#داستان_طنز
قسمت سوم
منو استخدامو دسمال یزدی
به قلم حسین عبداللهیان بهابادی
روبروی مسئول گزینش نشسته بودم و کنترل دست و پا کلا از دستم خارج بود ،
آقای میرجلیلی مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود ، من از فرصت پیش آمده نهایت سواستفاده را کردم و برای بازگشت اعتماد به نفسم ، دستم را به آب دهان تبرک کرده و بر روی موهایم کشیدم ، تا صاف صاف شود ، در همین حین مسئول گزینش سر از کاغذ برداشت و با نگاه عاقل اندر سفیهی پرسید : نماز که میخونی ؟
با لکنت گفتم: بله قربان هروقت فرصت بشه.😳 گاف داده بودم ، بنابراین برای اینکه حرفمو اصلاح کنم ، بلافاصله گفتم: یعنی سر فرصتش ، یعنی به جماعت. لبخندی زد و دوباره پرسید ؟ نماز آیات رو بلدی ؟ گفتم : حفظِ حفظم. گفت چند رکعتی و چه جوری میخونن؟ زبانم را دور دهان خشک شده ام تابی دادمو و جواب دادم: دو رکعت. ابتدا حمد را میخوانیم و سپس قل هوالله را به هفت قسمت مساوی تقسیم میکنیم . میرجلیلی با شنیدن توصیف نماز آیات از زبان من بلند خندید و گفت: مگر سیب زمینیه که به هفت قسمت مساوی تقسیم میشه😜😂
ادامه دارد. . .
🆔@chantehh
#داستان_طنز
احتمالا قسمت ۲۴
کوچه پس کوچه های شهر من
🔸ماه رمضان و ما بچه های نوجوون
و اما . . .
غروب که میشد دیگه داشت دلامون غنج میرفت وچشمامون جز سیا پَته ای چیزی نمیدید😇 خصوصأ اگر روزای بلند تابستون بود که دیگه واویلا . تو کوچه مینشستیم و همراه با آهنگ زیبای گوسفندان عمو که در طویله چیزی برای خوردن نداشتند چشممان به خورشید بود والتماسش میکردیم که جان ما بجنب دلمون داره از حلقمون در میاد(به قول ننه زمزم) 😍 وحتی گاهی ریش نداشتمون را گرو میذاشتیم تا شاید عموعلی (عبداللهیان) که مؤذن و خادم مسجد فاطمیه بودند اذان را زودتر بذارند.
اما انگار تو اون روزای داغ ماه رمضون تنها چیزی که خریدار نداشت دل گشنه و زبون دراز و خشک شده ما بچه ها بود😏.
البته از حق نباید گذشت که با پخش اذان دلمان خش میشد چرا که لشکری از بچه های هم سن وسال راهی مسجد فاطمیه میشدیم . از خونه حاج علی خانی که سر کوچه زیرون بود تا خونه احمد توسلی و مَحَد یحیا(محمد رزاقی) وایضأ آق دیی(حسین غنی زاده) هرکدوم گردانی از بچه داشتند.😉 اصلأ من مانده ام اون زمونا که نه تلفنی بود و نه از موبایل خبری بود و نه از دیجیتال اثری بود و نه از فضای مجازی، این بزرگترای ما چطوری اینقد با هم هماهنگ بودند که تمامی خونه ها بچه های هم سن هم داشتن اونم نه یکی نه دوتا بلکه بیش از ده تا 😜🤣.
مثلأ هم سن من توی همه خونه های کوچه زیرون گیر میومد ویا هم سن مهدی ما توی همه خونه ها بود یا هم سن فاطمه ما توی همه خونه ها پیدا میشد . یا للعجب به این قدیمیا و حس ششمشون . نور به قبرشون بباره هرچه بوده بین خودشون بوده . به قول خنسا مگه ما فضولیم . . .😁
القصه لشکر نوجوونای محله میرفتیم مسجد . عموعلی به عنوان همه کاره مسجد فاطمیه جای مخصوص خودشون رو داشتند و سمت راست امام جماعت نفر اول می ایستادند و امان از اینکه کسی به خودش اجازه بده نگاه چپ به این مکان مقدس بندازه اونوقت بود که به دلیل جای غصبی نمازش باطل بود😱 . آقای ایمانی گاهی اوقات سر معرفی کردن بانی با دیگران بحثشون میشد حسین عالمی کار پذیرایی رو خونوادگی انجام میدادند وجالب اینکه مهدی عالمی در هنگام پذیرایی کلامی حرف نمیزد واگه حتی قبولی طاعات را براش آرزو میکردی امکان نداشت جواب بده و به طرز محیرالعقولی بداخلاق میشد وترسش این بود اگه روی خوش نشون بده نکنه حسین عبداللهیان دوتا کیک برداره 😡😡😢. نماز خودش حکایتی داشت در حالی که تمامی مساجد نمازشون رو خونده بودن و افطارشون رو خورده بودند و ماها حرص سریالهای رمضونی رو میخوردیم آشیخ حسن نفیسی تازه داشتند شک کشیدن مس سر و پاشون رو برطرف میکردن .😊
همه حواسمون به رسول خاله(گرانمایه) بود تا قدقامت الصلاه مخصوص خودش رو بگه وقشنگتر اینکه نه میفهمیدیم رسول چی میگه نه حوصله ولضالین های فوق کشیده آقای نفیسی روداشتیم که شاید بعضی از کلماتشون تا سر چهار کوچه انتهای کوچه زیرون کش میومد 😲.
خلاصه به هزار زحمت نماز دوم رو میخوندیم وبرای بیرون رفتن از مسجد مسابقه میگذاشتیم و بی خیال دعا خوندن آقای ایمانی در پایان نماز میشدیم .☺️( به یاد زنگ خوردنهای مدرسه ) .
گاهی اوقات هم که با بی مبالاتی وشلوغ بازی صفو بهم میریختیم واز جلوی آقای ایمانی رد میشدیم وپامون به ایشون میخورد و تمرکزشون به هم میخورد یا تِرنجِکومون میگرفتند ویا وسط دعا از دعاشون بی نصیبمون نمیذاشتن.( با افعال معکوس). 🤣🤣🤣
ادامه دارد. . .
🆔@chantehh
#داستان_طنز
قسمت یازدهم
منو استخدامو دسمال یزدی😜😍
به روایت حسین عبداللهیان بهابادی👨🍳
. . .بنا به توصیه مدیرکل محترم محل خدمتم بهاباد تعیین شد و من هم از صبح شنبه خودم را به عنوان کارمند حسابداری به رئیس موقت اونجا که شخصی بود به نام محمود میدانی معرفی کردم. نمیدانم از خوش شانسی من بود و یا از بد حادثه، ناصر هوشمند که باعث و بانی خدمت بنده در این نهاد مقدس شده بود به یزد منتقل شده و شخص دیگری به نام محمود میدانی که اهل یزد بود به عنوان رئیس در بهاباد خدمت میکرد . میدانی قدی متوسط ، صورتی تقریبا گرد ، چشمانی که هم میخندید و هم بدجنسی ازش میبارید، و شکمی با استعداد چاقی ، داشت .😃😃 رئیس موقت خوش اخلاق بود و زود با بهابادیا عیاق شده بود . از آنجا که مسافت بهاباد تا یزد زیاد بود ، کمتر غیر بومی داشتیم و میدانی هم که رئیس بازرسی و امور شاخه های اداره کل بود با حفظ سمت سه روز در هفته با نیسان اداره از یزد می آمد و بعداز ظهر دوشنبه دوباره به استان بر میگشت .
از جمله همکاران با حال ما حمید اخوان بود که آنزمان مسئول درمان بود و از آنجا که جلوی اتاق رئیس بود ، تلفنهای اداره را نیز پاسخ میداد و چون فرد خوش مشرب و با ظرفیتی بود گاهی اوقات دوستان باهاش شوخی هم میکردند ، در همسایگی کمیته اداره هلال احمر بود که کارمندی داشت معروف بود به حسین گوهر ، و این جناب گاه و بیگاه تلفنی با حمید اخوان شوخی میکرد .
در یکی از روزها آقای میدانی با خنده از اتاقش خارج شد و رو به حمید اخوان گفت: حمید به قائم مقام مدیرکل چه گفتی ؟ حمید هاج و واج به رئیس نگاهی کرد و گفت: من که حرفی نزدم .
داستان از این قرار بود که : حاج آقای کوکب قائم مقام وقت استان با بهاباد تماس گرفته و به حمید اخوان میگوید من فلانی هستم میخواستم با آقای میدانی صحبت کنم . حمید اخوان که حاج آقا رانمیشناخته به گمان اینکه باز حسین گوهر اورا دست انداخته در جواب میگوید: خر خودتی حسین گوهر ، خیال میکنی نشناختَمُت.😳😃 آقای معاون که انتظار چنین برخوردی را نداشته با ناراحتی میگوید: آقا فلانیم، حسین گوهر کیه؟ 😡😡دوباره حمید آقا با لهجه شیرین بهابادی و کشیده تر ازقبل میگه: کوکب ، کوکب کدوم خریه😜 ، حسین گوهر ، خیال میکنی من ساده ام و تو را نمیشناسم. خر خودتی.😭😭🤣🤣 و آقای قائم مقام که ناراحت شده بوده 😡، تلفن را قطع کرده و ساعتی بعد با میدانی تماس گرفته و جریان را برای رئیس تعریف میکند. و اینچنین بود که حکایت حمید و آقای معاون شد زبانزد خاص و عام و تا مدتها هر زمان آقای . . . بهاباد می آمد حمیدآقا آفتابی نمیشد🤣🤣
🆔@chantehh
چَنتِه 🗃
#طنز ✍ حسین عبداللهیان بهابادی بعضیها میپرسند چرا اسم مهدی رو که مینویسید، جلوش و در داخل پرانتز
#داستان_طنز
همه فرزندان دو اسمی عالی اصغر
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🌱قسمت اول
🔸برای ما بچه ها فرقی نداشت چند تا باشیم یا چه اسمی داشته باشیم ، نه انتخاب جنسیت با خودمان بود نه انتخاب اسم و نه تعدادمان که اونروزا انگار والدینمان سیرمونی نداشتند و اگر مثل امروز بود و قرار بود صدقه سری بچه ها زمینمان بدهند و ماشینی زیر پایمان کنند ، حتما و يقينا بچه های پدر بنده و بچه های داوود حاتمی و ایضا اُسّ علی اکبر قربانی که خود لشکری بودند، در راه پابدانا به بهاباد هر کداممان با ماشین خودمان کورس می دادیم و قطع یقین حسین داوود ماهی یک بار زیر ماشین نمیرفت😁😜 .
پس خود به روشنی پیدا بود که ما بچه ها هیچ کاره اصلی و این سلطان اصغر عبداللهیان بودند که صد البته به مشورت مشاور عالی ننه خانم زمزم ، ما را هر ساله به خط کرده و برایمان اسمی میگذاردند 😍😲. اگرچه یگانشان یگان تک نفره بود و سالی یکی.
انگار قرار بود بعد از آمدن دختروی اول که از قضا بچه اول هم بود در بالاخونه ی خونه حاج عبدالله - که خود تاریخی فراتر از این مقال- داشت، مابقیِ گردان را در خاک کرمون زمین به خط کنند و اینچنین شد که بعدیها به قول مردمانِ اونروزای بهاباد شدند بچه ی کُت کرمون 😊.
بچه چهارم که پسر سوم عالی اصغر هم بود بعد از وَنگ زدن بسیار که چیزی شبیه آواز ابوعطا بود سر برآورد و زن و شوهر بهابادی را در آن دیار غربت به جان هم انداخت😳😭 .
زمزم بنای نامیدن فرزند به یاد پدر مرحوم ، علی کَلمدا داشتندُ و حاجی اصغر سخت خود را مخالف نشان داده و به یاد برادر تازه متوفی پُسرو را مهدی می گفتند تا اینکه فاطمه دختر بزرگتر ، که هنوز مغزی نُخودی داشت و اندک سوادی در حد دو کلاس😜 در چنته. والدین محترم رو به صلح خوانده و به شور دعوت بِنُمود👌👧.
و اینچنین شد که پنج به اضافه یک برای اولین بار در خانه ننه زمزم رخ بِنُمایند و بعدها ابرقدرتهای غربی از روی دست پدر مرحوم ما کُپ زده و آن را به نام خود مصادره نُمودند 👎.
زمزم علی کلمَدا و اصغر حاج عبدالله دو مرغ عاشق به اضافه ی محمدرضا و حسین و فاطمه سه بچه اردک صد البته زیبا 😜😂که پنج ضلع این شورای حکام بودند و آن یکیش طفل در گهواره ای بود که لحظه ای از وَنگ زدن خسته نمیشد من حیث المجموع ۵+۱ را تشکیل می دادند. 🧐😎
برجام در آن نیمه شب تاریک و ظلمانی در میان صدای جیرجیرکها که انگاری همه اشان بنا داشتند برای طفل بی قرار ما لالایی بخوانند و در اتاقی که فقط با نور لَمپا و در خونه خشت و گلی کَل نعمت الله و در طُخراجه ( روستای طغرالجرد) روشن شده بود ، شکل گرفت و روشن شد🔥 و اینچُنین شد که مقرر گردید طفل پُر زارمونِ، فسقلیِ در کلی جُلُ پُل پیچیده را به یاد پدربزرگ مرحوممان علی صدا بزنیم و پدر در سه جلد احوال او را مهدی نام بنهند تا شاید داغ دلشان کمی خنک و اندکی آروم شود🤨😐 و اینگونه شد که علی ما ، مهدی شد😲 .
ادامه دارد . . .
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🌱 حکایت من و علی آغا
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🔸یه نکته ای رو بعضی از دوستان عزیز پرسیدند که پاسخ دادن به اون مقدمه میخواد و مقدمه اون هم داستان لیلی و مجنون هست که باید براتون تعریف کنم :
🔸روزی از روزها و در روزگاران قدیم جناب مجنون که محکم خِزیده بود بیخ چراغ علاالدین و مشغول گرم شدن بود ، به ناگاه مادر محترمه اش که اندکی نیز رِند تشریف داشتن، بدون هارسی پارسی اومد تو و رو به جناب مجنون گفت :
- خاک تو کُدُمبَت نکنن ، به تو هم میگن عاشق ؟
جناب مجنون که جوان بود و مغرور ، پَکُ پوزی تو هم کشید و بر مادر نهیب زد( پُسَرِگه بی ادب ) : که ای مادر تو چه میگویی ؟ فقط کافیه امر کنی مرا تا چهلستون را برایت بیاورم😲 .
مادر که از بی سوادی پُسر ناراحت شده بود گفت : بسه بسه ، بشین سرجات، اونی که گفتی چهل ستون نیست و بیستونه و اونی هم که اونو کنده فرهاد بوده نه مجنون . 😝
و سپس چون اِشتوش ( عجله داشت ) می شد ، بالفور گفت: لیلی خانم آش نذری پخته و داره میده مردم . کاسه هو سُفالی را وردار و بِجیک آش بِسّون .
مجنون که این کلام مادر بشنید پُک ور داشتُ شال و کلاه کرد ( یحتمل زمستون بوده ) و جِکید رو موتول گازیشو و هو بدو سمت خونه لیلی .
عاشقی چه ها که نمیکنه . چون مجنون نفهمید داره با چه سرعتی هَد معشوقه میره چند بار وَر زمین خورد، تا رسید به خونه لیلی ، با همون سرعت ترمز کرد و موتول را به سمتی رهانیدُ هو بدو وَر هَد خونه لیلی .
مردمِ اطراف چو این صحنه بدیدند بنای سُطُ پُتو رو هِشتن و مجنون بدون توجه به مردم لباسِ خاکُ خُلوشا تکوندُ گُجِ در خونه ی لیلی را وا کِردُ دو سه باری یالله یالله کنان در حال ورود بود که ناگه بانگی شنید که در جواب یاالله های پیاپی مجنون گفت : یااللهُ کوفت ، آش میخه ، بی تو.( کور نشده هو...)
مجنون مادر مرده که انتظار پاسخی اینگونه را از جانب مادر لیلی نداشت ، سوسک شدُ تَگِ صف واسّیدُ و شالُ و کُلاشا سفت کردُ از نفر جلویی پرسید : آشِ مفتیه یا رو کارت یارانه میدن ؟
مرتکه ی سبیل کلفت جلویی که مجنون را شناخت و از عشق وی به لیلی خبر داشت پُقّی زد زیر خنده و گفت : جناب مجنون شما که پارتی دارت ، لیلی جونتون دارن آشا را قِس میکنن .
قند تو دل مجنون آب شد اما تا برسه به لیلی تو دلُش داشتن رخت میشُستن .
گذشت و گذشت تا نوبت بر مجنون افتید و همینکه رسید به معشوقه قلبُش به تاپ تاپ افتاد، عرق از همه جاش زد بیرون( از خجالت ) سرخ شد ، زرد شد اما مات مونده بود که چشی بگه . فقط زُل زده بود تو چَشای لیلی اُ برُّ برّ نگاش می کرد .
لیلی که اَ پر رویی مجنون به تنگ اومده بود ، کَمچِلیز را بالا بردُ با لفظ قلم گفت : آقای محترم غرق نشت یَ وختی .مجنون که دگه دیوونه شده بود ظرف سفالی را داد دست لیلیُ دوباره مات چهره زیبای لیلی شد . که ناگاه لیلی اوقاتش تلخ تر شدُ ظرف مجنون را وَر زمین زدُ اِشکست .
مجنون با ناراحتی رو وَر آدموی پشت سریش کرد و گفت: دیدی لیلی منا نمیخواد ، اگر میخواد پَ چِر فقط کاسه هو منا اِشکست؟ 🤔
مرتکه پشت سریش که آدم نکته دونی بود بلافاصله گفت :
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی
🔸فی الحال؛
این حکایت ، حکایت ما و دامادهای محترممان هست . عده ای پرسیده بودند چرا در مطالبتان با علی آقای رضوانی نژاد شوخی میکنید که ما نیز در جواب باید بگوییم:
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی
یا حق✋
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#داستان_طنز احتمالا قسمت ۲۴ کوچه پس کوچه های شهر من 🔸ماه رمضان و ما بچه های نوجوون و اما . . . غر
#داستان_طنز
😂 کوچه پس کوچه های شهر من
🔹قسمتی دیگر
از دیگر مشاغل مهم بزرگواران این بود که متخصص در جراحی عمومی و فوق تخصص در جراحی فرزندان ذکور خانواده ها بودند. 😜
پدر بچه ها از صبح دست بچه را می گرفت و جلوی مغازه یکی از این عزیزان می رفت تا نوبتی را برای جراحی پسرش بگیرد اوسّا با همون دستای چرب، پسرک رو معاینه می کرد و بعد از کلّی پس و پیش کردن ماه و خورشید وستاره ها ، روز خوش یُمنی را که معمولأ روز جمعه بود برای جراحی تعیین میکرد . خونواده هام با همکاری همسایه ها یکی دوجین پسر بچه رو آماده میکردند تا هم برای اوسّا بصرفه باشه و هم برای پدر بچه ها...
📣 یه دو هفته ای از آخرین قسمت منتشر شده ی «کوچه پس کوچه های شهر من» میگذره
و اخوی حسین عبداللهیان امروز از کربلای معلی قسمتی دیگر را نوشته و برامون فرستاده ساعتی دیگه درج خواهد شد....
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
📛 کوچه پس کوچه های شهر من
✍ حسین عبداللهیان بهابادی
🥸 ... کمتر دومادی رو میتونستی پیدا کنی که از دست ماساژای عجیب و غریب و ابداعیشون جون سالم به در برده باشه .
اونا که مثل پیرمردهای زمان خودشون لباس میپوشیدن و معمولا دائم الکلاه بودن، شلوار مشکی گشاد و پیراهنی آبی و جلیقه ای مشکی می پوشیدن و گاه و بیگاه ساعتی را که بوسیله زنجیری به کیسه (جیب) بغلشون متصل شده بود، در آورده و با نگاهی به اون حالیمون میکردن که:
هووووم ، حساب کار دستمونه😡
بله، درست حدس زدِت؛ داریم در مورد «دلاک های قدیم» حرف می زنیم.
😶🌫 و اما بِشنُئِد از خوشمزه ترین قسمت عاروسونای مردونه:
👨⚖قبل از ورود دوماد به حموم کوچه؛ حموم قرق می شد و فامیل دومادِ نگونبخت لوازم حمام را حلوجلو به مسئول حمام تحویل میدادن و با ورود شادوماد که همراه با سلام و صلوات و کِل و شولولو بود،آقای «دلاک» هم مثل خانی وارد میشدن و به زودی کاری بر سر دوماد بیچاره می آورد که تا یک هفته اَ شَغَز و بیلوشونه عاجز بود و همه ی بدنش غِزِشمون می کرد 😍😍😍
دلاکها که معمولا افراد نسبتا مسنی بودن چند شغله هم محسوب می شدن و حـــُکماً که اگه الان بود سازمان نظارت و بازرسی ورود می کرد و این پیرمرد پُر مشغله را جریمه و زندانی میکرد . 😄
شغل اصلی این پیرمردای دوست داشتنی کشاورزی بود که در کنار آن کارهای فنی مثل دوچرخه سازی ، آپاراتی ... هم انجام می دادن
بعید میدونم کسی از نوجوونا و جوونای اون روزا پیدا بشه که به دلیل پنچری دوچرخه پیش ایشان نرفته و بادشو تنظیم نکرده یا تابشو نگرفته باشن🤨
از دیگر مشاغل شریف این قشر زحمتکش نحیف، سلمونی بود.
گاهی وقتا که موهامون بلند می شد، قبل از اینکه از محمد مهدی امینی پَس کله ای بخوریم ننه زمزم دستمون رو می گرفتن و به سلمونی می بردن و دلاک سابق و سلمونی فعلی که تازه از تعمیر دوچرخه فارغ شده بود، دَلّه روغن نباتی پنج کیلوییِ خالی قُپ و لُپ شده ای را همونجا میهِشت و میگفت: بنشین بچه رو صندلی 😡 عه، خوبُم باش 🥸
از شما چه پنهون، برا من آرزو شده بود یه بار تو سلمونی سید محمد رضوانی - که ته قلعه بود و تابلوی شیکی با عنوان «مُدِ تهران» داشت - بشینم 😝 اصلا وقتی زیر دست این سلمونیِ دلاکِ آپاراتیِ دوچرخه ساز داشتم جون داد می کردم پیش خودم آ سید ممد مُد تهران را تصور می کردم که مث « جورج کات » روسی قیچی های چند سر رو تو هوا حرکت می دادن و سر بچه هوهای قلعه ای را کوتاه می کردن 🕵♂ آخخخ که چقد من بدبخت بودم🤦♂🥺
تو فکر آرایشگاه مد تهرون بودم که ماشین دستی اُوسا همون اول کار چنان موهامو به زور از ریشه در می آورد که دادم در میومد 😭 و مرغ خیالمون دُمشو رو کولش میهشت و تازه یادم می اومد رو دَله جلوی مغازه دوچرخه سازی نشستم و اُسّا با دستای سیاه و پر روغن مشغول کنده کاری بر روی سر منِ حیف نون هستند.😣
تا سرم ماشین بشه حداقل سه بار ماشین دستی خراب میشد و جناب سلمونی چارزانو رو زمین می نشست و ساعتی طول می کشید تا درستش کنه.😢 تازه لابه لاش دو سه تا پنچرگیری و تاب گیری هم می کرد و ما هم جرأت نفس کشیدن و غلطای زیادی خوردن نداشتیم 😊 🤮
آخرِ سر، که نصف موهامونو ماشین و نصف دگه ش رو اُسا به زور و با دست و هزار مکافات کنده بود ، آفتابه ای رو ورداشته و شیبه (خم) می کردن رو دستشون و در حالی که چند قطره آب میرختن تگِ مشتشون (آفتابه کار آب پاش الان رو انجام می داد) تازه اول مداوای جاهای زخم شده بود .
اُسّا تند و تند کاغذ تکه پاره می کردن و میچسبوندن دور تا دور کله بینوای زخم شده ما و هر جا هم که کاغذ به زخم نمیچسبید با تُف بندُش می کردن 😜. خلاصه با هر مکافاتی بود آقای دلاک،ببخشت آقای سلمونی، کلّه ی ما رو کوتاه کرده و خونه که می رسیدیم مهدی و مرتضی و سایر خواهر و برادروهای قد و نیم قد بودن که با دیدن من فرار می کردن چرا که تشخیص من با اون کله وصله دار از تشخیص کله ی جوجه تیغی هم مشکل تر بود و باید مدتی میگذشت تا بهشون ثابت بشه من حُسینشون هستم ولی نه اون حسین اولی، بلکه حسین این شکلی .
تازه مداواهای ننه شروع می شد و شروع می کردن به کندن کاغذها و مداوا با پنبه سوخته 😂😭
از دیگر مشاغل این عزیزان داشتن مطب دندانپزشکی تو مغازه تعمیر دوچرخه بود، اگه دندونی درد می گرفت با مراجعه به دوچرخه سازی و یا همون سلمونی 😯 و نشون دادن محل درد به استاد سلمونی ،آخ ببخشید دکتر دندون پزشکِ فعلی🤓 شما را روی همون دله سلمونی مینشوند و با همون انبردستی که لحظاتی پیش داشت باهاش پیچ دوچرخه را سفت می کرد به جون فک و دندونت می افتاد و با هر زحمت و زور زدنی بود دندونت را می کشید و تو درحالی که بوی روغن سوخته به دماغت هجوم آورده بود تازه می فهمیدی دندون پایینی به جای بالایی کشیده شده😳و به جای یه دندون سه تا دندونت رو از دست دادی
و درد آورتر اینکه باید پول هر سه را حساب می کردی 🤦♀🤦
🔺ادامه دارد...
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
🔸ماما
✍ به قلم: حسین عبداللهیان بهابادی
🔸 اول شهریور به روایتی و به نقل از مورخین (البته مورخین ثَفتِ احوال) تولد اخوی مهدی ما، بچه ی هشتم و پُسر پنجم عالی اصغر و زمزم بوده. اما بِشنُئِد داستان تولدش را:
عصر یکی از روزهای نه چندان گرم تابستون که از پابدانا اومده بودیم ولایت ، ما بچه ها به اتفاق ننه زمزم رفته بودیم خونه فاطی عمه ( مرحوم حاج حسن امینی پور )، تا دم دمای غروب اونجا بودیم و وقتی قصد رفتن کردیم ، حاج فاطمه گفتن: شما بچه هوها (چینی شد 😊) بمونت همین جا، مادرتون حالشون خوب نیس ، میخوان برن دکتر.
ماهام خو بچه ی نادون و حرف گوش کن ، شب را تو خونه فاطی عمه صبح کردیم و ملت شبانه و با همت کَل رقیهخت ( مامای سنتی اونروزا ، مادر اصغر غلامی ) روابط عمومی سَفتِ احوال رو به دنیا اُهُرده بودن.
ماها صبح سرخوشانه بدون اینکه خبر از وجود بچه هو داشته باشیم اومدیم خونه و دیدیم عه 😳 👼 ننه در لحاف آرمیده و کودکی چون قرص ماه شب چهارده در آغوش کشیده👩🍼 ( مهدی ، حال کردی؟🤗) و خدا بیامرز خاله ربابه ( خواهر حاج حسن رفیعیان ) و بی بی شربونو (مادر حاج حسن) و خاله صدیق در اطراف لحاف خیمه سنگینی زدن و چیزکی آبکی تو حلق مادر می ریزن.
علی که از من کوچکتر بود و اصلا و کلا همیشه تو باغ نبود و برعکس حالا که برا خودش تاجری شده، اون وَختا اَ دنیای خدا اندازه برگ چغندر حالیش نبود 🤤 دم به دقیقه می پرسید: اِع دینشب خو این بچه هو نبود ، صُبی اَ کجا اومده ( البته با لهجه کرمونی ، بابادی) 🤨
و هرچه بی بی و خاله ها سعی در شیر فهم کِردن آغَلی داشتن ( البته به روش خودشون) افاقه نمیکرد و من هم که به خیال خودم خییییلی چیزی سرُم میشد (که صد البته دست کمی از علی نداشتم) لام تا کام خفه خون گرفته بودم که نکنه سوتی بدم و همینکه لب از لب وَر میداشتم تا افاضه فضلی کنم ، محمدرضا چپ چپ نگام می کرد که جلو علی چیزی نگم که بلد شه و از اونجاکه فکر می کرد من چیزی اَ به دنیا اومدن بچه میدونم با اوقات تلخی بزرگتری می کرد و با فریاد می گفت: اَ جلو چَشُم خفه شو .😡
و جالبتر اینکه هِش تامون نمیدونستیم این بچه هو اَ کجا اومده، تا اینکه چند سال بعد که بزرگتر شدیم و مرتضی به دنیا اومد حرف خاله ربابه خدابیامرز را باور کردیم و فهمیدیم : مهدی و مرتضی را اَ دُکون مختار خریدن و تازه به ننه اعتراض می کردیم که چرا تپل تر و جوهون ترش رو نخریدن😜😭🤣
ولی خداییش هم مهدی جوهون بود و هم مرتضی، یعنی والدین محترماین آخر کاریا تازه فهمیده بودن چطوری بچه جوون از مختار بخرن و شاید هم زمان ما تو دکونا بچه جوهون نبوده🤣 .
خدایا منو ببخش هش وخت نتونستم مثل بچه آدم داستان بنویسم.🤓
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
این دو اسمی های پر دردسر
✍ مهدی عبداللهیان بهابادی
به روایت آبجی بزرگه ی ما، وقتی رجایی و باهنر شهید شدن من ده روز، دو هفته ای داشتم ولی به روایت شناسنامه و سند ثبت احوال یا به قول اخوی حسین و بهابادیای قدیم «ثَفت احوال» من اول شهریور به دنیا اومدم 👼
اما داستان نامگذاری ما هم خودش حکایت غریبیه که اخوی حسین چند وقت پیش،ناتمام نوشتن ورفتن سفر،اینجا👇
(https://eitaa.com/chantehh/5755)
سال های آخر دهه ی چهل بود که مادر ما، پدرشون یعنی «علی کَلمدا» رو از دست میدن و سال ۵۰ دست اجل، پدرمون را داغدار برادرشون (عمو مهدی ما، پدر آقای محمد عبداللهیان) می کنه.
دو سال بعد دومین پسر خانواده (حسین)قلم بدست به دنیامیاد.اینجا 👇
(https://eitaa.com/chantehh/4517)
و ظاهرا هنوز اختلافی بر سر نامگذاریش نبوده.
پسر سوم زمزم و عالی اصغر، یکسال بعد یعنی در سال ۵۳ متولد و تازه ماجرا شروع میشه😊
پدر و مادرمون که ظاهرا دو سه سالی فراموش کرده بودن عزیزی از دست دادن، یه دفعه یادشون میفته باید این کودک ترگل ورگل را به اسم پدر و برادرشون نامگذاری کنن که در نهایت، اختلاف پیش اومده اینجوری حل میشه که این پسروی گریه ئو را به یاد عموی درگذشته تو سجلّش «مهدی» اسم بلّن و به یاد خدابیامرز پدربزرگش علی کلمدا «علی» صداش کنن و با این فکر بکر همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه و اخوی عکاس ما صاحب دو تا اسم میشن.
دو سال پس از این ماجرا پسر بعدی به دنیا میاد و از شانسش موقع گرفتن شناسنامه ش کسی یادش نبوده عمو مهدی و بابَلی هم فوت کردن😁 و سجلّ پسر چهارمی به نام حسن ثبت و صادر میشه.
دو سه سال بعدی عالی اصغر و زمزم صاحب دو تا بچه میشن که اونا هم چون دختر بودن پس نمیشده علی و مهدی باشن 🙄
تابستون سال ۶۰ امّا وقت تولد من فرا می رسه و معلوم نیس دقیقا چه مکالمه ای بین زمزم و همسرشون رد و بدل میشه که ناگهان و پس از گذشت ده سال ، عالی اصغر یه لنگ پا وامیسن که: مَهدی ما فوت کرده و من باید اسم این بچه هو را بلّم مَهدی 🤦♂
زمزم هم که احتمالا همون روز، اون رگشون برگشته بوده و دل خونی اَ دست همسر داشتن پاشونو میکنن تو یه کفش که: الا و بالله فقط باید بشه «علی» اسم پدر من (🤦چه گیری افتیدیم شما خو یه بار گذاشتت مهدی و علی 🤷♂)
خلاصه که بحث بالا می گیره و طرفین کوتاه بیا نبودن و قرار میشه دوباره برن سجل احوال مشکلو حل کنن )
بچه هوی فلک زده را برداشته و راهی سجل احوال میشن. مامور ثبت- که مثل الان همشون باهوشن 😜- پس از شنیدن داستان، پسِ کله شو میخارونه و فکری می کنه و میگه: حالا که قبلی تو شناسنامه مهدی بوده و علی صداش میزدِت، الان برعکس بلّت، این بچه هو را تو شناسنامه بلّیم «علی» شما تو خونه بهش بگِت «مهدی» 🤦♂🤦♂🤦♂(دست من به اون آدم نرسه)
زمزم و عالی اصغر که از این پیشنهاد و از این فکر بکر به وجد اومده بودن میگن: عه، راس میگِت، این چرا به فکر خودمون نرسیده بود؟ 🤷♂🤷♀
این شد که بنده و اخوی بزرگترمون الان دو تا اسم مشابه داریم و هنوزم من نفهمیدم علی هستم یا مهدی😇
و اگر چه یزدیا به من «علی» میگن و دوستان بهابادی«مهدی» ، ولی به قول جناب سعدی:
بنده را نام خویشتن نبُود
هر چه ما را لقب دهند، آنیم
☀️ نور به قبر پدر و مادرم و قدیمیا بباره
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
هوالمصور
کوچه پس کوچه های شهر من
✍حسین عبداللهیان بهابادی
قسمت هفتم
میگن همسایه از همسایه ارث میبره و حضرت فاطمه زهرا (س) فرمودند : الجار ثم الدار.
پس داستان امروز تقدیم به باجناق پدر، مرحوم حسین گرانمایه معروف به اخوی که سالها در همسایگی و دیوار به دیوار خونه حاج عبدالله بودند و از داد و قال فامیل محترم حاج عبدالله مستفیض ، چنانکه خودشون ( اخوی) تعریف میکردند:
در نیمه شبی از شبهای بلند زمستان چنان صدای داد و قالی از خانه حاج عبدالله به آسمان بلند بود که همسایه هارا از خواب ناز به هوا پرتاب همی کرد و سپس فکر دعوایی خونین و مالین به سرکلیه همسایگان از صغیر و کبیر بیافتاد آنچنان که تفکر نمودیم اهالی منزل حاج عبدالله را نزاعی سخت در گرفته .😳
با پایی عریان از پوستین و ردایی افکنده بر دوش و شالی پیچیده برسر اندر سرکوچه دوان دوان روان همی گشتیم وآنچه را مشاهده بنمودیم ما را متعجب همی کرد، چرا که دریافتیم عده ای از سران حاج عبدالله مِن جمله اصغر عبداللهیان با جناقمان ، حاج حسن امینی پور و حاج علی امینی وتنی چند از ایشان به ملاقات بزرگشان اکبر حاج عبدالله رفته و تا به الان که شب از نیمه گذشته برسرای ایشان بنشسته و فی الحال در طریق خداحافظیند و اینگونه ایشان با قال و داد و با صدای بلند که عادتشان بود یکدیگر را تعارف و خوش پا میکردند، که ما همسایگان در آن نیمه شب زا به راه شده و انگاشته بودیم حاج عبدالله را جنگ در گرفته، پس فضا را که دوستانه یافتیم به بستر خزیده و ایشان را دعا نموده و برای خود نیز طلب صبر نمودیم .( منقول از بوستان سعدی عبداللهیان)
پس داستان امروز تقدیم به اخوی به پاس صبرشان ( شادی روحشان فاتحه مع الصلوات )
لطفا در ایتا به ما بپیوندید 👇🌹
@chantehh
#داستان_طنز
هوالحلیم
کوچه پس کوچه های شهرمن
✍حسین عبداللهیان بهابادی
قسمت اول
در گذشته های نه چندان دور بهاباد خیابانی داشت نه چندان عریض اما بسیار طویل ودراز.و تنگ وترش این خیابون مملو بود از چاله چوله وایضأ پشکل گوسفند.
دم غروب که میشد گله ای از گوسفندان ریز ودرشت که توسط آقا به چرا میرفتند از چهار کوچه انتهای کوچه زیرون آزاد میشدند وانگاری سالها درقفس بودند وچنان به کوچه وخیابون میزدند که برای هر رهگذر غریبی ایجاد سوال میکردند هرچند برای این بی زبانها سوال رهگذران غریب مهم نبود. کوچه زیرون که همیشه آسفالتی از پشکل گوسفند به قطر سانتیمترها برکَفِش خودنمایی میکرد درآن دم غروب دلگیر با اومدن گله وبع بع گوسفندان حال نزاری پیدا میکرد ....
ادامه دارد. . .
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh
#داستان_طنز
هوالعلیم
کوچه پس کوچه های شهر من
✍حسین عبداللهیان بهابادی
قسمت دوم
... این حال نزار کوچه زیرون برای ما اما حال با حالی داشت خصوصأ که تابستونا که از پابدانا به وطنمون میومدیم ( یکی از مناطق کرمان ، نزدیک کوهبنان که ما سالها آنجا زندگی میکردیم و فقط تابستونا به بهاباد میومدیم) با پسرعمو که همبازی لنگه به لنگه دوران طفولیت من بود توی این بی ادبیهای گوسفندان می لولولیدیم و او با بوق اتوبوسی که نمیدونم از کجای حلقش خارج میشد کل اهالی را از بازیگوشیمان با خبر میکرد .
گوسفندان گله که بسیار باهوش هم بودند پس از آزادی سرشون رو بلا نسبت مثل گاو پایین می انداختن و به خونه صاحابشون می رفتند به جز یکیشون . این یکی انگار آزار داشت 😜از همون سر چارکوچه در هر خونه ای که باز بود سرشو می انداخت پایین و بدون هارسی پارسی میرفت تو .فقط وای به حال خونه ای که چیز قابل خوردنی توش پیدا میکرد. تا صاحبخونه نگون بخت بجنبد این بزو بیچارش کرده بود🤣 .بارها وبارها نصف رزها وانگورهای خونه مارا بلعیده بود و تا به خود بیاید با چک ولگدهای نُه تا بچه قد ونیم قد بابا اصغر فرار را برقرار ترجیح داده بود. حالا حساب کنید اگر این بی زبون وارد خونه پر جمعیت تری مثل خونه حاج حسین امینی میشد اون یه گردان بچه چه برسرش میاوردند . مانده بودم این بزو بازیش میاد یا واقعأ حالیش نیست واصلأ صاحبش کیست ؟ تا اینکه یک روز که در مدرسه ابن سینا بدی کرده بودم دایی محترم که معاون مدرسه امان بودند با آن هیبتی که ما را میلرزاند مرا فراخواندند با چند چک وشلاق و فحشهای آب دار ازقبیل فلان فلان شده گفتند : تو مثل بزو اصغر سلطون هر روز کلتو میندازی پایین میری خونه مردم و درس نمی خونی . ومن که داشتم از درد به خود می پیچیدم انگار در میان دشنامهای دایی بزرگوار کشف بزرگی کرده باشم درمیان گریه خندیدم و فهمیدم بزو متعلق به اصغر سلطون یا همون اصغر مومن (ابوالقاسمی) خودمونه واز همونجا بود که این مهم شد ضرب المثل ما بهابادیها که فلانی مثل بزو اصغر سلطون می مونه .😊
گاهی وقتها هم می دیدیم از سر کوچه زیرون دوخط موازی سفید به فاصله پنجاه سانت ازهم تا انتهای کوچه رفته و پشکلا رو صاف کرده ، اونوقت بود که می فهمیدیم آقا سید که پیرمرد معمولا اخمویی بودند با موتور سوزوکی قراضه هشتادشون از کوچه ما رد شدند واز اونجاییکه بلد نبودند ترمز بگیرند کل مسیر کوچه زیرون را از ترس ما بچه ها با پا ترمز میگرفتد . واگر این خط تا وسط کوچه بود می فهمیدیم حاج حسن عمواکبرها ( امینی)با موتورشون تو کوچه اومدن که این خودش داستانی بود برا خودش ... 🤣🤣🤣
ادامه در قسمت بعد ....
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
🆔 @chantehh