eitaa logo
کانال چتـرعشــღــق
2.8هزار دنبال‌کننده
125.1هزار عکس
92.4هزار ویدیو
267 فایل
سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما سروران وبزرگواران کانال چتـر عشــღــق بهترین جملات زیبا, مذهبی , واشعار وبهترین جملات ناب لینک کانال @chatrelove1389 آیدی مالک کانال @Manavio69
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part بغض میکنم.. :_آخه عمــــو وحید.... رفتن پدربزرگ،او را از پا درمیآورد... روي
💠♥️💠 ♥️💠 💠 او هم بلند میشود.. پیراهن مردانه ي سرمه ایـپوشیده،با شلوار همرنگش. کاپشن بادي زرشکی،سرمه اي اش را از صندلی آویزان کرده. :+به هرحال دوباره فکر کنین... نذاشتین من حرفم رو کامل بزنم...متاسفانه خیلی وقت نداریم... :_خدانگه دار :+خداحافظ حتی پیشنهاد نمیدهد که مرا برساند! هرچند،اگر هم میداد من رد میکردم... این از راز اول... حالا مانده قرار ملاقاتم با حاج خانم... نگاهی به ساعت میاندازم. امروز دیگر کلاس ندارم. راه خانه ي فاطمه را پیش میگیرم. * فاطمه،برایم آب انار میریزد و لیوان را دستم میدهد. :_ممنون جواب نمیدهد.میدانم مشغول است،مشغول حرص خوردن :+نیکی من نمیفهمم... تو باید فنجون قهوه رو رو لباسش میریختی...:_فاطمه من نمیتونم مثل تو باشم...تو یه جورایی خیلی... :+باشه..من عصیانگر...من لجباز... ولی پسره هرچی دلش خواسته گفته،تو پا شدي خیلی موقر و خانمانه بیرون اومدي.. لابد بابت قهوه ام ازش تشکر کردي دستم را زیر چانه ام میزنم و ابروهایم را بالا می دهم :_نوچ...یادم رفت... از کوره درمیرود :+واي...من نمیفهممت نیکی ...پسره میگه بیا الکی عروسی کنیم،لبخند میزنی. مامانت میگه باید فلان مهمونی رو بیاي،میگی چشم عمو وحیدت،همه چی رو ازت پنهون میکنه،زنگ میزنی میگی ممنون که نگفته بودین.. بابات میگه باید با اونی که من میگم ازدواج کنی.. سرم را پایین میاندازم،ادامه ي حرفش را میخورد. دستم را میگیرد و با لحن پشیمانش می گوید :+ببخش نیکی نمیخواستم ناراحتت کنم.. سرم را بلند میکنم،این واقعیت زندگی من است! :_نه تو راست میگی... واقعا من یه همچین آدمیام...ولی فاطمه...باید 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part او هم بلند میشود.. پیراهن مردانه ي سرمه ایـپوشیده،با شلوار همرنگش. کاپشن بادي زر
💠♥️💠 ♥️💠 💠 حرمت نگه دارم،زندگی من وتو خیلی با هم فرق داره...مامان و باباهامون خیلی متفاوتن... تو خیلی راحت با پدر و مادرت صحبت میکنیحرف دلت رو میفهمن،نگاهتون به آینده شبیه هم دیگه اس... ولی ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم... من،قبلا شبیه الآن تو بودم.ولی الآن،اینجوري بودنم به نفعمه.. نگاه فاطمه رنگ شرم دارد،اما تقصیر او چیست؟ مثل خواهر،نگران آینده ام است،درکش میکنم... اما من همین پوسته ي ساکت و گوشه گیرم را ترجیح میدهم. نگاهی به ساعت میاندازم،باید به مامان تلفن کنم و بگویم اینجا هستم. براي آن ها فرقی ندارد اما من وظیفه میدانم خبرشان کنم. دست میبرم تا موبایلم را بردارم،اما نیست.... فاطمه نگاهم میکند :+چی شده؟ :_موبایلم نیست،باید به خونه زنگ بزنم. موبایلش را روي پایم میگذارد :+بیا حالا با مال من زنگ بزن،پیداش میکنیم بعداموبایل را میگیرم و با لبخندي،از کارش قدردانی میکنم. جرعه اي از آب انار مینوشم و شماره ي خانه را میگیرم. * چادرم را سفت میکنم،حاج خانم را پشت یک میز دونفره میبینم. نفس عمیقی میکشم و به طرفش قدم برمیدارم. با دیدنم بلند میشود بازهم در سلام،پیش دستی میکنم و با هم دست میدهیم :_سلام،ببخشید که دیر شد :+سلام دخترم،خواهش میکنم،اتفاقا به موقع اومدي. بشین عزیزم پشت میز مینشینم و چادرم را مرتب میکنم. گارسون بالاي سرمان میایستد،حاج خانم با لبخندي،متین نگاهم میکند :+خب چی میخوري نیکی جان؟ :_من چیزي نمیخورم،ممنون :+مگه میشه آخه؟ :_باور کنین میل ندارم،ممنون حاج خانم به گارسون اشاره میکند :+لطفا کیک شکلاتی بیارید و قهوه. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 گارسون یادداشت میکند،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. مشتاق به حاج خانم نگاه میکنم. :_شما....کاري داشتین با من؟؟ حاج خانم باطمأنینه و آرام نگاهم میکند. لبخندي کنج لبش نشسته :+حالا چه عجله ایه؟مگه کار داري؟ :_نه..کارخاصی ندارم ولی...راستش یه کم کنجکاو شدم.. :+نگران نباش.. گارسون با سینی جلو میآید و کیک و قهوه را روي میز میچیند. :+بسم اللّه دخترم... چنگال را برمیدارم و گوشه اي از کیک را میبُرم حاج خانم،کمی شکر داخل قهوه اش میریزد. کیک،خوشمزه است و تازه. در دل میگویم:فاطمه ي عاشق کاکائو جات خالی حاج خانم گلویش را صاف میکند،منتظر به دهانش چشم میدوزم :+راستش نیکی جان...منم جاي مادرت دخترم... میخوام یه سوالی ازت بپرسم،خواهشا با من رودربایستی نداشته باش... تو هنوزم جواب سیاوش رو راست و حسینی نداديتو...قصد ازدواج با سیاوش رو داري؟ صاف در چشم هایش خیره میشوم. سوالش شوکه کننده بود و من،حیرت زده ام.... قبل از اینکه چیزي بگویم،ادامه میدهد +:ببین دخترم....واقعیت اینه که با وجود سختگیري هاي پدر و مادرت،میشه گفت ازدواج تو و سیاوش تقریبا غیرممکنه... میخوام ببینم تو،با وجود مخالفت پدر و مادرت، موافق این ازدواج هستی یا نه؟ سرم را پایین میاندازم،در کمال صداقت میگویم :_نه... :+یعنی تو به سیاوش علاقه.... ناخواسته حرفش را قطع میکنم :_نه...قصد ازدواج من با آقاسیاوش کاملا عقلانی و منطقی بود... یعنی چطور بگم؟ من فکر میکردم ازدواج با ایشون،از همه نظر بهتره. خب نمیگم هیچ احساسی نبود... یعنی راستش... یه حس ضعیف بچگونه بود،که نمیتونم اسمش رو علاقه بذارم.باور کنین راست میگم سرم را بلند میکنم،لبخند رضاٻت روي لبهاي حاج خانم نقش بسته. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part گارسون یادداشت میکند،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. مشتاق به حاج خانم نگاه میکنم.
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور بغض کرده ام،نمیدانم چرا... کمی از قهوه ام را،همانطور تلخ مینوشم. دوباره نگاهم را به حاج خانم وصله میکنم متوجه سوال چشمانم میشود،فنجان قهوه اش را روي میز میگذارد و میگوید :+ببین دخترم،حدود یک ماه دیگه یه دوره ي آموزشی معماري و دکوراسیون داخلی تو کانادا برگزار میشه. از این دوره واسه شرکت هاي معتبر و مهندس هاي معروف دعوتنامه فرستادن. واسه شرکت وحید و سیاوش هم فرستادن. آرام میگویم :_میدونم،عمووحید گفته بود :+این دوره،خیلی مهمه و مدرکی که به شرکت ها و مهندسا میده،در سطح دنیا،معتبره. عموت و سیاوش تصمیم گرفتن،که سیاوش بره. این قضیه مال چهارماه پیشه. این دوره،نه فقط واسه سیاوش که واسه وحید و شرکتشون هم خیلی مفیده.این ها را هم میدانم. :+سیاوش داشت آماده ي رفتن میشد که یه دفعه.... ببین تا دوهفته،سیاوش باید مدارکش تحویل بده... وگرنه اسمش خط میخوره. :_خـــب چه کاري از من ساخته است؟ :+سیاوش به هواي تو مونده ایران... هرچقدر من و وحید بهش میگیم گوش نمیده... دیروز به من گفت که دیگه قید دوره و مدرك رو زده... باید بمونه ایران... نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب خودت گفتی سیاوش رو دوست نداري،این دوره هم که واقعا مهمه...در ثانی دخترعمه ي سیاوش هم به پاي سیاوش مونده و همه ي خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختري کن،آب پاکی رو بریز رو دست پسر من... من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ي انتخاباش یه دونه بود. به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس.. واسه شغلش یا معماري یا هیچ چی واسه همسرم که... فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدي... 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part :+پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور بغض کرده ام،نمیدانم چرا... کمی از قهوه ا
💠♥️💠 ♥️💠 💠 به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به این وصلت ؟؟؟ سرم را تکان میدهم... محال است! حرف هاي عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و چشمانش برق شادي میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از نظر اقتصادي هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ي کاري مون خیلی مهمه. :_حاج خانم من قبلا به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول نکردن نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم... +:میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو برمیاد...فقط تو میتونی دخترم... فقط تو... نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم... چه روزي ! پر از قهوه هاي تلخ! سر تکان میدهم. نمیدانم دلم براي استیصال حاج خانم میسوزد،یا براي بلاتکلیفیسیاوش... در هرحال من میدانستم،خودم را براي چنین روزي آماده کرده بودم... بلند میشوم. :_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین... من حلش میکنم حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد :+ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی :_بااجازه تون... از کافه بیرون میزنم. هوا رو به تاریکی میزند. دکمه هاي پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم... باید فکر کنم. به همه چیز... به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش... او هم مثل من گناهی ندارد... نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه. کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر روبه راه نمیآید. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کشیده میشوم عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی... بابا دست به کمر زده و گاهی چیزي به عمو میگوید مامان نگران چشم به عمو دوخته... خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان دستم را روي بازویش میگذارم :_چی شده مامان؟ مامان برمیگردد و سرسري نگاهی به من میاندازد +:حال پدربزرگ خوب نیست شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزي شده به طرفم برمیگردد و فریاد میزند :+نیکـــــی سکوت کل خانه را میگیرد. عمو و بابا به طرفمان برمیگردند. نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد. نگاه متعجبم را به هرسه ي آن ها میدوزم.. عمو لب میزند :چادر...ناخودآگاه دست روي سرم میگذارم... با چادر وارد خانه شده ام... آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم... عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روي گوشش میگذارد.. همچنان سکوت پابرجاست. نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من... عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد :_خداروشکر......برگشت.... بابا نفس راحت میکشد.. عمو خم میشود،روي زمین میافتد و سجده ي شکر به جا میآورد. از خوشحالی اش،لبخندي روي لبم مینشیند من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است... صداي بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاك فراموش کرده بودم... :_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردي با آبروي ما بازي کنی؟ لحنش خشمگین است،میترسم... 💠 ♥️💠 💠♥️💠‌
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کشیده میشوم عمو رنگ به رو ن
💠♥️💠 ♥️💠 💠 عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذا بعدا حرف میزنیم... سرم را پایین میاندازم. شیشه ي بغضم میشکند و هزار تکه میشود، تکه ي نوك تیزش هم،خنجر میشود و در قلبم فرو میرود . لب هایم میلرزند و اشکم سرازیر میشود. بابا میخواهد به طرفم بیاید که عمو جلویش را میگیرد :_ولم کن وحید... اشک هایم را با دست میگیرم،میشوم نیکی عصیانگر شانزده ساله... دختري که کافی بود کسی ابروي بالاي چشمش را نشانه رود و نازك تر از برگ لطیف گل،نثارش کند. میشوم نیمه ي دیگرم که چند سالیست فراموشش کرده بودم. میشوم همان نیکی تندخو که با دستان خودم دفنش کرده بودم... :+بابا از این به بعد من همینم... من این شکلی ام... مامان جلو میآید:مگه دست خودته... اگه این شکلی دوست داري باشی دیگه حق نداري از خونه بیرون بري... :+نه مامان...من این شکلیام چون.... بابا کلامم را قطع میکند:_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟ مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار... بدون فکر،از دهنم میپرد :+ولی من شرط بابا رو قبول کردم... دوباره سکوت میشود سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش... شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه... تمام مسیر را،فقط فکر کردم... عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟ :+من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده... :_سلام یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را... سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس هاي صبح؛ با همان چشم ها باز هم بدون احساس،سرد و بیروح... حس میکنم هم الآن است که قالب تهی کنم.. دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذا بعدا حرف میزنیم... سرم را پایی
💠♥️💠 ♥️💠 💠 به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند... براي چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟ مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام گرمش تعجبم را هزار برابر میکند و لبخند عجیبش کنج لب هایش و نگاهی که یادآور سرماي زمستان است.. :_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی... آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم... صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده... همان لحظه صفحه ي موبایل روشن میشود، اس ام اس از طرف او!!! ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی عمیق میشود. " بازي رو خراب نکن " سرم را بلند میکنم. نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تلاطم. بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روي لب هایش نشسته...مامان هم درست مثل بابا،فقط گاهی نگاه هاي معنادار به من میکند و میخندد.. با خجالت سرم را پایین می اندازم. بابا جلو میآید:بیا مسیح جان،بشین... :_نه عموجان،با اجازتون من برم بابا میخندد:اي بابا تازه اومدي... کجا میخواي بري؟ :_وقت زیاده حالا.. خدمت میرسیم... بابا گرم و محکم با او دست میدهد: خیلی خوشحالم که اومدي..خیلی :_منم همینطور... خب عمومسعود،عمووحید،زنعموجون اگه اجازه بدین من دیگه مرخص بشم... مامان میگوید:خوش اومدي پسرم..خوش اومدي پسرم!!!! یادم نمیآید مامان من را دخترم خطاب کرده باشد.. صدایش باز میآید:خانم اگه امري نیست من برم؟ چند لحظه سکوت برقرار میشود. سرم را بلند میکنم... نگاه خشنود مامان و بابا به من است و مسیح،من را نگاه میکند...یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟ محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم! دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به سلامت... مسیح میرود و مامان و بابا براي بدرقه ،همراهی اش میکنند... قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند... دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم.. خدایا؟!من چه کردم؟ * کیف و چادر را روي تخت میاندازم و دست چپم را روي صورتم میگذارم. این همه فشار،براي یک دختر نوزده ساله... مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟ موبایلم را برمیدارم. باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم. اگر قبول نکند...واي خداي من... اگر زیر بار شرایطم نرود... اصلا...اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم... برایش پیام ارسال میکنم }باید باهاتون حرف بزنم{ 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند... براي چه آمده؟ آمده که چه
💠♥️💠 ♥️💠 💠 تقه اي به در میخورد و در باز میشود. برمیگردم. عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده. تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم. جلو میآید :_تو عقل داري؟جواب منو بده عقل داري؟؟ این چه کاري بود کردي؟؟اصلا معلومه داري چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی میدونی؟؟ بغضم ناخواسته شکسته و گدازه هاي اشکم،از آتشفشان چشمم بیرون میزنند.. :+عمو؟ پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روي شانه اش بگذارم اما صداي اس ام اس موبایلم میآید. برش میدارم،پیام از او! چقدر سریع،انتظارش را نداشتم. ]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[ موبایل را روي تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است... اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پري!!جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم. :+عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم... فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن باشین.. عمو سرش را تکان میدهد. :_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم.. :+عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟ :_الآن؟؟نیکی ساعت هفته... :+ضروریه عمو مشکوك نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم. :_باشه.. :+پس من نمازمو بخونم عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم. قامت میبندم و تاریکخانه ي ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم... میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز 💠 ♥️💠 💠♥️💠‌
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part تقه اي به در میخورد و در باز میشود. برمیگردم. عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچ
💠♥️💠 ♥️💠 💠 میکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو :+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه به اتومبیلی که جلوتر پارك شده اشاره میکند. :_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم باهاش صحبت کنم... عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم. بازهم چند دقیقه اي تا قرارمان مانده... میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است. پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس هاي صبح... فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد. چشمانش را بسته،دستش را جلوي دهانش گذاشته و خمیازه میکشد. چقدر در این حالت شبیه بچه هاست.. پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند. با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد. سلام میدهم همانطور خشک و جدي،جواب سلامم را میدهد.:+سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟ :_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند... پوزخند میزند :+بله نذاشتین که کاملش کنم... سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم. :_ببینین،قبول دارم صحبت هاي صبح،اصلا دوستانه نبود،ولیحالا اومدم واضح در موردش حرف بزنیم. چیزي نمیگوید،فقط نگاهم میکند.. نگاهش نه گرماي خاصی دارد و نه احساسی... سرد و بیروح است... از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم :_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم... ولی به پیشنهادتون فکر کردم... سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند :+صبح چیزي نخوردین...الآن چی؟ :_اگه میشه یه فنجون چاي خیري از قهوه هاي امروز ندیدم! 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part میکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو :+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه ب
💠♥️💠 ♥️💠 💠 رو به گارسون میکند :+دو تا چایی لطفا گارسون میرود. دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم. :+صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش عمومسعود... تاکید می کنم که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود جوري برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم آشناییم... یعنیچطور بگم؟ نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد :+شد دیگه :_چی شد دیگه؟ :+صحبتامون جوري پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی وقته با هم.... دوستیم... :_یعنی چی؟؟ :+من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد... پوزخند میزنم، چرا مامان و باباي من باور ندارند که من،مثل خودشان نیستم... :_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسردارم... این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روي لبش مینشیند... خیلی کم رنگ... +:آره... واقعا خوشحال شد سرم را چپ و راست میکنم... ادامه می دهد :+نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و باباي منم خیلی اذیت میکنن... اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه شبیه شما فکر کنم.. ولی از این کارم بدم میاد... تحقیري در کلامش،به چشم نمیآید... حرفش را ادامه میدهد :+براي همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوري رفتار کردم که شک نکنن... :_فهمیدم :+و اما اصل پیشنهاد من... ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوري .. با هم یه مدت تو یه خونه زندگی میکنیم،مثل دو تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو 💠 ♥️💠 💠♥️💠
کانال چتـرعشــღــق
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part میکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو :+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه ب
💠♥️💠 ♥️💠 💠 رو به گارسون میکند :+دو تا چایی لطفا گارسون میرود. دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم. :+صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش عمومسعود... تاکید می کنم که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود جوري برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم آشناییم... یعنیچطور بگم؟ نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد :+شد دیگه :_چی شد دیگه؟ :+صحبتامون جوري پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی وقته با هم.... دوستیم... :_یعنی چی؟؟ :+من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد... پوزخند میزنم، چرا مامان و باباي من باور ندارند که من،مثل خودشان نیستم... :_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسردارم... این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روي لبش مینشیند... خیلی کم رنگ... +:آره... واقعا خوشحال شد سرم را چپ و راست میکنم... ادامه می دهد :+نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و باباي منم خیلی اذیت میکنن... اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه شبیه شما فکر کنم.. ولی از این کارم بدم میاد... تحقیري در کلامش،به چشم نمیآید... حرفش را ادامه میدهد :+براي همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوري رفتار کردم که شک نکنن... :_فهمیدم :+و اما اصل پیشنهاد من... ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوري .. با هم یه مدت تو یه خونه زندگی میکنیم،مثل دو تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو 💠 ♥️💠 💠♥️💠