#طنز
#خاطرات_طنز
✍ خانم؟
🔸یه روز، اوّلایی که آب تصفیه اومده بود بهاباد و همسر محترم ماموریت بودن خودم رفتم آب بیارم از آب شیرین کن ممدآباد.
۴ تا ده لیتری بود پر کردم و تا اومدم بذارم تو ماشین، یه آقای میانسال شاید ۶۰ ساله یا کمتر و بیشتر، با دیدن من که زور می زدم ده لیتریها رو بلند کنم گفتن: خواهر نکن اِقَّدو صب کن من ده لیتریا را برات میلّم تو ماشین🤦
گفتم: نه حاجی زحمتُتون میشه
- نه خواهر؛ چه زحمتی
بعد هم بی مقدمه هر تا را وَر می داشت مامه خونی می کرد و زیر لب می گفت :
- ایقّه رو ندِت به شوهراتون، سوارتون می شن، به اینا می گن مرد؟ اینا نامردن 🤔چشُشون به یَه زن جوون تری می افته 🙄😢 خداشونا بنده نیسن، دگه زن اول میشه عق و تُف🤢🤮 یا می شینن پای منقل درد و مرگی می کشن😔
بمیرن و نباشن بهتره 😂😂
خیلی دلم به حال شوهرم سوخت آخه همسر محترم هرگز نشده به من بگه یه لیوان آبی دسُّم بده - البته خودشم بر نمی داره بچه ها براش میارن - 🥰
تو دلم گفتم: من خو نمی خواسم آبا را برام بلّت تو ماشین خودتون گفتد
اقه فحش و نفرین خو نمی خواد 😁
از اونجا که بنده بسیار خلاقم و در اوج عصبانیت شیطنتم گل می کنه، پیش خودم گفتم: حالا آبا را بِل یَه آشی برات می پزم دگه مامه خونی نکنی
خدا منا ببخشه 🤦♀ گاهی فکر می کنم در این مواقع شیطون هم از افکار و اعمال من جزوه برمیداره و به من می گه فرزند خلف 😬🤦
بنده خدا داشت ۱۰ لیتری آخری رو میذاشت تو ماشینم که خیلی استادانه بغض کردم و سرمو مظلومانه انداختم پایین و گفتم: حاجی دستون درد نکنه ولی ظلم کردت 😔 آقای ما عمرشون را دادن به شما 😞 خدا بهشتش بده عجب مردی بود.
بنده خدا رنگ از صورتش پرید . زد تو سرش و گفت: اَی دل غافل،خاک تو سر من 😨
دلم به حالش سوخت، گفتم ادامه ندم ولی باز ادامه دادم:
- بله حاجی، جواهری بود، زود اَ دسُم رفت (زبانم لال )
بنده ی خدا که به لکنت افتاده بود گفت: خاک تو سرُم ببخشِد به قرآن نمی دونسم حلالم کن خواهر 😔😬
خدا بنده ی حقیر را هدایت کنه و ان شاءالله همسر محترم را طول عمر با عزت بده🙏
🆔 @chantehh
#طنز
#خاطرات_طنز
✍ آقای فرهاد شجاعی
🔸مرحوم حاج علی اکبر رفیعی پور کنار مسجد فاطمیه با همسرشون حاج فاطمه زندگی می کردن و صاحب فرزند هم نشدن
آخر عمرشون که حدودا بالای ۱۰۰ سال میشد اومدن خونشون رو وقف مسجد فاطمیه کردن مشروط به اینکه تا همسرشون در قید حیات هستن در آن زندگی کنن و بعد در اختیار مسجد قرار بگیره.
یه روز مراسم روضه خونی در مسجد فاطمیه برقرار بود و شاید سالگرد خود حاج علی اکبر بود که خطیب شهیر و سخنور توانای شهرمون مرحوم حاج سید محمد رضوی بالای منبر، روضه جانانه ای مثل همیشه خوندن و در آخر طلب مغفرت برای بانیان مسجد ... تا رسیدن به حاج علی اکبر رفیعی پور که گفتن :
«خدا رحمت کنه حاج علی اکبر رفیعی پور را که نیمی از خونشون رو وقف مسجد کردن - و با اشاره قسمتی از مسجد رو نشون دادن و گفتن همین قسمت که تازه اضاف شده - و نیم دیگر خونشون هم تا زمان حیات همسر مکرمشون در اختیار ایشان هست و بعد طبق وصیت خودشون به مسجد اهدا میشود که امیدواریم هر چه سریعتر این تکه هم به مسجد اضافه بشه» 😂😂😂
خلاصه مسجد به یکباره رفت رو هوا و متوجه شدن کَلَمشون رفته و دیگه نمیشد کاریش کرد 😂
خدا جمیع رفتگان رو رحمت کنه 🙏
🆔 @chantehh
#خاطرات_طنز
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
💢 امروز توی پیاده روی -که فرصت خوبیه برای فکر کردن به افراد مختلف و یاد کردن از دوستان- به طور ناگهانی و زمانی که در حال هَموَر کِردن افکار بودم، در گوشه ذهنم شخصی را مشاهده کردم که چون پادشاهی بر تختی تکیه داده و میگوید: ای بی معرفت؛ حالا دِگه وختُش نرسیده از ما یادی کنی ؟
منم با عشق میگم: چرا که نه 😍
بنابراین میخوام از یه مردِ واقعا مرد و از یک بهابادیِ واقعا بهابادی یاد کنم به نام: «محمدعلی خان بهابادی» که قطعا به واسطه حضور این بزرگمرد در بهداری بهاباد معرّف حضور چنته ایا هستند .
و اما خاطره طنز :
در بیستم آذرماه ۶۶ مثل دفعه های قبل به اتفاق رفقای همیشگی از جمله رضا خواجه ای ، محمد مطیعی ، شهید محمد زینلی ، شیخ محمد اقبال ، سیدمحمد سعادتی ، سیدعلی میرزایی ، عباس محمدی نیا ، احمد قاسمی و . . . عازم جبهه شدیم .
اهواز که رسیدیم ، اخوی محمدرضا و حسین وارسته رو دیدیم که در گردان ضد زره الحدید بودند و ما رو هم تشویق کردند بریم الحدید . اما لازمه ی الحدید رفتن این بود که تعهد بدیم سه ماه بمونیم -که البته بعضی از دوستان بعد از عملیات بیت المقدس ۲ اومدن بهاباد و برنگشتند- اما جناب بهابادی که بزرگتر از ماها بوده و متاهل هم بودند نه تنها جبهه موندند بلکه باعث روحیه دادن به ما بچه بیچه ها هم می شدند .
بیستم اسفند تعهد سه ماهه ما تموم بود اما مسئولین میگفتن چون عملیات نزدیکه باید تا بعد از عید بمونید . اون زمان گردان الحدید در منطقه کوهستانی ماووت عراق به نام قَمیش که پوشیده از برف بود مستقر شده و ما شدیدا به این جا خوش کردن معترض بودیم و میخواستیم برگردیم .
آقای بهابادی در پاسخ به فرماندهان، با همون لهجه بهابادی خودمون و با قاطعیت گفتند: بیستمُ وِنگی😂 یعنی ما لحظه ای بیشتر از بیستم نمی مونیم.😂
کم کم این اصطلاح جناب بهابادی عمومی شد و همه گردان حتی اونهایی که بهابادی نبودن هم میگفتن: بیستمُ وِنگی😂😂.
و اما بشنوید از بیستم 👇
درست روز بیستم اسفند که دیگه مطمئن بودیم تا بعد از عید موندگاریم، ناگهان از طریق تیپ الغدیر به گردان الحدید خبر دادند که خانم آقای بهابادی دچار بیماری شده و باید به یزد برگردند.
و اینچنین شد که بیستمُ وِنگی فقط برای شخص جناب بهابادی صدق کرد و بقیه تا بیستم فروردین و بعد از عملیات بیت المقدس ۴ موندیم 😂😭😜.
البته آقای بهابادی خاطرات بسیار جذابی رو برامون رقم زدن که به وقتش براتون تعریف خواهیم کرد .😂
🆔 @chantehh
#خاطرات_طنز
#خاطره_قدیمی
✍ آقای علی حیدری ( گرگین آباد)
باعرض ادب خدمت چنته ای های عزیز🌹
خدا رحمت کنه همه رفتگان شما رو ، پدربزرگ من حاج علی اکبر صادقی (معروف به اکبر حسن غُلومَلی) پیرمرد خوش رو و دلسوز و غصه خوار همه بودن! ایشون هوای حیواناتشون رو هم داشتن چه گوسفند و چه الاغ و...
حاج علی اکبر یه خری داشتن که خیلی آروم بود و تو گرگین آباد به تاکسی محل معروف بود😁
فکر نکنم بچهای تو این روستا باشه که سوار شدن بر خر اکبر حسن غلوملی را تجربه نکرده باشه!
این خرو خیلی فهمیده و حرف گوش کن بود و به قول امروزیا تمام اتومات 😄 برنامه که بهش میدادی خودش میرفت،انجام می داد و برمیگشت 😂
پدربزرگ ما صبح زود که از خواب بیدار میشدن سوار بر مرکب به سمت نامعلومی روانه میشدن، تو مسیر اگه کسی مثلا بنّایی می کرد وایمیسیدن خدا قوتی و « کمکی نمیخد؟ » میگفتن
(البته تعارفاشون از اون تعارفا بود 😉☺️) مردم محل که از شوخ طبعی ایشون خبر داشتن جواب می دادن: چرا ، کمک میخم. ایشون هم که زرنگتر از بقیه بودن و کلاه سرشون نمی رفت درجوابشون میگفتن: خب پس من برم جلوتر خرو را ببندم به تیر برق و بیام😆 دیگه اگه شما کبلکبر را دیدِت اون مردم هم می دیدن 🤠
تشنه هم که میشدن با عصاشون در خونه ها را میزدن که: «یه اوخارویی آب بدِت به من (یه لیوان آب) »
بعد ادامه راه....
بالاخره خاطرات خوشی از ایشون برا ما و اهالی روستا به جا مونده تا اینکه سرانجام در یه غروبی خانمشون (بی بی من فوت کردن و ایشون زن دوم گرفته بودن ) سراسیمه به سمت خونه ما اومد که:« بابا اکبرتون دیر کردن حتی خرو هم نیومده» 😱 این استرس ما رو زیادتر می کرد که حتما اتفاقی افتاده که عاقبت با همت مردم روستا، بعد از ساعتها دنبال گشتن،پدربزرگ عزیزمون رو پیدا کردیم که تو یه کیز پسته درحالی که مشغول علف چیدن بودن سکته کرده و به رحمت خدا رفته بودن.
روحشون شاد😔
حتما می پرسِت خرو چی شد؟
(خیلی نامردِت 😜😏)
بعداز فوتشون از روستاهای مجاور،خیلیا اومدن دنبال خرو ، ولی وقتی میبردنش فرار می کرد و یه راست میومد در خونه پدربزرگ
بالاخره ناچار شدیم ببریم تو بیابون های اطراف ولش کنیم.
این بود خاطرات ما با پدربزرگ و خروشون ☺️ خوش باشید🤚🤚
🆔 @chantehh
#خاطرات_طنز
✍ آقای حاج مهدی رضوی
مرحوم حاج حسین شجاعی که ما بهشون «بابُسین» می گفتیم تو رانندگی فوق العاده بودن البته از در ِآخِر 😁
من خیلی دلوم میخواس وقتی بابسین میشینن پشت فرمون لاندیورشون ، با یه ماشین دیگه جلو جلوشون راه میوفتادم و با چراغ و بوق و دست تکون دادن، هرچی ماشین و موتور و چرخ و عابر پیاده که ممکنه جلوشون باشن را از خطری که در کمینشونه با خبر می کردم و داد بزنم: بِرِد کنار 😲 خطر خطر 🙈
خلاصه رانندگیشون بواسطه تصادفایی که می کردن حسابی مشهور شده بود مثلا وقتی می خواستن از کوچه منبع آب وارد کوچه ی روبروییش که کوچه اویسی بود بشن باید از سرازیری منبع آب وارد سلمان شده و بعد، از سربالایی اویسی برن بالا،در این موقع به جای اینکه سرعت رو کم کنن و ترمز کنن و ببینن اگه ماشین تو سلمان نمیاد کم کم برن عرض خیابون رو پشت سر بذارن و از سربالایی کوچه روبرو برن بالا، از همین ور تو سرازیری که میافتادن سرعت ماشینو زیاد میکردن و گازشو میگرفتن و به سرعت عرض خیابون سلمان رو طی میکردن و با همون گاز وارد سربالایی اویسی میشدن 🤦♂🤦♀ و وای به حال ماشین و موتور یا چرخی که همون موقع داشت از خیابون سلمان عبور میکرد 😣 یه روز من بینوا همراهشون بودم دیدم گازشو گرفتن و از کوچه دارن وارد سلمان میشن، داد زدم: بابسین، چکار می کنین؟ چرا گازشو گرفتین؟ الان تصادف میکنین که...
گفتن: نخیر؛ آمتی شما اشتباه می کنین اگه ازینور گازوشا نگیرم ازون ور سربالایی نَمیره بالا 😂😂
خلاصه این توجیه کارشون بود..
روحشون شاد باشه
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خوشنامان_گمنام_بهاباد 🔺قسمت پنجم 👤 حاج حسین دهقانزاده ( حسین کلمدا ) ✍ حسین عبداللهیان بهابادی ✔
#پیام_شهروندان
#خاطرات_طنز
✍ آقای اصغر جعفری
حال که یادی از حاج حسین دهقانزاده(حسین کلمدا) شد داستانی از ایشون نقل شده که شنیدنش خالی از لطف نیست:
در دوره ای که اکثر چیزا حواله ای بوده جناب حاج حسین اَ باباد با اتوبوس آغارضا🚎 یَ کلّه میکوبن تا جهادِ یزد که یَ گیربکس حواله ای برا ترکتورشون🚜 بگیرن.
متصدی به ایشون میگه:
آغا اگه گیربکس کهنه همراتونه وایسین اگه نه شرمندتونیم نمیتونیم حواله به شما بدیم.
حاج حسین شروع میکنن روضه خوندن:
جَناب من به یَ مکافاتی اَ باباد اومدم جَدِّه(جاده)خاکی و اتوبوس لَکَنته آغاهُ هزار درد دِگه.
اذیتُم نکنت ،گیربُکسا بدتُم ،اِمبار(دفعه بعد)که اومدم یزد، براتون میارم.
القصّه اَ حاجی خواهش و از اون آغا ردِّ خواهش که الا و بِلا گیربکس کهنه...
حاجی فکری کردن و گفتن:
ببخشت جَناب من یَ سوالی اَ شما دارم جوابُما بِدِت تا تکلیفُما بدونم.
و میپرسن: شما یزّیا(یزدیها) وختی میخِت زنِ دوّم بگیرت ،زن اوّلتونا تحویل میدت؟؟!!!🤣🤣🤣🤣🤣
بنده خدا چند دقیقه به قول امروزیا هَنگ میکنه ولی از حاضرجوابی حاجی خوشش میاد و امضا و مُهرش را میکوبه پای حواله 👏👏👏👏
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#پیام_شهروندان #خاطرات_طنز ✍ آقای اصغر جعفری حال که یادی از حاج حسین دهقانزاده(حسین کلمدا) شد داس
#خاطرات_طنز
🔸تا از تو کوچه حموم در نرفتیم این خاطره را در مورد برادر حاج حسین کلمدا بخونیم که خیلی هم خوندنیه👇
✍ جناب آقای محمدرضا دهقان(فرزند حاج حسن دادگر):
🔹داستان آقای جعفری، در مورد حاج حسن حدادزاده بوده که یه داستان دیگه هست مربوط به ایشون که عرض میکنم:
در دورانی که خیلی چیزا سهمیه ای بود از جمله لاستیک تراکتور، یه دفعه حاج حسن حداد به اتفاق یکی دیگه از همشهریان جهت گرفتن لاستیک سهمیه ای تراکتور به یزد میرن.
در اون دوران اتوبوس آقا رضا مسیر میدان ابوذر و کمربندی را طی و به ترمینال میدان امام حسین ع میرفت.
همشهری عزیز ما گویا جهت انجام کاری در داخل شهر در کمربندی پیاده میشه تا بعدا به جهاد میاد .
حاج حسن هم در ترمینال پیاده شده و به جهاد میرن و به مسئول صدور حواله مراجعه میکنند. ولی مسئول مربوطه اعلام میکنه که فعلا موجودی لاستیک صفر هست و امکان صدور حواله وحود نداره.
حاج حسن ناامید در حال خارج شدن از اتاق بودند که همشهری مون که در کمربندی پیاده شده بود وارد اتاق میشه و
با استقبال گرم مسئول حواله روبرو میشه. و چند دقیقه بعد هم خوشحال و خرامون با در دست داشتن حواله لاستیک خارج میشه.
حاج حسن که این وضع را می بینند مجددا وارد اتاق مسئول مربوطه میشن و اعتراض که:«اگر لاستیک نیست چرا به اون نفر که بعد از من اومد حواله دادی؟»
مسئول مربوطه هم میگه :« بنده خدا که شما میگی در کمربندی پیاده شده و
شما پیاده نشدی»
حاج حسن متوجه موضوع نمیشن و توضیح بیشتر میخوان . کارمند میگه:
از همون همشهری تون که در کمربندی پیاده شده بپرس.
گویا بعدا حاج حسن از همشهری عزیزمون راز کار را می پرسن و وی چنین توضیح میده و میگه:
« من قبلا آدرس اقای کارمند را گرفته بودم و از بهاباد انگور و پسته مفصلی تهیه کردم. روزی که با هم بودیم و در کمربندی پیاده شدم اول امانتی آقای مسئول حواله را در خانه اش تحویل دادم و بعد اومدم جهاد، در حالیکه شما در کمربندی پیاده نشدی و مستقیم رفتی جهاد. و نتیجه کار شد نبودِ لاستیک»
از آن روز به بعد ادبیات جدیدی در بحث رشوه یا بقولی دهن شیرینی در بین مردم عزیز بهاباد وارد شد.
به این مضون که اگر میخواهی کارت راه بیفته: "قبلش تو کمربندی پیاده شو"
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_طنز
✍ جناب آقای حسین زینلی (جهاد)
🔺خاطرات شازده چاخان 😁😁
🔻این قسمت (اول):غایبِ حاضر
چنته: حسین آقای زینلی عزیز از اون دست دوستانین که هم خوش قلمن و هم شیرین بیان و هم داستان بلد.
خیلیا بهمون سفارش کرده بودن از قلمشون استفاده کنیم که خوشبختانه بر ما منت گذاشته و خواهش ما رو اجابت می کنن.
این داستان رو یک هفته پیش فرستادن و ما اگر چه مشتاق بودیم شما هم زودتر بخونین اما صبوری کردیم که هم شب جمعه باشه و هم روز شهادت تموم بشه. اگر چه با بزرگواری یک بار هم به ما تذکر ندادن اما بسیار بسیار از محضرشون عذرخواهیم که انتشارش طول کشید، قول میدیم دیگه تکرار نشه.
☑️ هرگز حدیث غایب ِحاضر شنیده ای؟
اگر نشنیده ای این داستان را بخوان تا شنیده باشی!😁😁😁
سیدحسین شفائی یا همان حسین آقا شفائی خودمان را کمتر بهابادی است که نشناسد. فرزند مرحوم آ سیدمهدی شفائی، همان طبیب کاربلد مستقر در کوچه ی تَگِر.
حسین آقا چهره ای زیبا و نحیف، رئوف و مهربان و دوست داشتنی داشت .برای همه با محبت و مهربان (به استثنا دانش آموزان شرور و درس نخوان که در اینجا مصداق اَشداء علی الکفار.. ) بود.
عاشق صدا و آواز استاد شجریان بود و تقریبا تمام نوارهای شجریان را تهیه کرده و با علاقه ی وافر گوش می داد، حتی زمانی که در تهران تحت عمل قرارگرفته و شکمشان زیر جراحی باز بود درخواست کرده بود که دستگاه رادیو ضبط و نوارهای استاد شجریان را برایش ببرند و ظاهرا به دستور رئیس بیمارستان فضایی فراهم می کنند تا ایشان بتوانند موسیقی گوش دهند.
به قول حسن آقا حاتمی صاحاب موتورسیکلت هوندای اصل جاپان و مسوول نور و صدا درنمایشنامه های اوایل انقلاب و تزیین سن نمایش و از پایه گذاران و کادر ثابت دانشگاه کندئو و خلاصه یک نیروی همه فن حریف و کاربلد بود.
در دبیرستانهای بهاباد، زبان انگلیسی تدریس می کرد، هرچند دیپلم و لیسانس ادبیات فارسی داشت، اما استاد تمام و متخصص تدریس زبان و ادبیات انگلیسی بود.
زمانی که بهاباد بودند و در دبیرستان سید مصطفی خمینی انگلیسی درس می دادند رسمشان بود که بعد از تدریس چند درس ،از دانش آموزان امتحان کتبی گرفته و بچه هایی را که نمره زیر ده می گرفتند تنبیه می کردند، آن هم به شکلی ویژه و خاص؛ ابتدا یکی از بچه ها که نمره کمی گرفته بود را جهت تهیه ابزار تنبیه -که اصولاً ترکه انار بود - به محوطه مدرسه فرستاده و سفارش می کردند که یک ترکه هانَمید خوب و به دردبخور که انعطاف لازم را داشته باشد تهیه و به داخل کلاس بیاورد برای اینکه مطمئن شوند طرف تقلب نکرده همان اول کار،با ترکه ای که تهیه شده بود، خودش را می نواختند و اگر به دردنخور بود و موردپسندشان واقع نمی شد دوباره می فرستادن تا ابزار مورد پسند تهیه شود.
خب بگذریم اما اصلا داستان جای دیگری است....
❇️ ادامه دارد......
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطرات_طنز ✍ جناب آقای حسین زینلی (جهاد) 🔺خاطرات شازده چاخان 😁😁 🔻این قسمت (اول):غایبِ حاضر چنته:
#خاطرات_طنز
✍ جناب آقای حسین زینلی(جهاد)
🔺خاطرات شازده چاخان 😁😁
🔻این قسمت (دوم): غایبِ حاضر
هرگز حدیث غایب ِحاضر شنیده ای؟
اگرنشنیده ای این داستان را بخوان تا شنیده باشی!😁😁😁
... خب بگذریم اما اصلا داستان جای دیگری است .
و آن وقتی است که ایشان امتحان کتبی راطبق روال گرفته و از قضا من در آن روز به علت بیماری مدرسه نرفته بودم. صبح شنبه که مدرسه رفتم متوجه شدم که در نبودِ من امتحانی برگزار شده است. خیلی خوشحال شدم که حداقل این دفعه به بهانه مریضی از تنبیه معاف هستم .
زنگ کلاس که به صدا درآمد وارد کلاس شدیم و بعد از مدتی آقا برگه ی امتحان به دست وارد شدند و پس از مقدمات معمول، شروع به خواندن نتایج و نمرات امتحان هفته پیش کردند:
رضوی ۱۴،گرانمایه ۱۱،دهقان ۹،محمدی ۱۰ نیکخواه ۶ و ...
ناگهان و درکمال تعجب اسم من را هم خواندند و نمره ام را اعلام کردند:
- زینلی ۷
داشتم شاخ در می آوردم 😳
بدون هیچ اعتراضی، همراه سایر بچه ها که نمره کمتر از ده گرفته بودیم جهت تنبیه بدنی به پای تخته سیاه رفتیم. ترکه انار آبدار آماده شده و انتظارمون را می کشید.
پیش خودم گفتم وقتی نوبت من رسید اعتراض کرده و می گویم که آقا من که غایب بوده ام ، اصلا من امتحان نداده ام. خلاصه نوبت تنبیه من هم فرا رسید😭
با هزار ترس و لرز دستام را بالا آوردم و گفتم:
- آقا اجازه ☝️ آقا ما که پنجشنبه مدرسه نبودیم. اون روز غایب بودیم اصلا من اینبار امتحان ندادم چطوری هفت شدم؟!
دیدم آقا برآشفتند وگفتند:
- احمق ،نفهم ،کودن😘 فرض کن بودی ، بگو ببینم اگر: بودی ،بیشتر از هفت می شدی؟😁 تازه من با ارفاق هفت بهت دادم😂 یالله دستتو بیار جلو
و با چند ضربه از آن ترکه های انار دستم را نوازش دادن و من در حالی که تنبیه می شدم از این استدلال آقا مبهوت شده و پیش خودم فکر می کردم که واقعا آقا چه محبتی 😄 به من کرده اند و چه نمره خوبی به من دادند، من چه جوری محبتشون را جبران کنم😝
و اینجوری بود که اصلا تنبیه را حس نکردم.
بله؛ این بود حدیث «غایب حاضر»
هنوز هم بعد از گذشت سالهای سال از این ماجرا ذهنم درگیر این سوال است که اگر واقعا آنروز بودم چند می شدم ؟
روح این عزیز سفرکرده شاد و یادشان گرامی باد.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطرات_طنز ✍ جناب آقای حسین زینلی(جهاد) 🔺خاطرات شازده چاخان 😁😁 🔻این قسمت (دوم): غایبِ حاضر هرگز ح
#خاطرات_طنز
✍ جناب آقای فریدون شجاعی
با سلام خدمت آقایان عبداللهیان و اهالی چنته ✋
حال که صحبت از زنده یاد حسین آقا شفائی و داستان زیبای جناب زینلی شد باید عرض کنم با وجود اختلاف چند ساله سنی که با حسین آقا داشتم ولی همیشه از دوستی با این سید بزرگوار به خودم می بالمـ
بگذریم؛ غرض ذکر خاطرهای از این عزیز بود:
دقیق یادم نیست ولی به گمانم دهه هفتاد بود و ابوی مرحوم ما اون سالها ساکن بهاباد بودند و با حسین آقا ارتباط تنگاتنگی داشتند.
یادم میاد یه شب که حسین آقا منزل ما بودند و جمیع اهل منزل به اخبار گوش می دادیم، در اخبارِ اون شب صحبت از احتمال برخورد یه شهاب سنگ بزرگ☄ به زمین بود که ناسا اعلام کرده بود و احتمالاتی که در نظر گرفته میشد.
جو منزل آرام بود و حسین آقا در حالی که متفکرانه به مخده تکیه زده و پُک عمیق به سیگار می زدند به ناگاه با صدای بلند و به شیوه مخصوص خودشون شروع به خندیدن کردند😂 همه هاج و واج حسین آقا رو نگاه می کردیم که آقام با حالت طنزی که مرسوم و مخصوص خودشون بود پرسیدن: حال سرکار خوبه؟ 😳
که حسین آقا در حال خنده گفتن:
- داشتم فکر میکردم 🤔که اگه این شهاب سنگ گوشه اوش بگیره به زمین🌍 میگه وِنننگ و تند و تند شو و روز میشه🌗 و صد بار نوروز میره و میاد🤣
با این حرف جناب شفائی همه مثل بمبِ💣 خنده ترکیدیم از این استدلال حکیمانه.
خدا روح هر سه عزیز رو شاد کنه چون به نظرم مهندس لقمانی هم حضور داشتند🙏
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطرات_طنز ✍ جناب آقای فریدون شجاعی با سلام خدمت آقایان عبداللهیان و اهالی چنته ✋ حال که صحبت از
#نوستالژی
#خاطرات_طنز
✍ جناب آقای سیدحسین رضوانی نژاد(حسین آغای آغا سید احمدا)
🔸اگه بخوام از مرحوم حسین آقای شفائی خاطره بنویسم خاطرات جذابی خواهد شد و فکر نکنم کسی از آن دوران ایشون را بشناسه و ازشون خاطره ای در ذهن نداشته باشه .
در دهه ی شصت در دبیرستان سید مصطفی خمینی ( که بعدا به کانون شهید بهشتی تبدیل و بعدتر بی جهت تخریب شد، تخریب کانون ؛تخریب دیوار و سنگ و آجر نبود تخریب خاطرات چند نسل بود 😞)
بگذریم؛ در اون دبیرستان در رشته ی تجربی درس میخوندیم و معلّم زبان انگلیسی ما آقای شفائی بودند.
ایشون - همانطور که آقای زینلی تعریف کردند- با وجود داشتن شخصیتی مهربان و دوست داشتنی، سر کلاس درس اما بسیار جدّی بودن و هر درسی را امتحان می گرفتند بر اساس معیارهایی خاص نمره می دادند مثلا تصحیح برگه ها را از روی شناخت شخصیت و روانشناسی دانش آموزانشون انجام میدادند ☺️
یه روز ساعت ۱۰ صبح امتحان زبان داشتیم ، امتحان رو دادیم و دانش آموزان برگه ها را تحویل آقای شفائی دادن ، زنگ آخر که زده شد،هنگام خروج از مدرسه، تو سالن دبیرستان، آقای شفائی من را دیدن و گفتن : پسر دائی! یه سر میتونی بیای خونه ما کارت دارم؟
گفتم: چشم
و با دوچرخه و عجله عجله خودم را از تو باغوها به کوچه زِئرون و از طریق کوچه تَگِر به خونه عمّه رسوندم.(حسین آغا پسر عمه ی من بودن).
بعد از سلام و احوال پرسی با عمّه ، حسین آقا گفتن: حسین آغا! بیا کمک کن یه قالی نو خریدم تو اتاق پهنش کنیم .
گفتم: چشم
ادامه دادن : زحمتی یه دسته کاغذ، رو فرمون موتور منه بیار و چند تا دسته دیگه هم تو طاقچه بردار، همه رو پهن کن رو موزائیکهای کف اتاق که قالی خاکی نشه 😏
کارمون را شروع کردیم و در حال اجرای دستورات آغا معلم بودم که ناگهان چشمم خورد به اسامی آشنای بالای برگه ها و تاریخ آزمون که مال همون روز بود😂
چشمم رو روی برگه های امتحانی پهن شده کف اتاق چرخوندم تا رسیدم به برگه ای با نام و خط و سوالات جواب نداده ی خودم که همین دو ساعت قبل سر جلسه ی امتحان زبان، تحویل جناب شفائی داده بودم . ته دلم از این خوشحال بودم که به خاطر کمک به آقای شفائی نمره حداکثر ۶ یا ۷ بنده، حداقل بالای ۱۵ خواهد بود. 😋
منظره ی جالبی بود، تمام کف اتاق سه در چهار آقای شفائی، با برگه امتحان زبان انگلیسی تصحیح نشده پوشیده شده و چند دقیقه بعد هم قالی نو روش پهن شد. 😂
اون روز پس از اتمام کار،خوشحال و خندون از عمه و پسرعمه خداحافظی کردم و دو روز بعد، همانطور شد که بنده حدس زده بودم ، آقای شفائی بعد از خوندن چند نمره ی ۷ و ۸ و ۱۰ ، ۱۲ بلند گفتن:«سید حسین رضوانی نژاد ۱۵.۵»
◾️ برای شادی روح این معلم عزیز و همچنین روح اموات خودتون فاتحه و صلواتی هدیه کنید. 🙏
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطرات_طنز ✍ آقای حاج مهدی رضوی مرحوم حاج حسین شجاعی که ما بهشون «بابُسین» می گفتیم تو رانندگی فو
#خاطرات_طنز
✍ آقای عباس عالمی زاده
مطلب آقای حاج سیدمهدی رضوی را درباره رانندگی آقای شجاعی خواندم و به وجد آمدم. چون خاطراتی در این زمینه مرا تداعی شد می نویسم امید که فقط به نیت یاد آوری و آوردن خنده ای همه از آن برداشت کنند چون هیچ غرض دیگری نبوده و نیست:
به گفته آقای شجاعی: آمِتی 😁 بَلِکِه بله کجای کاری😑 بهاباد در کلاس رانندگی در اوج این هنر بوده و شگفت انگیزترین رانندگی ها را بخود دیده😅
وقتی جوادآقا صالحی از خونه بیرون می اومدند، عقب و جلو ماشین را نگاه کرده که شاید کودکی شب زیر آن خواب رفته باشد و چه محتاط ماشین را حرکت داده و چه با طمطراق خیابان را گز کرده و برای ایستادن با چه زحمتی جلوی دانشگاه کندئو، مماس به مماسِ بلوک جوب ترمز مزدا هَزار را می کشیدن🤨 البته گاهی مزدا هزارِ ایشان را با ماشین مرحمتشان سیدمحمد اخوان اشتباه می گرفتیم ( مزدا هزار هم چه ابهتی چه کلاسی داشت ی روزی افسوس که افسوس )
بله آمتی!
زمانی کلاس A رانندگی در بهاباد به اوج می رسید که مرحوم حاج سیدمحمد رضوانی نژاد ( پدر سید جلیل) آهنگ آمدن به باغشان در باغستان می کردند، تویوتا سبز تیره رنگ شان را کسی سرش را طرف باغستان می کرد و ایشان با دنده سنگین ولی پر گاز با سر و صدا خیابان را طی می کرد و همه از دور که اومدن این ماشین را می دیدند به اطراف فرار می کردند که در امان بمانند و ایشان چون کوچه را خلوت می دیدند پدال گاز را بیشتر می فشردند و چون هزار جایش به در و دیوار خورده بود، صدای موتور، در صدای تق تقِ آهنِ گلگیر و سپر و درب ماشین گم می شد 😂
اما آمتی!
کلاس B رانندگی در بهاباد زمانی به سر آمد می رسید که شادروان حاج یدالله معرف به اوسا یدالله( حسن پور ) آن یگانه دوران 👌عزم آمدن به باغستان داشت، طبق قولی که به سرهنگ داده بود، محمد سر ماشین را به طرف بالا می کرد و اوسّا یدالله حرکت هنرمندانه را آغاز کرده و چون به کوچه باغستان می رسید، این فریاد هر رهگذری بود که داد می زد:« بکش دو بکش دو»😱
اما اوسا به قولش وفا دارد که خیر باید همان یکِ یک راند و راند.
بله حاج متی!
فقط حاج حسین شجاعی سکاندار این هنر نبودند، بلکه چه علمایی در این وادی خون دل خوردند که امروز یکی از بزرگان رانندگی -که روحش شاد- گفته: هر که در خيابان بهاباد توانست سه روز برانَد و تصادفی نکرد بی امتحان به او گواهینامه رانندگی باید دهند و او را راننده مقامات کشوری باید کرد. 😃
غرض فقط این بود که خاطراتی تجدید شود و دیگر هیچ
طلب آمرزش برای همه کسانی دارم که نام برده شد.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#خاطرات_طنز ✍ آقای حاج مهدی رضوی مرحوم حاج حسین شجاعی که ما بهشون «بابُسین» می گفتیم تو رانندگی فو
#خاطرات_طنز
✍ خانم فریبا شجاعی
🔸 یه روز با مادرم رفتیم مدرسه ، داداشم فرهاد را ثبت نام کنیم.
داداش کلی سفارش به مادر کرده بود که «خیلی سفارش منو به آقای مدیر بکنید هوامو داشته باشن»
رفتیم مدرسه. وقتی آقای مدیر کارنامه تحصیلیشو نگاه کرد:
- به به 😍 آفرین! چه پسر درس خون و مودبی! اسم شما چی بود ؟
داداشم: - فرهاد
مدیر: - خب، آقا فرهاد، فامیلتم که... بله اینجا نوشته: آقا فرهاد شجاعی، نمره هاتم که عالیه
حالا همه اجزای صورت فرهاد داشت می خندید و خشنود از رضایت آقای مدیر
مدیر: - انضباط هم که ۲۰ آفرین 😍
فرهاد گل از گلش شکفته بود.
یهو آقای مدیر انگاری چیزی یادش اومده، با تعجب برگشت تو صورت فرهاد دقیق شد و گفت:
شجاعی
شجاعی
خدایاااا کجا شنیدم این اسمو 🤔
یه کم فکر کرد و یهو گفت:
- آهان شما یه فامیلتون لاندیور ندارن ؟ در این لحظه همه ی خوشحالی و سرافرازی فرهاد شد یه قالب یخ که بذارن رو شعله ی داغ، آب شد و ریخت رو زمین ، با دست زد تو پیشونیش و دیگه طاقت نیاورد بقیشو بشنوه، اجازه گرفت و رفت بیرون 🤣
مامانم گفتن: بله پدرشوهرم لاندیور دارن
مدیر: خاااااانم عزیز، آخه این چه کاریه که ماشین دست ایشون میدی، با جون مردم بازی می کنین.
مامان مام با خجالت و سر به زیر و آروم پرسیدن: از فامیل شما کسی بوده که ایشون زده باشن بهشون!
- بله خانم، خواهر زاده من الان یک ماهه تو بیمارستانه، یک دست و یک پاش شکسته، خیلی بد رانندگی میکنن، به پسرتون بگین مردم هیچی اگه جون پدرتون براتون مهمه ماشینو بگیرید ازشون
- چشم اما گوش نمیکنن
خلاصه اسم برادر ما رو نوشت و گمونم حس می کردم موقع امضاء از حرص الانه که خودکار تو دستش بشکنه بس که فشار داد 😄
وقتی هم اومدیم بیرون دیدم چشمای فرهاد بینوای ما از گریه قرمزه که: من این مدرسه نمیرم. آقا مدیر با من دشمن میشه، تلافی کار آقا جون رو سر من در میاره
دیگه کلی مادرم باهاش صحبت کردن که کار آقا جون ربطی به تو نداره اون حادثه بوده و نمیخواستن که بچه مردم بره بیمارستان، اینا رو مدیر درک میکنه و ... 😅
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #مردم_بهاباد ✍ جناب آسیدجلیل رضوی با ارسال تصویری از مرحوم حاجی علی کاظمی نوشتن: « این
#خاطرات_طنز
#خاطره_قدیمی
خاطرات شازده چاخان
✍ آقای حسین زینلی بهابادی(جهاد)
دزد لاکردار
وقتی این عکس را که آسیدجلیل آقا رضوی فرستادند و بدنبال آن یادی از مرحوم حاج علی کاظمی شد، دیدم یاد خاطره ای از ایشان افتادم:
پشت خانه مان باغی بود که مال مرحوم حاج حسن آرتشدار بود و از طریق کوچه تگر از یک طرف و ازطریق کوچه خون از طرف دیگر به خیابان امام متصل می شد و بعد از فوت مرحوم آرتشدار، ما از وراثشان خریدیم و با خرید باغ، خانه ما از خیابان تا کوچه تگر امتداد داشت.
خاطره مربوط می شود به شهریور ماه یکی از سالهای دهه هشتاد که زمان برداشت پسته و انگور بود، شایعه شده بود که باغهای پسته را دزد میزنه(مثل الان اینقدر امنیت نبود😁)
آن روز جهت انجام کاری (شاید پسته چینی) فرغون به دست به داخل باغ رفته بودم.
دیوارهای چینه ای و گِلیِ باغ، کوتاه بود و هر عابری که از کوچه می گذشت بر داخل باغ اشراف داشت ـمتقابلاً ما هم رهگذرهایی که از کوچه میگذشتند را می دیدیم .
آن روز آقای حاج علی کاظمی بیل بر دوش و با قامت خمیده (دقیقا همینطور که در عکس مشاهده می شود) جهت آبیاری به دنبال آبِ داخل جوبی که از کنار کوچه می گذشت می رفتند ، من را دیدند،سلامشون کردم و ایشان جواب داده یا نداده ، رفتند.
کارم که تمام شد ،به داخل خانه برگشتم دیدم صدای در زدن و کوبیدن محکم طوقه ی در می آید.
داخل خانه کسی نبود. من دوان دوان به پشت در رسیدم. در را باز کردم دیدم مرحوم حاج علی مریم هستند.
هس هس کنان پیرمرد فاصله دو کوچه و نیز خیابان را گذرانده ، تا به درب منزل ما رسیده بود. تا در را باز کردم ، پرسیدند پدرت کجایند ؟
جواب داده و گفتم که خانه نیستند
بدون فوت وقت و نفس زنان گفتند : جونُم بدو بدو که دزد اومده داخل باغ تون و می خواد پسته هاتون رو بدزده 😱
گفتم: حاج علی مطمئن هستِد دزد بوده؟ من که الان اونجا بودم کسی را ندیدم گفتند: بلِکهِ دزد بود با همین چشام دیدمُش، تازه لاکردار(😂،) با فرغون اومده بود تو روز روشن دزدی، بدو تا در نرفته مچش رو بگیر و نگذار دزدی کنه ، پدر بیچاره ت چقدر زحمت بکشه و یکسال آزگار انتظار بکشه تا این موقع بشه و حالا یه اَ خدا بی خبری بیاد یکجا بار کنه ببره؟
من گفتم: چشم حاج علی، شما خیالتون راحت باشه ، الان میرم مچشو میگیرم و تحویل پاسگاه ش می دم شما خیالتون راحت باشه و ازشون تشکر و خداحافظی کردم و ایشان رفتند.
از یک طرف خنده ام گرفته که الکی الکی دزد لاکردار(😘) شده بودم و از طرفی از این حس خوب کمک به همشهری و مواظبت و مراقبت از همدیگر و هوای همدیگر را داشتن ، لذت بردم چرا که این پیرمرد کار خود را رها کرده و این مسیر طولانی را آمده تا خبر دهد که دزد آمده حواستون باشه 😍
خدایش بیامرزد و مورد رحمت و غفران الهی قرار دهد این مرد سختکوش و کشاورز مهربان و زحمتکش دیارمان را
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#یادمانه #خاطره_انگیز #دانشگاه_کُنده_ئو 📷 در ادامه ی دیدن عکسها و خوندن خاطرات اولین دانشگاه بهاباد
#خاطرات_طنز
✍ خانم زینب امینی پور
یه مدت که ما تو کوچه زئرون زندگی می کردیم این دانشگاه هم برا ما معضلی شده بود، از در خونه که بیرون میومدیم تا تو خیابون تو دید اعضاء محترم دانشگاه و اساتید هیات علمیش بودیم 😌 حالا تا چند ساعت بعدش ادامه داشت الله و اعلم
یه روز پیشنهاد دادیم یه کمی محل دانشگاه رو تغییر بدن گفتن نمیشه
مگه داریم همچین چیزی؟
حالا هرچی دلیل و برهان آوردیم که همه دانشگاه های کشور هم تا حالا چند بار جابجا شدن قبول نکردن که نکردن
الان میبینم نه تنها جابجا نشده بلکه شعبه جدید هم داره و از یکی به دو تا رسیده
تازه بین المللی هم شده و از قلعه هم دانشجو پذیرفته
خدا همشونو حفظ کنه 😂😂
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 این روزا فاطمه خانم عبداللهیان دختر اخوی مرتضی زحمات ساخت «کلیپ» برای چنته رو میکشه که ما هم خدمت برادرزاده گلمون خدا قوت عرض میکنیم .
🔸در چنته بخوانید: 👇
#شهدای_بهاباد
#حکمتهای_چنته
#خاطرات_طنز
#خاطره_قدیمی
#خاطرات_مدرسه
#رسم_زندگی
#بهاباد_قدیم
#مردم_بهاباد
#جوانان_قدیم_بهاباد
#شاعران_بهاباد
🔸 کلیپهای ساخت فرزندان دلبندتون در مورد «چنته» و محتوای آن را در اینجا بارگذاری می کنیم.
چَنتِه 🗃
#یادمانه #خاطره_انگیز 📨 آقای حسن حاتمی(مرحوم اُس محمد) نوشتن: ✍ ذکر خیر استاد عزیز جناب حاج حسن ن
#خاطرات_مدرسه
#خاطرات_طنز
✍ آقای عباس عالمی زاده
حال که اسم مرد مخلص و امین و عالم جناب آشیخ حسن نفیسی به میان آمد خاطره ای از شاگرد زبل ایشان می نویسم:
آورده اند که حاج حسن نفيسی شاگردی👨🎓 داشتند به نام حمید که از نظر هوش و ذکاوت و زرنگی به گفته مرحوم ابوالقاسم عشقی از در عقب سرآمد بود 😄
فصل امتحانات خردادماه شد و نوبت امتحان عربی در ساعت ۱۰ صبح فرا رسید بعد از برگزاری امتحان، مدیر برگه ها را به آقای نفیسی می دهد ببرن خانه شب تصحیح کنند. جناب نفیسی پاکت اوراق را در خورجین موتور🛵 گذاشته و از دبیرستان خارج می شوند که صدای اذان ظهر را می شنوند. چون پیش نماز مسجد فاطمیه بودند مستقیم به مسجد رفته و موتور🛵 را کنار دیوار مسجد میگذارند و سریع به وضو خانه می روند.
حمید باهوش داستان ما😉 که در همه مراحل ایشان را زیر نظر داشته و تعقیب می کرده، با هزار ترس و استرس که کسی نبیند خود را به خورجین می رساند و برگه امتحان عربی خود را از پاکت بیرون کشیده و داخل پیرهن خود قایم کرده و خود را به خانه می رساند و از روی کتاب جواب سوالات را می نویسد و با شتاب برق و باد خود را به موتور🛵 می رساند اما با تعجب میبیند پاکت برگه ها در خورجین نیست. وارد مسجد می شود پاکت را روی پله منبر می بیند و مشاهده می کند اندک نمازگزارانی که سالمند هستند با شیخ حسن مشغول خواندن نماز هستند 🧎♂️صف اول دو پیرمرد نشسته و جلو منبر خالی است خود را به این مکان می رساند و با این که وضو ندارد😄 الله اکبری گفته و همراه نماز گزاران می شود. دستش روی ورقه امتحان داخل پيراهن است. در قنوت نماز تنها التماسش به خدا این است که این ورقه به سلامت داخل پاکت شود😄 زیر چشمی شیخ حسن را کنترل می کند و با انگشتانش دکمه های پيراهن را باز می کند، رکوع و سجود را همراهی می کند ولی چون می داند امام سجده آخر را طولانیتر خواهد کرد مترصد است تا به آن سجده برسد. آه چقدر این نماز 🧎♂️طولانی و زمان، سنگین برایش می گذرد.
عاقبت وقت موعود و سجده آخر فرا می رسد. کمی تامل کرده تا همه به سجده می روند. نگاهی به پشت سر می کند چند پیرمرد همه در سجده اند. نگاهی هم به شیخ حسن می اندازد که خود را در عبای قرمزی پیچیده و سر به آستان دوست گذارده اند. فورا پاکت را از روی منبر برداشته و با دست راست ورقه امتحان عربی را داخل آن می چپاند و پاکت را به جایش می گذارد و سر به مهر گذاشته 😄و ملتمسانه می گوید: شکراًلله و یا لطیف اِرحم عبدَک الضعیف .
همراه امام سر از سجده بر می دارد و نماز که تمام میشود، شاد و مسرور از استاد نفیسی خداحافظی می کند 🙋
سه روز بعد به دبیرستان می رود و آقای نفیسی را می بیند که از دفتر خارج می شوند، با شادی😍 سلام و احوالپرسی می کند و سراغ نمره عربی را می گیرد که می شنود تو ۸ و نیم شدی🤔
آه از نهادش بلند می شود و با غضب داد می زند😲 غیرممکنه، شما اشتباه صحیح کردید!
مدیر که متوجه بحث می شود جلو می آید. آقای نفیسی برگه را در مقابلش می گذارند، او داد می زند😲 من از روی کتاب نوشتم. حاج حسن می گویند از روی کتاب هم غلط نوشتی 😄🤔
حمید به ناچار، همه ی ماجرا و خون دل خوردن خود را تعریف می کند.
آقای نفیسی و آقای مدیر با خنده و تعجب می گویند: تو که برگه را بردی چرا اینقدر ننوشتی که نوزده یا بیست شوی😄 می گوید ما ترسیدیم اگر نمره خوبی بگیریم آقای نفیسی بفهمند. 🤦♂
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_طنز
#خاطرات_مدرسه
✍ جناب آقای محمدرضا دهقان( فرزند مرحوم حسن دادگر)
🔸 ختنه سورون و شروع تحصیل دانش آموزان بهابادی در دهه پنجاه
شروع مدرسه و کلاس اول در دوران ما از مرداد و اوایل شهریور بود که با ختنه سورون کلاس اولیها شروع میشد. تقریبا همه هم سن و سالها که باید اول مهر به مدرسه می رفتیم را اوسّا حسن حداد در شهریور ختنه می کردند و حدود ۱۰ روزی همگی لُنگ بسته در کوچه دیده شده 🙈 و از همون وقت با همکلاسی هاهمون آشنا می شدی، اگرچه از بچگی هم در کوچه همبازی بودیم.
در اوایل مهرماه (سال ۵۳) یادمه رفتم سر کوچه و به مادرم که داشتند سرجو رخت میشستن گفتم بریم مدرسه، منو ثبت نام کنید.
با مرحوم مادرم راهی مدرسه شدیم. وارد دبستان ساسان که شدیم یه آقایی که یادم نیست کی بود در ورودی مدرسه ما را دید و وقتی شناسنامه ام را نگاه کرد گفت که پسر شما سال دیگه باید به مدرسه بیاد و من سال بعد (سال ۵۴) به مدرسه رفتم.
سال بعد، مدیر گفت: تو باید پارسال به مدرسه میومدی و حالا از هم سن و سالات یکسال عقب تری . در صورتی که من با همبازی ها و هم ختنه ای هام رفته بودم مدرسه و دلیل عقب تر بودنم را نمی فهمیدم🤔
بعدا که متوجه شدم و نگاهی به شناسنامه ام کردم ، متوجه شدم که قضیه از این قرار بوده که مرحوم پدرم شناسنامه من را یکسال بزرگتر گرفته بودند یعنی من که متولد ۴۸ بودم را ۴۷ گرفتند .
سوء تفاهم از اینجا ناشی شده بود که سال قبلش که من با مادرم به مدرسه رفتم ، اون آقا سال صدور شناسنامه من را دیده بود (که ۴۸بود و تاریخ صدور بزرگ در شناسنامه های قدیمی در بالای شناسنامه نوشته میشد ) و اشتباها گفته بود که سال بعد به مدرسه برم.
و بدین ترتیب و به همین راحتی تا آخر دبیرستان یکسال عقب تر بودم و وقتی دیپلم گرفتم فقط یک نوبت شانس کنکور داشتم در صورتی که سایر دوستان دوبار!
ضمنا کلاس اول ما سرکار خانم زهرا بهابادی بودند که تا کلاس چهارم معلم خوش اخلاق و مهربون ما بودند و بدنبال ازدواج با آقای حاج محمد غنی زاده به بافق رفتند و سال پنجم بی سرانجام شدیم به نحوی که چند تا معلم داشتیم از جمله آقای غلامرضا شیخ زاده.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطرات_مدرسه
#خاطرات_طنز
✍ آقای حسین زینلی (جهاد)
شازده چاخان
دو خاطره از دوست و همکار ارجمندم آقای حاج محمد زینلی به امید اینکه حداقل ۵ درصد از این حکایات به واقعیت نزدیک باشد😁
حکایت اول که بی مناسبت با ماه مهر نیست:
مرغکی ، خروسکی 🐔🐥
اول اینکه حاج محمد عزیز ما انسانی بسیار خوش مشرب ،با حال و اهل مزاح و شوخ طبع هستند و صدالبته اگر گوش مفتی گیر بیاورند تا دلتان بخواهد برایش حرف می زنند.
و اما خاطره ایشان مربوط به مدرسه ی احمدآباد می شود در دهه پنجاه.
در آن دوره تعدادی از معلمان بهاباد به خاطر کمبود نیرو از مناطق دیگر استان تامین می شدند که طبعاً برای مدرسه احمدآباد نیز معلمی از یزد تامین و به آنجا فرستاده بودند که خصوصیاتی منحصر به فرد داشته است از جمله اینکه خیلی صادق، رک گو و صریح و بی پروا بوده است. ایشان در بدو ورود به مدرسه عبارتی را بالای تخته سیاه کلاس نوشته و به دانش آموزان می گوید که این حکم یک بخشنامه را داشته و دانش آموزان موظف به رعایت آن بوده و تا پایان سال کسی حق ندارد این عبارات را پاک کند و بخشنامه معروف و عبارت متقن و لازم اجرا این چنین بوده است:
«مرغکی ،خروسکی، هرکی نده ، رفوزکی»
تبصره:
«ضمنا تخم مرغ هم پذیرفته می شود»
این بزرگوار در ابتدا با؛ قاطعیت افراد خاطی و سهل انگار را تهدید به مردود نمودن کرده و سپس با الحاق تبصره (پذیرفتن تخم مرغ )، نهایت انعطاف را از خود بروز داده است.
و با این حساب، معلم عزیز ما تا پایان سال از نظر شیر و ماست ،روغن گوسفندی و تخم مرغ...تامین بود و در مقابل، دانش آموزان کلاس ما هم با نمرات نوزده و بیست با مدارس تیزهوشان در رقابت بودند😁
خوشبختانه امروزه این روشها منسوخ و قدیمی شده و اصلا بزرگوران در ادارات دولتی چنین درخواستهای سبک و بی محتوایی ندارند و تاجایی که سکه ،نیم سکه و ربع و باتبصره زعفران و پسته باشد هرگز به خروس و مرغ پناه نمی برند😂
بیان این خاطره فقط جهت ثبت خاطرات شیرین تاریخی بوده و شمه ی کوچکی از احوالات و سبک و ابتکارات تحصیلی دوران ماضی را بیان میکند و صد البته حقیر در کمال اطمینان بر صحت و سلامت نظام آموزشی امروزی خصوصا در وطن خویش بهاباد، صحه گذاشته و دست تک تک معلمان و آموزگاران و تلاش گران عرصه آموزش و پرورش را می بوسم.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر 🤠 آشپزباشی گروهان 🔺 قسمت اول ✍ جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال در
#خاطرات_طنز
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
✍ جناب حجت الاسلام آشیخ محمدمهدی اقبال
🔺 قسمت دوم
... و اما رانندگی بنده:
بعد از شور و مشورت قرار شد ماست زیادی تهیه کنیم و با برنجهای غنیمت گرفته شده تحویل دوستان بدهیم تا بلکه کته ای بسازند و خود مشکل را حل کنند و لازمه این کار، رفتن به تدارکات مرکزی بود جهت گرفتن ماست!
از طرفی « گروهان الحدید» جیپی داشت که در تمام تیپ شناخته شده بود؛ جیپی که به خاطر سردی هوا سقفی البته بسیار ناشیانه از پلاستیک برایش ساخته بودند؛ پلاستیکی که بر اثر مرور زمان دارای فرسودگی های زیادی شده بود و تنها مزیت آن، شیشه های جلو بود با دوتا برف پاک کن که موقع نیاز معلوم شد آن هم کار نمی کند.☹️
اگرچه بعضی دوستان راننده بودند ولی کسی حاضر نشد تا درب تدارکات مرکزی که چند کیلومتری باید در جادههای دست ساز پر از پرتگاه می رفت، رانندگی کند. در نهایت من که هرگز رانندگی نکرده بودم تصمیم گرفتم ريسک کرده و خود زحمتش را بکشم. مشکل بزرگ من در رانندگی، چگونه هدایت کردن چرخ طرف شاگرد بود. لذا برای حل آن یکی از دوستان را روی صندلی شاگرد و کنار دست خود نشاندم تا به زعم خود چنانچه چرخ طرف شاگرد خواست از جاده خارج شود اطلاع داده دوباره ماشین را به راه راست هدایت کنم.
خلاصه با هر جان کندنی بود خود را به تدارکات مرکزی رساندیم و تعداد زیادی ماست گرفته و آماده بازگشت شدیم.
برای بیرون آمدن از مقر باید دنده عقب می گرفتیم که ما هرگز چنین کاری را نکرده بودیم . 🙆♂
از راننده ای که آنجا ایستاده بود کمک گرفته و ماشین را سروته کردیم و افتادیم تو جاده، گاهی لازم بود که سبقت بگیریم ولی بعد از هر سبقتی ماشینی که از او رد شده بودیم شروع به بوق زدن می کرد😇
اول فکر می کردیم عرض ارادتی می کند ولی بعدا متوجه شدیم بدون اینکه فاصله لازم را رعایت کرده باشیم ، بعد از رد شدن از اون بلافاصله می پیچیدم دست خودم. لذا بوقهای ممتد نه از سر ارادت که بوق اعتراض و...بود.
با هر جان کندنی بود خود را به مقر رساندیم ولی علی رغم آماده کردن برنج و ماست، بعد از اینکه گروهان مرخص شد هنوز ماست و خوراکیهای زیادی در چادر تدارکات موجود بود که احتمالا آقای بهابادی برای آیندگان ذخیره کرده بودن😁
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطره_قدیمی
#خاطرات_طنز
✍ خانم سمیه حدادزاده بهابادی
🔸این خاطره در مورد یکی از همسایه ها اتفاق افتاده:
آن روزها، دهه ی سی، هنوز خانه های بهاباد مجهز به حمام نبود و همه بایستی از حمام عمومی یا به قول مردم بهاباد، از « حمومِ دَر» استفاده می کردند.
یک روز خانم والده می خواستند تشریف ببرند حمام و پسرشان دیگر وارد پنج و شش سالگی شده بود و زنان حاضر در حمام از حضور پسران چشم و ابرو نازک و رو تُرش می کردند و می گفتند: اِخدا، این خُ دِگه سَرُش میشه، چرا همراتون میارِتُش؟
به همین سبب، خانم والده، پسرک را که دِگه سَرُش میشد، گذاشتند نزد پدربزرگ که مغازه داری بودند، بس شریف و محترم(یادشان گرامی) و راهی حمام شدند.
پسرک هم دَمی از گریه و زاری، آرام نمی گرفت و با اینکه دِگه سَرُش میشُد، بی تاب دوری مادر بود.
پدربزرگ هرچه سعی در آرام نمودن وی نمود، ثمری حاصل نشد و در آخر بقول بهابادی ها اَ جا دَر رفتند و فرمودند:
نِگا بچه، مادرُت رفته حموم، کیسه و صابون هم بُرده، حالا حالا ها هم نَمیاد.
پسرک که دِگه سرُش میشد، با این تَشَر، زبان در کام گرفت و روی چهارپایه ی دَمِ دکان نشست، بلکه مادر از راه برسد.
اندکی بعد، اُلاغی از کوچه می گذشت و با صدای نَکَره اش، چنان عَرعَری می کرد که آسایش برای اهل محل نمی گذاشت.
پدربزرگ که پشت دخل، در چرت صبحگاهی بودند، از خواب پریدند و فریاد زدند: این کُرّه خر چه مَرگُشه؟
پسرک هم که واقعاً دِگه سَرُش میشد اینگونه پاسخ داد: داره گریه میکنه، چون مادرُش رفته حموم، کیسه و صابون هم برده، حالا حالا ها هم نَمیاد😂
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطره_قدیمی
#خاطرات_طنز
🔺 این قسمت : حاج نورعلی و دعای برکت پسته 😅
✍ حسین زینلی بهابادی(جهاد)
شازده چاخان 🤥
خدایش رحمت کند و نور الهی بر قبرش ببارد «حاج نورعلی» قصه ما را، از کسبه با مرام و خوش مسلک ، شوخ طبع و گشاده روی بود . شغلش خیاطی بود. مغازه کوچک خیاطیش درمحله سر دهنو که امروز محمدآباد نامیده می شود قرارداشت . قوی هیکل و قد بلند که به مرور تحلیل رفته بود.
چشمانش را از میانسالی از دست داده و به تدریج نابینا شده بود. پیش خودش نذر کرده بود راه کربلا که بازشد، بدون فوت وقت هر چی مال و حیوون داره را (بزومیش ،کره وبره مرغ و خروس..) بفروشه و اگه مشتری نداشت و نخریدن زیرقیمت بده قصاب محله که از قضا تبحر و علاقه خاصی در ذبح بز و میش داشت.
دکان خیاطی را هم بسپاره دست غلامعلی (پسرکوچکش) و در اولین زمانی که کاروان علی حاج حسن ثبت نام را شروع بکنه ، ثبت نام کنه و به اتفاق خانواده به کربلا مشرف شَن و در اونجا از امام حسین شفای چشمانش را طلب کند و انشاالله چشم بینا و روشن و دلخش به بهاباد برگرده و دوباره روز از نو،روزی از نو، زندگی را مزه کنه و از باقیمانده عمر لذت ببره 😊
بعد از جنگ و زمانی که روابط ایران و عراق بهبود یافت تا فهمید قراره کربلا ثبت نام بکنن ، جِیکید در مغازه حاج حسن مَرَفیا و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: حاج آقا بی زحمت سلام منو به آعلی برسونِد و بِگدشون اسم منم تو کاروان کربلا بنویسند و هر چی پولش میشه منت داشته می دم خدمتتشون
درد سرتون ندم به همین نوم و نشون
ثبت نام کرده و در زمان مقرر دست خانواده را گرفته و عازم کربلا شد.
در بین راه هر وقت فرصتی مناسب می دید دستش را بغل گوشش گذاشته و اگر همسفرا خسته نمی شدند و صلوات به نشانه اعتراض و (بخدابسه حاجی خوابمون میاد) نمی فرستادند تا خود کربلا با صدای زیبای دلنشین چاووشی خوانی میکرد.
کربلا که رسید، در بَدو ورود به صحن متبرک امام حسین (ع)، دو زانو به نشان ادب فرود آمده سپس دو دست را بالا برده و با صدای غرایی که داشت رو به امام کرده و بلند میگوید :
یا امام حسین نوکرتون حاج نورعلی اومده ،اومده آستان بوسیتون،اومده مزد یک عمر نوکریتون را بسّونه! شما را به دستان قلم شده اباالفضل ،به گلوی تیرخورده علی اصغر ،به فرق شکافته علی اکبر و به لبان تشنه ی تشنه کامان کربلا و...قسم میدهم که تا ده میشمُرَم چشای این نوکرتون راشفا بِدد و بعد مرخصش کنِد تا بِِره باباد و....
سپس با صدای بلند و کشیده میگوید:
یَ...ک ، دووو ،س... هه،چهار پنج ،شش ،هفت ،هشت نه ، ده
بعد از یکی دو دقیقه صبر کردن، وقتی متوجه می شه که نخیر از شفا خبری نیست بازم ناامید نشده در درخواستش تجدید نظر کرده و می گوید:
«آقا،چشای نورعلی فدای سرتون، نخاستِد شفا بِدد نَدد، حتما یه صلاح و مصلحتی توشه که ماها نمی دونیم دَندُم نَرم و چشُم کور، میرم سال دگه ای اول میزون بعد از این که کولک ها و پسته ها را وَرداشتیم دوباره خدمت می رسم»
و در این زمان درحالی که دست بر محاسن سفیده گرفته ملتمسانه و خاضعانه می گوید:
«ولی آقا حالا که اینهمه راه کوفتیم و رنج سفر دیدیم تا بتونیم اینجا خدمت برسیم یه کَرَمی بکند اگر زحمتتون نمیشه لااقل یه پُفی 😃به درختای پِسته بِکُنِد بلکی امسال برکت بِکُنه و بشه با پول اون و با کمی قرض و قُرضه غلامعلی را از خونه دَرُش کنیم (دومادش کنیم ) آخه این بچه ته تغاری هم داستانی شده برامون»
و اما مطمئناً اگر حاجی نورعلی الان زنده بود دعایش را اینجوری اصلاح می کرد :
«ای خدا بی زحمت یه پُفی به این مغزهای آکبند مسوولین ما بکن که با این خاموشی های متعدد و قطعی مکرر برق چاه های کشاورزی باعث شدند مغزهای پسته هامون امسال چنین پوک و بی ثمر،مثل مغز بعضی هاشون باشه و حاصل زحمات چندین ساله کشاورزان اعم از محصول و درخت آن به فنا رود.»
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#خاطره_انگیز
#خاطره_قدیمی
#خاطرات_طنز
✍ سرکار خانم سمیه حدادزاده
زمانی که ما تهران زندگی می کردیم، برای رسیدن نوروز و تابستان و دهه ی اول محرم، روزشماری می کردیم تا به بهاباد بیاییم.
البته رسیدن به بهاباد، یک هفت خان رستمی هم داشت که تا از آن عبور نمی کردیم به بهاباد نمی رسیدیم.
و این خان اول و دوم و .... هفتم، همه یک جا، منزل دایی هاشم در یزد بود.
از خودِ تهران التماس و اصرار به نرفتن به خونه ی دایی هاشم آغاز می ی ی ی ی ی ی ی ی ی شد، تا درِ خونه ی دایی هاشم. محمدمون که می گفت، بابا حتماً باید تلفات بدیم تا شما قبول کنی، نَریم!!!
اما از اونجایی که دایی هاشم بسیار مردم دار و مهمان نواز و بامحبت هستند، دیدار ایشون برای پدر و مادرم واجب بود.
ماشین که وارد خیابان مهدی یزد می شد و به کمیته امداد که می رسیدیم، می فهمیدیم که دیگه باید خودمون رو برای نبردی سخت، مسلح کنیم.
در نگاه اول که وارد خانه ی دایی هاشم، می شدیم، خانه در سکوت بود و هیچ بچه ای دیده نمی شد. البته عبارت صحیح تر اینه که هیچ بچه ای روی زمین دیده نمی شد، چون هر هشت پسر، یک جایی روی آسمان خانه، در کمین بودند.
رضا روی لاحافا که بلندیش تا سقف می رسید، نشسته بود و دایم تهدید می کرد:
«الان می خِزَم پایین، سه تا او تون میرِد زیر لاحافا و خفه میشِد.»
مهدی از پنکه آویزوون بود و میگفت:
«رضا که خِزید پایین، پنکه را روشن میکنه، من پرت میشم رو همتون»
علی، رو گُرده ی حسین که زیر پتو، وسط هال خواب بود، نشسته و تند و تند موشک کاغذی درست می کرد، پرت می کرد طرف مون.
جواد تو طاقچه نشسته بود و بعنوان دیده بان، آدرس ما را به علی می داد:
« مَمَدو شون رفت پشت پدرُش. سمیه اوشون پشت پرده یِ. زهرا اوشون رفت گُجِ مادرُش»
عباس هم که از میل پرده آویزون بود می گفت:
«مَمَدوشون با من. الان می جیکَم روش»
تو این بَلبَشو که حسن را اون دور و بَر نمی دیدی، می فهمیدی در بدو ورود، توی حیاط اون چیزی که محکم خورد پس گردنت، حاصل تیرکمون حسن بوده که سر دیوار نشسته بود.
حالا سکینه خانم کجا بودند؟ 🤔
داشتند تو آشپزخونه حلوا می پختند برای اونی که قرار بود شب بیاد یزد تو مسجد موسی بن جعفر برای پدرش پرسه بِلّه
حریره می پختند برای اونی که دیشب زاییده بود و شوهرش رفته بود مرخصش کنه بیارتش اونجا
کماچ می پختند برای همسایه شون، حاج بی فاطی که پَسین سفره حضرت رقیه داشت.
خلاصه یک ساعت دیدار دایی هاشم، به ما هزاران ساعت می گذشت و وقتی بابا می گفت، خوب دیگه ما زحمت کم کنیم، سه تایی مون، از پناهگاه های لو رفته ی خود، با موهای پَت پُت، و پایی لَنگ مثل جِت می دویدیم به سمت در.
بله این بار هم جان سالم به در بردیم.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#روز_دانشجو
#خاطرات_طنز دانشجویی
✍ مهدی عبداللهیان بهابادی
🔸عصر یه روز سرد زمستانی سال ۷۸ با حسین آغا اخوان از اصفهان راهی یزد شدیم و برنامه حرکت رو جوری ردیف کردیم که به محض رسیدن به یزد با اتوبوس ساعت ۶ عصر علی صالحی به بهاباد بریم.🚎
از اونجا که بدِ حادثه و خرابی اتوبوس و بدشانسی خودمون رو پیش بینی نکرده بودیم ، وقتی به یزد رسیدیم که کار از کار گذشته و اتوبوس بهاباد رفته بود.😟😣
هوا دیگه کم کم داشت تاریک می شد و از اونجایی که راهبردار نبودیم تو اون شب سرد کجا بریم تصمیم گرفتیم اون شب رو هر جور شده تو ترمینال بگذرونیم تا با سرویس کله صبح بریم بهاباد.
البته تو مخیّله مون نیم نگاهی هم به هتل صفاییه و هتل مشیر داشتیم ولی هر وقت یاد جیب های پر از خالی دانشجوییمون می افتادیم به این نتیجه می رسیدیم که : مگه اتاق نمازخونه ترمینال چه کم از اتاقهای هتل صفاییه داره؟🤓
اتاق کوچک و نمناک نمازخونه ترمینال با یه لامپ صد کوچک زرد و یه موکت رنگ و رو رفته پر از خاک ، درست روبروی دفتر بلیط فروشی بهاباد واقع شده بود - که حُکماً قدیمیا یادشونه - و ما با این دلخوش کنی که یه شب هزار شب نمیشه تصمیم گرفتیم اون شب رو اونجا اقامت کنیم و از همون ساعت اول معلوم بود که چه شب سختی در انتظارمونه.🤦♂️
با حرف زدن و نماز خوندن و کتاب خوندن و فکر کردن و ... ساعت به ۱۲ شب رسید و سوز سرما ساعت به ساعت بیشتر و بیشتر شد؛ جوری که دیگه رو زمین نشستن کار منِ سرمایی که از همون ماه مهر تنها دانشجویی بودم که تو کل دانشگاه چندهزار نفری کاپشن پوش بودم نبود - حسن حاتمی میدونه چشی میگم -
به حسین آغا که تو اون سرمای استخون سوز، دائم سخنرانی می کرد😊پیشنهاد دادم کمتر حرف بزنه و بیاد قدم بزنیم تا هم وقت بگذره و هم کمی گرم بشیم.
تا میدون امام حسین و از اونجا تا باهنر و باغ ملی و بلوارای اطراف رفتیم و قدم زدیم و تا برگشتیم به ترمینال و دوباره اون اتاق سرد ، ساعت نزدیک سه صبح شده بود.
دیگه از خستگی نا نداشتم و دراز نکشیده خوابم برد . نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته بود که از سوز سرما بیدار شدم و تا چشم باز کردم دیدم حسین آغا هم از سرمای شدید بیدار شده و نشسته و نمیدونه چیکار کنه.
با پیشنهاد من قرار شد رو نصف اون موکت کوچیک ، کنار هم بخوابیم و اون نصفه دیگه رو بکشیم رو سرمون😫😰
همینکارو کردیم و گرد و خاک و دولخ موکت رو به هوای گرم شدن به جون خریدیم ولی زور سرما زیادتر از اون بود که بذاره بخوابیم .
دوباره و این بار با لباسهای خاک و خولی بلند شدیم و در حالیکه متوجه شده بودیم همه ی تلاشمون برای خوابیدن یک ساعت بیشتر نشده و هنوز ساعت ۴ صبحه ، یه دفعه حسین آغا با یه جیغ بلند مث برق زده ها انگاری که بزرگترین کشف تاریخ رو کرده فریاد زد : " مهدی مهدی 🧐🧐🧐 "
مطمئن بودم اون وقت صبح تو اون ترمینال تاریک که جز من و حسین آغا هیچ جنبنده ای نمی جُرید قرار نبود معجزه ای اتفاق بیفته ، با بی میلی و بی حالی گفتم : حالا چطو شده نصف شبی؟
- خونه معلم ، خونه معلم
حسین آغا اینو می گفت که انگاری واقعا هم کشف بزرگی کرده بود ، منم که چشام داشت از خوشحالی از حدقه بیرون می زد با کنجکاوی گفتم : خب ، خب 😃😃
حسین آغا : من کارت خونه معلم دارم ، میتونیم شب رو اونجا بخوابیم...🤷♂️
😬😬😬😬😬😬😬😬
حس دوگانه ای داشتم ، اولش دلم میخواست سر خودم و حسین آغا رو بکوبم تو دیوار🙄 ولی فکر سرما و اون خستگی ناشی از بی خوابی و تصور اون اتاق گرم و تخت نرم تو خونه معلم که انتظارمونو می کشید می گفت مهدی دنیا رو بغل کن که راحت شدی ( همین دنیای فانی منظورمه 😉 )
تاکسی گرفتیم و راه افتادیم.
تو راه داشتم تو دلم به حسین آغا غر میزدم که : حسین آغا دعا کن بهمون اتاق ندن وگرنه قتلت واجبه از بس بهمون سختی دادی با اون فکر کردنت ...😬😑
رسیدیم خونه معلم و یه اتاق بهمون دادن که وقتی واردش شدم چشمام از خوشحالی برق می زد و مطمئن بودم تو بهشت هم دیگه همچین اتاقی پیدا نمی شد .
تا میومدم حسین آغا رو به شکل حور و پری ببینم از یاد کارای اون چند ساعت و سختیایی که بهمون داده بود دلم می خواست تا می جُرید بجُرونمش 😇
قرار بود دو ساعتی بخوابیم و با اتوبوس ۶ صبح راهی بهاباد بشیم که اون تختخواب گرم و نرم نذاشت زودتر از ۶ عصر به اتوبوس برسیم .✋
🌹🌹 این دو تا گل رو به دوست عزیزم جناب حسین آقا اخوان تقدیم می کنم که تو یکسالی که توفیق داشتم باهاشون هم اتاقی باشم چقدر ازشون یاد گرفتم. بسیار کنجکاو و باهوش و اهل مطالعه و عبادت...
سلامتی و شادکامیتون بر دوام باشه حضرت آغا و روح پدر و مادرتون شاد🙋
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh