#داستان_طنز
هوالرحمن
کوچه پس کوچه های شهر من
قسمت سوم
✍حسین عبداللهیان بهابادی
و اما . . .
...اگه این دوخط موازی تا وسط کوچه بود میفهمیدیم حاج حسن امینی با موتور یاماها 125 رفتند خونشون . ایشون آدم جالب و خوش مشربی بودند و چهره همیشه خندانی داشتند واز طبع شوخی برخوردار بودند واز قضای روزگار با بچه ها میونه خوبی داشتند قدی نسبتأ بلند ، تقریبأ فربه دارای غبغب وکله ای ... (ببخشید روم نشد بنویسم کچل) . بله ایشون مثل سایر اخویهاشون روشن دل و روشن سر بودند. القصه فرق حاج حسن امینی با رقبای موتور سوارشون دراین بود که آنها دائم الترمز بودند و ایشون علاوه براین خصلت منحصر به فرد ، بوق سر خود هم بودند یعنی از همون دور که از پیچ کوچه زیرون می پیچیدند به دلیل ازدحام انواع واقسام بچه(از هر تخمی که فکرش را بکنید)در جلوی خونه ما پاهاشون را رو زمین خاک کَشو میکردند وبا لبخند در حال فریاد بودند که " اُ بچه ها برت کنار" وما که اونوقت از دیه آدمیزاد بی خبر بودیم از ترس خودمان که نه از ترس زمین خوردن حاج حسن سریع به کنجی از دیوار میخزیدیم و رفتن حاج حسن را با احترام نگاه میکردیم ودر بدرقه اشان هلهله ای نیز می کردیم . واقعأ دوست داشتنی بودند(قصدم این بود برای کسی تا انتهای داستان ازکلمه خدا بیامرز ویا روحشون شاد استفاده نکنم اما حیفم میاد برای حسن عمواکبرها فاتحه نخونم شما هم بخونید )القصه اگر خط ترمز کذایی تا خونه علی مَحَد ملا ( عالمی) بود. می فهمیدیم حاج حسن غنی زاده با موتور صدی که متعلق به عهد دقیانوس بود رفتند خونشون . حاج حسن، قد بلند، باریک اندام با کلاه همیشه مشکی و حسابگر، دیوار به دیوار خونه مادری ما بودند وقصابی میکردند و عجیب اینکه به صغیر وکبیر و فامیل و غیر فامیل در گوشت فروختن رحم نمیکردند. طویله گوسفنداشون هم کنار خونه ما بود وشبانه روز به ما گیر میدادند . خصلت جالبی که عموحسن داشتند، در نماز خوندنشون رویت میشد تو صف نماز جماعت اول تا آخر خمیازه میکشیدند واز همه عجیبتر که همه مات ومتحیر میشدند اینکه هروقت زیر گلوشون میخارید تو نماز دستشون رو از پایین پیراهن( زیر نافشون) میکردند تو واز زیر گردن در می اوردند تا زیر گردن را بخارونند واین برا ما بچه ها همیشه سوال بود که این چه کاریه وتا مرحوم شدند جرأت نکردیم ازشون حکمتشو بپرسیم .
ادامه دارد...
در ایتا مهمان ما باشید لطفا👇
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🌱کوچه پس کوچه های شهر من
هوالحق
✍حسین عبداللهیان بهابادی
قسمت چهارم
. . . فنی ترین همبازی دوران کودکیمان پسرخاله ما حسن امینی بود که شیطنتهای فنی را طراحی میکرد 😜 و در بسیاری از اوقات با محمدحسن امینی پور دست به یکی میکردند و پدر یکی رو در می آوردند. که البته طراحی با حسن بود و خرابکاری با محمدحسن . 😱
روزهای گرم تابستان بازیهایمان را داغ میکرد وکله هایمان را داغتر . درروزی که آسیدحسن حسنی طبق معمول همیشه لباس بلندشان را پوشیده بودند و سوار برموتور سوزوکی هشتادشان به آرامی و خاک کشو کنان از کوچه ما رد میشدند حسن خاله با آن کله وزوزی فکر شیطانیش را با ما درمیان گذاشت و ماهم در عالم بچگی خوشحال از اینکه قراره آتشی بسوزانیم رقص پای سرخپوستی انجام میدادیم .🙈😊😊
درآن روز بنا به دستور بهداشت قرار بود توالت های عصر قجری ملت ، بهداشتی شود و حاجی دایی(حاج حسن رفیعیان) به عنوان پرچمدار این شهری شدن اولین نفری بودند که داشتند وسط کوچه چاه میکندند وخاکهای چاه ، تمام کوچه را پر کرده بود و فقط بغل خاکها را کمی صاف کرده بودن تا آسید حسن که از معدود موتورسواران عهد خودشون بودند بتوانند بر فراز این خاکها برای خود راهی دست و پا کنند .
اجازه بدید قبل از ادامه داستان یه سر بریم توی دستشویی های قدیم .😱😜
در آن سالها ما در پابدانا زندگی میکردیم و خانه ای سازمانی و شیک داشتیم
هر سال زن عمو به اتفاق پسر عزیز دُردونشون حاج حسن آقای عبداللهیان که اون وقتا هنوز حاجی نشده بودند و هم سن و سال من بود ، چند بار به پابدانا میومدن، و دسشویی رفتن پسرعمو در خانه شیک ما خود حکایتی داشت. و ما را در حیرت فرو میبرد . پسر عمو درب دسشویی تقریبأ شیک ما را که باز میکرد خط لبخندش تا بناگوش باز میشد و تا دقایقی به سنگ توالت و دیوارهای تا سقف کاشی شده زل میزد و طوری دهانش باز می ماند که من قشنگ زبان کوچکوی ته حلقش را میدیدم بعد از آن به داخل میرفت . نمیدانم چند دقیقه اما من میدانم که پشت درب دسشویی خواب میرفتم و او دلش نمی آمد بیرون بیاید وهنوز هم نپرسیده ام چه لذتی داشته آن لحظات .
ادامه دارد ...😄😄
در ایتا میهمان ما باشید👇
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🌱 کوچه پس کوچه های شهر من
هوالحق
✍حسین عبداللهیان بهابادی
قسمت پنجم
. . .
اما شنیدنی که نه دیدنی بود دسشویی خونه قدیمی عموعلی در بهاباد .
عموعلی لاغراندام ، قدی نسبتا متوسط، و چشمهای تیله ای روشن داشتند فوق العاده مهربان ، عزیز ودوست داشتنی بودند❤️ . من در اتاق اُرُسی عموعلی بایک دست بیخ زیرشلواری خط خط رنگ و رو رفته ام را گرفته بودم وبا دست دیگرم پایین تر از بند تنبان را گرفته بودم که اتفاق ناگواری نیفته و درآن لحظات طاقت فرسا از دست خدا شاکی بودم که چرا سه تا دست بهم نداده که لااقل بتونم با یکیش دماغم را پاک کنم😭 ودر آن دقایق هر وقت به حسن عموعلی نگاه میکردم آتش خشم و حسرت شراکتی، از همه جایم زبانه میکشید چرا که میدیدم او دقیقه ای یک بار دماغش را با آستینش پاک میکند ومن نمیتوانستم .
عموعلی با نگاه کوتاه اما غضبناکشون به من نهیب زدند " چت میشه بچه" ومن که عنقریب بود خودم را خیس کنم دست پسر عمو را گرفتم وکشوندمش بیرون . دسشویی خونشون انتهای خونه قدیمی بود. دریک لردو که درب چوبی فوق قدیمی داشت . دوان دوان به طرف لردو رفتم با ترس درب لردو را باز کردم لامصب لردو نبود باغ وحشی بود برا خودش😱 گاو وگوسفندو خر و بز و مرغ و ...در اینجا پیدا میشد ودر قسمت وسط آن هم مثلأ توالت . که با وارد شدن به آن آدم را باسر میبرد به عصر حجر . نه دری داشت نه دیوار درست و حسابی . باترس خودم رابه سمت دسشویی کشیدم تاریک بود. لامپ چهلی درآن سو سو میزد چاه نداشت و فضولات به گودال بغلش وارد میشد اگر اندکی غافل میشدی تا زیر حلق درآن مرداب فرو میرفتی . سنگ سیمانی دومتری به عمق شونزده متر بر روی آن گذاشته بودند که وقتی روی آن می نشستی انگار روی گودال تعویض روغنی قرار گرفتی و فکر میکردیم سوراخ ته سنگ به انتهای زمین وصله😂 . میله یا چوبی هم روی دیوار روبرو به نام اخیه بود که اگر شکمت سفت میشد باید آن را میگرفتی و زور میزدی البته حق نداشتی صدایی صادر کنی چرا که دسشویی درب نداشت😜 .با هر ترسی که بود نشستم نگاهی به دور وبرم انداختم حسن تختهوویی از زیر پایم به سوراخ دیوار خزید به بالای سرم نگاه کردم فکر کردم سقف گِلی را رنگ زده اند اما با کمی دقت متوجه شدم سقف از سیاهی خروسو (سوسک)پیدا نیست . بد جور ترسیده بودم هنوز مشغول نشده بودم که سر و کله دو مهمان نا خوانده درآن توالت کذایی پیدا شد مرغ وخروسی بدون اِهن واوهون آمدند داخل ونگذاشتند دلم بگیرد به واقع من . . .بند شده بودم. 🥵از توالت درآمدم ویکسره تا خونمون دویدم وبنده خدا ننه زمزم تا سه روز دوای جوشوندنی به من میدادند که شاید شکمم کار کند .و تازه میفهمیدم پسرعمو پابدانا که میومد چه کیفی میکرده .
ادامه دارد. . .
🤣🤣🤣🤣
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
کوچه پس کوچه های شهر من
🔺قسمت ششم
✍حسین عبداللهیان بهابادی
تا آنجا گفتیم که قرار شد دستشویی های شهری داشته باشیم و نیاز به کندن چاه بود و در این مسیر حاج حسن رفیعیان پیشگام شهری شدن بودند و وسط کوچه زائران چاهی کنده و خاکهای آن چاه مسیر کوچه رابست و فقط برای عبور موتور حضرت آقا که اتفاقا سید محجوبی هم بودند راه کوچکی بر فراز خاکها درست کردند که همین امر جرقه فکر شیطانی حسن امینی با اجرای ما بچه ها شد
و اما . . .
حاج حسن رفیعی اقدام به کندن چاه کردند وما بچه های آفتاب سوخته کوچه زیرون نقشه شیطانی حسن خاله را اجرا کردیم .پایین خاکها را گودالی کندیم و داخلش را پر از آب کردیم روی آن را با چوبهای نازک پوشاندیم و کمی هم خاک روی آن ریختیم وبعد همگی با قیافه های پارتیزانی منتظر موتر سوار شدیم .طولی نکشید سیا پته ایه موتور آقا غارغارکنان از ته کوچه پیدا شد وماها انگار منتظر رمز عملیات باشیم به انتظار نشستیم نگاهی به حسن خاله داشتیم و نیم نگاهی به راننده بخت برگشته . صدای قلبهایمان شنیده میشد. نفسهایمان را حبس کرده بودیم و همگی مثل بیست و پنشتا بچه گربه از پشت تل خاک کله کشو میکردیم تا کله پا شدن آسید رو شاهد باشیم . آقا به تل خاک رسیدند و ما تو دلمون قند آب می شد و ته دلمون عاروسون بود . انگار قرار بود خرمشهر را آزاد کنیم . حضرت آقا برای عبور از خاکها گازی به موتور دادند واز آن سمت سرازیر شدند به ناگاه و در کسری از ثانیه تایر جلوی موتور که به زمین رسید درآن گودال افتاد و آغا سر در زمین ، پا درهوا وما الفرار .
(چون داستانهای شیطنت های کودکی را مینویسیم پیشاپیش عذر خواهی میکنم)
خدا از سر تقصیرات حسن امینی و محمدحسن امینی پور بگذره ( همگی بگید آمین🤣 )
ادامه دارد . . .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
کوچه پس کوچه های شهر من
🔸 کِراز وبه قول حسن روحانی وما ادراک کِراز
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
تیرماه که میشد هفت هشت بچه قد و نیم قد بابا اصغر، دمبل و دستکمان را جمع و روزشماری می کردیم تا بابا فرمان حرکت به سمت بهاباد را صادر کنند ومن خوشحال بودم که دیگه نباید برای فاطمه، مجله کیهان بچه ها بخرم 😜.ننه اما دست کمی از زهرا اَبلَسَن(همسر حاج داوود حاتمی )نداشتند ویکی در بغل ،سه تاچپ و راسشون ویکی تو شکم 😲🤣
سه بعداز ظهر، کراز جلوی خونه ما در پابدانا ترمز میزد ، ذوق میکردیم وخوشحال میشدیم که داریم میریم باباد. و تا دو ماه به اتفاق وروجکهای فامیل آتیش میسوزونیم و کسی هم کاری به کارمون نداره .نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای این کراز رو ساخته بود اما هر چه بود دانشمند نبود سر ماشین کمپرسی را کنده بود واتاق آهنی وحشتناکی را مثل اتوبوس روی آن سوار کرده بود تا کارگران نگون بخت ننه مرده ،بتونن روزای پنج شنبه از تو بیابونای یزد وکرمون خودشون رو به وطنشون برسونن .😱و آخرین ایستگاهش بهاباد بود .
آفتاب بعداز ظهر تیرماه که به آن پاره آهن روان می خورد دیگه تا به مقصد برسیم جونی برامون نمیذاشت البته برا بزرگترا ، چون ما بچه ها اینقد هیجان داشتیم که سه ساعت راه برامون ساعتها طول میکشید ، اما خم به ابرو نمی آوردیم.😊 ملت اثاثشون رو میریختن روی هم وبعضیا هم که جاشون نبود رو اثاثها مینشستند همه جور جک وجونوری (دور از جون ما) هم با خودشون میاوردند ☺️بابا به اتفاق ننه ، طیبه ورباب که فسقلی بودن در کابین جلو و بغل دست راننده ، من ومحمدرضا بغل هم و در میان جمعیت فشرده در اتاقک آهنی داغ ( از اسارت بدتر بود )حسن که کم سن وسال بود رو پای ما ، علی کلّه ی اثاثها و مهدی هم در شکم ننه جا گرفته بودند .😇 فاطمه هم مدیریت بر بچه ها را به عهده داشت.
هنوز چند دقیقه ای از حرکتمان نگذشته بود که مرغی قد قد کنان با سرعت خدا کیلومتر از زیر پایمان رد میشد و از صندلی جلو سر در می آورد .😳لحظه ای بعد بز قرمز حسن دهستانی از لای صندلیِ من و محمدرضا سرکی میکشید و افاضه ای می کرد و نیم نگاهی هم از سر کنجکاوی به قیافه ی متحیر همیشه اخموی حسن بخت برگشته ی ننه مرده می انداخت که باعث میشد حسن از ترس جیغی بکشد و ونگی بزند 😉چه هیاهویی بود اون تو . دقایقی بعد این علی بود که ازبالای اثاثها اُق میزد وسط کراز و حالش بد میشد. کم کم منم حالم رو به وخامت میگذاشت وبالهجه کرمونی غلیظ در گوش محمدرضا میگفتم " مَمَرضا دارم بالا میارم " ومحمدرضا برادرانه وباعصبانیت با همون لهجه میگفت" مرگ، حالا چه وقت بالا اُوردنه" خدا اونروزو نیاره که آدم توی اینجور وضعیتی گیر ممرضا بیفته 😝. کار نداریم با چه مکافاتی به باباد میرسیدیم . ماشین داغ و در و بُن بسته که حتی گاهی اوقات اتفاقات ناگوار دیگه ای هم 🤭میافتاد که امکان باز کردن شیشه ها نبود و بالاخره نمی فهمیدیم بزرگترا بد خوراکی کرده بودند یا مثل همیشه گردن بچه ها بود ...☺️
کم کَمک غروب میشد و مسافرها پیاده میشدند و فقط ته آن ارابه ی مرگ ما می ماندیم .
از کویگون (کویجان) به بعد که غیر از خودمان کس دیگری نبود ما بچه ها مثل بچه گربه از سر و کول هم بالا میرفتیم و انگار نه انگار همین چند دقیقه قبل داشتیم از آب و هوای بد ماشین خفه می شدیم .
از سر پیچ شهرک که تو خیابون اصلی میپیچیدیم کیف میکردیم . دوطرف، باغ بود و خیابون کم عرض و تنگ که کمبود ماشین در آن خیابان خلوت بیداد میکرد .🥲 هرکسی را که میدیدی داشت دنبال گوسفنداش میدوید که اگر گله میومد گوسفنداشون قاطی میشدند . اولین تصویر ضبط شده اونروزامون پسرعمویمان بود که سوار برخر از باغ کوچه کازه برمیگشت وما با خوشحال براش دست تکون میدادیم اینقد ذوق میکردیم که الان یادم نمی آید از دیدن پسرعمو آنهمه ذوق میکردیم یا از چهره خفن آقا خره این همه بالا پایین میپریدیم .🤪😅
با هر مکافاتی بود غروب تیرماه ،کراز جلوی دانشگاه کنده ئو روبروی خونه عمواکبر ترمز میزد. وای که چه حس قشنگی بود دیدن فامیل بعداز یک سال. اصلأ دیدن اون محله الهام بخش ما بود . خیابون تنگ وترش با چاله های فراوان . درختان بید بزرگی جلوی دانشگاه کندئو درست روبروی خونه عمو علی بود که زیر آنها جوی گِلیِ همیشه پر آبی خود نمایی میکرد .سر کوچه تَگِر خونه بی بی شهربونو(خونه مَرَفیا مادر حاج حسن رفیعیان ) بود که با خاله رباب و خاله عصمت و دایی محمد( شهید غنی زاده ) زندگی می کردند و روبروی اون و اول کوچه تگر ،خونه کبلسین خالو و خاله ربابه و آن سمت خیابون خونه امید ما بود خونه حاج عبدالله .
. . . ادامه دارد
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
کوچه پس کوچه های شهر من
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
حسین گرانمایه معروف به حسین مِرزا و معروف تر به اخوی .
چون محمد مرزا برادر کوچکتر همیشه ایشون رو اخوی صدا میزدند تو بهاباد هم به اخوی معروف بودند و کمتر کسی ایشون رو حسین گرانمایه صدا میزد به جز در حسینیه باغستون تو جشنهای دهه فجر و با صدای احمد هوشمند که میگفتند : نور و صدا سید حسین شفاهی . تدارکات حسین گرانمایه . وچون شغل اخوی در اداره ی پست بود ، بنابراین خبرای دست اول به اخوی می رسید .
و اما داستان امروز :
اونروز عصر پنج شنبه یکی از روزای تابستون بود که طبق احوالی که قبلأ گفته شد با کراز( ماشین عجیبی که سرش کمپرسی بود و اتاق فلزی ساخته و روی اون نصب کرده بودند ) به بهاباد اومدیم دم غروب بود جلوی مسجد انقلاب خیلی شلوغ بود تازه روضه به هم ریخته بود ظاهرأ محمد علی هوشمند شهید شده بودند و اونروز هفتشون بود کراز درِ مسجد انقلاب سرعتشو خیلی کم کرد و بچه های فامیل که متوجه ماشدند .
دنبال کراز بنای دویدن و دادزدن گذاشتند . حسن خال سکین ( امینی ) و علی آقادایی( غنی زاده) و ناصر خاله صفا( گرانمایه) یک طرف کراز میدویدند و حسن عموعلی ( عبداللهیان) و مرحوم رضا زینلی و حسینشون هم طرف دیگر کراز می دویدند. در اون شلوغی فقط میفهمیدیم که بچه ها داد میزدند دایی محمد( مربی شهیدمحمد غنی زاده) مفقود شدند . با این جمله در یک لحظه دیدم محمد رضا که تازه کلاس سوم ابتدایی رو خونده بود ، بلند شده داره به سبک جمیله خوشحالی میکنه 😲 و پا ورمیداره .ازش پرسیدم مفقود یعنی چه . محمدرضا نگاه عاقل اند سفیهی به من کرد و قیافه دانشمندانه ای به خودش گرفت و با دستی به کمر و لبخندی به لب گفت : مفقود شدن یعنی یه کاره مملکت شدند یعنی وزیری ویا رئیس جمهوری چیزی شدند😜. تو دلم با همون لهجه کرمونی گفتم : آفِرین مَمَرضا اگر یک کلاس بیشتر ازمن درس خونده ولی خیلی حالیشه😂 . من که ذاتأ خنگ بودم نه که خنگ باشم چون بچه بودم مغز نخودی بودم و عقلم به این چیزا قد نمیداد ولی بازم به خاطر اینکه دایی ممد مفقود شده بودند خوشحال بودم .علی که کلأ رد داده بود و یک ساعت داشت زیر صندلی دنبال دمپایی فکسنیش میگشت واز دنیای خدا هیچی حالیش نبود . من با خوشحالی سر داده بودم تو صورت ممرضا و اونم با فخر بسیار داشت از مزایای مفقود شدن میگفت : (تصور کنید سه کله پوک رو🤣) درهمین احوالات بودیم که از درد پهلو به خود پیچیدم . علی با مشتی به پهلوی من و با مشت دیگر بر سر من زد و داد زد دمپایی من پای توئه . حالمو گرفت، حالا این من بودم که باید دنبال دمپایی لنگه به لنگه میگشتم . در همین وانفسا نگام به فاطمه افتاد که داشت به پهنای صورت اشک میریخت. خودموبهش رسوندمو گفتم : باریکلا خواهری معلوم میشه از بس کیهان بچه ها خوندی یه چیزی حالیته . آخه فاطمه و دایی محمد علاقه خاصی به هم داشتند و با هم خیلی رفیق بودند و حالا فاطمه با شنیدن خبر مفقود شدن دایی محمد خیلی خوشحال شده بود اینقدر که داشت از خوشحالی اشک میریخت😲 .
کراز جلوی خونه حاج عبدالاها، سر کوچه زیرون ترمز زد و ما خوشحال از پست گرفتن دایی محمد در مملکت پیاده شدیم . بادیدن ناصر خاله که کج کج راه میرفت متعجب شدیم و علتش را جویا شدیم وناصر گفت : اخوی خبر شهادت محمد علی هوشمند رو به عنوان نفر اول از طریق تلگراف شنیدند و در خانه برای خاله صفا تعریف میکنند و سفارش میکنند کسی نشنوه و آقا ناصر صبح اول صبح روی دانشگاه کندئو مینشینه و لَه لَه میزده تا یکی پیدا بشه و این خبر مهم رو بده تا از این کِرم خلاص بشه . از قضای روزگار و از بدشانسی ناصر که اون روزا هنوز شش هف سال بیشتر نداشته اولین نفر حاج علی امینی سر و کلشون پیدا میشه وناصر که داشته از فضولی میمرده میدوه جلوی حاج علی و میگه محمد علی هوشمند شهید شدند . اخوی که از موضوع با خبر میشن به خونه میاند و ضمن پذیرایی با مشت و لگد از آناصر این بچه که کلأ با استخون نه کیلو وزن داشته رو پرت میکنند به بالای سر و یادشون میره بگیرندش و اینچنین بود که ناصر خاله صفا کج و کُله شده بود😊 . وما اونجا تازه فهمیدیم مفقودشدن چیز بدیه . و تازه تر فهمیدم محمدرضامون خنگ تراز منه .
ادامه دارد . . .
لطفا در ایتا به ما بپیوندید 👇🌹
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔰 عکس رو که دیدم خیلی فکر کردم نام این گروه را چه بنامم که روزگاری در پابدانا برای خودو دیگران حکایتها ساختند که خاطراتشان از آن روزگار شنیدنیست
قصه عاشق شدنشان و یا دعواهایشان و یا خوشی کردنهایشان که هرکدام خود مثنوی هزاران من کاغذ که چه عرض کنم ،به نتیجه ای نرسیدم که یاغی بنامم ایشان را یااخراجیها ویا قومی ازاقوام اوبا . . . ( زبانم لال باد که ایشان را اینگونه خطاب کنم 😃)
😎 القصه:
شخصی به نام حاج علی با چشمانی زاغ قدی متوسط و کله ای پوشیده از استپ در زمانهای بعید به یزد آمده و برای استاد بنایی توپ میزد ( ببخشید کارگری میکرد)
حاجعلی که در آن دوران" علی "هم به زور بود چه برسه به حاجی قریب به ۶ماهی کارگری کرد و پس از ۶ ماه درخواست دستمزد کرد در این هنگام استاد بنا که جیبهایش از پول تهی بودبه علی آقا پیشنهادواگذاری نصف زمینهای خیابان سلمان که در آن زمان بیابانی بیش نبود را داد و علی دیروز و حاج علی امروز که خود را مغموم میدید کله ای خاراند و رو به اوسا کرد و گفت : خر خودتی ۶ ماه آزگار حمالی کردم میخوام شش ماه هم با پولش حال کنم یالا پولو رد کن بیاد 😎( اینجاشو به سبک فیلمای کابویی آمریکایی با اون آهنگای وسترن و با تصور تصویر حاج علی بخونت ) خلاصه اینکه حاج علی که خیال خوش گذرونی داشت پول بی زبون رو ازاستاد زبون دارگرفته و نزدیک ۶ ماه خوش گذراند ( زبونم لال) به حدی که وقتی قصد عزیمت به دیار یار را داشت دیگر پولی در چنته اش نمانده بود( ربطی به چنته ما نداره).😧😁
به ناچار بر سر دو راهی آمده و چون پولی نداشت به هر زحمتی که بود بعد از یک ماه به بهاباد رسید و اینجا بود که شنید عده ای از اوباش و اراذل فامیل ( خدا میدونه هرچه میخوام آدم وار بنویسم نا خود آگاه این شکلی میشه) به اتفاق برای کار به پابدانا رفته اند بنابراین علی آقا نیز با همین هدف پای را بر موتوری قراضه چرخانده و روانه پابدانا شدند بگذریم که با چه خون دلی به پابدانا رسیده و در خانه پسر عموی کبیرشان به نام اصغر فرود آمد( تمام ماجرا واقعیه میتوانید استعلام بگیرید) ( یا خدا چه شود)
😍 و اما بشنوید از آدمای عکس فوق :
ایشان شبها را بر گرد گرد سوزی گرد می آمدند( چقد گرد) و آتشی نبود که نسوزند .🔥🔥 در این میان یکی از این بزرگواران که به تازگی پایش در رفته بود و حسابی آزارش می داد و بر آن پای مقداری لَنگِش داشت عاشق دختر همسایه شده بود و در روزهای متمادی با آن بانوی مکرمه اَسراری داشتند 🤭🤭🙈🙈( یا خدا به دادم برس که قلم در سرازیری افتاده و نمیشه جلوشو بگیریم ) و گاهی دوستانشان را قال گذاشته و به آن دختر خانم قرآن آموزش می دادند 😉🙃( التماس دعا 😜)
تا اینکه روزی که جناب عاشق بر روی چوبَست بودخبر رسید پدر دختر خانم فوت نموده 😪🤧 و این خبر چنان حاجی را از خود بیخود کردکه از بالای همان چوبَست دوباره به پایین ساقط و پای لنگشان شَل تر گشت. ( طبق روایت راوی) 🧑🦽👨🦯.
آقای عاشق با چشمانی اشکبار یاران را جمع کرده و برای هرکسی جهت تدفین بابای یار وظیفه ای مشخص میکند و احتمالا حاج محمد امینی با توجه به سوابق درخشان، انتظامات گروه شده اند .👮♂️
🔹القصه :
خود جناب عاشق دستیار مرده شور میشوند و اینطور که راویان اخبار و طوطیان شکر شکن روایت کرده اند حاجی سعی داشتند جهت جلب توجه یارِ گریان ، متوفی را خیلی بهداشتی بشورند و هر جا که احساس می کردند مرده شور کم گذاشته خود یاریش می دادند.در نهایت به اتفاق حاج علی و یاران میت را شکلات پیچ کرده و در تابوت میگذارند .در همین اثنا دخترک چشم آهویی خود را بروی تابوت رها میسازد و بنای زاری مینهد و همشهری عاشق ما که مترصد فرصت بودند خود را در کنار یار یافته و با شیطنت قصد آرام کردن وی را داشتند .🕵♂️🤦♂️
خلاصه اینکه ملت تابوت را از چنگال دخترک و دخترک را از چنگال حاجی در می آورند و به سمت مزار روانه می شوند ( این را هم اضافه کنم که در آنزمان در پابدانا مرده را در حیاط خانه میشستند و من خودم این صحنه را بارها مشاهده کردم)
توضیح دوباره اینکه : همانطور که می دانید در بهاباد زیر تابوت مرده را چرخشی می گیرن به این معنی که فرد چند دقیقه پایه جلو را بر شانه گذاشته بلافاصله شخص دیگری جای وی را میگیرد و گویند ثواب بسیار دارد.
😑 القصه:
قهرمان قصه ما که تصور میکردآنجا هم رسمشان برسبیل ولایت خودشان است ، برای نشان دادن ارادتشان به دخترک نازنین عزادار،قهرمان بازیش گل میکند و علی رغم اینکه پایش لنگ بوده زیر پایه جلو را گرفته و بلند میکندراویان گویند حاجی تا خود قبرستون با پای شَل و عرق ریزان تابوت را کشید و هیچ نامردی یاریش نکرد 😝( بمیرم)
در این راه سوپرمن همشهری بارهابه زمین خورده و یا پایش درگودالی افتاداما با فداکاری هرچه تمامتر نگذاشت ذره ای خط برمیت که پدر معشوقه بود بیافتد
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
نوه من پنجاه سال بعد
عکسی که در بالاملاحظه میفرمایید مربوط به هفتاد سال قبل میباشد که مادر بزرگِ پدر من و فرزندان و نوه های گلشون هستند😲 . اون بچه پیراهن آبی که شلوار چارخونه داره بابای من حاج محمد طاها عبداللهیان هستند😂 امروز که این عکس را براتون فرستادم در ایالت کالیفرنیا زندگی میکنم و به اتفاق بچه ها و همسرم عکسهای قدیمی را مرور میکردم من تا به حال شهر پدری خود را ندیدم اما بسیار مشتاقم که یک بار به بهاباد که الان یکی از استانهای بزرگ و آباد ایران هست سفر کنم و فامیل پدرم را از نزدیک زیارت کنم😊دوست دارم برای همتون دعوت بفرستم تا به کالیفرنیا بیاییداینجا همه چیز گل وبلبل است اسلام به اینجا صادر شده و ارز نیمایی در آمریکا بیداد میکند😲بیست حوزه علمیه در کالیفرنیا میباشدکه صدرای عمومهدی که الان آیت اللهی شده براخودش رئیس یکی از این حوزه ها میباشدعمومرتضی(عبداللهیان) که عموی بابای من هستنددرسن۹۰ سالگی برای درمان آلزایمر و پارکینسون به آمریکا اومدند و دائم یادخدابیامرزبرادرا و خواهراشون میکنند🤣من خیلی خوشحالم کانال چنته راکه روزگاری(پنجاه سال پیش) پدر بزرگم راه اندازی کردند الان از بزرگترین کانالهای کشور ایرانه😜
نوه های خاوری نصف کالیفرنیا را خریدند وقاضی منصوری که پنجاه سال پیش گفتندخودکشی کرده درسن90سالگی مثل یک جوان14ساله درقوه قضاییه آمریکا مشغول خدمتگذاری به خلق الله میباشد وازاینکه درچهل سال پیش به ایشان تهمت دزدی زدند شاکیست😂😭بچه های من چشم آبی و مو بور هستند نمیدانم به پدر خدابیامرزم رفتند یا به مادر اروپایی خودشون 😄بی صبرانه منتظرم به آمریکا بیایید .😅
🆔@chantehh
#داستان_طنز
🌱 قد کوچه باباد
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔸. . . برای ما بچه ها تنها یک آبسردکن در دنیا وجود داشت که اول و آخر همه آبسردکنا بود واون نبود جز شیر حاج مهدی کنار مسجد جامع .
سن و سالمون کم بود برای رفتن به خونه عمه مریم ( مادر آقا اقبال ) و یا عمه شهربونو ( مادر اُس مُمَد حاتمی ) که درِقلعه و بالای خندق بود . حوصله پیاده رفتن رو نداشتیم و برای اندک ماشین و موتوری که از خیابون بهاباد رد میشد دست تکون میدادیم شاید دلش به رحم بیاد و سوارمون کنه .
یه بار احمد طلایی با موتور غراضه ای پیش پام ترمز زد و سوار شدم وقتی در ِقلعه گفتم همینجا پیاده میشم احمد متوجه نشد و نایستاد ومن که ایشونو نمی شناختم فکر کردم دزده ( شرمنده احمد آقا🙏 ) و خودمو از موتور پرت کردم و تا مدتها زخمهای اونروزو دوا درمون میکردم 🤕😫
خونه عمه که میرفتیم اول باید پارچ پلاستیکی قدیمی و سبز رنگشون رو برمی داشتیم و از شیر حاج مهدی سرازیر می شدیم و آب می آوردیم . خدا نصیب نکنه یاد شب اول قبر می افتادیم و به قول حسین اخویا( شیخ حسین نفیسی) سرازیری قبر . شیر ؛ آب انبار بسیار گودی بود که زیرِ زمین بود واز تاریکی ، آخرش پیدا نبود . پله های زیادی داشت که با سنگ فرشهای قدیمی فرش شده بود و دیوارهای کج وکوله اون هم آجری بود از این آجر های قدیمی . وسطای شیر حاج مهدی سمت راست دیوار به صورت دایره ای خراب شده بود و توی دیوار سوراخ شده بود و از توی اون خاک می ریخت بیرون و ما فکر می کردیم اجنه دارن خونه درست می کنند و خیلی خیلی می ترسیدیم ولی با هر زحمتی بود خودمون رو به ته شیر می رسوندیم و آب بر می داشتیم و با عجله بالا میومدیم . چقد ترس داشت خداییش 😱 و عجب آب خنکی 😋
برای ما بچه ها الله رمضون شب بیست وهفتم ماه رمضون با صفا ترین شب خدا بود اصلأ ماه رمضون رو عاشقش بودیم برا شب بیست وهفتم . آخه اگه ماه رمضون برا بزرگترامون جز تشنگی و گشنگی نون دیگه ای نداشت برا ما بچه ها آب و نون خوبی داشت .
ننه زمزم سحرا ساعت کوکی ِ همسایه ها تو کوچه زیرون بودند از خونه شیخ مهدی گرانمایه که در همسایگی ما بود گرفته تا خونه احمد ِجواد ( توسلی ) همه رو بیدار میکردند من نمیدونم پس کی سحری میخوردند .
ظهر که میشد ختم قران تو مسجد فاطمیه بود و حسن عموعلیا ( عبداللهیان ) پای ثابت این ختم ها بود . شب بیست و هفتم من و محمدرضا و حسن عموعلی نفری یه کیسه و یا پلاستیک مشکی برمی داشتیم و می رفتیم الله رمضون و میخوندیم : الله الله رمضون شیخ صد دولا عباس رضون . اونوقتا که معنیشو نمی فهمیدیم نه اینکه خنگ باشیم ؛ نه ، بچه بودیم عقلمون قد نمیداد . البته خودمونیما هنوزم نفهمیدیم شیخ صد دولا یعنی چه ؟😔 چرا نود و نُه دولا نه 🧐 یا مثلأ نفهمیدیم عباس رزون درسته یا عباس رضون ؟ 🤨 اصلأ این رزون مادر عباسه یا پدر عباس یا اینکه اصلأ چرا عباس رزون ؟ پس خواهر و برادراش چی ؟🤓
و امان از لحظه ای که صاحب خونه بخت برگشته مادر مرده به هر دلیل موجه و غیر موجهی در رو باز نمی کرد ، تخم عمر رو که حرومُش میکردیم بیچاره رو گلاب به روتون اسهالم میکردیم و میخوندیم درِاین خونه که رو بر روزه صاحب این خون پر . . . 😝
یه شب که رفته بودیم الله رمضون با خوشحالی آخر شب اومدیم خونه عمو علیا ، از توی دالونه معروف که رد شدیم رفتیم وسط حیاط کنار حوض تا کیسه هامونو خالی کنیم هرکی پولمون می داد یا آجیلمون می داد یا شکلات ، توی کیسه می ریختیم و آخر بار تو خونه عموعلیا تقسیم میکردیم . اون شب در حضور زن عمو سکینه با غرور هرچه تموم تر یکی یکی کیسه هامونو خالی کردیم . نوبت حسن عموعلی که شد با خوشحالی کیسه رو خالی کرد دیدیم به جای آجیل و پول از تو کیسه حسن آش اومد بیرون😜 . نگو یه از خدا بیخبری به جای شکلات یه کاسه آش تو کیسه حسن ریخته بود و پولامونو آجیلامون خراب شده بود و تا سه روز داشتیم پولهامونو خشک میکردیم .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸 من و شرکت تعاونی دایی ممد ( کل محمد رفیعیان ) رحمة الله علیه
🔸 مثلا طنز🤣
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
کلاس پنجم بودم و خوشحال از اینکه بعد از سالهای طولانی که پابدانا بودیم برگه اقامت دائممون صادر شده و مقیم ولایت بهاباد شدیم ، هرچند خیلی سر از گویش شیرین بهابادی در نمی اُوردیم ، خصوصا اینکه ما بهابادیها تند حرف میزنیم و از اصطلاحاتی استفاده میکنیم که جاهای دیگه میتونه منشوری باشه .
شرکت تعاونی کوچک و تقریبا مخروبه بهاباد با مدیریت دایی کل مَحَد روبروی دبستان مدرس بود و چون کشور درگیر جنگ و تحریم بود، کوپن قیمت جون مادر و پدرمون رو داشت ( از بس ما بچه ها زیاد بودیم جونمون خیلی ارزشی نداشت😜) و تقریبا بیشتر روزها شرکت تعاونی مملو از بانوان پا به سن گذاشته ی محترمه ی کوپن به دست بود و از اونجایی که اکثریت بی سواد بودند، کل برگه کوپن رو که بزرگتر از A3 بود به همراه خودشون می آوردند و اونهایی که باکلاس تر بودند کوپنها رو جدا کرده و به وسیله سوزن قفلی به هم متصل کرده بودند.
من چون کمی فضول بودم گاهی جهت رفع عطش فضولی به شرکت تعاونی سر میزدم و از روی ادب و با صدای بلند طوری که دائی ممد ( کل مَحَد بابادیا ) بشنوند سلامی عرض میکردم و همین سلام باعث میشد دایی مرا به عنوان فرد باسواد جهت کندن کوپن به داخل فرا بخونن .( بگذریم که این کمک به دایی جلوی چشم همکلاسیها چه کلاس بالایی داشت، چقدر پُز می دادم😊)
همین که وارد میشدم دایی ممد طبق معمول داشتن سر حمید پسرشون غر میزدن و در پایان غرها میگفتن : بچه ی خنگ هرچی بزرگتر میشه گنده تر میشه🥺
اون روز به محض وارد شدن به شرکت تعاونی اون هم به زور و از لابلای پیرزالوهایی که همگی فریاد میزدن : کل مَحَد از منا بِکَّنِت ( جالبه همه توقع داشتن کارشون زودتر تموم شه برن و خبری از صف نبود) دایی ممد رو به من و در حالی که بی حوصله بودن ، تُمبونی را به سمت من گرفتند و گفتن: دایی زودی تَمونتا دربیار ، اینا گناه هستن . 🥺من که هنوز به لهجه بابادی و اصطلاحاتشون واقف نبودم گیج و مبهوت به دایی نگاه می کردم و از اینکه از من توقعات بیجا داشتن ناراحت میشدم.😢
دایی که تعجب منو دیده بودن ، دوباره گفتن : این زیر شلواری را بگیر، زودی تَمونتو آلِش کن که کثیف نشه ، تازه فهمیدم منظورشون چشیه . و شروع کردم به جدا کردن کوپن ها و در لابلای کار ، دایی ممد گاهی با اوقات تلخی فریاد میزدن : صبر کنت ، چه خبرتونه؟ حسین زمزم مال همتونا میکَّنه. در همین اثنا سر و کله پیرزن غر غروی مغرور بهاباد پیدا شد و چون همیشه عجله داشت بدون اینکه منو عددی حساب کنه داد زد: کلمحد اَ منا اول بِکَّنت باید زودی برم و دایی در جواب اون خدا بیامرز میگفتن : . . . 😜😜😂😂
روحشون شاد😭🤣🤣🤣🤣
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز🤣🤣🤣🤣🤣
🔸من و استخدام و دسمال یزدی
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
اردیبهشت ۷۶ استخدام شدم و به عنوان حسابدار مو را از ماست میکشیدم ، اصلا کارم همین شده بود و ماستهای ما کمیته ایها خیلی ماست علیه السلامی نبود .😜 سکان هدایت اداره به دست جوانی لاغر اندام ، قد بلند با موهایی لخت و با لهجه خاصی به نام حمید نصیری بود. آقای نصیری جوان و بی تجربه اما خداییش سیاستمداربود .
در اولین اقدام ناجوانمردانه من از حسابداری به مسئول فرهنگی تبدیل شدم ، هنوز چند روزی از مسئولیت خطیر من نگذشته بود که آقایی چهار شونه ، هیکلی با موهای فر و سبیلی چخماقی 🥸اومد پیش منو با صدای بم و لهجه کردی گفت : من تحت پوششم ، دوتا بچه مدرسه ای دارم ، شما چه کمکی بهشان میدی. هیبت بنده خدا سخت من راگرفته بود ، آب دهانم را قورت داده و گفتم : شناسنامه و کارت ملی داری؟ کله سه منی را تکانی داد و اوهومی گفت و زل زد به من😲 .
گفتم : خیلی خوبه ، یارو شناسنامه، یارو کارت ملی کپی بگیر بیا . در یک لحظه متوجه شدم عصبانی شده ،😡 بقچه اش را از روی میزم جمع کرد و شاخ شونه ای کشید و لُغُزی خوند و رفت . از ناراحتیش تعجب کردم . هنوز غرق در افکار خودم بودم که ناگهان صدای فحش و داد و قال از اتاق رئیس بلند شد ، در کسری از ثانیه حمید اخوان خودش را به من رساند و گفت : آقای نصیری گفتن بیا دفتر.
دست و پام شل شده بود و مثل بید میلرزیدم و میدانستم هر چه هست زیر سر مشتری نخراشیده منه😭.
وارد دفتر رئیس شدم ، مثل خون آشامی که آماده حمله به طعمه هست نگاهم میکرد و خون خونش را میخورد. آقای نصیری هم دست کمی از من نداشت ، بیچاره تازه رئیس شده بود و حسابی ترسیده بود . مرد کُرد با فریاد گفت: به من توهین میکنی ، بی معرفت، همینجا از پا آویزونت میکنم . دیگه لرزیدنم علنی شده بود و به وضوح اشکهای حمید اخوان رو که پشت سرم بود میدیدم . مطمئنم داشت برام زیرلب فاتحه میخوند😊 . با لکنت و تته پته گفتم : جناب، قربونتون بشم من غلط بکنم به شما توهین بکنم ، شما ولی نعمت ما هستید( این جمله رو از آقای قاسمی مدیر کلمون یاد گرفته بودم). در یک آن یاد دسمال یزدی و معجزاتش افتادم ، سریع دسمالم را از جیبم در آوردم و در حالیکه دستانم مثل بید مجنون میلرزید به طرفش دراز کردمو گفتم : دهنتون کف کرده ، لطفا پاکش کنید . داد زد : تو به من توهین کردی ، بزنم شَلّو پَلُّت کنم( مونده بودم لهجه یزدی رو از کجا بلد بود🤣) . نمیدونم چرا دسمال یزدی جواب نداد و اوقات این بنده خدا رو تلختر کرد .گفتم آقا من به هفت جدم خندیدم ، آخه چه توهینی ؟ صداش بلندتر از قبل شد و دادزد: تو به من گفتی یارو. در آن واحد خونی که در رگهام لخته شده بود آزاد شد و به مغزم پمپاژ شد . فهمیدم چه گندی زدم ، نگاهی به رئیس محترم کردم که حالا از ترس تقریبا به نیمه های زیر میز رسیده بود و گفتم : آقای محترم من گفتم یارو شناسنامه یارو کارت ملی کپی بگیر .منظورم این بود از روی شناسنامه کپی بگیر، و تا ساعتی داشتم لهجه خودمون رو حالیش میکردم و در آخر با یه چایی شیرین قضیه فیصله پیدا کرد و خدا رو شکر منو از پا آویزون نکرد 🤣🤣🤣🤣🤣
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸من و استخدام و دستمال یزدی
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🌱 قسمت اول
سال ۷۵ تازه اداره کمیته امداد بهاباد داشت مستقل میشد و رئیس اداره جناب ناصر هوشمند به بنده پیشنهاد داد مسئولیت واحد فرهنگی رو بپذیرم 👨🎨. من هم که بیکار بودم، از خدا خواسته ، جواب مثبت دادم و به اتفاق نامبرده، خدمت مدیرکل وقت و هم چنین رئیس اداره فرهنگی در مرکز استان گسیل شدیم و پس از مصاحبه اولیه و اینکه دوستان پسندیدند😳 خدمت مسئول گزینش رسیده و مورد هجمه سوالات عجیب و غریب قرار گرفتم😘 و تقریبا از همه سوالاتِ شلم شوربایی جان سالم به در کرده ، تا رسیدیم به سوال اصلی .
مسئول گزینش اداره کل ، نگاهی عاقل اندر سفیه به قد و بالای حقیر کرد😏 و با نیشخندی سوال اصلی و آخر خود را پرسید: بگو ببینم در مواقع لزوم استفاده از دسمال را بلدی ؟ و از چه دسمالی استفاده میکنی😲؟ گیج شده بودم و نمیدانستم چه جوابی باید بدهم ، آخه تا اون روز استفاده از دسمال برای من معنی نداشت و آستین پیراهنم همیشه همراهم بود و کار خودش رو خوب بلد بود و هر قسمت از آستین برا خودش کاربردی داشت . با یه قسمتش صورتم رو خشک میکردم با یه قسمتش اشکم رو پاک میکردم، با یه قسمتش در مواقع لزوم بینیمو بالا میکشیدم( شرمنده، نمیتونم راستشو نگم، هر چند بی کلاسیه😌) ، کمی فکر کردم ، برای اینکه خودم رو با کلاس نشون بدم بعد از لحظه ای اندیشه در جواب و با لکنت گفتم : بله از دسمالِ چیز ، دسمالِ کاغذی.
از آستین پیراهنم شرمنده بودم . اما خوشحال بودم که به تمام سوالات درست جواب دادم . اما در کمال ناباوری چند روز بعد متوجه شدم . پذیرفته نشدم و علتش هم فقط پاسخ غلط به همان سوال دسمالی بوده . چرا که جواب درست ؛ دسمال یزدی بوده .
تا اینکه . . .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸 من و استخدام و دسمال یزدی 😊
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔺قسمت دوم
. . . سال ۷۵ در آزمون استخدامی به خاطر عدم چگونگی استفاده از دسمال یزدی پذیرفته نشدم .😭 تا اینکه مجدد و یکسال بعد با اصرار آقای هوشمند دوباره به مدیران وقت جهت استخدام معرفی شدم . با این تفاوت که اینبار عزمم را جهت قبولی جزم کرده بودم . قبل از گزینش یکی دوبار رفتم نماز جمعه و لابه لای سخنرانی امام جمعه راه به راه و بلند فریاد میزدم " تکبیر" به طوریکه بعضیا به من چپ چپ نگاه میکردند😜 اما چاره ای نبود ، توی گزینش بهش نیاز داشتم ، میخواستم وقتی از گزینش برای تحقیقات محلی می آیند از هرکه پرسیدند فلانی نماز جمعه میآید؟ بلافاصله بگوید بله😊 .
بالاخره به من اطلاع دادند برای گزینش به یزد بروم ، با ورود به مرکز استان ابتدا به بازار رفتم و با وسواس بسیار زیاد یک دسمال یزدی خوشگل خریدم . بارها از فروشنده پرسیدم : آقا این دسمال کارایی داره؟ 😘و اون بیچاره که از سوال عجیب و غریب من تنگ اومده بود با ناراحتی جواب داد: آقای عزیز ، این دسمال یزدیه نه قالیچه سلیمان 😡 مطمئن باش به اندازه خودش کارایی داره .( بیچاره خبر نداشت دسمال یزدی در مملکت ما حکم قالیچه سلیمان را دارد ، البته منم بعدها فهمیدم که دیگه دیر شده بود، یعنی سالهای سال خنگ بودم )😒😎.
صبح در حالیکه حسابی به خودم رسیده بودم . و نصف دسمال یزدی را از جیبم بیرون گذاشته بودم( برای اینکه خوب دیده شود) به محضر مرحوم علیرضا میرجلیلی رسیدم .( بعید میدونم شب اول قبر سوال و جواب نکیر و منکر به این اندازه استرس به جون میت بیاندازد ).😳
در حالیکه به وضوح از هیبت مسئول گزینش تمام بدنم روی ویبره رفته بود، به اولین سوال او جواب دادم و . . .
ادامه دارد . .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸من و استخدام و دسمال یزدی
✍حسین عبداللهیان بهابادی
🌱 قسمت سوم
روبروی مسئول گزینش نشسته بودم و کنترل دست و پا کلا از دستم خارج بود ،
آقای میرجلیلی مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود ، من از فرصت پیش آمده نهایت سواستفاده😊 را کردم و برای بازگشت اعتماد به نفسم ، دستم را به آب دهان تبرک کرده و بر روی موهایم کشیدم ، تا صاف صاف شود .
در همین حین مسئول گزینش سر از کاغذ برداشت و با نگاه عاقل اندر سفیهی پرسید : نماز که میخونی ؟
با لکنت گفتم: بله قربان هروقت فرصت بشه.😳 گاف داده بودم ، بنابراین برای اینکه حرفمو اصلاح کنم ، بلافاصله گفتم: یعنی سر فرصتش ، یعنی به جماعت. لبخندی زد و دوباره پرسید ؟ نماز آیات رو بلدی ؟ گفتم : حفظِ حفظم. گفت چند رکعتی و چه جوری میخونن؟ زبانم را دور دهان خشک شده ام تابی دادم و جواب دادم: دو رکعت. ابتدا حمد را میخوانیم و سپس قل هوالله را به هفت قسمت مساوی تقسیم میکنیم . میرجلیلی با شنیدن توصیف نماز آیات از زبان من بلند خندید و گفت: مگر سیب زمینیه که به هفت قسمت مساوی تقسیم بشه😜😂. . . عرق سردی بر پیشانیم نشست ، بی صبرانه منتظر سوالِ دسمال یزدی بودم اما انگاری آقای مسئول گزینش قصد نداشت از توی نماز بیرون بیاد ، صدای آقای میرجلیلی ایندفعه در گوشم زنگ زد که پرسید: نماز جمعه هم میری ؟ سوال خوبی بود ، بلافاصله جواب دادم : بله آقا میرم ، تازه شعار هم میدم ، باور ندارید میتونید برید از مردم بپرسید . 🤣مسئول گزینش اینبار از سر رضایت لبخندی زد و من ذوق مرگ شدم . اما این خوشحالی طولی نکشید ، چرا که اینبار با صدای بلندتری پرسید : نماز میت را چگونه میخوانند؟ در یک آن هر چه فحش در محضر دوستان دوران بچگی تَلَمُّذ کرده بودم را نثار ناصر هوشمند کردم و به درگاه خداوند شاکی شدم و با خودم گفتم: کاشکی مرده بودم ، لااقل نکیر و منکر فقط از نمازهای واجب میپرسیدند، هنوز داشتم فحشها را در دهانم مزه مزه میکردم که آقای میرجلیلی اجازه جواب دادن به سوال قبلی را نداد و پرسید : کجای میت را در قبر روی خاک میگذارند: 🤪
این دیگه چه سوالی بود؟ احتمالا قصد پیچوندن من را داشت . خب معلومه کل بدن میت را روی خاک میگذارند. نکنه مرده های شهر مسئول گزینش را روی پرقو میگذارند. میرجلیلی دوباره پرسید: چی شد ؟ جواب ندادی. پرسیدم: منظورتون در هنگام دفنه یا بعد از دفن😂 ؟ چون در هنگام دفن کل بدن را روی خاک میگذارند، اما بعد از دفن اگر مرده بهشتی باشد با توجه به وجود قصر و مبل و باغ ، احتمالا کف پایش را بر روی خاک میگذارد 😜و اگر جهنمی . . . آقای میرجلیلی نگذاشت ادامه بدم و گفت: در هنگام دفن سمت راست صورت مرده را بر روی خاک میگذارند .
یا خدا احتمالا قصد داشت کل مفاتیح الجنان را بپرسد.😭
سال ۷۴ دانشگاه تهران رشته بازیگری سینما قبول شده بودم ، به اتفاق محمدحسن امینی پور رفتم تهران برای مصاحبه، همه سوالها در مورد سینما و فرنگ بود ، چه حالی میداد سوالاشون . اما اینجا تمام زیر و بم آدمو بالا میدادن .در افکار خودم غوطه ور بودم که میرجلیلی گفت: کافیه. شما تشریف ببرید. برای تحقیقات محلی خدمت میرسیم. با عجله و سراسیمه و در حالیکه دسمال یزدی را از جیبم بیرون آورده بودم گفتم : نپرسیدید از چه دسمالی استفاده میکنم؟ 🙈خندید و گفت: آنچه عیان است چه حاجت به بیان است .😊😊
. . . ادامه دارد
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸من و استخدام و دسمال یزدی😜
✍ حسین عبداللهیان بهابادی👩🎨
🌱 قسمت چهارم
. . .در حالیکه عرق از سر و رویم سرازیر شده بود از اتاق گزینش بیرون اومدم .زیر لب غرولند میکردم و با خودم حرف میزدم. از ناراحتی متوجه اطرافم نبودم . از کیوسکی در خیابان روزنامه ای ورزشی خریدم و مستقیم رفتم بهاباد . تقریبا یک ماهی گذشت تا اینکه از کمیته بهاباد اطلاع دادند باید برای مرحله پایانی گزینش به اداره کل بروم . ساعت ۸ شب وقت قرار بود . فردا شب دقیق و مرتب به دفتر آقای میرجلیلی رفتم . بعد از سلام و احوالپرسی، اشاره کرد بنشینم .
وزغ گونه🙈 به مسئول گزینش زل زده بودم . آسید علیرضا گفت : تحقیقات محلی خوب جواب داد و به نظر میرسه شما میتونید نیروی خوبی برای کمیته امداد باشید .نیشم تا بنا گوش باز شد😄 و در آستانه جِر خوردن قرار گرفت . آقای میرجلیلی چنان جمله " به نظر میرسه نیروی خوبی باشید" را ادا کرد که یک لحظه فکر کردم قراره در FBI خدمت کنم 😳. غرق در خوشی بودم که مسئول محترم فرمودند : فقط دو نکته باقی مانده. با این گفته میرجلیلی نیشم به صورت خودکار و به آهستگی بسته شد . خودکار و کاغذی به دستم داد و گفت: یک نامه اداری بنویس. مهلتش ندادم و در کسری از ثانیه نوشتم . با تعجب نگاهی به کاغذ کرد و گفت: خیلی خوبه، خط خوبی هم داری . از این تعریف بی موقع به قول بچه محلها خر کیف شدم ، اما انگار میرجلیلی حیفش میومد دست از سر من برداره و بلافاصله گفت: برای آخرین سوال سوره حمد را به صورت صحیح بخوان. با خودم گفتم : مرد حسابی ، آبت نبود، نونت نبود ، این که اولش باشه ، تا آخرش خدا به خیر کنه . در همین لحظه مسئول گزینش گفت: ها... چی شد؟ و من مثل بلبل سوره حمد رو براش از حفظ خوندم و برای اینکه جای هیچ شک و شبهه ای نمونه، تا جاییکه نفس اجازه میداد والضالینش رو کشیدم تا در تجوید و قواعد کم نگذاشته باشم 😢. با لبخند سید علیرضا فهمیدم که تیر خلاص را زدهام، کاغذی را به دستم دادو گفت: این مدارک رو بیار تا شروع به کارت رو بزنیم .
با خوشحالی از اتاقش بدون خداحافظی اومدم بیرون. همینکه وارد راهرو شدم، مرد تقریبا فربه و تپل و میانسالی که در هر ده انگشتش انگشتری به چشم میخورد و به نظرم قبلا هم دیده بودمش صدایم زد و گفت: جونُم قراره اینجا مشغول شی؟ با لکنت گفتم: بله. با اوقات تلخی خاصی و به آهستگی گفت: بیا دفتر من . زیر لب یا خدایی گفتم و
. . . ادامه دارد.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸من و استخدام و دسمال یزدی😳
✍ حسین عبداللهیان بهابادی👩🎨
🌱 قسمت پنجم
. . . دنبال اون آقا رفتم ، بالای درب اتاقش نوشته بود مدیرکل .
یک آن جا خوردم و در همان آن خیلی ترسیدم ، دفعه قبل که از بهاباد میومدم ناصر هوشمند از خصلتهاش برام گفته بود اینکه فردی مستبد و خود رای هست و به تنهایی هم گزینشه ، هم حراسته هم شورای انتصاباته و خودش به تنهایی پکیج کامل یک اداره هست.😊 با مرور این حرفا حسابی ترس به اعماق وجودم نفوذ کرد، وارد اتاقش شدم.
مدیرکل که اسمش حاج آقا قاسمی بود قدی متوسط ، شکمی بزرگ و صورتی گوشت آلود داشت .
مثل مادر مرده ها یه گوشه ای ایستادم ، گوشه اتاق یک آقای دیگه ای با کاغذهای روی میز وَر میرفت به نظر میومد دو سه سالی از من بزرگتر باشه ، قد بلند بود و هیکلی ورزشکاری داشت ، سبیلِ کلفتِ پر پشتی روی صورتش خودنمایی میکرد بازو داشت این هوا💪 ، ولی در مجموع خوش تیپ بود و جذاب ( بزنم به تخته)، خودمو با خودشو مقایسه کردم ، از خودم خجالت کشیدم ، قطعا اگر خوش تیپی ملاک استخدام بود ، عمرا اگه من استخدام میشدم.
اون آقا که حالا میدونستم مدیرکله رو به جوون کرد و گفت : مهندس سریع برو بلیط بگیر با قطار ساعت ده برو تهران این مدارکو ببر.
جوان که بهش میومد مهندس باشه گفت: حاج آقا قطار ساعت ۸ رفته . مدیرکل با شنیدن این حرف خون زیر پوست صورتش دوید و گفت: آقای لاله زاری جونُم ، بلیط بگیر ساعت ۱۰ برو تهران.😡 جوون که به نظر جدی هم میومد گفت: آقای قاسمی آقای ما رئیس قطار هستن و ساعت ده قطاری نیست .ولی بازم هرجوری شما صلاح میدونت🤣🤣. قاسمی که از جواب دادن مهندس خوشش نیومده بود ، این دفعه و با تندی گفت: جونُم رو حرف من حرف نزن ، همونی که من میگم . سریع بلیط بگیر برو .
به وضوح آویزون شدن سبیلهای مهندس که از حیرت زبونش هم بند رفته بود رو دیدم . به ناچار چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت .
به راحتی میشد از چهره اش فهمید که توی دلش داره چی میگه .
از این همه خود رأیی مدیرکل متحیر بودم . قطار ساعت ۸ رفته بود . الان ساعت ۹ بود . بابای اون جوون که قرار بود همکارش بشم رئیس قطار بود، اما آقای مدیر اصرار داشت لاله زاری ساعت ۱۰ با قطار بره تهرون😂 جلَّ الخالق😜
. . . ادامه دارد.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸من و استخدام و دسمال یزدی
🔸حسین عبداللهیان بهابادی
🌱 قسمت ششم
. . . با اینکه تا قبل از این هیچ وقت مهندس لاله زاری را ندیده بودم ، اما با خارج شدنش از دفتر مدیرکل ، احساس غربت و تنهایی عجیبی به من دست داد😔، احساس میکردم شب اول قبرمه و دچار فشار قبر شده ام . مدیر که به نظر میرسید هنوز از مهندس جوان شاکیه زیر لب در حال غرولند بود و اصلا توجهی به من نداشت و من همچون عبد ذلیلی گوشه اتاق ماتم برده بود و جرأت نفس کشیدن نداشتم .😱 تا اینکه بالاخره مدیرکل محترم در حالیکه بادی به غبغب انداخته بود سرش را بالا گرفت و رو به من و با لهجه غلیظ یزدی گفت: ها. . . جونُم . . . چیشی میگی ؟ احساس گُر گرفتگی داشتم ، به اطرافم نگاه کردم ، اون موقع شب ،کسی غیر از من توی اون دفتر نبود ، با تعجب گفتم: شما دستور دادید بیام خدمتتون😲.
در حالیکه با دستی مملو از انگشتر با محاسنش بازی میکرد نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و با اشاره به میزش گفت: این کتاب را بردار.
چشمی گفتمو کتاب را که قرآن کوچکی بود برداشتم بوسیدمش . با لحن مخصوص خودش که اصولا به سختی میشد بفهمی چه میگوید گفت : باریکلا ، خوب فهمیدی قرآنه. ( ناصر هوشمند خدا بگم چکارت نکنه که این آشو تو پختی برام😡) اینا رو تودلم گفتم . در جوابش سری تکان دادم ، تا اینکه گفت: بازش کن و بخوان . قرآن را باز کردم و با لکنت گفتم : با صوت یا بی صوت. سرش را به سختی تکان داد و گفت : بخون و من چند آیه ای از سوره بقره را خوندم . مدیرکل با بی حوصلگی گفت: خوبه ، برو ، فقط فردا بیا کارت دارم . اعجوبه ای بود در نوع خودش😄 . تا اون روز با اینجور آدمی روبرو نشده بودم . دسمال یزدی را از جیبم در آوردم که عرقم را خشک کنم . هنوز در دستم بود که برق چشمان حاج آقا را دیدم ، متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده . آقای قاسمی این دفعه و با رضایت لبخندی زد و گفت : آفرین خوب خوندی . فردا حتما بیا .
با تعجب خداحافظی کردمو از دفترش بیرون آمدم . هنوز متوجه نبودم این لبخند رضایت بواسطه معجزه قالیچه سلیمان( ببخشید) دسمال یزدی بود.🤣🤣
. . . ادامه دارد
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸 من و استخدام و دسمال یزدی
✍ حسین عبداللهیان بهابادی 👩🎨
🌱 قسمت هفتم
. . .به سرعت و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم.از اتاق مدیرکل خارج شده و خودم را به خیابان رساندم . خدا را شکر میکردم که دوباره کسی برای سوال و جواب صدایم نکرده .☺️ در آن لحظه اطمینان داشتم گذشتن از پل صراط به مراتب آسانتر از قبولی در گزینش کمیته امداد است . و ایمان داشتم ملائکِ مخصوص قبض روح و سوال و جواب شب اول قبر ، حتما باید در کلاس درس اصحاب کمیته امداد شاگردی کنند.😜
فردا صبح قبل از شرفیابی خدمت حاج آقای مدیرکل سری به خیابان قیام و بازار خان زدم . از اینکه در برخورد اول با مدیر متوجه اسبابِ رسیدن به بزرگی شده بودم به هوش سرشار خودم آفرین میگفتم .😂 و به همین علت و با همین نیت که باید برای رسیدن به مقامات عالیه ابتدا مقدمات آن را فراهم کرد پا در مغازه انگشتر فروشی گذاشتم و قیمت انگشترهایی شبیه به انگشتر حاجی را پرسیدم، گران بودند ، بنابراین فهمیدم بزرگی و مدیرکل شدن خرج دارد😂.
فقط توانستم یک انگشتر بخرم ، در راه رفتن به کمیته و در خط واحد دائم به دستم که حالا دیگر انگشتری با نگینی بزرگ در آن خودنمایی میکرد نگاه میکردم و با خودم حساب و کتاب میکردم با پول چند ماه حقوقم میتوانم مدیر کل شوم .
از اینکه توانسته بودم رمز مدیرکل شدن و رئیس شدن را پیدا کنم خوشحال بودم و مطمئن بودم به زودی و با داشتن چند انگشتر زیبا اسباب بزرگی ، فراهم میشود. با همین افکار شیرین به دفتر آقای رئیس رسیدم .
فرد لاغر اندام و تقریبا بلند بالایی به عنوان مسئولِ دفتر مدیرکل انجام وظیفه میکرد ، و به من گفت بنشینم تا با مدیر هماهنگ کند . در همان چند دقیقه وراندازش کردم . متعجب بودم از اینکه اینقدر لاغر است ، انگاری از زیر غلتک بیرونش آوردند ، به نظر میرسید چیزی به نام ، معده و باسن و سایر امحاء احشا ندارد .🥺 در همین افکار بودم که مسئول دفتر که بعدها فهمیدم فامیلش میرباقری هست( خدایا منو ببخش با این افکار پلیدم🤪) اذن دخول داد .
وارد دفتر مدیر شدم و بلند و شمرده سلامی چند وجهی کردم . مدیرکل اما فقط سری نصفه و نیمه بالا آورد و نیم نگاهی به من کرد و به آرامی و طوری که من نشنوم ، زیرلب چیزی شبیه ذکر گفت . و من ناچار بودم همان را به عنوان جواب سلام بپذیرم . 😏
. . . ادامه دارد
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸من و استخدام و دسمال یزدی
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🌱 قسمت هشتم
. . .آقای مدیرکل مشغول امضای اسناد و نامه های روی میزش بود و مثل سازمانهای اطلاعاتی عمل میکرد، من را در برزخ قرار داده بود و هیچ حرفی نمیزد ، من هم از فرصت استفاده کردم و حواسم را ششدانگ جمع کردم تا گاف ندهم . در همین حین نگاهم به یقه لباس مدیرکل افتاد ، تا زیر غبغب بسته شده بود ، به نظرم رسید میتواند از ابزار موفقیت باشد😝 بنابراین سعی کردم دکمه پیراهنم را در انتهاییترین نقطه ممکن ببندم. 😳لباسم یقه دار بود اما به هر جان کندنی بود بستمش. داشتم خفه میشدم ، به سختی نفس میکشیدم .آقای رئیس سرش را بالا آورد و رو به من گفت : ها جونُم چته؟ چته را جوری گفت که با چه مرگته فرقی نداشت .😜 غبغبم مثل خروس قندی به دکمه بالایی پیراهنم فشار آورده بود و نفسم به شماره افتاده بود ، مطمئن بودم صورتم از فشارخون بالا سرخ شده اما مدیریت به قیمت خفگی می ارزید .😂 بعدها متوجه شدم چرا مدیران و روسا حق مدیریت و بهره وری و کارانه را چندین برابر کارشناسان میگیرند. ( باور ندارید چند لحظه ای دکمه بالا را ببندید) 😊. در حالیکه مثل وزغ چشمام از حدقه بیرون زده بود در جواب مدیرکل گفتم : امروز حالم خوش نیست ، شما به بزرگی خودتون ببخشید . جناب مدیر در حالیکه سرش را تکان میداد هوم کشیده ای از دهانش خارج کرد و گفت: جونُم این چه وضع لباس پوشیدنه، اینجا لاله زار تهرون نیست که هرجور دلت بخواد بیای. آستین کوتاه ممنوعه، تیغ کردن صورت معنی نداره، سوسول بازی هم نداریم ، ضمنا باید به سرعت ازدواج کنی، فهمیدی چیشی میگم یا نه؟😄 با اینکه در حال جون دادن بودم تازه یاد لباس پوشیدنم افتادم. پیراهن و شلوارو کفش سفید با صورتی تقریبا براق و چشمانی آبی و موهایی بور، تازه آستین کوتاه بود و من دکمه بالا رو بسته بودم🤣 . قطعا با این وضع به درد همون سینما میخوردم تا بهشت کمیته و به جهنم رفتن حقم بود .😭😭 در حالیکه صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود دسمال یزدی را از جیبم خارج کردم ، یک لحظه نگاهم به نگاه آقای مدیر گره خورد . برخلاف چند لحظه قبل چشمانش خندیدند و لبخند ملیحی بر لبانش در آن صورت گوشت آلود نشست و در همان حال گفت: مطمئنم جوون با استعدادی هستی و پیشرفت میکنی .😎 ظهر نماز جماعت بیا و از فردا برو بهاباد و کارت را در واحد فرهنگی شروع کن .
اوقات تلخی اولش و لبخند آخرش به هم نمیخواند . بنابراین دعایی به جان فروشنده دسمال یزدی کردم و در حالیکه مطمئن شده بودم دسمالم کار میکند از اتاق مدیر بیرون آمدم .
. . . ادامه دارد .😄😄😄
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸من و استخدام و دسمال یزدی😊
✍ حسین عبداللهیان بهابادی👨🍳
🌱 قسمت نهم
. . . به هر جان کندنی بود از خوان دفتر مدیرکل گذشتم و در حالیکه عنقریب دچار خفگی ناشی از بستن دکمه منتهی الیه پیراهن میشدم سری به نشانه اجازه و ادب تکان داده و از دفتر مدیر خارج شدم . به محض بستن درِاتاق ، خودم را روی صندلی انداختم و دکمه زیر حلقم را باز کردم . در یک لحظه احساس کردم کله مبارک سرد شد و از آن پس اسم دکمه بالای پیراهنم را دکمه خفگی گذاشتم . 😅
یک ساعتی در دفتر استان پائین و بالا میکردم و قیافه همکاران آینده را دید میزدم، تا اینکه وقت اذان و نماز ظهر شد ، به توصیه جناب مدیرکل باید به نماز جماعت میرفتم، بنابراین آستینم با اینکه کوتاه بود را تا جائیکه راه داشت بالا زدم و برای وضو به سرویس بهداشتی عمومی رفتم . تعدادی دیگر از همکاران هم بودند ، در حال وضو ساختن بودیم که آقای قاسمی هم جهت تجدید وضو( قابل توجه افرادی مثل من که دنبال پست هستند، مدیران دائم الوضو بوده و فقط تجدید وضو میکنند😂) تشریف آوردند، به محض ورود مدیر کل عزیز هریک از همکاران سلامی با غلظت کردند . و هر کس به فراخور حال خود در آن جای کوچک تعارفی زد . و دسمالی بر پیشانی کشید .😜
در طول نماز تمام فکر و ذکرم دنبال راههای پیشرفت و ابزار رسیدن به مقام های بالای ریاستی بود . و در همین چند روز به نتایج درخشانی رسیده بودم .
بعد از نماز که در مسجدصاحب الزمان خیابان مهدی برگزار شد ، به همراه مدیرکل محترم و سایر همکاران به سمت اداره روان شدیم . در بینمان همکاری لاغر اندام، بلند بالا، خوش تیپ، با عینکی ته استکانی که کت و شلواری نو به تن داشت و به نظرم در روابط عمومی مشغول بود، خودنمایی میکرد و به راحتی میشد فهمید که تازه داماد است . آقای قاسمی رو کرد به همکارمان و با تحکم گفت : رامین؛ نزدیک به هشت ماهه که ازدواج کردی ، از بچه چه خبر؟ همکار عزیز که با لهجه ای غیر یزدی صحبت میکرد و مأخوذ به حیا بود گفت: حاج آقا با مشورتی که با خانواده داشتیم به این نتیجه رسیدیم برای داشتن بچه هنوز زوده . آقای قاسمی با شنیدن این حرف گفت: چیشی میگی جونُم ، نه جونُم ، اینا چه حرفه ، باید زود بچه دار بشت. قیافه همکارمون در آن حالت دیدنی شده بود و بلافاصله و با دستپاچگی گفت: چشم ، چشم حاج آقا هر چه شما صلاح بدونید از امروز تلاشمون را بیشتر میکنیم .🤣😳😜
مطمئنم در آن لحظات چشمان من مال خودم نبود و به قول امروزیا پشمام ریخت. جل الخالق عجب جایی قرار بود کار کنم . حتی امور ماورایی و فرا شخصیمون هم باید با صلاحدید و اجازه حاج آقا باشه . برای چندمین بار در این چند روز تو دلم گفتم : ای تو روحت ناصر هوشمند که این آش رو تو برامون پختی .😱😡
. . . ادامه دارد
نکته: همونطور که میدونید داستان طنزه و با وجود واقعیت در بعضی مواقع بزرگنمایی شده . اتفاقاتی که در مورد همکاران روایت شده با اجازه خودشون بوده .
در مورد گرفتن پست و مقام، هر چه نوشتم طنزه و در مورد خودم صدق میکنه و قطعأ تمامی دوستان و همکاران با شایستگی در پستها قرار دارند . و استفاده از ابزارهایی که ذکر شده قطعأ در کشور ما صدق نمیکنه و مربوط به پشت کوههای قاف میباشد .🤣🤣
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸من و استخدام و دسمال یزدی😜
✍ حسین عبداللهیان بهابادی👨🍳
🌱 قسمت دهم
. . .بنا به توصیه مدیرکل محترم محل خدمتم بهاباد تعیین شد و من هم از صبح شنبه خودم را به عنوان کارمند حسابداری به رئیس موقت اونجا که شخصی بود به نام محمود میدانی معرفی کردم. نمیدانم از خوش شانسی من بود و یا از بد حادثه، ناصر هوشمند که باعث و بانی خدمت بنده در این نهاد مقدس شده بود به یزد منتقل شده و شخص دیگری به نام محمود میدانی که اهل یزد بود به عنوان رئیس در بهاباد خدمت میکرد . میدانی قدی متوسط ، صورتی تقریبا گرد ، چشمانی که هم میخندید و هم بدجنسی ازش میبارید، و شکمی با استعداد چاقی ، داشت .😃😃 رئیس موقت خوش اخلاق بود و زود با بهابادیا عیاق شده بود . از آنجا که مسافت بهاباد تا یزد زیاد بود ، کمتر غیر بومی داشتیم و میدانی هم که رئیس بازرسی و امور شاخه های اداره کل بود با حفظ سمت سه روز در هفته با نیسان اداره از یزد می آمد و بعداز ظهر دوشنبه دوباره به استان بر میگشت .
از جمله همکاران با حال ما حمید اخوان بود که آنزمان مسئول درمان بود و از آنجا که جلوی اتاق رئیس بود ، تلفنهای اداره را نیز پاسخ میداد و چون فرد خوش مشرب و با ظرفیتی بود گاهی اوقات دوستان باهاش شوخی هم میکردند ، در همسایگی کمیته اداره هلال احمر بود که کارمندی داشت معروف بود به حسین حسن زاده( گوهر ) ، و این جناب گاه و بیگاه تلفنی با حمید اخوان شوخی میکرد .
در یکی از روزها آقای میدانی با خنده از اتاقش خارج شد و رو به حمید اخوان گفت: حمید به قائم مقام مدیرکل چه گفتی ؟ حمید هاج و واج به رئیس نگاهی کرد و گفت: من که حرفی نزدم .
داستان از این قرار بود که : حاج آقای . . . قائم مقام وقت استان با بهاباد تماس گرفته و به حمید اخوان میگوید من فلانی هستم میخواستم با آقای میدانی صحبت کنم . حمید اخوان که حاج آقا رانمیشناخته به گمان اینکه باز حسین گوهر اورا دست انداخته در جواب میگوید: خر خودتی حسین گوهر ، خیال میکنی نشناختمت.😳😃 آقای معاون که انتظار چنین برخوردی را نداشته با ناراحتی میگوید: آقا فلانیم، حسین گوهر کیه؟ 😡😡دوباره اخوان با لهجه شیرین بهابادی و کشیده تر ازقبل میگه: حاجی کدوم خریه ، حسین گوهر ، خیال میکنی من ساده ام و تو را نمیشناسم. خر خودتی.😭😭🤣🤣 و آقای قائم مقام که ناراحت شده بوده ، تلفن را قطع کرده و ساعتی بعد با میدانی تماس گرفته و جریان را برای رئیس تعریف میکند. و اینچنین بود که حکایت حمید و آقای معاون شد زبانزد خاص و عام و تا مدتها هر زمان آقای معاون بهاباد می اومد حمیدآقا آفتابی نمیشد🤣🤣
. . . ادامه دارد.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
#روز_دانشجو
🔸 من و دوران دانشجویی
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🌱 قسمت اول
👨🎓چند روزی هست که داریم از روز دانشجو مینویسیم ، واقعیتش خیلی منتظر بودم دانشجوهای دهه های ۶۰ و هفتاد و ایضا ۸۰ از سختیها و مصائب شیرین اونروزها بنویسند اما متاسفانه از شما ها که آبی گرم نشد😜 مجبور شدم ، خودم ، هم آب گرم کنم ، هم به هر حال یَ آشی بپزم شَلَم شوربا 😊. ایشالا که به مذاقتون خوش بیاد🤣
🔸 من دو بار دانشجو شدم یک مرتبه سال ۷۴ رشته بازیگری دانشگاه تهران که نرفته ، برگشتم( خودش حکایت مفصلی داره 🤣) و دفعه دوم ورودی ۷۷ دانشگاه یزد بودم . کلا دانشجوی سربه زیر و خجالتی بودم به طوریکه هیچ وقت سر آستین پیراهنم نبود و همیشه از خجالت آستین مبارک توی دهانم بود 😜. اهل جزوه دادنُ و جزوه گرفتن هم نبودم یعنی اصلا جزوه بنویس نبودم و از اونجاییکه نخونده ملّا بودم نیازی هم به جزوه گرفتن در من حس نمیشد و بهتره بگم تنم نمیخارید😄 . عاقل و معقول میرفتم تو کلاس ، فقط نمیدونم چه مشکلی بود که اول تا آخر کلاس کلهم اجمعین همکلاسیها به من میخندیدند، اناث و ذُکار( کلمه من در آوُردی میباشد😊) به طوریکه بر اثر فشار، عده ای از همکلاسیها مجبور به ترک کلاس میشدند 🤣🤣.تا جائیکه اساتید محترم به بنده میگفتند تو کلاس نیا ، ما نمره کامل رو بهت میدیم 😲😍. و اینهم از جمله دلائلی بود که ملت همه میدونستند من جزوه ای ندارم که بگیرند ، بنابراین . . .😜😂.
البته همه اینها مقدمه بود و تازه میخوام برم سر اصل مطلب ، که عرض کردم خدمتتون مصائب شیرین بود . باور بفرمایید الان که به اون روزا فکر میکنم ( خصوصا صبحهای زمستون ) نمیدونم باید خنده کنم😄 یا گریه 😭 که فی الحال خنده و گریه قاطی گردیده و معجونی عجیب و غریب تحویل داده :
یحتمل همگی حضرات دوران اتوبوس سواری رو یادتونه . یک دفتر مسافربری بود و هزاران مصیبت برای دانشجوهای مادر مرده ای ( اصطلاحه😊 ) که خصوصا صبح شنبه عازم یزد بودند . که البته این مصیبت بیشتر شامل حال ما پُسرو ها بود😜.
ادامه دارد . . .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸 ارسالی از جناب آقای مرتضی فلاح
✍دوستی تعریف میکرد چند وقت پیش از تهران سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز.
پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود.
اول جاده قم پیرزن به راننده گفت: پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن.
راننده هم گفت : باشه
🔻رسیدیم قم، پیرزن پرسید:
نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت: نه
نزدیکی های اراک دوباره پرسید:
نرسیدیم؟
راننده گفت : یه ساعت دیگه می رسیم.
🔻نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه؛
تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد و گفت :
نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت :
رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم.
🔻پیرزن شروع کرد به جیغ و داد،
طوری که همه مسافرا به ستوه اومدن؛
راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد.
از بس پیرزن زبون به دهن نمیگرفت وُ دایم نِفرین میکرد مسافرا هم هیچی نگفتن.
🔻خلاصه رسیدیم بروجرد!
اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت :
ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو.
پیرزن گفت : برا چی پیاده بشم؟
کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟
من میخام برم اندیمشک.
🔻دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور.
حالا بیزحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم.
🔺با آرزوی لبخند دوستان😁😆
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
#روز_دانشجو
🔸 من و دوران دانشجویی
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🌱 قسمت دوم
اتوبوس انواع و اقسام داشت ، آقا رضا ، علی صالحی ، محمود ملاحسینی ، آسفیچیا، ده جمالیا ، جلگه ایها ، و این اواخر حسین رفیعی .
شاید زیاد شنیده باشید که میگن وای بر مرگ و وای بر پسِ مرگ . دقیقا حکایت ما دانشجوهای دهه هفتاد و هشتاد بود . اصلا تعطیلیها بهمون نمیچسبید. چون نیامده عزای رفتن میگرفتیم و اینکه باید در برگشت تا خودِ خودِ یزد رو پا وایسیم .😂😭😭 .
از همون چهارشنبه برای صبح شنبه بلیط میگرفتیم . و کله سحر با بوق اتوبوس بیدار میشدیم و ننه زمزم به زور آبجوشی کنج حلقمون میرختند و لقمه ای به زور دستمون میدادند و میگفتند: بسم الله گفتی مادر . راه و نیمه راه کوچه زئرون پاشنه کفشمون رو میکشیدیم و سر کوچه و جلوی دانشگاه کندئو لِک لِک دندونهامون به هم میخورد و منتظر اتوبوس لِنگو ور میجکیدیم😂 .
آیی آیی📣 این صدای بوق اتوبوس بود که از سمت باغهای باغستون و سر پیچ شهرک به گوش مبارک میرسید و دل ما رو خون میکرد 😒. سوار شدن بر این ارابه نا امیدی خود حکایتی داشت . با وروود به اتوبوس سلامی دو چونه ای تحویل راننده میدادیم در واقع به نوعی پاچه خواری میکردیم تا شاید در حقمون ترحمی کنه و تا یزد رو پا وای نَسّیم . و با جوابی دلسرد کننده قدم در رکاب میگذاشتیم و قشنگی این وروود این بود که دوستان راننده میپرسیدند : آقای عبداللهیان بلیط دارت ؟ و با این سوال بی معنی همه جامون میسوخت و توی دلم با رو دروایسی و خجالت میگفتم : آخه فلون فلون شده بلیط داشتن من چه تفاوتی به حال زار من داره . البته این بلیط داشتن فقط تا درِ قلعه اعتبار داشت.😭😂 و من که از عاقبت خود با خبر بودم ، سری تکان میدادم و هومی کرده و نکرده کنج صندلی نشسته و سریع پاها را بر پشت صندلی جلویی گذاشته و خود را به خواب میزدم 😂😭 شاید که فرجی بشه و بتونم با خواب زدگی خودم رو نجات بدم هر چند میدونستم این ترفند هم افاده نخواهد کرد 😄.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
#خاطره_انگیز
🔸مادرِ من ، مادرِ شما
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🌱 قسمت اول
سر به دنیا که گذاشتم زبون درازی داشتم و چَشای قُط کرده ( نمیدونم با ط دسته داره یا بدون دسته🤣 ) زُل زده بودم توی چَشای ننه زمزم و بِرُّ برّ نگاشون میکردم. قشنگ پیدا بود ننه مثل زهرا زن داوود بچه بیچه زیاد دارند ، چون همچین بفهمی نفهمی از دیدن قیافه من خیلی ذوق زده نشده بودند و قربون صدَقَم نمیرفتند. البته هنوز سومی بیشتر نبودم و انتظار شادمانی و ذوق زدگی بیشتری داشتم . اما بچه ی چهارمی که به دنیا اومد و کیف کردن ننه و خوشحالی بابا رو دیدم و تعاریف دایی عباس ( جناب حاج عباس غنی زاده ) رو از زیبایی علی شنیدم متوجه شدم من چه کوفت لعنتی و بدبختی بودم و چقدر زشت بودم که کسی از اومدنم خوشحال نشده بود 😜 . ( اصلا علی از همون اول تهرونی به دنیا اومده بود😳 ) اگر چه بعدها با اعتراض و اوقات تلخی معتقد بودم من رو توی بیمارستان عوض کردند . اما واقعیت این بود بد جور شباهت فامیل رو به یدک میکشیدم و بدون آزمایش هم مشخص بود چه کاره ام و امکان هیچگونه حاشایی وجود نداشت.😊😭
ننه زمزم به چهل سالگی نرسیده ۱۱ فروند کودک قد و نیم قد فسقلیِ نمکی تحویل جامعه داده بودند. که همگی به جز من یا شاهرخ خان بودند و یا آنجلینا جولی 😭 🤣 و اما مرتضی ته تغاری و بچه یازدهمی دیگه چیزی بود ماشالا هر چه خوبان همه داشتند اون به تنهایی داشت ، یعنی پارسا پیروزفر و شاهرخ خان و آمیتاباچان انگشت کوچیکش نمیشدند. البته نمیشد به پدر و مادرمون ایراد بگیریم که چرا من زشت شدم و مرتضی جوهون ، به هر حال اون بچه یازدهمی بود و برای زیباییش زحمت کشیده بودند ( منظورم اینه که ننه سر حاملگی مرتضی گلابی زیاد خورده بودند🤣 ) .
ادامه دارد . . .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh