#داستان_کوتاه
⭕️✍️ گاهی مسائل آنطوری که فکر میکنیم نیستند
🔹ماجرای خندهدار تختی که هر بیماری روی آن میخوابید، میمرد!!
🔸چند وقتی بود در بخش مراقبتهای ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بهخصوص، در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان میسپردند.
🔹این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت.
🔸این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود بهطوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط میدانستند.
🔹کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان میسپرد.
🔸به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع، تشکیل جلسه دادند و پس از ساعتها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم گرفتند تا در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده ی این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
🔹در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پارهوقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد.
🔸دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🆔 @chantehh
#داستان_کوتاه
🔸حسادت
🔸قسمت اول
✍ هنرمند گرامی استاد اصغر بمانی
----------------------------------------------------------
💫 من همیشه باید برنده میشدم.
عاشق مسابقه و رقابت بودم ،البته بیشتر عاشق بردن و اول شدن.
تا دانشگاه رقیب خیلی جدی نداشتم، نه توی درس و نه توی چیزای دیگه.....
اما توی دانشگاه یه رقیب خیلی سرسخت پیدا کردم ، عینهو خودم،سمج، یدنده و بالانشین.
رقیب اصلی من تو دانشگاه سهیلا بود ، چه توی درس ، چه توی عشق و چه توی.....
در ظاهر من و سهیلا با هم دوست بودیم،ت اما در واقع رقیبای سرسخت همدیگه، که هیچکدوم حاضر نبودیم کوتاه بیاییم.
واقعیتش من خیلی به سهیلا حسودیم میشد، چون واقعا یه سر و گردن از من بالاتر بود.
هم خوشکلتر بود و هم قدش از من بلندتر بود و هم خیلی خوش صحبت،
توی درس هم همیشه یا اون اول بود ،یا من دوم.
و این برای من خیلی آزاردهنده بود چون واقعا هر کاری میکردم نمی تونستم به گردشم برسم.
روزی که سهیلا کارشناسی ارشد قبول شد یک روز سیاه و غم انگیز بود برای من ، یک شکست سنگین،چون من قبول نشدم.
وقتی هم ازم پرسید چرا قبول نشدم، گفتم: میخوام تغییر رشته بدم.
دروغ گفتم، نمی خواستم شکست رو قبول کنم، نمی خواستم بپذیرم که سهیلا از من بهتره ، توی آتیش حسادت داشتم می سوختم ، تا روزی که مجید رسما اومد خواستگاری من.
این خواستگاری آب سردی بود بر آتش حسادتم.
مجید یه بچه پولدار بسیار محجوب و مودب بود که با اون کاریزمای جذاب و چشمای خرمایی و قد رشیدش دل هر دختری رو می برد.
من و سهیلا برای به دست آوردن مجید دوسال بود که با هم کورس گذاشته بودیم ، هر کاری از دستمون برمیومد انجام میدادیم .با توجه به ویژگی های خاصی که سهیلا داشت من شانس کمتری داشتم،
اما بلاخره توی این کورس، من از سهیلا جلو زدم و مجید رسما اومد به خواستگاری من.
یه حس غرور عجیبی بهم دست داده بود، حس انتقام تموم شکست هام از سهیلا،
فکر می کردم سهیلا با شنیدن این خبر در هم بشکنه، اما خیلی راحت با لبخند بهم تبریک گفت، اصلا باورم نمی شد با این موضوع به این راحتی کنار بیاد.
با خواستگاری مجید آتش حسادتم فروکش کرده بود .
تا روزی که سهیلا با یه ماشین پژوی۲۰۷ آلبالویی صفر
وارد دانشگاه شد و یکراست اومد کنار پراید سیاه، رنگ و رو رفته، آفتاب سوخته و قراضه من پارک کرد.
وقتی سهیلا شیرینی ماشینش رو بین بچه ها پخش میکرد و دخترا با کف و سوت و هورا بهش تبریک می گفتن، دوباره آتش حسادتم شعله کشید ، داغ شدم
فکر کردم سهیلا با پارک کردن ماشینش کنار ماشین من خواسته تحقیرم کنه، شایدم خواسته انتقام مجیدو ازم بگیره
با صدای بلند گفتم: مهمتر از ماشین، رانندگی و دست و فرمونه، من با همین پراید فسکنی حاضرم با پژوی ۲۰۷ سهیلا کورس بذارم
صدای کف و سوت و هورای بچه ها فضای دانشگاه رو پر کرد.
سهیلا گفت:فریبا عزیزم همه میدونن تو رانندگیت عالیه........
گفتم:چیه میترسی ماشینت خط بیفته؟
دخترا برام دست زدن و یک صدا فریاد زدن، مسابقه.......مسابقه........
ملیکا گفت:من روی ۲۰۷ سهیلا شرط می بندم
نازگل گفت:من روی دست و فرمون فریبا شرط می بندم
و.................
با اصرار بچه ها
سهیلا چاره ای جز پذیرفتن نداشت
گفت: قبوله
وقتی مجید به جمعمون اضافه شد ، با غرور خاصی گفتم:
همین امروز عصر ساعت سه بلوار پشت دانشگاه...........چون اون موقع خلوته،
من و سهیلا کورس میذاریم ، هر کی ام باخت دیگه حق نداره با ماشینش بیاد دانشگاه
سهیلا با اعتماد بنفس خاصی گفت:قبوله
ساعت سه بعد از ظهر بلوار پشت دانشگاه خلوت ، خلوت فقط دوستای خودمون بودن.
انگار بلوار رو برای کورس ما قرق کرده بودن.
با سوت مجید مسابقه شروع شد.از همون لحظه استارت سهیلا با یه تیک آف عین جت حرکت کرد، صدای سوت و هورای بچه ها اعصابمو خط خطی میکرد.اصلا نمیخواستم کم بیارم.
دنده رسوندم و پامو تا آخر روی پدال گاز فشار دادم رسیدم به سهیلا ، شونه به شونه هم میرفتیم.
گاهی سهیلا جلو میفتاد و من دوباره خودم رو بهش میرسوندم.
دیگه نه چیزی میدیم ، نه چیزی میشنیدم
آتش حسادت تموم وجودم را شعله ور ساخته بود.
تمام حواسم به سهیلا بود که داشت به آخر بلوار، خط پایان نزدیک میشد.
نه نباید سهیلا برنده بشه تموم آبرو و حیثیتم به این کورس بستگی داشت.
با تمام قدرت پدال گاز رو فشار دادم
عقربه کیلومتر شمار مدام روی۱۴۰ بالا و پائین میرفت، رسیدم درست پشت ۲۰۷ سهیلا
که ناگهان.........
همه چیز فقط در چند ثاتیه اتفاق افتاد
یه لحظه کشیدم سمت چپ که از سهیلا سبقت بگیرم ، یه دفعه کنترل از دستم خارج شد به جدول وسط بلوار برخورد کردم ،
ماشینم توی هوا در حال پرواز بود ،برخورد با درخت وسط بلوار، مرتب به در و سقف و شیشه ها برخورد میکردم
شکستن شیشه ها......
صدای جیغ،
بوی بنزین،
آتیش ،
برخورد شدید سرم به....
و دیگر هیچ.......
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇
🆔 @chantehh