم:
سال دوم دبیرستان، آقای نفیسی معلم عربی ما در دبیرستان زینب بودند. اون موقع ها نظام جدید اومده بود و کلی دنگ و فنگ ، هر درس پیش نیاز درس بعدی بود مثلاً اگر عربی ۲ را پاس نمی کردی، نمی تونستی عربی ۳ را بگیری😬
القصه وقتی عربی ۲ را امتحان دادیم یکی از هم کلاسی ها ۲۵ صدم نمره کم داشت تا عربی را پاس کنه، جناب نفیسی اومدن سر کلاس و گفتن:
«خواهرای محترم! یکی از خواهران ۲۵ صدم نمره کم آورده اگه همگی راضی هستید که من این میزان نمره را به شما بدم، به این خواهر هم نمره بدم تا پاس بشه. اگر نه که بماند»
همگی اول به هم یه نگاهی کردیم و با تمام قوا فریاد زدیم: بله ، آقا چرا ۲۵ صدم ، دونمره بدید 😊
هر کسی داشت یه چیزی می گفت که با حرفی که جناب نفیسی فرمودند همه صم و بکم شدند 🤭 و اما سخن گهربار این بود که:
«شما یه طرف قضیه هستید، سه تا از خواهران ۲۰ شدند. من که نمی تونم به اونا نمره اضافه بدم پس اول باید ببینیم نظر این سه تا خواهر محترم چیه؟»
آه از نهاد همه برخاست و خلاصه که همه خواهران نگاه ملتمسانه ای به این سه نفر کردن.
که خوشبختانه این سه خواهر ایثارگر هم رضایت خود را اعلام کردند( قابل ذکر است که یکی از این عزیزان مرحومه فرشته سبیلی بودند که برای شادی روحشون صلوات بفرستید)
کلاس یکبار دیگه غرق شور و شعف شد و اینجوری بود که یکی از همکلاسیا نمره قبولی را گرفت و عربی را پاس کرد.
جالب بود برامون که حاج آقای نفیسی حتی برای دادن نمره هم حاضر نبودند حق دیگران را ضایع کنند .
خداوند به خودشون و خونوادشون طول عمر با عزت عنایت کند.
همچنین می خواستم یاد کنم از مهربان ترین ناظم:«مرحومه خانم فاطمه لقمانی » که در تمام مدتی که ناظم ما بودند چه ابتدایی و چه دبیرستان کوچکترین برخورد تند و نامناسبی با دانش آموزان نداشتند.
چند وقت پیش سرکار خانم رضوی از مرحوم آقای حسن حسنی یاد کردند که روحشان شاد باشه انشاالله.
منم می خوام از نیروهای خدمتگزار و زحمت کش مدارس یاد کنم که به نظر بنده این بزرگواران ستون مدرسه بودند و در آن زمان که زمستان های سرد و استخوان سوزی داشت، اولین نفری بودن که درِ مدرسه را باز می کرد و آخرین نفری که از مدرسه خارج می شدند. دائم در حال نظافت مدرسه و کلاس و بخاری .... بودند. خدا عزت دو دنیا به هرکدام که زنده هستند عنایت کند و هرکدام در قید حیات نیستند روحشان شاد .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_انگیز
#خاطرات_مدرسه
🎥 یه بار دیگه این فیلم رو ببینیم و لذت ببریم از گروه سرود بچه های دبستان مدرس و راهنمایی غدیر به نوازندگی و سرپرستی عبدالناصر گرانمایه
🗓 اردیبهشت ۱۳۷۴، روز معلم
🔹کانون تربیتی شهید بهشتی بهاباد
🎙تک خوان: عبدالله امینی
🔸مرتضی عبداللهیان، علی اصغر جلیلی، محمدرضا قطب الدینی، علی زارع، علیرضا بابائیان، حسین حدادزاده، حسن حاتمی، مهدی عبداللهیان، منصور گرانمایه، عباس حاتمی، سیدشهاب رضوی، علی شیخ زاده،علی وارسته،علی اصغر دهقان، مهدی کاظمیان،علی ترحمی، مهدی دهقان
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#پیام_صوتی #ملاخونی_بهاباد 🎙صدای معلم ارجمند سرکار خانم دهقان بهابادی در مورد ملاخونی قدیم بهاباد ┄┅
#پیام_شهروندان
#خاطرات_مدرسه
✍ خانم اقدس حاتمی:
سلام وقتتون به خیر🌸
بازم هزاران بار ممنون از کانال زیبا و عالیتون که یادآوری خاطرات زیبای گذشته و آشنایی با عزیزانی هست که الان یا در بین ما نیستن یا از ما دورن،
از آن جمله: سرکار خانم دهقان😍
که امروز صدای گرمشون رو گذاشتِد، چقدر خوشحال شدم که صداشونو شنیدم خانمی بسیار مهربان و نجیب و خوش برخورد
ایشون معلم آمادگی پسر بزرگ من محمد حاتمی بودن که بعد از اینهمه سال هر موقع همدیگه رو ببینیم میگن: پسر من چطوره؟ و احوالپرسش هستند.
پسرم محمد ، هنر نقاشیشو مدیون این معلم عزیز هست چون اون موقع تو سن ۶ سالگی نقاشیهای خوبی میکشید و اینقدر ایشون تشویقش می کردن که به این هنر گرایش پیدا کرد.
من هنوز دفترشو دارم که همه رو امضا کردن و پائینش از کلمه «پسر هنرمند» همه جا استفاده کردن .
خاطره ای هم از ایشون دارم:
یه دفعه محمد تو زمستون مدرسه مریم آمادگی بود، لباساشو خیس کرده بود ایشون زنگ من زدن و موقعی که من لباس براش بردم خانم دهقان تو حیاط مدرسه تو آفتاب کنارش ایستاده بودن و مواظبش بودن سرما نخوره.
از همین جا از تک تک معلمان خوب و دلسوز مخصوصا این معلم مهربان و تلاشگر تشکر و قدردانی می کنم
هر کجا هستن سالم و پایدار باشن 🙏🌺😍
چَنتِه 🗃
#خاطره_انگیز #خاطرات_مدرسه 🎥 یه بار دیگه این فیلم رو ببینیم و لذت ببریم از گروه سرود بچه های دبست
48.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره_انگیز
#خاطرات_مدرسه
#معلمین_بهاباد
✍ آقای سیدحسین میرزائی با ارسال این فیلم به یادماندنی و خاطره انگیز نوشتن:
🎼 گروه سرود دانش آموزان به مناسبت روز معلم
🔹کانون شهید بهشتی بهاباد
🗓 اردیبهشت سال ۱۳۷۴
🎵 سرپرست گروه و نوازنده: استاد و معلم ارجمند: آقای عبدالناصر گرانمایه
🎙 تکخوان گروه: سیدحسین میرزایی
🔺گروه خوبی داشتیم که با هدایت و سرپرستی استاد ناصر گرانمایه و کار خلاقانه ایشان، این کار زیبا اجرا شد و روحشون شاد عزیزان معلمی که در این فیلم تصاویرشون موجوده و الان در بین ما نیستند.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
یادش بخیر
چقدر دفترامون رو سوراخ می کرد و بازم ازش توقع داشتیم خودکار پاک کنه
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh