eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
780 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
ایستادن پاے امام زمان خویش ۲۷فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم دهقان جاجرمی ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🔰شهـید سیدمرتضی آوینی: شهـادت؛ تولد ستارہ ایست که پرتو نورش عرصه ی زمان را در می نوردد ، و زمین را به نور رب الارباب اشراق می بخشد.. 🌷شهید محمدرضا امیری دهقان🌷 سالـروز ولادت 📎شبــــتون شهــــدایی ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_چهل_و_هشت چه می دونم! خب بده! برو بابا توام بااین راهنماییت! واقعا؟! من همش فکر می کردم، م
بله؟! این پسرخالت بود... چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم... - کدوم پسرخاله؟! همین پسر خاله فریبا ... -خو؟ پسره خوبیه نه؟ -بسم الله! چطو؟ هیچی هیچی! دوباره عینکش را می زند و سرش داخل کتاب می رود! برای فرار از سولات بودارش به طرف اتاقم می روم. "مامان هم دلش خوشه ها! معلوم نیست چی تو سرش! پوف...!" روی تخت ولو می شوم و پاکت را روی س*ی*ن*ه ام میگذارم. فکرم حسابی مشغول حرفهای میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفی زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب کنکور بدم!. اگر...اگر ...وای ینی میشه؟!" غلت می زنم و مشغول بازی با پرزهای پتوی گلبافت روی تختم می شوم. پاکت چپه می شود و محتویاتش روی پتو می ریزد. اهمیتی نمیدم و سعی می کنم تمرکز کنم! مشکل اساسی من حاج رضاست! " عمرا بذاره بری محیا! زهی خیال باطل خنگول! امم.. شایدم اگر رتبه ی خوبی بیارم، دیگه نتونه چیزی بگه! چراباید مانع موفقیتای من بشه؟!" این انصافه؟!" پلک هایم راروی هم فشار میدهم و اخم غلیظی بین ابروهایم گره می زنم. " پس محمد مهدی چی؟! من بهش عادت کردم!" روی تخت مینشینم و به موهای بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویی که داری بهش فکر می کنی وگرنه برای اون یه جوجه تخس لجبازی! " ازتخت پایین می آیم و مقابل آینه روی در کمدم می ایستم. انگشت اشاره ام را برای تصویرم بالا می آورم و محکم می گویم: کله پوک! خوب مختو کار بنداز! یامحمدمهدی یا آزادی! فهمیدی؟!" به چشمان کشیده و مردمک براقم خیره می شوم! شاید هم نه! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندی می زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدی؟! یعنی توقع داری باهاش ازدواج کنی؟! خداشفات بده!" انگشتم را پایین می آورم: خب چیه مگه! تحصیل کرده نیست که هست! خوش تیپ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_49 بله؟! این پسرخالت بود... چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یه کوچولو زیادی بزرگ تر از منه!" و...و..." زنم داشته!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم به مرد مورد علاقم برسم هم به آزادی... به درس و دانشگاه و هرچی دلم میخواد!" پشتم رابه آینه می کنم" این چه فکریه؟! خدایاکمک! اون بیچاره فقط به دید یه شاگرد بهم نگاه میکنه، اون وقت من!"...خیلی پررو شدی دختر! " گیج و گنگ به طرف کیفم می روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون می آورم. شاید یکم صحبت کردن بامیتراحالم رابهتر کند. با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو می برم و مقدار زیادی کاهو وسس داخل دهانم می چپانم. پدرم زیرچشمی نگاهم می کند و خنده اش می گیرد. مادرم هم هر از گاهی لبخند معنادار تقدیمم می کند. بی تفاوت تکه ی آخر مرغم را در دهانم می گذارم و می گویم: عالی بود شام! بازم هست؟! حاج رضا بسه دختر میترکی! یه کوچولو! قد نخود! خواهش! مامان ظرفم را می گیرد و جلوی خودش می گذارد. بااعتراض می گویم: خب چرا گذاشتی جلوت؟! پدرم باخونسردی لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقه بادقت به حرفای مادرت گوش کن! دودستم رازیر چانه ام میگذارم و می گویم: بعله! بفرما! مادرم دور لبش را بادستمال تمیز می کند و بی مقدمه میگوید: حسام باخاله فریبا حرف زده گفته بریم خواستگاری محیا! دهانم باز می شود. -چیکار کرده؟! هیچی! سرش خورده به یه جا گفته میخوام بریم خواستگاری! به پشتی صندلی تکیه می دهم -اون وقت خاله فریبام خوشال شده زنگ زده به شما؛ آره؟ باهوش شدی دخترم! -بعد ببخشید شما چی گفتید؟! گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روی چهره ی شکفته از لبخند کج پدرم می چرخد... ادامه دارد ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج) ای مثل روز آمدنت روشن این روز ها که می گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج صبحت بخیر آقا🌸🍃
صبــح است و دلم هواییِ کرب و بلاست ؛ از جانب قلبِ من به ارباب سلام ... السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام🌷 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_50 نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یه کوچولو زیادی بزرگ تر از منه!" و...و..." ز
بابا شما چی گفتید؟! پدرم یک لیوان دوغ برای خودش می ریزد و شمرده شمرده جواب میدهد: حسام جوون بدی نیس! پسرخالته! از بچگی می شناسیمش... لیسانس گرفته و سرکار مشغوله! سربه زیره... به مام میخوره! چی باید می گفتم به نظرت دختر؟! حرصم میگیرد. دندانهایم راروی هم فشار میدهم و ازجا بلند می شوم. چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد یعنی این وسط نظر من مهم نیست؟! چرا عزیزم هست! برای همین داریم برات میگیم...ما موافقت کردیم توچرا میگی نه؟! محکم و بلند می گویم: نه نه نه نه! همین! مادرم باتعجب می پرسد: وا خب یبار بگی ام میفهمیم! بعدم این پسره چشه؟! -چش نی دماغه! خوشم نمیاد ازش! مامان- خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود! فکری به دهنم می زند! خودش جواب دستم داد! قیافه ای حق به جانب به خودم می گیرم و آرام می گویم: بله! ...هنوزم میگم! چطوری به کسی که بهش می گفتم داداش و هم بازیم بوده، الان به دید خواستگار نگاه کنم؟! مادرم خودش را لوس می کند و چندبار پشت هم پلک میزند و میگوید: اینجوری نگاش کن! واقعا خانواده ی سرخوشی دارم ها! صندلی ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاکید می کنم: نه نه نه! همین که گفتم! بگید محیا رد کرد! دراتاق را پشت سرم می بندم و کوله پشتی ام راروی تختش میگذارم. بوی ادکلن تلخ درکل فضا پیچیده. یک عکس بزرگ سیاه و سفید بالای تختش دیوار کوب شده! ازداخل کوله پشتی ام یک تونیک با روسری بیرون می آورم. تونیک را تن و روسری را با سلیقه سرم می کنم. مقداری از موهای عسلی ام را هم یک طرف روی یکی از چشمانم می ریزم. کمی به لبهایم ماتیک می زنم و از اتاق بیرون می روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروی قلبم می گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادی کم مونده بود بیام تو! حالت خوبه؟! -بله ببخشید!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_51 بابا شما چی گفتید؟! پدرم یک لیوان دوغ برای خودش می ریزد و شمرده شمرده جواب می
پشتش رابه من می کند و به سمت اتاق مطالعه می رود. امروز دل را به دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبی می شود و یک چیز سنگین بارم می کند... لبهایم راروی هم فشار میدهم و وارد اتاق می شوم. اما خبری از او نیست. گنگ وسط اتاق می ایستم که یک دفعه پرده ی بلند و شیری رنگ پنجره ی سرتاسری اتاق تکانی می خورد و صدای محمدمهدی شنیده می شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند می زنم و به ایوان می روم. میز کوچک و دوصندلی و دوفنجان قهوه! تشکر می کنم و کنارش مینشینم." اوایل مقابلش می نشستم ولی الان..." فنجان را کنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشه! لبخند می زنم و کمی قهوه را مزه مزه می کنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش می کنم. متوجه می شد و می پرسد: جان؟ چی شده؟ -یه سوال بپرسم؟! دوتا بپرس! -محمدمهدی توخیلی راجع به خانواده ی من پرسیدی ولی خودت... بین حرفم می پرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخوای چی بگی...راجع به زنمه؟ چشمانم را مظلوم می کنم صاف مینشیند و به روبه رو خیره می شوداوهوم! خب راستش... راستش شیدا خیلی شکاک بود! خیلی اذیتم می کرد. زندگی ما فقط سه سال دووم اورد! به رفت و آمدهام. شاگردام... به همه چیز گیر میداد! حتی یه مدت نمیذاشت ادکلن بزنم! می گفت کجا میخوای بری که داری عطر می زنی! شاخ درمی آورم! زن دیوانه! مرد به این خوبی! با چشمهای گرد به لبهایش چشم میدوزم که حرفش راقطع می کند. شاید بعدا بیشتر راجه بهش صحبت کنم! حق بده که اذیت شم با یادآوریش! به خوبی به او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم. ازتاکسی پیاده می شوم و سمت کوچه مان می روم که همان موقع پدرم سرمی رسد
📸 رونمایی از سنگ جدید مزار شهید حججی 🌷 در طراحی سنگ جدید مزار شهید محسن حججی قطعاتی از مضجع سه امام شهید استفاده شده است.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#معرفی_شهید
سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋ *سرداری که همچون اربابش به شهادت رسید*🕊️ *شهید علیرضا ماهینی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۳۵ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۱ / ۱۳۶۰ محل تولد: بوشهر محل شهادت: چزابه 🌹فرمانده جنگ های نامنظم، *که شهید چمران به خاطر شجاعتش لقب مالک اشتر را به او داده بود.*🌷 همرزمش میگوید← علیرضا را بیشتر طرف سنگر تدارکات می دیدیم،🌷 *آتش دشمن مثل بارون می آمد*💥. در همین حین ماشین نهار بچه ها را آورده بود.🥖 بچه ها سریع آمدند و غذاها را پایین آوردند. *ناگهان خمپاره 60 آمد💥 و ۸ تا از بچه ها مجروح شدند*🥀 و تنها بنده از میان آنها سالم ماندم🌷. با کمک علیرضا و سایرین، مجروحین را با ماشین به عقب فرستادیم.🥀 با این اتفاق،علیرضا گفت «همگی به سنگرهایتان بروید دشمن با تسلطی که دارد ما را می زند»🥀🖤 *نهار پر از تیر و ترکش را آوردند🥀* همگی به سنگرها رفتیم. علیرضا خودش نهار را از سنگر ما شروع کرد به تقسیم کردن. *نهارمان را داخل نصف نانی ریخته بودند و مثل ساندویج پیچیده🥖 و به دست ما داد* و گفت: «مراقب باشید و از سنگر بیرون نیایید». *شاید حدود یک متر تا یک متر و نیم که از سنگر ما جدا شد،🥀 خمپاره ۱۲۰ فرود آمد و به علیرضا خورد*💥🖤 و سرانجام او *با خمپاره به سرش همچون اربابش ابا عبدالله الحسین (ع)*🖤شربت شهادت را نوشید🕊️🕋 *سردار شهید علیرضا ماهینی* *شادی روحش صلوات*💙🌹