🔺نمایشگاه و بازارچه پارک بانوان
⭕ به مناسبت هفته سلامت
جشنواره غذای سالم با همکاری
فرمانداری ، شهرداری و مرکز بهداشت شهرستان همزمان با بازارچه دستاوردهای بانوان
♦️ از بین غذاهای سالم تهیه شده توسط بانوان به پنج نفر جوایز نفیس اهدا میشود.
🔺شاغلین دارای کسب و کار میتوانند محصولات خود را جهت عرضه با فروش ویژه قیمت مناسب به نمایش بگذارند.
🔺تولیدات خانگی الزاما تاریخ تولید روی محصول درج کنند و محصولات با بسته بندی مناسب باشد و کارت سلامت به همراه داشته باشند.
🔺زمان: چهارشنبه 1403/03/09
🔺ساعت 17:00 تا 23
⭕️ زمان باز شدن در پارک ساعت 16:45 دقیقه میباشد
♦️جهت اطلاعات بیشتر و شرکت در بازارچه با شماره های زیر تماس بگیرید
09910852477 قربانی
09162542354 حسن پور
🔺مکان:پارک بانوان
https://eitaa.com/joinchat/4087087664C2c128ea4a9
https://eitaa.com/chsnteh
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سعدی خوانی شجریان پدر و پسر
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
مرا دلی که صبوری ازو نمیآید
کدام دیده بروی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمیآید
جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید
چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کزو های و هو نمیآید
به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر گشت و تغیر دراو نمیآید
࿐ྀུ༅࿇༅჻ᭂ✾ٖٖٖٖٓुؔ•
🎼https://eitaa.com/chsnteh
کتاب زندگی ات را
تنها برای شمار اندکی
از مردم باز کن...
چرا که در این جهان
انگشت شمارند ....
کسانیکه فصلهای کتابت را
درک کنند ...
دیگران تنها کنجکاوند که بدانند...
https://eitaa.com/chsnteh
4_673780729796100162.mp3
462.6K
رباعیات خیام
باصدای استاد #شجریان
#شاملو
موسیقی فریدون شهبازیان
࿐ྀུ༅࿇༅჻ᭂ✾ٖٖٖٖٓुؔ•
🎼https://eitaa.com/chsnteh
مادرم ملتی یک نفره است،
تنها در کنار اوست که باور
می کنم حتی یک نفر هم جماعتی است.
https://eitaa.com/chsnteh
💢 نشست محمد رضا صباغیان نماینده مردم در مجلس شورای اسلامی با دکتر محمد دهقان معاون حقوقی رئیس جمهور
🔹عصر روز شنبه ۲۹ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ صباغیان در دفتر معاون رئیس جمهور نشستی با هدف پیگیری مشکلات حوزه انتخابیه بویژه موضوع ۲ درصد عوارض فروش معادن برگزار نمود.
🔹یکی از موضوعاتی که در این نشست مطرح شد در خصوص حقوق و عوارض معادن بود.
🔹لازم به ذکر است در این نشست برخی از اعضای شورای شهر شهرستان های بافق و بهاباد ، فرماندار بافق و فرماندار بهاباد آقای صباغیان را همراهی نمودند.
1403/02/29
🌿 کانال رسمی محمدرضا صباغیان 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ نوستالژی
دوربین مخفی دههٔ ٧٠😂😁
#نوستالژی
https://eitaa.com/chsnteh
@Bahmanbekesh-قند منی محسن چاوشی.mp3
2.91M
جان منی جان منی جان من
https://eitaa.com/chsnteh
#داستان_طنز
قسمت سوم
منو استخدامو دسمال یزدی
به قلم حسین عبداللهیان بهابادی
روبروی مسئول گزینش نشسته بودم و کنترل دست و پا کلا از دستم خارج بود ،
آقای میرجلیلی مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود ، من از فرصت پیش آمده نهایت سواستفاده را کردم و برای بازگشت اعتماد به نفسم ، دستم را به آب دهان تبرک کرده و بر روی موهایم کشیدم ، تا صاف صاف شود ، در همین حین مسئول گزینش سر از کاغذ برداشت و با نگاه عاقل اندر سفیهی پرسید : نماز که میخونی ؟
با لکنت گفتم: بله قربان هروقت فرصت بشه.😳 گاف داده بودم ، بنابراین برای اینکه حرفمو اصلاح کنم ، بلافاصله گفتم: یعنی سر فرصتش ، یعنی به جماعت. لبخندی زد و دوباره پرسید ؟ نماز آیات رو بلدی ؟ گفتم : حفظِ حفظم. گفت چند رکعتی و چه جوری میخونن؟ زبانم را دور دهان خشک شده ام تابی دادمو و جواب دادم: دو رکعت. ابتدا حمد را میخوانیم و سپس قل هوالله را به هفت قسمت مساوی تقسیم میکنیم . میرجلیلی با شنیدن توصیف نماز آیات از زبان من بلند خندید و گفت: مگر سیب زمینیه که به هفت قسمت مساوی تقسیم میشه😜😂
ادامه دارد. . .
#داستان_طنز
قسمت چهارم
منو استخدامو دسمال یزدی
به روایت حسین عبداللهیان بهابادی
. . . عرق سردی بر پیشانیم نشست ، بی صبرانه منتظر سوالِ دسمال یزدی بودم اما انگاری آقای مسئول گزینش قصد نداشت از توی نماز بیرون بیاد ، صدای آقای میرجلیلی ایندفعه در گوشم زنگ زد که پرسید: نماز جمعه هم میری ؟ سوال خوبی بود ، بلافاصله جواب دادم : بله آقا میرم ، تازه شعار هم میدم ، باور ندارید میتونید برید از مردم بپرسید . 🤣مسئول گزینش اینبار از سر رضایت لبخندی زد و من ذوق مرگ شدم . اما این خوشحالی طولی نکشید ، چرا که اینبار با صدای بلندتری پرسید : نماز میت را چگونه میخوانند؟ در یک آن هر چه فحش در محضر دوستان دوران بچگی تَلَمُّذ کرده بودم را نثار ناصر هوشمند کردم و به درگاه خداوند شاکی شدم و با خودم گفتم: کاشکی مرده بودم ، لااقل نکیر و منکر فقط از نمازهای واجب میپرسیدند، هنوز داشتم فحشها را در دهانم مزه مزه میکردم که آقای میرجلیلی اجازه جواب دادن به سوال قبلی را نداد و پرسید : کجای میت را در قبر روی خاک میگذارند: 🤪
این دیگه چه سوالی بود؟ احتمالا قصد پیچوندن من را داشت . خب معلومه کل بدن میت را روی خاک میگذارند. نکنه مرده های شهر مسئول گزینش را روی پرقو میگذارند. میرجلیلی دوباره پرسید: چی شد ؟ جواب ندادی. پرسیدم: منظورتون در هنگام دفنه یا بعد از دفن ؟ چون در هنگام دفن کل بدن را روی خاک میگذارند، اما بعد از دفن اگر مرده بهشتی باشد با توجه به وجود قصر و مبل و باغ ، احتمالا کف پایش را بر روی خاک میگذارد 😜و اگر جهنمی . . . آقای میرجلیلی نگذاشت ادامه بدم و گفت: در هنگام دفن سمت راست صورت مرده را بر روی خاک میگذارند .
یا خدا احتمالا قصد داشت کل مفاتیح الجنان را بپرسد. سال ۷۴ دانشگاه تهران رشته بازیگری سینما قبول شده بودم ، برای مصاحبه که رفتم همه سوالها در مورد سینما و فرنگ بود ، چه حالی میداد سوالاشون ، اما اینجا تمام زیر و بالای آدمو بالا میدادن .در افکار خودم غوطه ور بودم که میرجلیلی گفت: کافیه. شما تشریف ببرید. برای تحقیقات محلی خدمت میرسیم. با عجله و سراسیمه و در حالیکه دسمال یزدی را از جیبم بیرون آورده بودم گفتم : نپرسیدید از چه دسمالی استفاده میکنم؟ 🙈خندید و گفت: آنچه عیان است چه حاجت به بیان است .😊😊
. . . ادامه دارد
#داستان_طنز
قسمت پنجم
منو استخدامو دسمال یزدی😜
به روایت حسین عبداللهیان بهابادی👩🎨
. . .در حالیکه عرق از سر و رویم سرازیر شده بود از اتاق گزینش بیرون اومدم .زیر لب غرولند میکردم و با خودم حرف میزدم. از ناراحتی متوجه اطرافم نبودم . از کیوسکی در خیابان روزنامه ای ورزشی خریدم و مستقیم رفتم بهاباد . تقریبا یک ماهی گذشت تا اینکه از کمیته بهاباد اطلاع دادند باید برای مرحله پایانی گزینش به اداره کل بروم . ساعت ۸ شب وقت قرار بود . فردا شب دقیق و مرتب به دفتر آقای میرجلیلی رفتم . بعد از سلام و احوالپرسی، اشاره کرد بنشینم . وزغ گونه🙈 به مسئول گزینش زل زده بودم . آسید علیرضا گفت : تحقیقات محلی خوب جواب داد و به نظر میرسه شما میتونید نیروی خوبی برای کمیته امداد باشید .نیشم تا بنا گوش باز شد😄 و در آستانه جِر خوردن قرار گرفت . آقای میرجلیلی چنان جمله " به نظر میرسه نیروی خوبی باشید" را ادا کرد که یک لحظه فکر کردم قراره در FBI خدمت کنم 😳. غرق در خوشی بودم که مسئول محترم فرمودند : فقط دو نکته باقی مانده. با این گفته میرجلیلی نیشم به صورت خودکار و به آهستگی بسته شد . خودکار و کاغذی به دستم داد و گفت: یک نامه اداری بنویس. مهلتش ندادم و در کسری از ثانیه نوشتم . با تعجب نگاهی به کاغذ کرد و گفت: خیلی خوبه، خط خوبی هم داری . از این تعریف بی موقع به قول بچه محلها خر کیف شدم ، اما انگار میرجلیلی حیفش میومد دست از سر من برداره و بلافاصله گفت: برای آخرین سوال سوره حمد را به صورت صحیح بخوان. با خودم گفتم : مرد حسابی ، آبت نبود، نونت نبود ، این که اولش باشه ، تا آخرش خدا به خیر کنه . در همین لحظه مسئول گزینش گفت: ها... چی شد؟ و من مثل بلبل سوره حمد رو براش از حفظ خوندم و برای اینکه جای هیچ شک و شبهه ای نمونه، تا جاییکه نفس اجازه میداد والضالینش رو کشیدم تا در تجوید و قواعد کم نگذاشته باشم 😢. با لبخند سید علیرضا فهمیدم که تیر خلاص را زدهام، کاغذی را به دستم دادو گفت: این مدارک رو بیار تا شروع به کارت رو بزنیم .
با خوشحالی از اتاقش بدون خداحافظی اومدم بیرون. همینکه وارد راهرو شدم، مرد تقریبا فربه و تپل و میانسالی که در هر ده انگشتش انگشتری به چشم میخورد و به نظرم قبلا هم دیده بودمش صدایم زد و گفت: جونُم قراره اینجا مشغول شی؟ با لکنت گفتم: بله. با اوقات تلخی خاصی و به آهستگی گفت: بیا دفتر من .
. . . ادامه دارد.