eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
21 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی @HOSSYN90 @Tayyebeee آگهی و تبلیغات 👇 @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #جشنهای_دهه_فجر_بهاباد داستان نوستالژیک دهه شصتیای بهاباد ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔺قس
✍ خانم رویا هوشمند سلام و وقت بخیر تشکر میکنم از جنابعالی بخاطر قلم توانا و خاطره ی زیباتون از پدر عزیزم حاج احمد هوشمند. خدا رحمت کنه پدر و مادر عزیزتون را🌺
✍ آقای فرهاد شجاعی 🔸خاطرات زیبای جشن‌های دهه فجر عالی بود . یادمه: هر سال حسینیه محل برگزاری جشن‌ها و تئاتر رده های سنی شور و اشتیاق فراوانی بین مردم ایجاد کرده بود و اما انتظار مردم برای تئاتر شب آخر که معمولا نمایش بزرگسالان و بزرگان اجرا می شد دوچندان بود . خاطره ای جالب و طنز در خاطرم حک شده که شرح آن خالی از لطف نیست: سال سوم راهنمایی بودیم و در مدرسه ابن سینا ( منزل هاشم آقا دادگر ) که مادرشان همان سال به رحمت خدا رفته بودن و بچه ها اسم مدرسه را گذاشته بودن مدرسه شهید سکینه بگُم 🙈 و حاج محمد حسین زاده ( ممد اصغر ) معلم عزیز و دوست داشتی درس حرفه و فن ما بودن . اتفاق در شب آخر دهه افتاد: حاج ممد که نقش سلطان را داشتن دستور داده بودن هر کس در برابر مرقد پدر سلطان تعظیم نکرد باید دستگیر و گردنش زده شود مشروط به اینکه ۲ تا آرزو کند و سلطان برآورده کند . روی سن دو نفر از وزرای اعظم که یکی آسید عباس هاشمی و دیگری یادم نیست قرار داشتن! حاج علی هوشمند در نقش رعیت بخت برگشته را کت بسته جلوی پای سلطان آوردند . سلطان محمد حسین زاده خشمگین فریادی بر سر حاج علی هوشمند کشیده و گفتن سریع آرزو کن تا گردنت را بزنم . 😊 علی آقای هوشمند با لباسی سفید مثل لباس احرام و مَدَقه ای در دست ( چوبی که با آن رخت میشستن ) آرزو کردن که دلم می‌خواهد با این مدقه بزنم بر گردن سلطان 😂😂😂😂 القصه مشاوران و وزرای عالی هر چه نهیب زدن دهنت را گل بگیر یا لااقل بیا به گردن ما بزن افاقه نکرد و و سلطان مجبور شد به این آرزوی حاج علی هوشمند تن بدهد . و اما پشت پرده و در تمرین‌های گذشته قرار بر این بود سلطان ممد اصغر سر را روی دسته مبل شاهی طوری قرار بدهند که مدقه حاج علی هوشمند در فاصله ای که بین سر مبارک تا پشتی مبل سلطان باقی گذاشتن فرود بیاد و پرده ها کشیده بشه و ۱۰ دقیقه بعد سکانس دوم شروع شود که اینطور نشد یعنی با فرود آمدن مدقه بر گردن سلطان صدای آخخخخ سلطان بلند شد و ۱۰ دقیقه آنتراک تبدیل شد به ۴۰ دقیقه .... 😂😂 و اما روز بعد در مدرسه حاج ممد با سر شکسته و گاز استریل و چسب ضربدری وارد کلاس شدن 😂😂😂 همه با نگرانی سوال کردیم سرتون چه طو شده و حاج ممد با حال نزاری گفتن: مگر دیشب ندیدید علی هوشمند با چه ضربه ای مدقه را کوفت تو سر من 😂😂😂 به طوری که بیهوش شدم. گفتن ازش پرسیدم: علی چرا همچین کردی؟ حاج علی هم جواب دادن: قراربود شما سرتون رو روی دسته مبل طوری قرار بدی که برا من جای خالی برای فرود جا بگذاری ولی من هر چه مدقه را بالا بردم و معطل کردم شما سرت و نکشیدی کنار و منم خب نمیتونستم نمایش رو خراب کنم زدم تو سر مبارک شمااا 😂😂😂😂 🆔 @chantehh
#شهدای_بهاباد #کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر 📷عکس بالا : شهیدان عباسعلی کارگر،علی اصغر امینی پور، محمد زینلی، محمدرضا دهقان و شهید جلیلی 📷 عکس سمت چپ: دیواندره کردستان احمد یوسفی و احمد ابراهیمی 📷 عکس سمت راست: محمد حسین یوسفی و شهید عبدالرضا عابدی 🔸 ارسالی از خانم زهرا یوسفی 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥰غم از احوالتون دور موسیقی خاطره انگیز: کاش تو هم حال مرا داشتی : کوروس سرهنگ زاده همراه با صحنه های نوستالژی 🆔@chantehh
✍ فاطمه پورخدابخش، دبیر زبان 🔺 قسمت اول 🔸نزدیک دهه فجر که میشد بچه ها پول روی هم میذاشتن و برای تزیین کلاس تعداد زیادی فانوس می‌خریدند . من کلاس دوم دبیرستان بودم و رشته ریاضی، یادمه اون سال هم قرار شد همه پول روی هم بزارن و فانوس بخرن ،ما هم یه عده سردمدار کلاس بودیم و به اصطلاح رئیس کلاس (تو کلاس ها معمولا یه چند نفری همیشه هستند) رفتیم فانوس خریدیم و بعد چند روز تلاش و زحمت و بالا پایین رفتن از چهار پایه،کلاس به قشنگی تزیین شد و از کلاس های دیگه میومدن برای بازدید و مربی پرورشی و مدیر همه کلی تعریف و تمجید میکردن . یه روز مونده به شروع دهه فجر، زنگ تفریحی بود و همه بچه ها بیرون از کلاس بودن غیر دو سه تا بچه های کم حرف و مظلوم کلاس، منم از بیرون اومدم داخل کلاس و چشمتون روز بد نبینه پنکه سقفی را روشن کردم بچه ها داد زدن: فانوسا 😬 من بدبخت هم تا نگاه به سقف کردم دیدم ای دل غافل که پنکه داره می‌چرخه و بدون توجه به داد و فریادها و آه و افغان های من داره کل فانوس ها را جر واجر میکنه😭عین مرغ پرکنده بالا پایین می‌پریدم ولی پنکه ی نامرد بی توجه به من به کار خودش ادامه میداد😞سریع خاموشش کردم ولی تا از حرکت ایستاد چیزی جز فانوس های تکه و پاره از سقف آویزون نبود و الباقی فانوس ها دور کلاس و منی که عین یه مرده از گور فرار کرده هاج و واج ایستاده بودم😢 زنگ کلاس به صدا درومد و بچه ها وارد کلاس شدن یادمه درس زیست شناسی داشتیم(نگین مگه رشته ریاضی زیست داره بله یه درس۲واحدی داشتیم😂) خانم معلم مشغول تدریس بود که ناگهان نگاه یکی از همون روسای کلاس به سقف افتاد و چنان جیغی کشید که من یکی از ترس سر جام خشک شدم در این لحظه بود که همه به ماجرا پی بردند و بی‌توجه به معلم که می‌گفت آروم باشید زنگ تفریح پیگیری کنید یه گردان راه افتادن طرف دفتر که خانم مدیر چه نشسته اید که حسودان و عنودان بدگهر فانوس های کلاس ما را کندند(توهم اینکه همیشه دستانی پشت پرده مشغول دشمنی با کلاس ما بودند😂) خلاصه خانم مدیر را جلو انداختند و وارد کلاس شدند و شرح ما وقع دادند،خانم مدیر هم قول مساعد پیگیری دادند که شخص خاطی را پیدا کنند و به سزای عملش برسونند تو تمام این لحظات قلب من مثل توپ بالا پایین میپرید و میدونستم اگه الان بگم قضیه چی بوده سر از تنم جدا میشه اون بچه هایی هم که شاهد ماجرا بودند از ترس من چیزی نمیگفتند. خلاصه ظهر شد و رفتم خونه به مادرم گفتم مادر چه نشسته ای که این اتفاق امروز افتاده و من هیچ راه چاره ای نمی‌بینم. از چشمه کمالات و فضایل خود مرا بهره مند کرده و راهی پیش پای من بگذار(رفتم تو نثر قدیم😂) مادر هم اینگونه راهنمایی کردند که ای دختر هیچ چیز بهتر از راستگویی و درستی نیست . راست قضیه را به دوستات بگو و خلاص! 👈 ادامه دارد... 🆔 @chantehh
✍ فاطمه پورخدابخش، دبیر زبان 🔺 قسمت دوم ... البته خودم هم همین قصد را داشتم ولی اینقدر دوستان عصبانی بودند که میترسیدم😂 از قضا اون شب، تولد یکی از همون دوستان عصبانی من بود و من هم دعوت بودم،بنابر توصیه مادر هدیه درخوری گرفتم و با سلام و صلوات به تولد رفتم و بنا داشتم اونجا پرده از این راز مگو بردارم 😂 باور کنید در تمام طول جشن من نه فهمیدم چی خوردم و چی گفتم و همش دلم تالاپ تولوپ میکرد. بعد از اتمام شام ، صِدام رو صاف کردم و گفتم: بچه ها! فهمیدید قضیه فانوسا کار کی بوده؟ همه گفتن نه ولی فردا میفهمیم و پدرش را درمیاریم😡 من باز پشیمون از برملا کردن راز شدم و با اونا همراهی کردم که بله حتما باید اون فلون فلون شده پیدا بشه و ...،اما باز این وجدان بیدار به سراغم اومد که هی،چی شد راستشو بگو🤓 من اینبار اما شجاعانه عزمم را جزم کرده و در یک جمله کوتاه و البته خیلی سریع گفتم: بچه ها من بودم☹️ بچه ها همه با چشمانی گرد شده و پر از سوال گفتند: تووووووووووو😠😠 گفتم بله و قضیه را مفصل تعریف کردم خلاصه اونها خجالت زده شدند از این همه فحش و بد و بیراه و دعا و نفرینی که به من بیچاره کرده بودند و منم شاد و مسرور از اینکه راستش را گفتم و بار سنگینی از دوشم برداشته شد و با وجدان راحت شب، سر به بالین گذاشتم😂 🆔 @chantehh
#یادی_و_فاتحه_ای #ارسالی_شهروندان 📷 جناب فرهاد آقای شجاعی ارسال کردند تصاویری از پدر بزرگوارشون در کنار مرحوم حاج احمد هوشمند، مرحوم حاج حسین لقمانی و دایی عزیزشون جناب آسیدعلی آقای رضوی 🆔 @chantehh
#نوستالژی #پیام_شهروندان ✍ آقای محمدحسن دادگر 🌺 دست شما پسر عموی عزیز درد نکنه باورتون میشه بعضی وقتها با دیدن عکسها بویژه عکسهای کوچه زئرون تمام بچگیم میاد جلو چشمم؟ به یاد حاج گوهر، صفا عموها با خندهای زیباشون، حسین عموها که سلامشون می کردیم میگفتن حال شریف با اون لبخند قشنگشون، آقای ایمانی آمرزا که شبها میومدن بالای پشت بام، ما هم با دایی علی و دایی عباس و بابا حسن می‌رفتیم بخوابیم، آقای میرزا ایمانی صدا میزدند: عشرت عشرت پارچ آبی بیار بالا😊 تموم نشده بود: حسین حسین یه متکایی بیار بالا، علی علی پتو برا خودت یادت نره 😊 بابا حسن ما هم بی اعصاب میگفتن: این آمرزاچقدر صدا وووو ما هم خنده 😂 که بابا حسن از کوره در میرفتن یاد حرف های بکر بابا حسن، یاد بی بی فاطی و شام های خوش مزشون آخ که خیلی دلم تنگ شده😞 امتحان آخری را می‌رفتیم امتحان میدادیم ساعت دو تو گاراژ حاج علی که بیام بهاباد خونه بابا حسن روحمون پر می زد برا بهاباد، صبح ساعت چهار و پنج بیدار بشیم بریم کمک بابا حسن قصاب و مزدمون یه گُرده هو تو پی گوسفند بود، آتش روشن کنیم وسط کُرتو سیخ بکشیم 🔹واقعا ممنون از لطفتون که برای لحظه ای هم که شده از ته دل کیف میکنیم 🆔 @chantehh
✍ آقای محمدحسن دادگر این عکسی که از کوچه زئرون گذاشتید وسط کوچه که دوتا دار چوبی بود که میگفتن اینجا در قلعه بهاباد بوده یا در ورودی بهاباد بوده، در خونه حاج گوهر تو پاگردهای چوبی که تو كُنده کنده شده بود، بوز ها کُدوم میکردن بوزو ها زردو یه تا از کارهای بچگی ما شور دادن کدوم بوز بود؛ یه بار تا چوب فرو کردم تو کنده کدوم بوز کنده شد افتید تگ سر من😬 چهار پنج جام رو بوز زردو گزیده بودن😭 با داد وبیداد و گریه دویدیم خونه بابا حسن که: بوزم گزید، بوزم گزید( البته یه شعری تو عروسی های بهاباد داشتیم میگفتن مورچم گزید کجاتا گزید ووو) بی بی بی فاطی خدا رحمتشون کنه دویدن ننه کجات گزیده؟ گفتم: نمی‌دونم کدوم بوز کنده شد افتید رو کلم همه جام میسوزه 😒 دویدن در باک بنزین موتور بابا حسن وا کردن یه پارچه ای زدن تو بنزین و بنا کردن این پارچه او بنزینو را رو سر و کله ما کشیدن خداییش دواش بود زودی سوزشش خوب شد 😄 البته قدیم ها مثل بچه های حالا آرایشگاه ما را نمیبردن ماهی یکبار یه تا ماشین چاری رو سرمون میدوندن کلا گر بودیم بلاخره خوابیدیم وقتی بلند شده بودم کله ام شده بود عین کدو دوتا چشمام کور 😎 خودتون تصورش بکند ببیند چی شده بود صبح ها تا چند روز که بلند میشدم جایی را نمیدید🥺 حالا خداییش خویش وقوم کسی غیره ای نیسِّت، بچه که بودیم خیلی بچه او قلبی بودیم آتش میسوزندیم🔥 🆔 @chantehh
✍ محمدحسن دادگر 📷 اینم عکسی از حاج میرزا هاشم دادگر و حاجیه سکینه غنی زاده، دو همراه و یار خوب همدیگر، تاج سر ما بچه ها انشاالله همیشه سایه شون بالای سرمون باشه، باور کنید این چند وقتی که مشرّف شده بودن حج، همه جا جاشون خالی بود یه گردانی غم زده و بدون پادگان، شکست خورده دور هم بودیم بدون فرماندهان 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #پیام_شهروندان #کوچه_های_بهاباد ✍ آقای محمدحسن دادگر این عکسی که از کوچه زئرون گذاشتید
🔸یکی از بچه های اصغر عبداللهیان اسم محفوظ😂 طویله ئو عمو (حاج حسن غنی زاده قصاب) کنار خونه ی ما روزای تعطیل بسیار پربازدید بود: از یک طرف لشکر بچه های هاشم میومدن و ۲۴ ساعت جاشون تو طویله ئو بود داشتن جک و جونورای عمو را میدیدن از یک طرف هم نوه های خدا بیامرز نصرت (مرحوم حاج حسین رفیعی) میومدن، اونا برعکس ؛ همشون دختر بودن و میومدن بَبعی ببینن، نه که بچه شهر بودن😄 کک هاشونم برای من بدبخت بود. 😞
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #جشنهای_دهه_فجر_بهاباد داستان نوستالژیک دهه شصتیای بهاباد ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔺قس
✍ آقای خواجه سلام وقت بخیر از غلامرضا نظری برادر شهید نظری عزیز هم یاد بکنید با شعبده بازی هایی که انجام میدادند در جشنهای انقلاب تو حسینیه
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #جشنهای_دهه_فجر_بهاباد داستان نوستالژیک دهه شصتیای بهاباد ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔺قس
✍ آقای احسان خانی زاده سلام و عرض ادب و احترام جا داشت از کارگردان و کارگردانی اقای محمد حسن خانی زاده در جشن اون سالها یادی می کردید. آرزوی توفیق برایتان دارم.
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #جشنهای_دهه_فجر_بهاباد داستان نوستالژیک دهه شصتیای بهاباد ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔺قس
✍ آقای محمدحسن امینی پور سلام صدا فقط در استودیو آقای شفاهی ضبط میشد خانه خودشان فقط اونجا حتما باید زیر نظر آقای شفاهی باشد.
🔹عصر آدینه چنته ایا بخیر؛ از شهر یزد و از راه دور ارادتمند همشهریان با اصالت و با فرهنگ بهاباد هستیم. 🔹 از همه ی عزیزانی که طی امروز و روزهای گذشته عکس و فیلم و مطلب ارسال کرده و می کنند صمیمانه سپاسگزاریم. به قدری عکسها و نوشته ها جذابه که خودمون برای انتشارش بیشتر مشتاقیم و عجله داریم اما مثل پیشنمازی که باید هوای پیرمردا رو هم داشته باشه 😁 ما هم باید مراعات حال کسانی رو هم بکنیم که کمتر فرصت ورود به فضای مجازی را دارند و به اندازه ای مطلب میگذاریم که اگر روزی یک مرتبه به اینجا سر زدند فرصت مطالعه همه پستها رو داشته باشند. 🔹آقای احسان حاتمی، خانم اقدس حاتمی، جناب محمدتقی دادگر، آقای عابدینی، خانم قطب الدینی و... مطالبی را روزهای گذشته ارسال کردند که به زودی منتشر میشه. محبتتون را قدردانیم. 🔹جناب آقای دکتر لقمانی با ارسال فایل صوتی، رهنمودهای بسیار ارزشمند و ارزنده ای به ما داشتن. واقعا بزرگتری و بزرگواری کردن که با احساس مسئولیت نسبت به شهر و همشهریان خودشون، برای بهتر شدن محتوای چنته مطالب مفیدی را یادآور شدند. ضمن قدردانی، حتما رهنمودهاشون را به کار خواهیم بست. 🔹برای مرور خاطرات گذشته و ریختن عکس و فیلمای قدیمی بهاباد تو یه دولوی چنته بزرگ انگیزه داریم و در این راه به همراهی شما خوبان چشم امید، که: به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل و گر مراد نیابم، به قدر وُسع بکوشم « گروه چنته »
✍ عباس آقای حاتمی خبرنگار سلام کاروان پیاده زینبیون اگه گناباد نرسیدن ۵ کیلومتری گناباد، روستای بزرگی به نام بهاباد هست همشون پسوند بهابادی دارن، به آقای رضوانی دوماد بگید حتما اونجا برن. من عضو کانال اون بهاباد هستم خبراشون رادنبال میکنم. 🔸ممنون جناب آقای حاتمی، مطلب شما بهشون منتقل شد، کاروان پیاده امروز گناباد بودن و موقع حرکت از آنجا توسط فرماندار محترم و معاون محترم فرماندار گناباد بدرقه شدند. که جا داره از این عزیزان و مردم خونگرم گناباد سپاسگزاری نموده و برای ایشان توفیق بیشتر آرزو نماییم . در مورد روستایی در خراسان که مردمانی داره که همشهری ما هستن من فردا مطلبی خواهم نوشت به شرط حیات. 🆔 @chantehh
به نام خدا نکته ای در مورد کاروان پیاده روی که البته من میخواستم در زمان بازگشت دوستان از زیارت بنویسم ، اما اصرار زائرین پیاده در تماس‌هایی که با ما داشتند باعث شد الان این مطلب رو یاد آور بشم . ظاهرا در هنگام عزیمت دوستان و در هنگام بدرقه با اینکه اطلاع رسانی شده بوداما جمعیت بدرقه کننده بسیار کم و بدتر از اون اینکه متاسفانه حضور مسئولین شهر بهاباد نیز بسیار کمرنگ بوده است و همین امر موجب رنجیده خاطر شدن عزیزان ما در کاروان شده و اونجور که از شواهد امر پیداست کاروان دیگری که از شهر مجاور جهت پیاده روی به بهاباد می‌آید بسیار مورد استقبال سران لشکری و کشوری😜 بهاباد قرار می‌گیرد، که صد البته این به خصلت نیکوی مهمان نوازی ما بهابادیها برمی‌گردد که هزار البته باید حواسمان باشد از آن طرف بام نیفتیم . همه اینها رو گفتم تا هم گلایه دوستان را مطرح کرده باشم و هم خدمت مردم شریف و مسئولین عزیز عرض کنیم ، حواستون به استقبال از این عزیزان باشه . عزت زیاد🌹
🔻 کاهش ساعت کاری مراکز دولتی در استان یزد در هفته آتی بر اساس پيشنهاد کارگروه انرژی استان و تایید استاندار محترم: 🔹فعالیت مراکز دولتی در سراسر استان یزد از شنبه تا چهارشنبه هفته جاری از ساعت ۶ تا ۱۲ ظهر است. 🔹با توجه به تداوم گرمای شدید و به منظور حفظ سلامت شهروندان ، فعالیت همه مراکز دولتی و بانک‌ها در سراسر استان (به جز مراکز خدمات امدادی و اورژانسی) از شنبه ۱۳ مرداد تا چهارشنبه ۱۷ مرداد از ساعت ۶ صبح تا ۱۲ ظهر خواهد بود. 🔹️ شایان ذکر است مصوبه تعطیلی پنج شنبه ها تا نیمه شهریور پا برجا می باشد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 📌روابط عمومی اداره کل مدیریت بحران استان یزد
السلام علیک یا ابا صالح المهدی عج صبح بی‌ تو رنگِ بعد از ظهرِ یک آدینه دارد🥀 بی‌‌ تو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد🥀 بی‌ تو می‌گویند تعطیل است کار عشقبازی🥀 عشق اما کِی خبر از شنبه و آدینه دارد🥀 تعجیل در فرج امام زمان صلوات🌼 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
15.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ســـلام 💖سلامی هم عطر گل محمدی 🌸سلامی همرنگ بهار و بهاران 💖سلامی هم صدا با عشق و اميد 🌸سلامی به گرمی آفتـاب 💖سلامی چو بوی خوش آشنایی 🌸سلامی بی انتها از مهر خداوندی 💖تقديم شما ، دوست عزیز درودصبحتون بخیر و شادی ☕🌸
📚 پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند. تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و برتن شاه کنید، شاه معالجه می شود!! شاه، پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا از زندگی اش، راضی باشد... آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود، در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. تا آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟" پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند وپیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد، بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد، توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت، آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 قطعه چشم جادو 🎙با صدای میثم اکبری قسمتی از تئاتر کافه عاشقی 🆔 @chantehh
🔸جناب آقای حسن پورباقری ارسال و اینجوری معرفی کردن: 🔹از راست: کاظم غلامی، حسن پورباقری، مرحوم علی غلامی و مرحوم محمدرضا غلامی 🆔 @chantehh
🔸جناب آقای آممدتقی دادگر هم بهمون محبت داشتن و دیروز رفتن سراغ آلبومشون کلی عکس خوشگل از جوونیای همشهریامون ارسال کردن، بسیار سپاسگزاریم😍 🆔 @chantehh