🔰فرازی از وصیت نامه؛
شما رزمندگان هستيد كه بايد در آينده اين جنگ را به پيروزی برسانيد؛ شهدايمان كه رفته اند، ارزش آنان را خدا میداند و بس، مقامشان را هم خدا میداند و بس.
و ما اگر لياقت داشتيم كه در كنارشان باشيم، سعادتی بود كه خداوند نصیبمان كرد.
اگر با شما همسنگر بوديم باز هم اين سعادت بزرگی بود كه خداوند نصيب ما كرد و جز اين چيز ديگری نبود.
🌷شهید حاج حسین بصیر🌷
ولادت: ۱۳۲۲ ،فریدونکنار ،مصادف با شب شام غریبان
شهادت: ۱۳۶۶/۲/۲ ،شب عملیات کربلای ۱۰
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
چرا ناراحتی که #آرایشگاها بستس 😐
حتما برای #ریش_سیبیلات باید بری آرایشگاه و #درد_بند تحمل کنی تازه بعدشم کلی #جوش بزنی 😏
بابا بیا اینجا بهت یه #ترکیب_معجزه_گر نشون بدم که هم #ریشات کم بشه هم #پول_مفت ندی به آرایشگاه 😊☺️
خیلی سادس بیا اینجا 👇
http://eitaa.com/joinchat/4101111829C3c35eb5b6e
هزارو یک راه برای #بانوان 🔮
هدایت شده از "بیداری مــردم "
ســـوپـــرایـــز داریـــم چـــه ســوپـــرایــزی😉✨
پسران علوی روی گلای زیر کلیک کنن👇
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دختران فاطمی رو گلای زیر کلیک کنن👇
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
زود باش عجله کن از دست ندی😱😱
#مبارزه_بانفس
تو حیاط زیر سایه درخت نشستیم
خربزه را گذاشتم جلوش
هر چی گفتم،نخورد
میگفت رزمنده ها تو جبهه تو گرما دارن می جنگن من چطور زیر سایه بنشینم و خربزه بخورم
از طرف سپاه حواله نیسان بهش دادن قبول نکرد
گفتم چقد وضعش خوبه که قبول نکرد
وقتی رفتیم خونش، دوتا اطاق کاهگلی بود فقط
غذای ظهر هم سیب زمینی آب پز و نون خشک شده خوردیم
#سردارشهیدحاج_یونس_زنگی_آبادی
ماه مبارک #رمضان
برای آن است که یک ماه
مرخصی از زمین
براے سفر به ملکوت بگیریم . . .
خدایا
ما را به شایستگی
وارد این ماه مبارک کن
ماه مهمانی خــــــدا
پیشاپیش برشما مبارک💐
⚘﷽⚘
یکی از اصلی ترین و موثرترین اقدامات فرهنگی حزب الله
فعالیت های پیشاهنگی است.
در لبنان نزدیک به ۳۰ گروه پیشاهنگی وجود دارد.
که در آن ها مهارت های ورزشی،بهداشتی،کمک های اولیه،آداب معاشرت
و از همه مهم تر مباحث اعتقادی از جمله ؛دشمن شناسی،وفاداری به رهبر ،نفرت به اسرائیل غاصب و معرفی امام خمینی و امام خامنهای و دیدگاه های آن ها آموزش داده می شود.
این سازمان کودکان ۸ تا ۱۶ سال را تحت پوشش دارد.
احمد از کودکی به عضویت کشافه در آمد و در فعالیت های آن حضور مستمر و فعالی داشت.
کشافه دقیقا شبیه به بسیج ایران است که احمد تا آخرین مرحله ی آن پیشرفت کرد.
در آنجا هر کاری که به احمد واگذار می شد تلاش می کرد که بهترین نحو ممکن انجامش دهد ؛
او نسبت به کارش بسیار متعهد بود...
بہروایٺمادرشهید
#شہید #احمد_مشلب
#سالگرد_ولادت
⬇️معرفی شهید⬇️
😍شهید #احمد_محمد_مشلب😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:9شهریور سال1374🌷
🍁محل ولادت:نبطیه_لبنان🌷
🍁شهادت:10اسفند سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:بر اثر اصابت تیر به پهلو و پاهای شهید به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
❤️🧡از میان چشم هایش انتهای دنیا را میبینم، هر پلک زدنش یک سال از عمر اسرائیل کم میکند✊
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
#شمارش_معکوس_نابودی_اسرائیل
فرزندم علی، عاشق امام حسین (ع) بود، عاشق ولایت بود، عاشق حرمین شریفین بود و در این راه یک لحظه سر از پا نمیشناخت، علی کسی بود که در داخل مملکت برای صیانت از ارزشهای انقلاب اسلامی آرام و قرار نداشت و هر جا که امام خامنهای امری را میفرمودند در جهت بر آورده کردن خواسته حضرت آقا تلاش میکردند و به طور کلی دربست در اختیار ولایت بود.
در وصیت نامه اش نوشته بود: به سوریه رفتم تا به حضرت زینب (س) ثابت کنم که «کلنا عباسک یا زینب»، حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین (ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم.
🌷شهید علی امرایی🌷
به روایت مادر محترمه شهید
بهش گفتم :
پسرم برو و بہ خدا #توڪـل کن
قطعاً تو بلند مرتبہ تر از
حضرت علــے اکبر (علیه السلام)
فرزند امام حسین(علیه السلام) نیستے ...
پدر
#شهید #احمد_مشلب🌷
#شهید_مدافع_حرم
@moarefishahid
شور شده تموم التماس من حرم حرم - @Maadahi_online.mp3
3.7M
🎧 #شور احساسی و دلنشین.
🎼 شده تموم التماس من حرم حرم
🎤 #کربلایی_محمدحسین_حدادیان
🌙 #یا_ابا_عبدالله_الحسین (ع)
#پست_ویژه_
#التماس_دعا...
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_پنج آید و می گوید: دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره. میدانستم م
#قسمت_صد_و_شش
بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق!
جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در میروم که می گوید: امیدوارم تورو جای
عروس نگیرن!
ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی
زمین می کشد. استین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می اید. پایین
دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده
گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته ام.
سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت و
باز اطرافم رها شده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم
گذاشتند. پشت میز میشنم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچه
ای با نمک با موهای لخت و مشکی اش مقابلم می شیند و زیر چشمی نگاهم می کند.
لبخند میزنم و می پرسم:
-شیرینی میخوری خاله؟!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ...
به صورتم خیره میشود و می پرسد:
چطوری اینقد موهات درازه؟!
خنده ام میگیرد:
توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست میگیرد و من می گویم موهامو ازوقتی کوچولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم.
نامفهوم میگوید.
-چی گفتی؟!
سرش را میخاراند و بامن و من میگوید:
عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع!
و بعد به سرعت می دود و فرارمی کند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها
موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایـی حسابی به ادم
می چسبند. کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد
بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی انطرف تر
اذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا و
اگر احمد دوباره زنده شود
باز هم به او خواهم گفت
که برو
و در راه حضرت زینب (ع)
فداکاری کن..
این رسم عاشقی
برای اهل بیت است....
مادر شهید مشلب
🌷شهید #احمد_محمد_مشلب🌷
یاد شهدا باصلوات🌷
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_شش بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق! جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در می
#قسمت_صد_و_هفت
حاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند.
زیرلب می گویم: بله رو که گفت شما دست بزنید من سوت! اوکی؟
سارا با تعجب نگاهم می کند. اذر هم سرش را با تاسف تکان می دهد. چند
تادختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت میگوید:
با اجازه ی اقا امام زمان ...پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله.همان لحظه من وچند نفر دیگر دست می زنیم وکِل می کشیم.عمو با
چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به
سفره ی عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و میگوید:
نامحرم وایستاده آبجی جون!
اعتنا نمی کنم و بلند می گویم:
-ایشاالله خوشبخت شی عزیز دلم!
یحیی این بار سرش را بالا می گیرد و بلند میگوید:
-الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات.
مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند. چه مسخره! مگه ختمه؟!
مهمانها خداحافظی می کنند و تنها یک عده درسالن میمانند تا عروس و داماد
را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم راروی سرم مرتب می کنم.
اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر ازادی ممکن نبود. پدرم عدزخواهی کرده
بود که: مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی
قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش. و تاکید کرده بود کادوی عقد
یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! به گمانم اگر یک روز
قرار باشد بعد از صدو بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول میگوید پدر بمیرد
تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود.
ازپله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا با کمک سهیل در دویست و
شش سفید رنگ می نشیند و همه آماده ی رفتن می شوند. اذر را می بینم که به
سینا و سارا میگوید بایحیی بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به
دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیی را ببینم. به پرشیا تکیه داده و به
ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش
می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش
اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد اذر است. سریع برمی گردد،
⚘﷽⚘
📌تویےمحولالاحوالمن...
امروز
شعرےنخواهم نوشت
شمــ🕯ــع را
براے تولـــدت روشن میکنم
و پرهایم را طواف میدهم
بر گرد آتشـ🔥ــے که تــــو در جانم روشن کرده اے
تکه خاکستر کوچک کافے است
تا پر سوخته حُرمت پیدا کند
جشن تولـــد توست
و من
باز به دنیا مے آیم و خاکستر مے شوم
تا راز حضور تو را بدانم.
سلام ابراهیم
سلام بر تو که تربتت بوے خدا میدهد
بارها گفتم اےکه مرا خوانده اے راه نشانم بده
و یافتم ، چه راهے زیباتر از مسیرےست که رفته اے
و چه عاشقانه زمزمه میکردے:
⚘وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ⚘
کمک کن تا شبیه ات شوم
پنجرهے دلم را سوےمسیرے که رفتے بگشا...
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_هفت حاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند. زیرلب می گویم: ب
#قسمت_صد_و_هشت
در ماشین را باز می کند و پشت فرمون می نشیند. من هم بی معطلی در سمت
شاگرد راباز می کنم و کنارش می نشینم. مبهوت دنبال حرفی میگردد که می گویم:ماشین های دیگه جا نداشتن!کسی رو هم نمی شناسم!
به روبه رو خیره میشود و می گوید:
لطف کنید عقب بشینید.
همان لحظه در ماشین باز می شود و سارا و سینا عقب می نشینند. سینا بادیدن
من تعجب می کند اما فقط میگوید:
ِ وسیله نبود!
شرمنده مث اینکه باید زحمت مارو بکشی. ماشین مامان اینا پردیگه جانیست.
یحیی گیج جواب میدهد:
نه...مشگلی نیست.
زیر لب طوری که فقط او بشنود می گویم:به جهنم که همتون خل وچلید درست کنار ماشین عروس پیش می رویم
سارا همراه خودش کیف و وسایل یلدا را آورده و کنار خودش گذاشته. یحیی
پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض می کند و پشت ماشین
عروس راه می افتد. ذوق زده می گویم:
-بوق نمیزنی؟!
ابروهایش هرلحظه بیشتر درهم میرود. اصرارمی کنم:
اطمینان دارم که اگر من نبودم حتما شلوغش می کرد. وجود من عذاب الیم است. برای روح حساسش!
بوق بزن دیگه! عقد خواهرته!
توجهی نمی کند، با حرص دستم را دراز می کنم و می گویم:نزنی خودم می زنما!
عصبی چندبار بوق میزند. با خوشحالی دستم را ازپنجره بیرون می برم و هو می کشم!
سارا از پشت سر شانه ام رامی گیرد و می گوید:عزیزم یکم آروم تر! احمق ها! نمی خواهند یک شب خوش باشند! دستم راداخل می آورم
تلفن همراهم را بیرون می آورم و از قسمت موزیک، آهنگ شاد و مورد
علاقه ام را پلی می کنم.
🌸 السلام ایها الشهید
درود خدا بر شهیدان راه حق حقیقت
شهیدان نامه ی گلگون نوشتند
شهادت نامه را با خون نوشتند
بنازم اینهمه ایمان و ایثار
بتاریخ جهان قانون نوشتند
#سردار_شهید_حسن_درویش🌷
🌷 شهدایی 🌷
☘☘☘
هدایت شده از "بیداری مــردم "
تعدادی قوری و کتری بعلت نداشتن جعبه بقیمت #35هزارتومان
#چایدان_قندان_رایگانه
پرداخت درب منزل😍😦
اینم لینک خریدش بدووو😱👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2512191488C6c83688c08
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_هشت در ماشین را باز می کند و پشت فرمون می نشیند. من هم بی معطلی در سمت شاگرد راباز می ک
#قسمت_صد_و_نه
ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو
دیوونه بازی کن و
نازی کن و
بیا باز دلو راضی کن و
برو.
موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون کن و برو...
بی اراده پایم را تکان میدهم و متن موزیک را زمزمه می کنم. زیر چشمی به
چهره ی سرخش نگاه می کنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. می دونم عزیزم!
دنده را با تمام توانش عوض می کند و از ماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظه
بیشتر میشود. هفتاد، هشتاد، صد، صدو ده با ترس به روبرو زل میزنم. چیزی
نمی بینم. جز سایه های رنگی ماشین ها که از کنارشان رد میشویم. موزیک را
قطع می کنم و بلند می گویم: ببخشید.
-چته! آروم!
توجهی نمی کند. سارا به التماس می افتد: آقا یحیی. لطفا!
سینا اصرار می کند: خطرناکه یحیی داداش. آروم.
در صندلی فرو میروم و خودم را مچاله می کنم. قلبم خودش را به دیواره قفسه
ی س*ی*ن*ه ام محکم میکوبد. هربار شدید تر. بی اراده زمزمه می کنم:
ب... ببخشید... ببخشید!
لبخند کجی فکش را به حرکت در می آورد. دوباره بریده و ارام می گویم:
سرعتش راکم می کند و در یک کوچه می پیچد. سرم گیج می رود خواهش می کنم آروم.
رسیدیم!
سریع از ماشین پیاده میشود و در را بهم میکوبد. سارا دستش را از روی
س*ی*ن*ه بر می دارد و می گوید: هوف! یهو چشون شد؟!
با نفرت در دلم میگذرد:
-عقده ایه روانی!
درحالیکه زانوهایم می لرزد و ساق پاهام سست شده از ماشین پیاده می شوم.
حلقه ی گل روی پیشانی ام را مرتب و باغیض به صورتش خیره میشوم.
بلند می گوید:
وقتی بهش میگفتیم
چرا گمـنام ڪار میڪنی ..!
میگفت: ای بابا،
همیشه ڪاری ڪن
ڪه اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مـردم (:
#شهید_ابراهیم_هادی 🌱
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_نه ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو دیوونه بازی کن و نازی کن و بیا
#قسمت_صد_و_ده
لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ.
در رو باز کردم برید بالا!
سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده میچ شوند، تشکر می کنند و داخل می
روند. یحیی سوار ماشین میشود. همان لحظه خم میشوم و از پنجره ی شاگرد می
گویم:
-متاسفم! هنوز بچه ای!
پوزخند میزند:
-اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم!
لبم را با حرص روی هم فشار می دهم و بهش میگم عقده ای
و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی میزند و بعد از اینکه می ایستم سرش را از پنجره ماشین بیرون میکند! بهش مهلت حرف زدن نمی دم وبلند داد زدم از بچگیت دل ادما رو میسوزوندی!
اونم برام چراغ زد مراقب باش خودت دل و جونیتو نسوزونی!
یلدا به خانه ی پدر شوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. او هم به
آرزویش رس*ی*د! ساعت از دو نیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی
تختم نشسته و بق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشتهایم ورم کرده و قرمز
شده اند. تشنه ام! از کباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یک تانکر
آب سر بکشم. به نظرم باید یک شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یک سرش به
شکم و سر دیگر منبع بزرگی از اب خنک و تکه های یخ! از طرفی شیر پاک کن هم
درکیفم مانده باید بدون اون پوستم راهمراه با آرایش بکنم.
از روی تخت بلند می شوم و به طرف دراتاق می روم. نگاهم به
آینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی ودکوری درست شده!
! می خندم و مقابل آینه چرخ می زنم.
یحیی من را دید نه؟! به خودم نهیب
میزنم. چه فرقی می کند؟! جواب خودم را میدهم:
-تا که بسوزه! جیزززز..
یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم:
-عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل!
جشنی که درآن نتوانی به رقصی، چه توفیری دارد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فکرش را بکن! وپقی می زنم زیر خنده جلوی دهانم را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. کیفم را بر می دارم وبه آشپز خانه می روم در یخچال را باز می کنم وبطری آب را بر می دارم. پاورچین به طرف اتاق بر می گردم وهم زمان به پشت سرم نگاه می کنم که یک موقع کسی پشت سرم بیدار نشود! قدمهایم را تند می کنم که یکدفعه میخورم به کسی! نفسم را در س*ی*ن*ه* حبس میکنم بطری آب را در دستم فشار می دم یحیی بر می گردد و با دیدنم مات می ماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 تصاویری جدید از حال وصف نشدنی سردار حاجیزاده در اتاق عملیات پرتاب ماهواره سپاه”