★بابایت
همان #بابای خوب قصّه هاست
★که پرواز کرد🕊
آرامشش♥️ سهم ما شد
و #طعنه ها، نصیب بچه های بابا شُد
ببخش که ما اینقدر بد هستیم😔😔
#شهید_سجاد_عفتی
🌹🍃🌹🍃
ارتش و سپاه یده واحده ...
شهیدحسن باقری و تیمسار ظهیرنژاد
فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش
در جمع رزمندگان ارتش پس از
پیروزی در عملیات ثامنالائمه
#فرماندهان
#دفاع_مقدس
▪️قصهی قبل خواب رو بگم
میگفت ابوصادق برای همه بورانی اسفناج درست میکرد. هرکی به سلیقه خودش. کم اسفناج یا پر اسفناج یا ترش یا بی نمک و...
بعد از شهادتش رفتن وسایل اتاقش رو جمع کنند.
دیدن یخچالش رو پر کرده بود از بورانی و روی هر سطل اسم یکی از رفقا رو نوشته بود
هرکس به سلیقه اش
🔻شهید مدافع حرم روزبه هلیسایی برادر دو شهید دفاع مقدس🌺🌿
شهدارا یاد کنید باذکر #صلوات
من اینجا ریشه در خاکم ...🌹
من اینجا عاشقِ این خاکم ...🌹
من اینجا تا نفس باقی ست میمانم...🌹
#به_یاد_امام_و_شهدا_صلوات
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
☘️☘️ان شاء الله زمینه ساز ظهور و در امتداد راه شهیدان/ برای سلامتی آقا امام عج ترک یک گناه از همین الان🖐️
#سپاهیان_محمد
#صباح_النور
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
فصل چهارم...
تلنگر!!
آمد خانه از هفتمین مأموریت آمده بود خیلی خوشحال شدم😍😍
گفتم الحمدالله که دیگر تمام شد!😊
دیدم بغضی دارد و حال خرابی با حال دگرگونی گفت نه این آخریش نبود آمده ام خداحافظی کنم و فردا عازم شم😔
گفتم خودت قول دادی که دیگه نمیری سوریه😔
گفت بله ولی الان حرم در شرایط بدی قرار دارد😭
گفتم نه نمیشود. گفتم به مادرمون حضرت زهرا س هم روز قیامت اینو میگی... 😔😭
ناگهان گریه ام گرفت گفتم برو تا اوضاع خوب نشده بر نگرد🖐️😔
همدمم رفت و 4 ساله که در خان طومان مفقود الثره الحمدالله اوضاع سامان یافته به فدای حضرت زینب س❤️🌺
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
🌹فرمانده ای که به حاج قاسم کوچک مشهور بود🌹
🕊️شهید محمد جنتی🕊️
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
🌹بــِسْــمِ رْبـــٌ الشُــهــداٌ وْالصِــدْْیّــقیــنٌ🌹
‼️شوخی در جبهه‼️
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل🤲
چراغارو خاموش کردند💡
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما😭
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟🤔
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا😍
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود😂
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند💥😂
#شوخی_به_سبک_شهدا
#حال_هوای_یار
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
شهیدی که امام زمان (عج) کفنش کرد...
🌸🌸🌸در مطلب شهیدی که امام زمان (عج) کفنش کرد آمده است: شهیدی بود که ذکرش یابن الزهرا یا بیان یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن ، بود بسیار به امام زمان (عج) علاقه داشت، از همرزم روحانی خود خواست در مراسمش سخنرانی کند، وقتی شهید شد آن روحانی چنین کرد و ذکرشهید را نیز خواند، غسال در مراسم بود فریاد زد وقتی می خواستم شهید را کفن کنم، شخص بزرگواری وارد شد و گفت برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.🌸🌸🌸
من رفتم وسط راه گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد، با عجله برگشتم دیدم شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته است، حالا فهمیدم...نشناختم...🌸🌸🌸
در مطلب عکس امام را با گوشت بدنش از سینه جدا کردند ! آمده است: رزمنده ای بنام "محمود سرشار" هنگام پاکسازی منطقه سرو آباد در حالی که تمثال امام را به سینه داشت اسیر شد، ضد انقلاب عکس امام را در حالی که محمود زنده بود با گوشت بدنش از سینه او جدا کردند یعنی دور عکس امام را با سرنیزه تا عمق سینه اش بریده بودند! و اینگونه به شهادت رسید.🌸🌸🌸
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
بارها به خوابم اومد و هر بار من شادتر میشدم🌸
طوری که باعث حیرت اطرافیانم میشد.
حضورش رو همیشه احساس میکنم.🌸
بعد از شهادت ، رغبتی نبود شیشه های عطر و ادکلنشو را از کمد بیرون بیارم
ولی هربار که وارد خونه میشم🌸
عطرش رو استشمام میکنم.🌸
انگار چند دقیقه قبل خونه بوده
که رفته و بوی عطرش همون جا پیچیده.🌸
راوے:مادرشهید
#شهیدمحمدرضادهقان
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
فصل چهارم...
دل نوا...
#مناسب_استوری
علمدار کمیل❤️
سلام بر ابراهیم❤️
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
Ø´Ùر :ÛÙ Ù¾Ùاک با Û٠ساک -شب ÙشتÙ
رÙ
ضاÙ95 - سÛد رضا ÙرÛÙ
اÙÛ.mp3
6.55M
🎵 #صوت_شهدایی
یه پلاکـــ با یه ساکـــ
میبینی که همین دو قـلم پیش ما مونده....💔💔💔
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانـے
👈تقدیم به فرزندان شهدا
🍃🌹🍃🌹
بسم رب الشهدا🌹
سردار #بی_سر شهید مدافع حرم
جاویدالاثر حاج #عبدالله_اسکندری
شهیدی که #سر مطهرش را به #نیزه کردند...
از لحاظ عشق ، اخلاق ، ايمان و دينداري زندگي ما در ميان آشنايان و بستگان سرآمد بود🙏❣
و برای ما از محبت هیچی کم نمیگذاشت، اين را هم بگويم كه شهيد اسكندري يك هفته بعد از ازدواج، راهي مناطق عملياتي شدند.😔
من نامه هاي ايشان را كه از جبهه برايم
مي فرستاد ، نگه داشته ام، نامه ها پر از عشق و #محبت، كه همه را بايگاني كردم،
او در نامه هايش به ما #دلگرمي و اميدواري
مي داد .
جنگ كه تمام شد ، نگراني ايشان جا ماندن از #قافله_شهدا بود ،هميشه يك دلواپسي داشتند كه از دوستان شهيدشان جامانده 😔
تاريخ ازدواج و شهادتشون يكي بوده
تاريخ ازدواجشون هم يك خرداد ١٣٦٠ بوده
تاریخ شهادتشان هم یک خرداد 93 بوده است
سال وصال و فراق در يك روز بوده ❣😔
همسر محترم شهید
محل شهادت #سوريه استان حماء
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_13 _اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد ن
♥️|• #لبیڪیازینب (س)
♂ #فرار_از_زندان_داعش
🔻 #قسمت_۱۴
⚠️ #قسمت_پایانے
_ما چهارده نفر بودیم...
«ابوربیر»،«ابوعلے»،«ڪولک»،«ابوخدر»،«ابومحمد»(چون در پایش پلاتین بود ابو سیخ صدایش میڪردیم)،«مجید»،«عبدالله»،«خلیل»،«ضیاء»،«ابونبیر»...
نام بقیه را فراموش کردم!
یڪے با آرپےجے میخواست بزند،گفتیم:«دیوانه!اگر تو آرپےجے بزنے ڪه خودمان میرویم روے هوا»!
آنجا یک در خیلے بزرگ داشت...
خلیل تا در را هل داد و گفت سه؛امانشان ندادیم!
از بس به آنها شلیک ڪردیم،آبکش شده بودند...
_براے اینڪه اگر هواپیما آمد به ماشین اصابت نڪند،ماشین با یک کیلومتر فاصله از زندان مستقر بود...
ماشین را آوردیم و دوباره رفتیم داخل زندان!
یک ون سفید آنجا بود...
موبایل ها و بی سیم ها و هــر چه پول و مدارک داخل اتاق بود را برداشتیم،گذاشتیم داخل یک کیسه و سوار ماشین شدیم!
تماس گرفتیم با ارتش...
شماره فرمانده را گرفتند!
با آنها هماهنگ ڪردیم ڪه برویم سمتشان!
به محض اینڪه موافقت ڪردند،رفتیم داخل اتاق و راه افتادیم!
_رسیدیم به اولین ایستگاه پلیس...
همه صورت هایمان را بسته بودیم!
صداے ضبط را زیاد ڪردیم و با بے سیم خاموش صحبت ڪردیم...
یڪ تڪفیــرے داشت محوطه را جارو میڪرد!به او سلام دادیم...
به لطف خدا آنجا را راحت رد ڪردیم!
چهار،پنج ڪیلومتـر ڪه رفتیم،رسیدیم به ایستگاه بعدے...
او به ما مشڪوک شد!ماشین را خاموش ڪردیم...
ریختند دور و برمان!
پرسیدند:«اول صبحے ڪجا میروید!؟»
خلیل از قبل به ما گفته بود در پلیس راه هیچ ڪس حق ندارد صحبت ڪند جز خودم!
او به آنها گفت:« بچه هاے جبهه النصره در محاصره هستند و بےسیم زده اند از زندان نیرو بفرست،ما نیرو ڪم داریم!
داریم میرویم آنها را از محاصره در بیاوریم...
این را ڪه گفت سریع راه را باز ڪردند!
_دو پلیس راه قبلے از بچه هاے جیش الحر بودند!
اما سومے از بچههاے جبهة النصره بودند...
اگر این را هم رد میڪردیم،خاڪریز بعدے بچههاے خودمان بودند!
وقتے به پست سوم رسیدیم،دیگر توقف نڪردیم!
گاز ماشین را گرفتیم و رفتیم...
_در پیچ و واپیچ هاے پلیس راه یک لحظه نزدیک بود ماشین چپ کند!
اما توانستیم آنجا را رد ڪنیم...
تڪفیرےها سریع دست به ڪار شدند و با دوشڪا و قناسه ما را از پشت میزدند!
چرخ هاے ماشین پنچر شد...
با همان لاستیک هاے پنچر خودمان را رساندیم به پلیس راه خودے!
با بچه هاے مخابرات هماهنگ ڪرده بودیم اطلاع دهند ما داریم میاییم...
اما آنها نگفته بودند!
وقتے پیاده شدیم با ظاهرے ڪه داشتیم ، آنها فڪر ڪردن انتحارے هستیم!
ریختند سرمان...
ابوربیر پیاده شد ، تا خواست دستش را ببرد بالا و الله اکبر بگوید او را با تیر زدند!
همه از ماشین پریدیم پایین و لباس هاےمان را در آوردیم...
آنها به اطرافمان تیر میزدند!
خون زیادے از ابوربیر میرفت...
حدود ۲۰ دقیقه به ما شلیک شد تا در نهایت بچه هاے مخابرات اطلاع دادند ڪه ما خودے هستیم!
آنها از سنگرها آمدند سمت ما ابوربیر را بردند بیمارستان و ما را هم بردند مقر!
_فرماندهان جیش السورے اسممان را پرسیدند!
هیچڪس داستان ما را باور نمیڪرد...
خدا را شڪر ابوربیر هم زنده ماند و ما به دیدنشان رفتیم!
وقتے ڪل ماجرا را ڪه نگاه میڪنم میبینم واقعا همه عنایت خدا بود و بس...
هنوز هم بعد از حدود ۶ ماه ڪه به خانه برگشتم ، از لحاظ روحے حالم مساعد نیست!
منے ڪه در روز چهار،پنج ساعت خوابیدن ڪفایت میڪرد ، الان قرصهایے میخورم ڪه ڪل بیست چهار ساعت خوابم!
ز نظر روحے اعصابم از بین رفته...
نمیتوانم یڪجا چند دقیقه بنشینم!
پلاتین هاے بدنم شڪسته و اذیتم میڪند...
هنوز شبها با ڪابوس از خواب بیدار میشوم!
دندان هایم شڪسته...
در روند درمان آن با ڪمبودهایے مواجه هستند اما همچنان پیگیرم!
زمانے ڪه آزاد شدم احساس میڪردم دنیا را به من دادند...
دلم میخواهد دوباره برگردم منطقه و به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم!
انشالله روزےام شود♥️
ـــــــــــــــ پایان ــــــــــــــ
✍🏻 ز.بختیـــارے
#پرواز_تا_آسمان...🕊
بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴
حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهلبیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالیکه تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید.
مادر شهید :
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس میکردم مهمان داریم. .
عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
" : جمله ی آخر شهید دهقان : "
به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"
#شهیـد #محمدرضا_دهقان
معلم اومد سر كلاس و حاضر غايب كرد:
بزرگراه همت....................حاضر
غيرت همت.................غايب
ورزشگاه همت.............حاضر
مردونگي همت............غايب
مرام همت..............غايب
سمينار همت.............حاضر
اقايي همت................غايب
صداقت همت.............غايب
همايش همت............حاضر
صفاي همت...........غايب
عشق همت............غايب
آرمان همت............غايب
ياران همت............غایب
کجاید مردان بی ادعا
🔸 فرماندهای که از شلوغی مراسم تشییعش میترسید ...
یڪ روز بعد از پایان عملیات والفجر۸ تویوتا را روشن کرد و به سمت آبادان حرکت کردیم. حالش آشفته بود تا به حال اینگونه او را ندیده بودم، یک به یک شهدا را یاد میکرد و برایشان گریه میکرد، گفتم حالا چرا اینقدر ناراحتی گفت: «بیشتر برای زمان بعداز شهادتم ناراحتم»
متوجه حرفش نشدم با تعجب گفتم: بعداز شهادت که ناراحتی نداره ! گفت: « برای ما داره از آنجایی که من فرمانده بودم، مردم و مسئولین مرا میشناسند. ناراحتم و میترسم از آن روزی که وقتی شهید بشوم، تشییع جنازهام شلوغ شود، مسئولین بیایند، برایم تبلیغات ڪنند. کل استان اعلامیه پخش کنند. این است که برای بعداز شهـادتم هم ناراحتم ، من خودم را شرمنده شهدایی که واقعاً زحمت کشیدند و نامی از آنها نیست میدانم.
با این اعتقادی که داشت، خدا به او عنایت کرد و بعد از شهادتش، مفقود ماند و تشییع نشد. مدتها از زمان شهادتش گذشت تا اینکه در سال ۱۳۷۴بهمراه هفتاد و چند تن از شهدای مازندران تشییع شد.
✍ راوی: همرزم شهید
#شهید_سردار #محمدحسن_طوسی
#جانشین_فرمانده_لشکر۲۵کربلا
#شهادت_عملیات_کربلای۸
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
یه شهیداگه بخوادمیتونه شفاعت بکنه
اگه کربلابخوادمیتونه عنایت بکنه
خوش بحال اون که باشهیدرفاقت بکنه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🔰شهـید سیدمرتضی آوینی:
شهـادت؛
تولد ستارہ ایست که پرتو نورش عرصه ی زمان را در می نوردد ،
و زمین را به نور رب الارباب اشراق می بخشد..
📎شبــــتون شهــــدایی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
رهبر انقلاب اسلامی در توصیهای همگان را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: البته این بلا آنچنان بزرگ نیست و بزرگتر از آن نیز وجود داشته است، اما بنده به دعای برخاسته از دل پاک و صاف جوانان و افراد پرهیزگار برای دفع بلاهای بزرگ بسیار امیدوارم، چرا که توسل به درگاه خداوند و طلب شفاعت از نبی مکرم اسلام و ائمه بزرگوار میتواند بسیاری از مشکلات را برطرف کند.
ایشان افزودند: دعای هفتم صحیفه سجادیه دعای بسیار خوب و خوشمضمونی است که میتوان با این الفاظ زیبا و با توجه به معانی آن با پروردگار سخن گفت.
به پویش ختم دعای هفتم صحیفه سجادیه بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/3082420271C37b6e37e77
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام
#قسمت_شصت_و_یک
تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه
هایم میگذارد و می پرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته می کنم!
نمی توانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد می ترسم... نگاه
های تیز محمدمهدی تنم را می لرزاند. میترسم بلایی سرم بیاورد! از آن حیوان
چیزی بعید نیست! مِن مِن می کنم و می گویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم
ولی در رفت!
چشمانش ازحدقه بیرون می زند: وای یاخدا... بیشور...کسی جلوشو نگرفت!
وقت گیر اوردی ها
-نه! خلوت بود!
الهی بمیرم عزیزم! بغض می کند و خاک مانتوام را می تکاند...
وقت ندارم! سریع می پرسم:
-تو پارکینگتون دستشویی دارید؟
خودش تازه متوجه نیازم می شود و می گوید:
آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم
ریخته... کنار لبت زخم شده، برو منم میام!
-کجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم که! میرم بالا برمی گردم.
به دستشویی میروم و مقنعه ام رادر می آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و
لبم رابا دندان میگزم. پوست کف دستم روی آسفالت خیابان کشیده شده و حالا
گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینی می کند. یک آینه ی شکسته به
دیوار زده اند. به چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیکار کردی..."
موهایم را باز و یکبار دیگر می بندم... صورتم را میشویم و کنار لبم را
باسرانگشت ل*م*س می کنم. حسابی می سوزد. باورم نمی شود من یک دیوانه را
اینقدر دوست داشتم؟ پَست! به شلوارم نگاه می کنم. همان لحظه چند تقه به در
فلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه و
شلوار آورم...
در را باز می کنم. لبخندکجی می زند...
نفسم را به بیرون فوت می کنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه
جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حسابی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada