eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی و تبلیغات @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
این‌ها فرازهایی از دعای وداع امام سجاد با ماه مبارک رمضان است..... خداحافظ ای ماه خوب خدا🌺 "سلام" در زبان عربی هم معنی سلام میدهد هم معنی خداحافظ. تو این جملات سلام را بمعنای خداحافظی بگیرید. امام سجاد علیه السلام دراین فرازها از ماه خوب خدا خداحافظی میکنند . التماس دعا 🌺 اثر‌همدلی‌همیشگی‌است 🌺 موسسه خیریه و غیرانتفاعی بانوی همدل شهرستان بهاباد🌺 بانک کشاورزی شعبه بهاباد 6037708800001291 ‌ https://eitaa.com/kheyrie_banooye_hamdel
🔸 برای یک همراه چنته 💫 اوایل کار کانال چنته دو استعداد درجه یک در نوشتن خاطرات و داستان‌های قدیمی کشف کردیم ، اما هرچه از اواسط کارمون گذشت متاسفانه این دو نفر به شدت افول کردند یکی به بهانه اضافه کردن آمار و پا داری از خانم به مرخصی طولانی مدت رفت ( حسن آقای دادگر ) و دیگری به بهانه ای دیگر تحویلمون نگرفت . 🔸 امروز خانم حدادزاده به مرخصی خودشون پایان دادند و خاطره طنز بسیار جالب و خواندنی رو برامون ارسال فرمودند ، باور بفرمایید خودم چندین بار این خاطره جالب رو خوندم و کلی خندیدم . اما حیفم اومد مقدمه ای براش ننویسم و خانواده هاشم رو معرفی نکنم . شاید خیلیهاتون جناب هاشم دادگر رو بشناسید مردی بسیار نازنین ،آروم، نجیب دوست داشتنی و بسیار مردم دار ، همسر ایشون صبیه حاج حسن غنی زاده و واقعا درجه یک ، منظورم رو اینطور میگم که این زن و شوهر واقعا به هم میان . این دو عزیز صاحب چند فرزند شدند که اکثریت مذکر هستند که این بچه ها در کودکی اعجوبه هایی در نوع خود بودند🤣😜 . یعنی وقتی تابستونا از یزد میومدن و وارد کوچه زیرون که خونه پدربزرگشون بود میشدند ، علی رغم زیاد بودن بچه در این کوچه، وجودشون کاملا محسوس بود و انگار جمعیت کوچه و سر و صدای آن چند برابر میشد 😂. شنیده بودیم بچه حلال زاده به داییش میره . واقعیت اینه که در احوالات دایی های این جماعت بسیار غور نمودیم و هر چه گشتیم آخرالامر به جناب حاج عباس آقای غنی زاده رسیدیم 🤣🤣 البته کشف سختی نبود 😊 . ☀️ با آرزوی اینکه خانم سمیه حدادزاده و حسن آقای دادگر به مرخصی خود پایان داده و از این به بعد ما رو از نوشته های قشنگ خودشون محروم نفرمایند ، شما رو دعوت میکنم این خاطره زیبا رو که امشب بارگذاری میکنیم حتما حتما بخونید و در شب عید سعید فطر هم بخندید هم لذت ببرید هم دعامون کنید.🤣🤣 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
13.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عيدتان مبارك🎀🩷 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh
🔸ما و بنی هاشم ✍ خانم سمیه حدادزاده ☀️قسمت دوم 💫 تا اینجا برای تان گفته بودم که ما برای رسیدن به بهاباد باید از هفت خانی به نام منزل دایی هاشم در یزد عبور می کردیم. یکی از دفعاتی که به منزل دایی هاشم رفته بودیم بابام در صحبتی گفتند که در تهران کاری برای شان پیش آمده و مجبور هستند ما را به بهاباد برسانند و بلافاصله‌به تهران برگردند دایی هاشم هم فرمودند که روز بعد با خانواده عازم بهاباد هستند و ما را با خود می برند وقتی سفر ما به بهاباد با دایی هاشم تصویب شد من زهرا و محمد در یک لحظه پس افتادیم و به زور و ضرب آب قند ما را به هوش آوردند صبح خیلی زود، بالای وانت دایی هاشم، به سمت بهاباد به راه افتادیم دایی هاشم پشت فرمان، حسین بغل دست، حاج سکینه و هفت پسرون و مامانم و ما سه تا بالای وانت. البته ما سه تا، چنان در یکدیگر، و سپس در پشت مادر فرو رفته بودیم که اصلا جزو آمار سرنشینان به حساب نمی آمدیم هنوز از کوچه خارج نشده بودیم که حسن بنا کرد به خوندن و رضا و علی هم رقصیدن و مابقی دست زدن، به نحوی که ساکنان یزد از خیابان مهدی تا اکرم آباد، با نوایِ «پیرْهَن صورتی دل منو بردی» از خواب بیدار شدند در صف بنزینِ جایگاه پمپ بنزین حسینی، یک ماشین پیچید جلوی دایی هاشم و نوبت ایشون رو گرفت، یکی از پسرها رو کرد به راننده ی زرنگ آن ماشین و شروع کرد پشت سر هم، چیزهایی گفتن که مافقط مقادیر زیادی «ت» از حرفهای او شنیدیم. توضیح که خواستیم گفتند داره فحش میده، و ما یادمان افتاد که او که آنروزها خیلی کوچک بود، حرف ک، را ، ت ، تلفظ میکند.😄 ( این را هم عرض کنم که پمپ بنزین حسینی، مدتی بعد به پمپ بنزین برادران حسینی تغییر نام داد، چون آقای حسینی دید به تنهایی از پس وانت سفیدی با هشت سر عائله بر نمی آید، فلذا برادران را به یاری طلبید) از پمپ بنزین راه افتادیم و هنوز به فهرج نرسیده، خرید حاج سکینه از وانتی های کنار جاده شروع شد. هاشم، واسِّد سبزی بسونیم برا مادرم هاشم وامیسّیدن، سبزی میسوندَن و راه می افتادیم. نیم متر جلوتر، هاشم واسِّد اینجا سرپایی های جوهون و محکم داره، بسونیم برا بچه ها. وَلِّکه، هر ضربی دمپایی میسونیم، دوباره ندارن. (سکینه خانم اگر می دانستند دمپایی پسران شان فقط پاپوش نیست، بلکه نوعی سلاح و ابزار جنگی آنها نیز هست که در جنگ های تن به تن، با کودکان همسایگان نیز به کار می رود، به علت و دلیل فنارفتن روزانه ی سرپایی ها پی می بردند) خلاصه که هاشم وامیسیدن و هشت تا پسر می ریختند پایین و با سرپایی های جوهون و محکم، می ریختند بالا و حرکت. نیم سانت جلوتر، هاشم، واسِّد برا مادرتون خیار و هندونه بسونیم، بنده خدا درِ خونه وایی دارن، دایم یَ تا میاد، یَ تا می‌ره. خریدهای حاج سکینه که تمام شد، ماشین یک مقدارَکی سرعت گرفت و ما اندکی امیدوار شدیم که بالاخره به بهاباد خواهیم رسید، اما.... اما این بار محمد خودمان بود که نیاز به دستشویی داشت. آرام در گوش مامانم زمزمه ای کرد و مامانم پیام او را در گوش حاج سکینه زمزمه کردند و خواستند جایی بایستیم،که حاج سکینه با همان خونسردی همیشگی گفتند: بابا واسّیدَنی دگه نَمیخاد، ما خُ هرگز برا اینکار جایی وانَمیسّیم. ماشاالله ده تا هَسَّن، بِخِم برا هر تا یَ بار هم واسّیم، به شب می اُفتیم. ممدتون بره رُخ وانت واسه اُ... و محمد ما که نهایت خلافش، خوابیدن بدون مسواک بود، بی خیال ایستادن رُخ وانت و... شد. دایی هاشم که سرعت گرفتند، تحمل وزش باد اندکی سخت شد و حاج سکینه رو به جواد کرده و گفتند، جواد، ننه، تُ تو باد، درد گوش میشی، برو جلو. و درست جلوی چشمان حیرت زده ی ما، جواد رفت جلو. یعنی در همان حین حرکت، پا هِش رو سر و کله ی همه و آمد ته وانت و پرید رو سقف و دولا شد از شیشه ماشین، رفت تو یعنی هضم این صحنه برای ما چیزی شبیه تماشای شعبده بازی های دیوید کاپرفیلد بود. از آن بدتر اینکه با این حرکت جواد، بقیه هم یادشان افتاد و مسیرِ (بالای وانت-سقف-پنجره_جلوی وانت) تبدیل به یکی از مسیرهای پرتردد شد، به نحوی که عباس میرفت، علی می آمد. علی می رفت، حسن می آمد... و باز هم از آن بدتر اینکه، حسن فرمودند:بچه ها هَسِّد کَل بازی؟ و بعد کَل بازی در همین مسیر آغاز شد، و دیگر شونه و گُرده ای برای ما، نشستگان نماند، از بس یا از روی ما جِکیدند و دنبال سر هم کردند، یا از سرشانه ی ما بعنوان بالابلندی، استفاده که نه، سواستفاده کردند. سکینه خانم اندکی بعد، اندکی به ستوه آمده و گفتند بچه‌ها حالا یَ بازی دگه بُکُنِد(که کاش می گفتند کلا بازی نکند. والله بالله گزینه ای به نام نشستن هم وجود داشت که انگار برای بنی هاشم تعریف نشده بود) و امان از بازی بعدی، امان هنوز که یادم می آید، اشک در چشمانم حلقه میزند من بروم به یاد آن روز کمی اشک بریزم و بعد مابقی را برایتان تعریف خواهم کرد تا قسمت بعدی، درود و دو صد بدرود 🆔 @chantehh