eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
776 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_13 _اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد ن
‍ ♥️|• (س) ‍♂ 🔻 ۱۴ ⚠️ _ما چهارده نفر بودیم... «ابوربیر»،«ابوعلے»،«ڪولک»،«ابوخدر»،«ابو‌محمد»(چون در پایش پلاتین بود ابو سیخ صدایش میڪردیم)،«مجید»،«عبدالله»،«خلیل»،«ضیاء»،«ابونبیر»... نام بقیه را فراموش کردم! یڪے با آر‌پے‌جے میخواست بزند،گفتیم:«دیوانه!اگر تو آرپے‌جے بزنے ڪه خودمان میرویم روے هوا»! آنجا یک در خیلے بزرگ داشت... خلیل تا در را هل داد و گفت سه؛امان‌شان ندادیم! از بس به آنها شلیک ڪردیم،آبکش شده بودند... _براے اینڪه اگر هواپیما آمد به ماشین اصابت نڪند،ماشین با یک کیلومتر فاصله از زندان مستقر بود... ماشین را آوردیم و دوباره رفتیم داخل زندان! یک ون سفید آنجا بود... موبایل ها و بی سیم ها و هــر چه پول و مدارک داخل اتاق بود را برداشتیم،گذاشتیم داخل یک کیسه و سوار ماشین شدیم! تماس گرفتیم با ارتش... شماره فرمانده را گرفتند! با آنها هماهنگ ڪردیم ڪه برویم سمت‌شان! به محض اینڪه موافقت ڪردند،رفتیم داخل اتاق و راه افتادیم! _رسیدیم به اولین ایستگاه پلیس... همه صورت هایمان را بسته بودیم! صداے ضبط را زیاد ڪردیم و با بے سیم خاموش صحبت ڪردیم... یڪ تڪفیــرے داشت محوطه را جارو میڪرد!به او سلام دادیم... به لطف خدا آنجا را راحت رد ڪردیم! چهار،پنج ڪیلومتـر ڪه رفتیم،رسیدیم به ایستگاه بعدے... او به ما مشڪوک شد!ماشین را خاموش ڪردیم... ریختند دور و برمان! پرسیدند:«اول صبحے ڪجا میروید!؟» خلیل از قبل به ما گفته بود در پلیس راه هیچ ڪس حق ندارد صحبت ڪند جز خودم! او به آنها گفت:« بچه هاے جبهه النصره در محاصره هستند و بےسیم زده اند از زندان نیرو بفرست،ما نیرو ڪم داریم! داریم میرویم آنها را از محاصره در بیاوریم... این را ڪه گفت سریع راه را باز ڪردند! _دو پلیس راه قبلے از بچه هاے جیش الحر بودند! اما سومے از بچه‌هاے جبهة النصره بودند... اگر این را هم رد میڪردیم،خاڪریز بعدے بچه‌هاے خودمان بودند! وقتے به پست سوم رسیدیم،دیگر توقف نڪردیم! گاز ماشین را گرفتیم و رفتیم... _در پیچ و واپیچ هاے پلیس راه یک لحظه نزدیک بود ماشین چپ کند! اما توانستیم آنجا را رد ڪنیم... تڪفیرےها سریع دست به ڪار شدند و با دوشڪا و قناسه ما را از پشت میزدند! چرخ هاے ماشین پنچر شد... با همان لاستیک هاے پنچر خودمان را رساندیم به پلیس راه خودے! با بچه هاے مخابرات هماهنگ ڪرده بودیم اطلاع دهند ما داریم میاییم... اما آنها نگفته بودند! وقتے پیاده شدیم با ظاهرے ڪه داشتیم ، آنها فڪر ڪردن انتحارے هستیم! ریختند سرمان... ابوربیر پیاده شد ، تا خواست دستش را ببرد بالا و الله اکبر بگوید او را با تیر زدند! همه از ماشین پریدیم پایین و لباس هاےمان را در آوردیم... آنها به اطراف‌مان تیر میزدند! خون زیادے از ابوربیر میرفت... حدود ۲۰ دقیقه به ما شلیک شد تا در نهایت بچه هاے مخابرات اطلاع دادند ڪه ما خودے هستیم! آنها از سنگرها آمدند سمت ما ابوربیر را بردند بیمارستان و ما را هم بردند مقر! _فرماندهان جیش السورے اسممان را پرسیدند! هیچ‌ڪس داستان ما را باور نمیڪرد... خدا را شڪر ابوربیر هم زنده ماند و ما به دیدن‌شان رفتیم! وقتے ڪل ماجرا را ڪه نگاه میڪنم میبینم واقعا همه عنایت خدا بود و بس... هنوز هم بعد از حدود ۶ ماه ڪه به خانه برگشتم ، از لحاظ روحے حالم مساعد نیست! منے ڪه در روز چهار،پنج ساعت خوابیدن ڪفایت میڪرد ، الان قرصهایے میخورم ڪه ڪل بیست چهار ساعت خوابم! ز نظر روحے اعصابم از بین رفته... نمیتوانم یڪجا چند دقیقه بنشینم! پلاتین هاے بدنم شڪسته و اذیتم میڪند... هنوز شبها با ڪابوس از خواب بیدار میشوم! دندان هایم شڪسته... در روند درمان آن با ڪمبودهایے مواجه هستند اما همچنان پیگیرم! زمانے ڪه آزاد شدم احساس میڪردم دنیا را به من دادند... دلم میخواهد دوباره برگردم منطقه و به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم! انشالله روزےام شود♥️ ـــــــــــــــ پایان ــــــــــــــ ✍🏻 ز.بختیـــارے