eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
22 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی @HOSSYN90 @Tayyebeee آگهی و تبلیغات 👇 @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
چَنتِه 🗃
از صبح پیامهای مختلفی ارسال شده که پشت سر مرحوم آمیرسعید، زنده یاد آسیدضیاء هستن و همینقدرم پیامهایی داشتیم که مرحوم حاج سید محمد رضوی هستن. در نهایت و پس از پرس و جوی زیاد، موثق ترین نتیجه این بود که ایشون مرحوم حاج سیدضیاء رضوی هستن که پشت سر برادرشون آمیرسعید ایستادن. خداوند هر سه را رحمت فرماید.
🔹نوستالژی اوایل دههٔ شصت داشتن یکی از اینها توی وسایل عروس خیلی لاکچری بود! ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#یادمانه 🏴 در چند روز گذشته ، مرور خاطرات تلخ اما آموزنده ی دوران همه گیری کرونا ، یاد و خاطره ی همش
◾️ برای خوبیهای اُس ممدمهدی عبداللهیان بهابادی 📝 این متن، چهارسال پیش، نوشته شده: نوجوان سیزده ، چهارده ساله ای بودم که با شروع تعطیلات تابستانی با تشر مادرم – که مرد باید کار کنه – رفتم دنبال کار . اولین و تنها هنری که داشتم و به ذهنم می رسید بنایی بود . تابستان سال ۷۴ بود که شدم شاگرد اُس مَمد حاتمی که ما «مَمّد عمه» صداشون می کردیم چرا که پسرعمه ی مادرمون بودند . از اونجا که اُس ممد شوهر خاله مون هم بودند معمولا با پسرخاله ها تو کار عملگی همکار بودیم و اینجوری کمتر احساس خستگی می کردیم . یادم میاد و معروفه که اوسا یه مزاح همیشگی داشتن که تا روز آخر بنایی هم نتونستن بی خیالش بشن : همه دیگه می دونستیم هر کس از دوستان و آشنایان و حتی کارفرما با لباس شیک و پیک – یا به قول خودشون پلوخوری – برای سرکشی و عرض ارادتی و خداقوتی میومد از مشت کاهگل و ملات و گچ اس ممد بی نصیب نمیموند. برای من که نوجوانی نپخته و در اول بالا و پایین زندگی بودم، خلق و خوی ممد عمه شهربونو (شهربانو) جالب و بعضی وقتها عجیب و غریب بود ؛ برام عجیب بود که اون روزها که متری کار کردن مد نبود و همه روزمزدی کار می کردن چرا اوسای ما کمترین وقت را برای صرف صبحانه میذاشتن و برای شروع مجدد کار عجله داشتن و منتظر کسی نمی موندن ! یا برام سوال بود وقتی که هر روز از اذان ظهر چشممون به ساعت بود که زودتر عقربه کوچیکش بیاد رو ۳ و خلاص بشیم ، چرا باز هم باید یکی دو ساعت بیشتر کار کنیم تا جایی که حتی دقیقه ای از بازی ایران و چین و دو گل زیبای مهدوی کیا را هم نبینیم .!!!☹️ مدتی طول کشید تا با روحیات اُس ممد آشنا بشم و بفهمم‌ مردی که از قضای روزگار در اول نوجوانی و در لباس بنائی شاگردش شده ام بهترین و بزرگترین معلم زندگیمه و این شانس رو دارم که درس اخلاق و انصاف و رعایت حلال و حرام و وجدان کاری و مسلمانی را یکجا و در همین کلاس یاد بگیرم. حاج محمد حاتمی یا همون اُس ممّد بهابادیها همه ی مکارم اخلاق را به حد کمال، یکجا داشتند و چقدر سخت و ناممکنه که از روحیات و خلقیات این مرد بنویسی و چیزی از قلم نندازی ؛ مردی پاکدست که مقید به رعایت حدود و حلال و حرام الهی بود و برای حسن انجام کار دیگران بسیار حساس . او نماز شب می خواند و کتابخوانی حرفه ای بود . در بهاباد همه ایشان را یک انقلابی واقعی و بسیجی مخلص می شناختند که مسئولیت و تکلیفش را نه در حرف که در مقام عمل هم اثبات کرد ؛ چه آن زمان که با وجود شش فرزند به صف اول جهاد پیوست و بخشی از جان خود را تقدیم اسلام کرد و تا آخرین روز حیات با رنج و محنتی که مهمانش شده و یادگار جبهه ها بود مظلومانه سوخت و دم برنیاورد و چه این زمان که دوباره عَلم سربازی و جانبازی برافراشت ،کفن پوش شد و حتی در آستانه ی ۷۰ سالگی هم برای دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام نامنویسی کرد و برخلاف اصرارهایش نتوانست مجوز اعزام بگیرد. زندگی به سبک حاج محمد حاتمی آسان نیست . آسان نیست که در این زمانه محکم و انقلابی از اعتقاداتت دفاع کنی و همزمان با ایمان قلبی به اصول دین همه ی فروع دین را هم انجام دهی ، مردی که نهی از منکرهایش معروف و زبانزد بود رکعتی نماز قضا شده و یک روز روزه ی گرفته نشده نداشت ، حج و جهاد را به جا آورد ، خمس و زکات را به موقع ادا می کرد و تولّی و تبرّی را در عمل اثبات کرد . به خاله و بچه خاله های عزیزم عرض می کنم : اگر چه فقدان این جانباز بسیجی و آزادمرد مخلص، بسیار سخت و صبرش طاقت فرساست ، اما داشتن چنین همسر و پدری و تربیت شدن در مکتب او که گوشه گوشه اش نشانی از نور خدا و رنگ خدا داشت ، بزرگترین نعمتی بود که نصیب شما شد و چه خوب با قدم گذاشتن در راه روشن او شکر این نعمت را به جای آوردید . خدایا ، چشمانمان امیدوار و لبهایمان دعاگو به درگاه توست . تو که درهای جهاد را به روی دوستان خاص خود گشودی ؛ درهای مغفرت و آمرزش خود را هم به روی این بنده ی مخلص خود بگشا . تو که شب جمعه را اولین شب قبر او قرار دادی و در لحظه ی ملاقاتت لبخند رضایت را بر لبانش نشاندی ، این جانباز رنج کشیده را همنشین بزرگ جانباز اسلام حضرت عباس علیه السلام و همرزمان شهیدش قرار بده! امین. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
ناگه رجز هجوم خواندند بر گُرده گردباد راندند شستند به خون شب، زمین را شمشیر به آسمان رساندند ماندند به عهد خویش و رفتند رفتند، ولی همیشه ماندند 📷 جانباز سرافراز و سربلند، زنده یاد حاج محمد حاتمی بهابادی در لباس رزم با دشمن بعثی ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
بر تن خورشید می‌پیچد به ناز چادر نیلوفری رنگ غروب تک‌‌درختی خشک در پهنای دشت تشنه می‌ماند در این تنگ غروب شهر می‌خوابد به لالای سکوت اختران نجواکنان بر بام شب نرم‌نرمک باده مهتاب را، ماه می‌ریزد دورن جام شب 🌖 غروب بسیار زیبا و تماشایی بهاباد 📷 عکاس: آقای پدرام لقمانی بهابادی ┄┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
سرکار خانم اقدس حاتمی یادشون به خیر و روحشون شاد عموی مهربونم🙏🌺 از زمانی که یادم میاد، همیشه محل دورهمی دوستانه ی من، خونه عمو بود چون همبازی تک دخترشون بودم یا اینکه خونه ما دور هم جمع بودیم. شاید خاطرات مرحوم حاج محمد رو از زمان کودکیشون من ندونم اما پدرم همیشه از اون زمان صحبت می‌کنند، چون از سن حدود ۱۰ دوازده سالگی با هم یزد کار می کردن و حاج محمد پسر بزرگ خانواده، وردست اوستا بناها برای گذران زندگی و کمک به خانواده تلاش می کردن. بعد از اون در سن نوجوانی و جوانی همراه با پدر من و مرحوم آشیخ مهدی گرانمایه سفرشون رو به زرند و کار در معدن باب نیزو و ریگ آباد (اسلام آباد) شروع کردن و بعد از به دنیا آمدن من و دختر حاج محمد، شاید از سن ۳ سالگی من، کل خاطرات اون زمان رو یادمه همیشه با هم بودیم و بعد از برگشتن از استان کرمان، در بهاباد همینطور آمد و رفت داشتیم تا بعد از فوت این مرد مهربان و خوش برخورد که دیگه حتی دلم نمیخواد اون کوچه رو ببینم . زمان جنگ با وجود چند تا بچه همیشه توی جبهه مشغول خدمت بودن و بعد از مجروحیتشون که تا مدتها تمام امعا و احشا داخلی بدنشون داخل یک کیسه بود، حتی یک بار کسی یادش نمیاد که ناشکری کنن یا حتی یک آه از دهنشون بیرون بیاد🌸 همیشه در خدمت خانواده و مادر و خواهرانشون بودن و بعد از گذشت سالها از انقلاب، ذره ای از اعتقادات ایشون کم نشد، سالها در کنار بنایی مسئول شرکت تعاونی بودن و میتونم قسم بخورم که هیچکس نگفت: ایشون ذره ای حق کسی رو خورده یا از شرکت چیز اضافه ای تو خونشون برده باشن. مردی قوی ،صاف و صادق و تا آخرین لحظه عاشق ولایت و کشور، خیلی از خونه های بهاباد به دست ایشون ساخته شد یا به هر حال در ساخت اون دخیل بودن . اگه کسی تو کار ساخت و ساز خونش میموند،ایشون به درخواستش نه نمی‌گفتن، هفته ای دو سه دفعه بعد از نماز تو مسجد، سرزده به خونه پدری ما میومدن. مهربون و ساده کمی می‌نشستند و لبخند از روی لبشون دور نمیشد🌺 چقدر من دوستشون داشتم. همیشه با اینکه پسرعموی پدرم بودم بهشون می گفتم: عمو 😍 و چقدر زود و مظلومانه رخت از این جان بربستن 😭 سالیان سال، درد دل ناشی از صدمات جنگ را تحمل کردند، یه دفعه یادمه مشهد بودیم اینقدر درد داشتن که خدا میدونه اما یک کلمه صحبت نکردن. وقتی یکی لیوان شیر بهشون دادیم و کمی بهتر شدن گفتن: دیشب تا صبح خواب نرفتم اگر میدونستم شیر برام خوبه زودتر خورده بودم😭 با وجود بیماری تا آخرین لحظات عمرشون بیکار ننشستند و حتی یکی روزه هاشون رو نخوردن، مظلوم زندگی کردن، بی سرو صدا و مظلومانه هم به دیدار معبود شتافتند یادشون همیشه گرامی 🙏🌹 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
🔴 خبر امیدوار کننده برای دوستداران میراث فرهنگی استان/ آغاز مرمت یک خانه قاجاری در بهاباد ‌‌‌‌‌‌‌خا
🔹چند روز پیش بود که خبر امیدوار کننده آغاز به کار احیاء و بازسازی عمارت تاریخی محمدی بهاباد را به نقل از خبرگزاریهای رسمی استان منتشر کردیم، جناب حسین آقای زینلی، که در مطالب زیبا و طنازانه خود به «شازده چاخان» شهرت دارند، به دنبال درج این خبر خوش، مطلب جذاب و خواندنی زیر را نگاشته اند که همه ی اهالی چنته را به خواندنش دعوت می کنیم: 👇👇 ┄┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
عمارت آزادیجناب آقای حسین زینلی (جهاد) از شنیدن خبر بازسازی و احیاء این خانه تاریخی، بسیار خوشحال شده و دست تک تک کسانی را که در مرمت و بازسازی این خانه می کوشند رامی بوسم. راستش با این کار، انگار دارد یکی از آرزوهای دیرینه ام محقق می شود. سوای از اهمیت تاریخی خانه و سبک و سیاق های مختلف معماری که نمایشگاهی از معماری های مختلف اعم از معماری دوران فعلی،دوران پهلوی، قجری و احتمالا قسمتی از بنا از معماری عهد زندیه است. قدمت و ارزش فرهنگی بنا نیز در جای خود قابل توجه و تامل است. این عمارت و بنا معروف و مشهور به «خانه محمدعلی حاجی عابدین» است که در خانواده ما به آن (خانه اَمَدعلیا، مخفف عمو محمدعلی می گفتند) که هم اکنون متعلق به یکی از نوه های دختری ایشان یعنی آقای علی اکبر محمدی است. به عنوان مقدمه باید عرض کنم که: از مرحوم حاجی عابدین حداقل سه شهید تقدیم انقلاب اسلامی شده است: 🚩 شهید محمدعلی هوشمند ( نوه دختری) 🚩 شهید علی اکبر مطلوبی ( نوه پسری و مدفون در یزد) 🚩 شهید محمد شیدایی ( نوه دختری مدفون درکاشمر) اما اصل داستان و علت اینکه بنده این عمارت را «عمارت آزادی» می دانم داستانی است که از مرحوم پدرم و مرحوم حاج سیدحسن حسنی (پدرخانمم) به دفعات شنیده ام و مربوط می شود به زمانی که رضاشاه، قانون کشف اجباری حجاب را تصویب و جهت اجرا ابلاغ و در تمام کشور لازم الاجرا نموده بود، به طوری که برای بهاباد که یک منطقه دور افتاده بود هم چند نفر امنیه (ژاندارم یا همان گشت ارشاد امروزی😁) را گسیل داشته و این افراد مامور بودند هر زنی را که از خانه بیرون می آید، چادر از سر برداشته و مجبور به کشف حجابش نمایند که مسلما این کار برای بانوان و مردم متدین بهاباد بسیار سخت و غیرقابل اجرا بود. چند ماهی از این اقدام می گذرد تا اینکه یکی از بانوان این عمارت، جهت استحمام و یا کار دیگری مجبور می شود از منزل بیرون رود. این بانو از ترس کشف اجباری حجاب، مداوم گریه و زاری می نموده و دغدغه ی مقدسش خواب و خوراک را از او گرفته بوده. تا اینکه برادرانش یعنی مرحوم علی و تقی مطلوبی با طرح نقشه ای به خواهرشان اطمینان می دهند که نخواهند گذاشت امنیه شاهنشاهی چادر از سرش بردارد و به وی می گویند: « به داخل کوچه برو و تا نگاه امنیه به تو افتاد سریع فرار کن و به داخل راهروهای خانه بیا تا ما بقیه نقشه را اجرا کنیم.» این بانو نیز طبق نقشه به داخل کوچه اصلی رفته و تا چشم مامور امنیه به وی افتاده و جهت برداشتن چادر به سمت وی حمله ور می شود ، خانم هم طبق قرار به سمت راهروهای خانه فرار می نماید. امنیه در تعقیب او به سوی خانه می آید و تا این بانو وارد راهرو عمارت که مسقف است می شود به دنبالش مامور نیز وارد راهرو شده و برادران مطلوبی که پشت در منتظر ورود این میهمان ناخوانده بودند، درب چوبی را بسته و جناب امنیه را گرفته و کتک مفصلی را نوش جانش می کنند و تا اونجا که میجُّریده، میجُّروننــُش و تا آنجا که می خورد او را با مشت و لگد می نوازند تا تلافی همه آزار و اذیت هایی که این مامور بی وجدان ،بی رحم و مستبد در این مدت (حضور در بهاباد) به بانوان این سرزمین روا داشته را درآورده تا جائی که این مامور به (غلط کردم غلط کردم) افتاده و قول می دهد تا زمانی که خودش و نیروهای همراهش در بهاباد باشند، هیچ گونه مزاحمتی برای بانوان بهابادی نداشته و از طرفی از آقایان مطلوبی می خواهد تا وقتی که در بهاباد است، این حکایت را برای کسی بازگو نکنند. و بعد از این ماجرا بانوان بهابادی با طیب خاطر در کوچه های بهاباد رفت و آمد داشته و دیگر هیچ دغدغه ای از بابت کشف حجاب نداشتند. نقل این حکایت از این جهت بود که یادی از مردان قدیم و آزادمرد گذشته بهاباد شده و به داشتن چنین نیاکانی که تحت هیچ شرایطی زیر بار ظلم و سلطه زور نرفته و گاه برای حفظ آزادی ناموسشان با دیکتاتوری همچون رضاشاه مبارزه و گاه برای حفظ میهن و خاکشان با خون آشام مستبدی چون صدام جنگیدند، افتخار کنیم. و به بداندیشان و افراد بدسلیقه امروزی نیز از باب تذکر، گذشته و سبقه آزاد مردان و آزاد اندیشان ایران زمین را یادآوری نمائیم. مجددا از متولیان احیا و مرمت این اثر تاریخی فرهنگی که بازسازی این بنا را کلید زده و درحال تلاش می باشند کمال تشکر و قدردانی را دارم و برای تک تکشان آرزوی موفقیت می نمایم. ┄┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 کنسرت سلیمانیه عراق 🎙 🗓 تابستان ۱۳۸۷ 📚 کلام: باباطاهر به سر شوق سر کوی دیرم به دل مهر مه روی تو دیرم بت من کعبه‌ی من قبله‌ی من تویی هر سو نظر سوی تو دیرم ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
جناب آقای محمدجواد دادگر اُسا ممد حاتمی خیلی مرد زحمتکش و پرتلاشی بودن، پدرم میگفتن: از ۱۳ سالگی که پدرشون، علی حاتمی به رحمت خدا رفتند، اُس ممد در یزد شاگرد بنا بودن و نون آور خانواده. خدابیامرز شوخیهای زیادی می کردن: یه روز خونه دایی علی من، دیوار چینی داشتن، حسین خاله عصمت (حاج علی هوشمند) هنوز ۷-۸ساله بود، اومد اونجا ٱسا ممد هی این تکه های کوچک آجر را تو سروکله حسین می زدن و می خندیدن که یهو دیدیم حسین رگ بنی امیش برگشت و یک نیم آجری برداشت زد تو رون پای اُس ممد 😂 ایشون هم با آه و ناله گفتن: حسین! ما خو نصف رون پامونا عراقیا تیر و ترکش زدن و از کار انداختن، نصفیشم تو امروز درب و داغون کردی 😁 خدا بیامرزتشون آمین یا رب العالمین ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
◾️ مرحوم اُس ممد حاتمی سالها به بنّایی اشتغال داشتند و آنچه در این حرفه از ایشان به جا مانده: پاکدستی و وجدان کاری و انصاف و رعایت حال و مال مردم... درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین! بی تو بودن، درد دارد! می زند من را زمین می زند بی تو مرا، این خاطراتت روز و شب درد پیگیر من است 📷 تصویر آخر، در حال ساخت سنگ مزار خواهر زنشون، زمزم غنی زاده، که حدود دو ماه بعد از این، خودشون به رحمت خدا رفتند. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
جناب آقای اکبر تیموری بنده از سال ۷۶ با حاج محمد حاتمی در شرکت تعاونی روستایی امید بهاباد همکار بودم و تا زمانی که ایشان بازنشسته شدن این همکاری ادامه داشت. ایشان از مردان خوب و خالص خداوند بودند، خیلی به بیت المال اهمیت می دادند و در کارشون دقیق و منظم بودند. اون زمان که بیشتر اقلام مصرفی از قبیل قند و روغن و برنج به صورت کوپنی بود و ایشان کار توزيع را به عهده داشتند، آقای حاتمی زمان وزن کردن اقلام، چه کوپنی چه اقلام دیگر که نیاز به ترازو داشت و ترازوهای دیجیتالی الان نبود، خیلی دقت می کردند که حتما کفه ترازو به نفع مصرف کننده باشه نه خودشان! آن مرحوم، انسان مهربانی بودند و من با ایشان غیر از همکاری، رفاقتی صمیمانه هم داشتم. حیف و صد حیف که از بینمان رفتند مرحوم حاتمی خیلی به نماز اول وقت اهمیت می دادند و موقع اذان خودشان را برای انجام فریضه نماز جماعت به مسجد می رساندند. حرفهای زیادی هست از خوبیهای ایشان که دیگر سرتون را درد نیاورم روحشان شاد و ان شاء الله با هم نامشان حضرت محمد ص و ائمه معصومین علیهم السلام محشور شوند. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان بودن بزرگ ترین لطفی است که یک آدم میتواند به کل بشریت بکند! دلی را نرنجان.. قلبی را نشکن.. جایی که باید سکوت کنی سکوت کن.. وقتی میتوانی گره ای باز کنی، بازکن.. عشق را بیاموز، نفرت را اول از خود و بعد از اطرافت دور کن.. کینه نماند در دلت.. کینه نزار بر دلی.. یا راست بگو.. یا نگو.. قضات ممنوع.. تمسخر بس است! غرور تمام! .. درک کن آدم هارا.. زیبا ببین.. لبخند فراموش نشود! .. تو میتوانی یک آدم را با سلاح بکشی!نکش! تو میتوانی یک آدم را با زبانت بکشی! نکش! .. ببخش قبول کنیم که انسان بودن سخت است! ولی سختیش لذت بخش است ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
به یاد استاد محمد حاتمی؛ پیر بسیجی ثابت قدمجناب حجت الاسلام سید محمدرضا رضی بهابادی استاد بنا بود، از شاگردان زیر دستش بعدها چندین رزمنده، آزاده و شهید تربیت شدند. شش هفت بچه قد و نیم قد را به همسر فداکارش و همه را به خدا سپرد و به جبهه رفت. چند بار مجروح و جانباز شد. به حدی که نزدیک شهادت بود و پنج شش ماه در بیمارستانهای مختلف در زمان جنگ بستری شد. اثرات شیمیایی و مشکل روده‌های به هم پیوند خورده‌اش، این اواخر، ماهی حداقل یک بار راهی بیمارستانش می‌کرد. به شدت اهل مطالعه بود حتی در سن هفتاد سالگی! همیشه زیر تشک و متکا و روی طاقچه‌ پر از کتاب بود! وقتی پسرش مدافع حرم شد، خودش هم رفت تا ثبت نام کند اما اسمش را ننوشتند. کلاه ساده‌اش را هیچ گاه از سر بر نداشت. منزلی ساده، سبک زندگی موفق و فرزندانی، یکی از یکی بهتر داشت. نمازش، سر وقت و به جماعت؛ نماز جمعه و راهپیمایی‌هایش در مناسبتها، به راه؛ و استادبنایی‌اش هم به جای خود بود. کرونا بیمارستانی‌اش کرد. از خانه سفارش داد کتاب و یک ساعت برایش بیاورند. کتاب بالای سرش، ساعت رو به رویش، سنگ تیمم کنار تختش، تسبیح در دستش و گوشش به اذان بود. چنین وصیت کرد: خمس و زکاتی بدهکار نیستم. نماز قضا ندارم. هزینه چند مجلس روضه (روضه‌هایی که در رسمی زیبا برای افراد بی‌وارث و غریبی که می‌شناخت برگزار می‌کرد) به مسجد انقلاب بدهکارم. کنار حاج حسن امینی‌پور(دوست دیرینش و پدر شهید) دفنم کنید. این داستان مجاهدان صدر اسلام نبود، داستان مردی است از پیشکسوتان جهاد و شهادت، در زمان ما و در همین نزدیکی در پیچ و خم زندگی... ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh